۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

, , , , ,

خطاب به ضد انقلاب‌های افسرده

بدترین راه برای فهمیدن و روبروشدن با تجربه‌ی انقلاب ۱۳۵۷، نشستن پای صحبت‌های انقلابیانِ پشیمان است؛ این حتی بدتر از گوش دادن به روایت‌های حکومتی و رسمی است. این‌ها افراد همان‌هایی هستند که در سه-چهار دهه پیش، بدون آگاهی تحت تاثیر موج و روح انقلاب قرار گرفتند و آن‌را همراهی کردند. همین‌ها هستند که امروز تحت تاثیر موج پشیمانی، حرف‌های کلیشه‌ایِ پشیمانانه تحویل دیگران می‌دهند. البته چیزی که بیشتر از این من را اذیت می‌کند، تکرار کورکورانه‌ی این حرف‌ها از سوی جوان‌ترهایی‌ست که انقلاب را درک نکرده‌اند. این‌ها همان‌هایی هستند که «قلعه‌ی حیوانات» کتاب مقدس‌شان است. اثری که هرچند از لحاظ ادبی درخشان است، اما از لحاظ سیاسی تاثیر عمیقی در ناامیدکردنِ انسان‌هایی دارد که به دنبال تلاش برای تغییر وضعیت خود اند. 

برای فهم آن رخداد، نباید پای روایت‌های ۳۰ سال بعد نشست. بلکه باید - با اطلاعات و آگاهی‌ای که امروز در دست است - به سراغ روایت‌های همان دوران رفت. رمان‌ها، فیلم‌ها، خاطره‌ها و روایت‌های تاریخی‌ای که در همان زمان ساخته و پرداخته شده‌اند را خواند و دید. من خودم تا همین پنج-شش سال پیش تحت تاثیر تبلیغات منفیِ دو جبهه بودم. از یک طرف روایت بی‌روح و رسمیِ حاکمیت از انقلاب، و از طرف دیگر روایتِ انقلابیانِ افسرده و پشیمان. ولی هنگامی‌که خوشبختانه توانستم از زیر آوار و خاکستر این دو روایت رها شوم، آن‌وقت بود که دید بهتری نسبت به آن پدیده پیدا کردم.
 اما این رهایی نه حاصلِ خواندنِ تحلیل‌های سیاسی و جامعه‌شناختی و فلسفی درباره‌ی انقلاب، بلکه نتیجه‌ی برخورد با چند فیلم و رمان و روایت تاریخی بود. پس از دیدن فیلم‌هایی همچون گوزن‌ها و خواندن رمان‌هایی مثل «همسایه‌ها» و «رازهای سرزمین من» بود که به حس واقعیِ مردمی که سال‌های طولانی زیر یک استبدادِ دست‌نشانده زندگی می‌کردند نزدیک شدم. آنوقت بود که شعرهای اخوان و شاملو و... برایم رنگ و معنی تازه‌ای پیدا کردند. با همین نگاه بود که به سراغ روایت‌های تاریخی - نه از آن دسته که فقط رده‌های بالای حاکمیت و دربار و ارتش و کاخ سفید و تولید سرانه‌ی ملی و... را تحلیل می‌کنند - رفتم. 

انقلاب ۱۳۵۷ را باید در ادامه‌ی انقلاب مشروطه، نهضت ملی نفت و قیام ۱۵ خرداد فهمید. مردمی که از دوران شکوهمند صفویه - دست‌کم در حوزه‌ی اقتصادی و فرهنگی و اقتدار ملی - ناگهان به قهقرای افغان و افشار و زند و قاجار گرفتار می‌شوند. این صد سال بدبختیِ همگانی از قضا با شکوفایی انسان‌مدارِ فرنگ همراه می‌شود. رودررویی با تجربه‌ی غرب به ایرانیان انگیزه و اعتماد به نفس دوباره‌ای می‌دهد که حاصل آن در انقلاب پرشکوه مشروطه نمایان می‌شود. هرچند که این روزها مُد است که دست‌آوردهای مشروطه و رخدادهای پس آن را به دید تحقیر تحلیل شود و آن را تجربه‌ای شکست‌خورده قلمداد نمود. اما اگر بخواهیم تجربه‌ی انقلاب مشروطه را با انقلاب‌های فرانسه، روسیه (هر دو انقلاب)، انگلستان و چین مقایسه کنیم، درمی‌یابیم که مشروطه‌ی ایرانی نسبت به میانگینِ تجربه‌ی جهانی نمره‌ی قابل قبولی گرفته‌است. این میانگین را می‌توان با اتفاق‌هایی که پس از هر انقلاب رخ‌داده‌اند ارزیابی کرد. یکی از بهترین منبع‌هایی که برای ارزیابی این رخداد می‌توان از آن بهره برد، کتاب «ایران بین دو انقلاب» اثر یروآند آبراهامیان است. تا پیش از انقلاب مشروطه، مردم در همه‌ی معادله‌های سیاسی کشور غایب بودند. نقش مردم در سپهر جامعه محدود می‌شد و آن‌ها جایی در میدان سیاست نداشتند. اشراف و خان‌ها و خارجی‌ها تنها بازیگران سیاسی ایران بودند. اتفاقی که پس از مشروطه افتاد، ورود مردم به سپهر سیاست بود. در طی نزدیک به هشت دهه از مشروطه تا انقلاب اسلامی، ایران فرازو نشیب زیادی را پشت سر گذاشت. اما کم و بیش همواره مردم در صحنه‌ی سیاست حاضر بودند.

 انقلاب ۱۳۵۷ واکنشی بود به حکومت محمدرضاشاه پهلوی که اراده کرده بود مردم را به کل و برای همیشه از سپهر سیاست حذف کند. او یک بن‌بست تمام عیار سیاسی ایجاد کرده بود. این بن بست را نه تنها در تحلیل‌های سیاسی و جامعه‌شناختی، بلکه در همان رمان‌ها و فیلم‌ها و شعرهایی که در بالا اشاره کردم می‌توان به روشنی دید. بازتابِ این بن‌بست در اثرهای هنری و ادبی در واقع عمقِ رنجی را که مردمِ فهمیده‌ی ایران از آن وضعیت می‌کشیدند نمایان می‌کند.‌ یک سد سیمانی، در حالی که همه‌ی آب‌راه‌های خود را بسته است، نمی‌تواند جلوی حرکت جوشانِ رودی رونده را بگیرد.  آب هیچ‌گاه از سد سرریز نمی‌شود. بلکه آن را می‌شکند و در هم می‌کوبد. این همان واکنش طبیعی‌ای بود که مردم در برابر حکومت پهلوی نشان دادند. آن هم با کمترین خشونت ممکن.

مشکل انقلابیون افسرده در رودررویی با انقلاب ۱۳۵۷ پرسش نابجایی‌ست که خود را در برابر آن قرار می‌دهند. آن‌ها از خود می‌پرسند: «چرا انقلاب کردیم؟» این پرسش از اساس نادرست است. به همان دلیل‌هایی که در بالا آوردم اگر آن‌ انقلاب صورت نمی‌گرفت باید امروز از آن‌ها پرسیده می‌شد: «چرا انقلاب نکردید؟». اما پرسشی که امروز باید در برابر انقلابیانِ افسرده قرار داد این است: «چرا انقلابی که از آرام‌ترین و کم‌خشونت‌ترین انقلاب‌های تاریخ بود، پس از پیروزی به خشونت کشیده شد؟»

من از اینکه به این دسته از افراد لقب «ضد انقلاب» بدهم ابایی ندارم. هم به انقلابیانِ افسرده و هم دنباله‌روانِ جوان‌شان. در اینجا هم «ضد انقلاب» را نه یک فحش و ناسزا، بلکه یک گرایش سیاسی می‌دانم و  به نظرم سزاوار است که آن‌ها شجاعت داشته باشند به ضدانقلابیِ خود گردن بنهند. زیرا که هم در تئوری و هم در عمل از هر راهی برای زدنِ پنبه‌ی تجربه‌ی انقلاب ۵۷ و هر نوعِ دیگر از تحولاتی که متکی به اراده و عمل مردم و به واقع مردم‌سالار و دموکرات باشد، کم نمی‌گذارند. 
البته این را هم بگویم که از نظر من، حاکمان امروزی ضدانقلاب‌ترین نیروهای سیاسی‌اند. نشان‌اش همین است که امروزه نه تنها راس هرم حاکمیت انباشته شده از کسانی‌که کمترین نزدیکیِ عملی و نظری را با انقلاب ۱۳۵۷ داشتند و دارند، بلکه انقلابی‌ترین چهره‌های سیاسی کشور یا در حصر و زندان‌اند، یا خانه‌نشین شده‌اند و یا از مملکت رانده شده‌اند. بعلاوه اینکه بسیاری از آن‌ها در دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ سرکوب، رانده و حتی اعدام شدند.

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

, , , , , , , , , ,

ظهور طبقه اجتماعی جدید، نامنسجم و ناپایدار به وسعتِ ما

نویسنده: سارا طهرانیان

"این مبحث در مورد طبقه بندی جدیدیست که ممکن است اکثر ما از تعلق به آن ناآگاه باشیم. طبقه ای که اگر به درستی شناسایی نشود به خطر و هیولایی در دنیای سیاست بدل خواهد شد. افراد متعلق به این طبقه احساسِ عدم امنیت و رفاهِ اجتماعی همراه با خشم و تشویشِ زیادی دارند. اما این لزوما به این معنا نیست که همه آن ها اشتیاقی برای تغییر وضعیت و تعلق به قشر مرفه و سرمایه دار نشان می دهند". این بخشی از کتاب “The Precariat, By Guy Standing” است.

"پریکاریات"  یا قشرِ ناپایدار، موقتی، شکننده، متزلزل ترجمه هاییست از کلمه Precarious که نویسنده برای نامیدن این قشر استفاده می کند. اینان افرادی هستند بدون کار و زندگی ثابت که آینده معینی ندارند و احساس جداماندگی از جامعه خود می کنند. سال ها دنبال کار می گردند و یا مدام از شغلی به شغل دیگر می روند. به عبارتی زندگی ثابتی ندارند. این تعریف خیلی زود جای خود را در بسیاری از جوامع به خصوص اروپایی یافته است. افرادی که این تعریف را می خواندند با نگاهی به اطراف خود متوجه می شوند که خود و دوستانشان مصداق بارز این تعریف هستند.


به نظر من در جامعه ایران یه خاطر شرایط سیاسی-اقتصادی خیلی از ما یک روزی جزء این طبقه بودیم یا هستیم و یا خواهیم بود. اکثر ما نمونه هایی از طبقه پریکاریات را حتما دیده ایم: یک بیکار، یه هنرمند دربه در، یه پناهنده یا مهاجرِ بدون کار و زندگی اجتماعیِ ثابت، یه دانشجوی دنبالِ کارِ موقت، یه دکتر مهندسِ بدون کارِ ثابت و یا مهاجری که پس از سال ها هنوز در وضعیت نامعلوم و بی ثباتی به سر می برد. اینان (راحتترم بگم ما) افرادی هستند، هستیم، که امنیت شغلی و اجتماعی ثابت و پایداری ندارند و نداریم. به دلایل مختلف مثل شرایط جامعه در سطحِ جبرِ جغرافیایی، طبقه خانوادگی، مهاجرت، کمبود کار، جنسیت، تجربه و یا هر دلیلی شأن اجتماعی مان از آنچه می پسندیم، یا در شأن یک انسان با تعریف متمدن، پایین تر است. احساس عدم تعلق به سیستم اجتماعی/کاری/شغلی/یا حتی کشور خود داریم. بدلایل زیادی احساس خشم، تشویش، ناهنجاری و بیگانگی در سطوح و شدت های مختلف می کنیم. ازین که نمی توانیم برنامه ریزی درستی برای آینده خود بکنیم رنج می بریم. به تعبیر عامیانه می گوییم:  به سبکِ "هرچه آید خوش آید" زندگی می کنیم و ازین که سیستمِ سیاسی به داد ما برسد کاملا ناامید شده ایم.

 اولین باری که شنیدم طبقه جدیدی در جامعه شناسی تعریف شده هیچ امیدی نداشتم که از دلِ فلاسفه و روشن فکرهای غربی که این روزها عجیب به طبلِ سیستمِ لیبرالیزم و سرمایه داری می کوبند، حرفی از مردمانی زده بشه که ازین سیستم ها آسیب دیدن و بطور مستقیم زائده ی این نظمِ بی نظم جهانی اند. کاری نداریم که گروه های مختلف و مردم فریب  تعریف های یه طرفه ای داشته اند تا از این قشر بسیار عظیم ولی پراکنده به نفع خود سوء استفاده کنند. آنچه این مبحث را برای من جذاب کرد تطابق تعریف این گروهِ اجتماعی با قشر وسیعی از مهاجرین خارج کشور و طیف وسیعی از مردم ایران است. مردمی از طبقه هایِ مختلف جامعه، پیر و جوان، دانشجو و کارمند، تحصیل کرده یا نکرده، معلم، ورزشکار، هنرمند و حتی خانه داری که احساس می کند به هیچ سازمان و گروهی متصل نیستند و هیچ پشتوانه ای جز همان خانواده یِ سنتی خود ندارند.

این طبقه بندی آنقدرها هم نوظهور نیست، اما دلیل دیر مطرح شدنِ آن( نسبت به تعریف های دیگر از طبقه بندی های جامعه) پراکندگیِ جهانی و نامنسجم بودن افرادِ آن است. طبقه های مختلف جامعه مثل: طبقه کارگران، دانشجویان، معلمان، هنرمندان، وکلا، پزشکان، سالمندان، بازنشستگان و غیره به نوعی هویتشان تعریف شده است. ویژگی های مشترکی دارند که با یکدیگر میتوانند ارتباط برقرار کنند، تعامل و هماهنگی داشته باشند، حزب و گروه بسازند و یکدیگر را پیدا کنند. ولی قشر "پرکاریات"  یا "بی ثبات و ناپایدار" با امنیت اجتماعی- شغلی کم یا اصلا هیچ، به سختی می توانند هویتی مشخص برای قشر خود تعریف کنند تا زیر سایه ی آن برای حقوقی مثل ارزش و رفاه اجتماعی برابر تلاش کنند. سخت تر آنکه این قشر امکان دسترسیِ اندکی به قدرت، رسانه و ثروت  را دارد و این هرگونه پیشرفت در سیستم کاملا رقابتی را کُند یا مختل میکند.

برای این طبقه سناریوهای مختلفی را میتوان درنظر گرفت مثل: دکتر یا مهندسی که سالها پس از فارغ التحصیلی همچنان کار پروژه ای و کوتاه مدت دارد. هنرمندی که مجبور است با رقابتی ناعادلانه دست و پنجه بزند. دانشجویی که برای حقوق اندکی دنبال کار میگردد. نظافت چی که با ساعات طولانی، نامنظم و حقوق پایین مجبور به کار است. کارمندی که حتی نصف سودی را که تولید میکند دریافت نمیکند. می بینیم که طیف این طبقه اجتماعی از یک تحصیل کرده یِ حرفه ای تا یه بیکارِ بدون تحصیلات کشیده میشود و همین امر ارتباط سازی و شناسایی این طبقه را دشوار می کند.

البته باید یادآور شد که بسیاری هم آگاهانه این سبک زندگی را به روزمرگیِ گاه کشنده یِ کارِ ثابت و یا بردگیِ اقتصادی و نابرابرِ سیستم سرمایه داری (به گفته خودشان) ترجیح می دهند. جوانانی که دیده اند والدینشان چگونه ازساعات کار طولانی برگرفته از الگوی فوردیسم و فرمانبرداری محض از کارفرمایان رنج برده اند، رغبتی به پیوستن به این سیل ندارند. درعین حال چاره و جایگزین مناسبی هم برای آنان دردسترس نیست چرا که مشکلات آنان و وابستگیشان به قدرت بسیار نامنسجم و ناهمگون است. هرچند در سالهای اخیر گروههای مختلف مثل: Global Justice Movement، EuroMayDay،San Precario صدایی برای این طبقه شدند. ولی هنوز برای  مردمان این طبقه که از نابرابری و عدم دسترسی به امنیت اجتماعی و شغلی در سراسر جهان رنج می برند، راهکاری مشخص وجود ندارد.

این تعریف دوباره به ما یادآور می شود که ما همگی در عین متفاوت بودن بسیار هم شبیه به هم هستیم. نگرانی ها و دغدغه هایمان هم نوع است (نه یکسان!).  دراین روزگارِ دهکده جهانی، زیر نظم چند قدرتِ برترکه تا حدود زیادی با یک سیستم اقتصادی-اجتماعی اداره می شوند، من و فردی از چین و هند و اقیانوسیه شرایط و دغدغه های بسیار مشابه تری در مقایسه با چند قرن یا دههِ گذشته داریم. ما همگی زائده و زاییدهِ یک مدل از اندیشه و اصولِ ایدئولوژیک هستیم. به عبارتی دیگر، ما فرزندانِ یک پدر و مادر هستیم. در یک خانه بزرگ شدیم. در عین تفاوت هم خونیم. و مشکلاتمان از طرزِ ادارهِ همان خانه ناشی می شود.


در ایران آنچه باعث نگرانیست گسترش این خصوصیات با سرعت زیاد است. مردمی که فکر می کنند هر روز از هم دورتر می شوند و این فاصله ها با ناامنی و بی اعتمادی پر می شوند. به نظر من این تعریف جدید از قشرِ ناپایدارِ جامعه می تواند "تفاوت هایِ" طبقه های مختلف جامعه را به "دغدغه هایِ مشترک" تبدیل کند. آنها را زیر یک تعریفِ جدید جای دهد و نشان دهد آنها بسیار به "همراه بودنِ" با هم نیازمندند. با این سازماندهیِ جدید شاید بتوان امنیت اجتماعی را به جای تشویش و بی ثباتی در جامعه تزریق کرد.


با امید


۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

, , , , , , , , ,

جوان باش و اعتراض کن


اتفاقی با خانمی آشنا شدم که در مِی ۱۹۶۸ دانشجوی دانشگاه نانتِر پاریس بوده؛ جایی که همه‌ی ماجر از آن‌جا آغازیده بود. مادر دوستم است و البته الان متاسفانه با یک تومور بدخیم در سرش دست و پنجه نرم می‌کند.
می‌گفت: «ماجرا از اعتراض به جدا سازی دختران و پسران در خواب‌گاه‌های و برخی دیگر از مکان‌های دانشگاه آغازید. اما همین جرقه‌ی کوچک کافی بود تا خشم مردم بیدار شود.»
خشمی که نابرابری‌های سیاسی و اقتصادیِ اروپای بعد از جنگ از یک طرف و سرکوب اقلیت‌ها و خارجی‌ها از طرف دیگر آن را روی هم انباشته کرده بود. این خشم/اعتراض از پاریس آغاز شد و همه‌ی اروپا را در بر گرفت و شعله‌اش با سرکوب دانشجویان در آمریکا خاموش که نه، اما به زیر خاکستر رانده شد.

زوج سال‌خورده‌ی دیگری را می‌شناسم که از جوانان همان نسل‌اند. آن‌ها حتی کودتایی که علیه دولت مصدق انجام شد را یکی از دلیل‌های خشم فروخورده‌ی خود می‌دانند. کلر می‌گوید: «ما بعد از جنگ جهانی دوم فکر می‌کردیم پاکی بر پلیدی پیروز شده است و از این پس می‌توانیم دنیایی بهتر و عادلانه‌تر داشته باشیم. اما هرچه جلوتر می‌رفتیم وضع بدتر می‌شد. جنگ الجزایر و بلایی که در فرانسه بر سر مهاجران خارجی می‌آمد برای ما قابل تحمل نبود. فشاری که روی کارگران می‌آمد ما را آزار می‌داد. اما بعد از می۶۸ و سرکوب جنبش، ما ناامید شدیم. برای همین رفتیم به کشورهای دوردست تا شاید آنجا بتوانیم کمی از رنج مردم کم کنیم. من و اولویه (شوهرش) به استخدام یونسکو درآمدیم و به تایلند و تبت و افغانستان رفتیم.»
اولویه ادامه می‌دهد: «بعد از ۱۰-۱۵ سال کار کردن در یونسکو فهمیدم این سازمان، جز سرپوش گذاشتن روی عذاب وجدان غربی‌ها کارکرد [و شاید حتی هدف] دیگری ندارد. ما در کابل فقط بین نخبگان و اشراف افغانی وول می‌خوردیم. تنها فرودستانی که می‌دیدیم، خدمتکارانی بودند که برایمان کار می‌کردند. این خیلی بد و دور از هدف ما بود. بنابراین در اوج فعالیتم، بعد از سال‌ها فعالیت - ۵ سال در تایلند و ۸ سال در افغانستان - با همسر و سه فرزندم که در تمام این مدت به دنبال خودم کشیده بودم، از یونسکو استعفا دادم و به پاریس برگشتم. آن وقت‌ها کار پیدا کردن برای جوانی مثل من سخت نبود.
کلر و اولویه پس از بازگشت به پاریس، در عفو بین‌الملل و چند انجمن دیگر برای حمایت از فلسطین، مهاجران، کمک به پناهندگان و... مشغول به کار شدند. در این سال‌های اخیر - و در آستانه‌ی ۸۰ سالگی، دل‌مشغولی آن‌ها موفقیت جنبش سبز است. کلر می‌گفت: «روزی که جوان‌های ایران را در خیابان دیدم، امیدم دوباره زنده شد. گفتم شاید یک جای دیگر در دنیا این اتفاق بیافتد. برای همین همیشه جنبش سبز را دنبال می‌کنم. من بیشتر کشورهای خاور میانه را گشته‌ام.  به تونسی‌ها و مصری‌ها هم امیدوارم. در مورد ترکیه چیز زیادی نمی‌دانم. اما فکر می‌کنم تجربه و هوشمندیِ جوان‌های ایرانی بیشتر است.»

*پوستری از می ۶۸ که جوانی را نشان می‌دهد که به‌دست و با دست ماموری که شبیه ژنرال دوگل (رییس‌جمهور وقت) که در پس زمینه  طراحی شده، دهانش بسته شده است. با این جمله:
جوان باش
و
ساکت شو.