۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

برچسب‌ها : ,

سی‌ام خرداد٬ سلول و ندا

۲۶م خرداد بازداشت شدم و تا ۳۰م هیچکس خبرنداشت که کجا هستم و اگر بازداشت شده‌ام چه نهادی مرا بازداشت کرده است. البته پیش‌تر نزدیکانم را از احتمال بازداشتم آگاه کرده بودم. پدر و مادرم به روستای‌مان در بیرجند رفته بودند و پدرم  خبر بازداشتم را از رادیو فردا شنیده بود.

اولین بار٬ سی‌ام خرداد٬ بعد از نماز مغرب بود که مرا با همان چشم‌بند همیشگی به اتاقی بردند و گوشی تلفن را به دستم دادند تا با خانواده‌ام تماس بگیرم. با مهدی (برادرم که باهم دوقلو هستیم) تماس گرفتم. بهشن گفتم که چند روزی مهمان برادران وزارت اطلاعات هستم و نگران نباشند. او هم گفت ما البته اوایل خیلی نگران بودیم. به هرکجا که تماس می‌گرفتیم می‌گفتند ما خبری نداریم. مهدی می‌گفت حتی خودش به ادار‌ه‌ی اطلاعات رفته٬ اما در پاسخ گفته بودند که ما از برادرت خبری نداریم. حالا یا اشتباه کرده بودند٬ یا دروغ گفته بودند. بعد البته مهدی گفت که ما انتظار داشتیم که بعد از سخنرانی رهبری در نماز جمعه ماجرا ختم به خیر شود و تو آزاد شوی. اما بعد از آن سخنرانی غیرمنتظره‌ی ایشان و سپس واکنش مردم که به خیابان‌ها ریختند٬ ما حالا حالاها منتظرت نیستیم و تو هم نگرانِ نگرانیِ ما نباش. همه‌ی اینها را خلاصه و تلگرافی می‌گفت و همین‌جا بود که برادران دستور پایان مکالمه را صادر کردند.

آن شب تا نماز صبح بازجویی داشتم. به سلول که برگشتم٬ شروع کردم به رمزگشایی پیام مهدی. هرچه بالا پایین کردم باورم نمی‌شد. اول اینکه متوجه شدم که اوضاع قمر در عقرب و خارج از پیش‌بینی‌های ماست. بعد به ماجرای سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای فکر کردم. «یعنی چه؟ یعنی چه چیزی غیرمنتظره‌ای در این سخنرانی بوده‌است؟ یعنی رهبری ماجرا را آرام نکرده است؟ چرا؟» من هم فکر می‌کردم که ایشان می‌آید و خطبه‌ای می‌خواند و همه را به وحدت دعوت می‌کند و ماجرا تمام می‌شود. اما واقعیت چیز دیگری بود.
بعد به واکنش مردم توجهم جلب شد. «یعنی چه؟ یعنی رهبری حرفی زده که مردم عصبانی شده‌اند و به خیابان‌ها ریخته‌اند؟ یعنی رهبری دیگر فصل‌الخطاب نیست؟» باورم نمی‌شد. تا وقتی هم که بیرون آمدم و فیلم‌ها و عکس‌ها را نگاه کردم باورم نشد.

بعد از آزادی دو چیز را متوجه شدم. یکیش دلم را گرم کرد و دیگری تاثیر غم‌انگیزی رویم گذاشت. اویش این بود که متوجه شدم که بچه‌ها در دانشگاه  فردوسی تظاهرات کرده بودند و در لابلای آن هم شعارهایی برای آزادی من داده بودند. البته برادران یک چیزهایی در خلال بازجویی‌ها گفته بودند. اما می‌دانید که! آدم در جریان بازجویی هیچ‌ چیز را باور نمی‌کند. بعدن یکی از بچه‌ها یک عکس از آن راهپیمایی‌ها برایم فرستاد. هیچ چیز برای یک زندانی دلگرم‌کننده‌تر از این نیست که بفهمد که عده‌ای آن بیرون حمایتش می‌کنند و فراموش نشده است.

تظاهرات دانشجویان در دانشگاه فردوسی مشهد

دومیش اما غریب‌تر بود. می‌شنیدم که همه درباره‌ی دختری به نام «ندا» صحبت می‌کردند. دختری که در خیابان تیر خورده بود و در آخرین لحظه‌های شهادتش بانگاهش پیامی را به دیگران منتقل کرده بود و این پیام همه‌جا پیچیده بود. هرجا می‌رفتم درباره‌اش صحبت می‌کردند. تا مدت‌ها آن فیلم را نگاه نکردم. هنوز هم کاملش را ندیده‌ام. دلش را ندارم. بویژه وقتی فهمیدم من و ندا هم‌سن و سال هستیم و در یک سال و یک ماه به‌دنیا آمده‌ایم و روز تولدمان یکی دو روز باهم فاصله دارد. اما او همان روزی که من بهت‌زده شده بودم٬ شهید شده بود. برای همین پیوند عجیبی بین خودم و او احساس کرد.

ندا همان کسی بود که من در بازداشت‌گاه باورش نمی‌کردم. اما وقتی بیرون آمدم دیدم همه جا جاری از واقعیتی‌ست که او رقم زده بود.

0 دیدگاه:

ارسال یک نظر