۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

, , ,

بسیجی بودن در پاریس


فرانسوا: وقتی می‌گی رژیم جمهوری اسلامی در ایران وجود خارجی نداره، من درست متوجه نمی‌شم یعنی چی! 
من: ینی حاکمیتی که در ایران سر کار هست یک رژیم سیاسی (به معنای کلاسیکش) نیست. یک دسته آدم هستن که قدرت را در دست دارن و حتی قانون اساسی فعلی کشور را هم رعایت نمی‌کنن. چه برسه به قانون‌های جاری مملکت. پس این «رژیم جمهوری اسلامی ایران» نیست که ما باهاش طرف هستیم. این یک گروه قدرت هست.

فرانسوا: پس قدرتِ این گروه قدرت چیه که الان دست بالا را داره؟ 
- پول (که در واقع ثروت همگانی مردمه) و نیروی نظامی و امنیتی. 
- این نیروی نظامی و امنیتی ینی سپاه و ارتش؟ 
- یکم پیچیده‌تر از این حرف هاست. ولی خب تا حدودی آره. در واقع این یک جریان سیاسی هست که انحصار اعمال خشونت _ مشروع و نامشروع_ را در دست داره. 
- پس این بسیجیا چی؟ 
- کدوم بسیجیا؟ 
- مگه چند تا بسیجی داریم؟ همینا که می‌ریزن تو خیابون مردم رُ می‌زنن! اونا یک نیروی ایدئولوژیک هستن یا که چی؟

من یکم خندم گرفت: باز رفتی سر مسائل پیچیده فرانسوا جان! واقعن من حیفم میاد به اینا بگم بسیجی. آخه اینا بسیجی نیستن. یا حداقل با بسیجیایی نسل اول زمین تا آسمون فرق دارن. اینا برای کاراشون دستمزد نقدی یا مزایای غیرنقدی می‌گیرن. نیروی ایدئولوژیک که حقوق نمی‌گیره. 
- خب پس چین اینا؟

- اینا یه گروه شبه نظامی ان. نسل اول بسیجیا برای حفاظت از جامعه (بیشتر در برابر دشمن خارجی) تلاش می‌کردن. اما اینایی که الان به بسیجی معروف شدن بیشتر برای سرکوب جامعه گماشته شدن. در واقع یک نیروی فشار بین حاکمیت و جامعه هستن. 
- واستا ببینم. جریان این بسیجیای نسل اول چیه؟ من فکر می‌کردم بسیجی ینی نیروهایی که می‌ریزن تو خیابون و دانشجو‌ها و جوون‌ها را می‌زنن. ینی تو رسانه‌های ما اینطوری گفته می‌شه.

من: خب الان واقعن هینطوریه. اما بسیج نیرویی بود که در زمان جنگ بین ایران و عراق رسمیت پیدا کرد* و هدفش سازماندهی و بسیج نیروهای مردمی برای مقابله با دشمن خارجی بود. اما بعد از جنگ تغییر کاربری داد. این تغییر کاربری بیشتر از میانۀ دهۀ هفتاد خورشیدی و جنبش دوم خرداد به چشم اومد. درحالی که بخش عمده‌ای از مردم در یک جنبش مدنی بسیج شده بودن، گروههای فشار علیه این جنبش مردمی ظاهر شدن که اسم بسیج را با خودشون یدک می‌کشیدن و از طرف حاکمیت پشتیبانی می‌شدن. _پشتیبانی مالی، قضایی، رسانه‌ای و... _. 

- خب ولی این‌ها دلیل نمی‌شه که اونا بسیجی نباشن. 
- به نکتۀ خوبی اشاره کردی. برای فهمیدن این قضیه باید دو تا مسئله توجه کنیم. اول اینکه هدف این نیرو‌ها چیه!؟ همونطور که گفتم هدف بسیج نسل اول، حمایت از مردم و جامعه بود. ولی هدف بسیج فعلی، سرکوب مردم و جامعه است. البته نباید فراموش کنیم که این‌ها هم بالاخره بخشی از جامعه هستن و خواست‌های قشرهای وابسطۀ خودشون را نمایندگی می‌کنن. اما همۀ ما می‌دونیم که این‌ها نسبت به کل جامعۀ ایران در اقلیت قرار دارن. ضمن اینکه همونطور که گفتم برخلاف نسل اول، خیلی از کسانی که امروز در بسیج فعالیت می‌کنن _تقریبن همه شون_ به شکل‌های مختلف به استخدام حکومت در اومدن و کارهایی که انجام می‌دن بخشی از شغلشون بحساب میاد. 

- آره این‌ها را که یک بار گفتی و نکته‌های جالبی هم هستن. ولی من بازم جوابم رُ نگرفتم. بالاخره ممکنه یک کسانی باشن که حقوق بگیرن یا استخدام بشن. یا حتی در گذر زمان نظرهاشون عوض بشه. ولی این دلیل نمی‌شه که بگیم این بسیج دیگه اون بسیج نیست. 

- اینطوری فکر نمی‌کنم. به نظرم خیلی مهمه که اگر یک گروه مرام و ایده هاش عوض می‌شه، بیاد رسمن اعلام بکنه. بیاد و صادقانه به مردم بگه. بگه که ما دیگه یک نیروی مردمی نیستیم و وظیفه مون دفاع از حکومته. 

- خب ممکنه یک نیروی مردمی وظیفۀ خودش را دفاع از حکومت بدونه. اینکه تناقضی نداره. 
- آره! تناقض نداره. اما به شرطی که اولن اون نیرو  واقعن مردمی باشه. دومن با روشهای خشن و ایجاد رعب و وحشت دست به سرکوب مردم نزنه. از خرداد ۷۶ به اینطرف بار‌ها و بار‌ها مردم به یک ایده و روش و منشی رای دادن که این نیروهای بسیجی علیهش عمل کردن. از ضرب و شتم دانشجویان گرفته تا ترور فعالین سیاسی و نماینده‌های اکثریت مردم. 

- اوهوم! 

- در مورد ماجرای کوی دانشگاه یا ترور نمایندۀ شورای شهر تهران یا قتل‌های زنجیره‌ای چیزی شنیدی؟ 
- آره یه چیزایی شنیدم. حالا دلیل دومت چیه؟ 

- اگه نگاه کنیم، می‌بینیم که امروز اکثریت کسایی که بدنۀ اصلی نسل اول بسیج را تشکیل می‌دن، در خط اول سرکوب شدگان بدست بسیجی‌های امروز هستن. از اعضای اسم و رسم دار بسیج بگیر تا خانواده‌های شهیدان دوران جنگ و حتی موسوی و کروبی که جزء نماد‌ها نسل اول بسیج به حساب می‌ان. 
- چطور؟ 

- موسوی نخست وزیر دوران جنگ بود از لحاظ منش و رفتار و سیاست‌های دولتی، نمادِ دولتمردِ بسیجی بود. برای همین هم خیلی محبوبه. ضمن اینکه به رهبر انقلاب _ آیت الله خمینی _ هم خیلی نزدیک بود و این مسئله در اون دوران و حتی همین الان خیلی مهمه. کروبی هم همچنین. اون رئیس بنیاد شهید بود که یک بنیاد انقلابی به حساب می‌اومد و همین الان هم بین خانواده‌های شهدای  محبوبه. ضمن اینکه اون هم رابطۀ نزدیکی با رهبر انقلاب داشت. اما بیشتر کسانی که امروز سردسته‌های جریان بسیج هستن، نقطۀ مقابل نسل اول بسیج بودن. در واقع پس از مرگ رهبر انقلاب، یک تصفیۀ همه جانبه در ساختارهای حکومتی انجام شد که بسیج هم شاملش شد. اگه راستش را بخوای، من خودم را خیلی بیشتر  از اون‌ها بسیجی می‌دونم. اون‌ها کارمند بخشی از حکومت هستن. اما من همچین موقعیتی ندارم و نداشتم و واقعن به خودم را به ایده‌ها و آرمان‌های انقلاب متعهد می‌دونم. هرچند که چند سال پس از انقلاب انحراف‌ها و اشتباه‌ها شروع شد. اما این چیزی از ارزشهای انقلاب برای من کم نمی‌کنه. برادرم با اینکه گرایش‌های فرهنگی داشت، بسیجی بود و برای کشور جونش را داد. منم خودم را در همین خط می‌دونم و از بچگی تو بسیج بودم. اما بلافاصله بعد از خرداد ۷۶ که اون قضایا را دیدم _ و البته یکم بزرگ‌تر شده بودم و می‌تونستم در مورد رخداد‌ها قضاوت بکنم _  از بسیج حکومتی بیرون اومدم.

در همین گیر و دار، فرناز به طرفمون اومد و یکم نوشیدنی بهمون تعارف کرد. 
فرانسوا: «هی فرناز! ببین دوستت چی می‌گه! می‌گه من بسیجی‌ام!»
ما برای بازدید از کارگاه نقاشی فرناز به اونجا رفته بودیم. برای همین فضای جمع هنری و فرهنگی بود. فرناز اول فکر کرد که فرانسوا شوخی می‌کنه. اما وقتی با اصرارش روبرو شد، چشم هاش داشت از حدقه در می‌ومد.
فرناز: آخه چرا!؟ 
من: بحثش خیلی طولانیه. ولی نگران نباش. من از اون بسیجیایی نیستم که بریزم اینجا و تابلوهات را پاره پاره کنم و کارگاهت را آتش بزنم. 
و من و فرانسوا باهم بلند بلند خندیدیم. 
اما بعدش یادم اومد که پدر فرناز یکی از روشنفکرهای خوشنام مملکت بوده که بدست بخشی از همین بسیجی (نما)‌ها در ماجرای قتل‌های زنجیره‌ای کشته شده بود. برای همین یکم معذب شدم که نکنه با اون حرف هام خاطرۀ ترسناک و آزاردهندۀ وجود یک همچین موجوداتی را در ذهنش زنده کرده باشم. در موقعیت بدی قرار گرفته بودم. چکار باید می‌کردم؟ 
... 
وقت خداحافظی رسید. من رفتم تا با فرناز خداحافظی کنم. 
من: خیلی خوشحال شدم که دیدمت فرناز جان! مخصوصن از کارهات هم خیلی لذت بردم. ممنون که موقعیتی فراهم کردی که بتونم بیام و از نزدیک ببینمشون. 
- خواهش می‌کنم روح الله جان! منم خیلی خوشحال شدم دیدمت. بازم سر بزن.
-  و البته ببخشید که با بحث‌هایی که که کردیم شاید آزرده ت کرده باشیم. 
- نه خواهش می‌کنم. این چه حرفیه؟ هه! ما عادت داریم. هرجا ایرانی هست این حرف‌ها هم هست. _و باهم خندیدیم. _
ولی چرا گفتی من بسیجی‌ام؟ واقعن اینطوری فکر می‌کنی؟ 
- اممم... خب آره. اما نه از اون بسیجیایی که مردم را می‌زنن. یا تو کار قاچاق و فساد اقتصادی ان.
- اممم... خب ولی بازم یکم برام عجیبه.
- چی عجیبه؟ 
- اینکه اینجا... تو پاریس... یه آدمی مثل تو بگه من بسیجی‌ام. 

- خب به نظرم نکتۀ مهمش همینه. اینکه توی تهران یا مشهد باشی و بگی من بسیجی‌ام به نظرم هیچ ارزشی نداره. درست مثل این هست  که توی پاریس باشی و بگی من خداناباورم. ولی به همون میزان که خداناباوری در ایران _از لحاظ اجتماعی_ هزینه داره، بسیجی بودن هم در پاریس هزینه داره. اما مثلن این طرفدارهای آیت الله خامنه‌ای که در خارج از کشور هستن را دیدی چطور از دید همگان پنهان می‌شن؟ دیدی جرات نمی‌کنن به صورت عمومی مطرح کنن که ما طرفدار خامنه‌ای هستیم؟ همونا اگر تو ایران باشن با هزار و یک فیلم و اطوار می‌خوان ظاهرسازی کنن که عاشق و ذوب در ولایتِ آقای نظام هستن. اما وقتی میان اینور آب، حتی جرات نمی‌کنن در این دموکراسی آزاد که حداقل حرف زدن جرم نیست، یک کلمه در فضای عمومی بشینن  و با مخالف‌ها و منتقدهاشون گفتگو و مناظره کن. همیشه ازشون دعوت می‌کنیم تا بیاین زیر یک سقف بشینیم و باهم حرف بزنیم. اما مثل همیشه قایم می‌شن. برای همین من اینجا تو پاریس برگردنِ خودم می‌دونم که از این فرصت استفاده کنم و از بسیجِ واقعی _ که همت بود و باکری و... _ اعادۀ حیثیت کنم. البته می‌دونم که از لحاظ اجتماعی برام هزینه داره. ولی کارِ کم هزینه کارِ کم ارزشیه.

فرناز کمی نگاهم کرد:
- موفق باشی.

پانوشت:
سازمان بَسیج مستضعفین یا نیروی مقاومت بسیج در  ۵ آذر ۱۳۵۸ به فرمان روح الله خمینی تشکیل شد و پس از تصویب مجلس شورای اسلامی در دی ۱۳۵۹ قانوناً رسمیت پیدا کرد و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تعلق گرفت.

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

, , ,

حضور خاتمی صحنه را به هم خواهد زد

حضور خاتمی، نامزد رهبری را زیر سایه قرار خواهد دارد
 و به احمدینژاد/مشایی فرصتی برای حضور می بخشد
ایشان بدجور گیر افتاده است. آیت الله خامنه‌ای را می‌گویم. اگر خاتمی بیاید، همۀ حساب و کتاب‌هایش به هم می‌ریزد. چطور؟ می‌گویم. 
اگر خاتمی نامزد شود، رد صلاحیتش هزینۀ بسیار گزافی روی دست «آقای نظام» می‌گذارد و بعید به نظر می‌رسد با جو کنونی، وی حاضر به پرداختن چنین هزینه‌ای باشد. اما چه کسی است که نداد، تنها چیزی که تا کنون به انتخابات معنا بخشیده است، بحثِ آمدن و یا نیامدن خاتمی است. چنانچه حضور خاتمی منتفی شود، همه چیز به پیش از این بحث بازخواهد گشت و انتخابات از معنا و غایت خود تهی می‌شود. اما تایید صلاحیت خاتمی (به هر شکل) و حضورش در انتخابات، بازهم هزینۀ زیادی دارد. هوادارنش به میدان خواهند آمد و بعید نیست که دوباره خیابان‌ها سبز شود. بعلاوه، او بعنوان نامزد انتخابات، باید سخنرانی کند، در تلویزیون ظاهر شود و ستاد تشکیل بدهد. همۀ این‌ها به خودی خود هزینه بردار (برای اقتدارگرایان) است. برای خنثی کردن این کنش‌ها، تنها یک راه باقی می‌ماند: اجازۀ حضور به مشایی/احمدینژاد. 
 مشایی می‌تواند بخش‌هایی از رای دهندگان به اصلاح طلبان و سبز‌ها را به سوی خود جلب کند و به اصطلاح رای آن‌ها را برباید. پس منطقی است که برای خنثی کردن خاتمی به او هم اجازۀ حضور داده شود. حضور خاتمی، فشار مضاعفی را به بیت رهبری وارد می‌کند تا مشایی را تایید صلاحیت کند. بی‌شک در آن اردوگاه این سخن به میان خواهد آمد که: چطور خاتمی تایید صلاحیت می‌شود و مشائی نمی‌شود؟ آیا خاتمی از مشائی اصولگرا‌تر است؟ البته معلوم است که خاتمی از مشائی اصولگرا‌تر و ارزشمدار‌تر است. اما خب بالاخره آن‌ها با این استدلال و بهانه بیت رهبری را زیر فشار خواهند گذاشت. یعنی تایید صلاحیت خاتمی، هم از لحاظ سلبی (مگر خاتمی از مشائی بهتر است؟) و هم از لحاظ ایجابی (مشایی رای خاتمی را می‌دزدد) به «آقای نظام» فشار می‌آورد. 
اگر این امر برآورده شود یک نتیجۀ قطعی خواهد داشت: در هر صورت یکی از این دو (خاتمی و مشایی) برندۀ انتخابات خواهند بود و نامزد بیت (ولایتی، حداد یا جلیلی) رای نخواهند آورد و ازچرخۀ رقابت حذف خواهند شد. این به آن معناست که بیت رهبری از تمام هزینه‌هایی که برای بیرون راندن رقیبان و ایجاد یک حیات خلوت به اندازۀ تمامِ دم و دستگاه حکومت پرداخته است، هیچ نتیجه‌ای نخواهد گرفت و اقتدار رهبری بازهم با زیر علامت سوال روبرو می شود و دوباره به نقطه‌ای که از ۸۸ تا کنون در آن قرار داشت بر خواهد گشت: برزخی که نه مردم را با خود دارد، و نه حکومتِ یکدست را. 
اما همانطور که گفتم، عدم حضور خاتمی نیز انتخابات را از معنا تهی می‌کند. از این جهت که غایتِ انتخابات، پیاده شدنِ ارادۀ مردم _مردم سالاری_ است و در غیاب موسوی و کروبی (و البته نامزدهای بالقوه‌ای همچون، صفایی فراهانی، محمدرضا خاتمی، رمضانزاده، تاجزاده، میردامادی، بهشتی، مهاجرانی، و حتی کرباسچی و...) که به دلیل‌های زیاد از گردونۀ انتخابات حذف شدند و در شرایط عادلانه و آزاد می‌توانستند نمایدۀ واقعی خواست‌های بخشهای زیادی از مردم باشند، خاتمی تنها گزینۀ موثری است که ارزشِ به میدان آمدن و دفاع کردن را دارد و به اِعمالِ ارادۀ مردم _هرچند به صورت حداقلی_ کمک می‌کند. 
 امیدوارم چنانچه حضور خاتمی منتفی شد، فعالین سیاسی تاثیرگذار، «رقابت انتخاباتی» را ادامه ندهند. رقابتی که بی‌معنا خواهد بود و نتیجه‌ای جز شکست _ چه در پای صندوق‌های رای و چه در پیشگاه قضاوت مردمان _ نخواهد داشت.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

, , , , , ,

وجدانمان بیدار نیست و به خوابش عادت کرده‌ایم

وجدان بیدار ،
کتابی که میرحسین موسوی از دورن حبس
پیشنهاد کرده آن را بخوانیم
یک دوست فرانسوی دارم که چند روزی پس از انتخابات خرداد ۸۸ بازداشت شده بود. ما جرای آشنایی ما از آنجا آغاز شد که گویا او نتوانسته بود مشکل روحی و روانی‌اش را با آنچه در دوران زندان بر او گذشته حل کند و به همین دلیل مشاورش به او پیشنهاد کرده بود با کسانی که تجربه‌ی مشترکی دارند بحرفد تا‌ بتواند از حجم فشار روحی‌اش بکاهد. 
مشکل اینجا بود که دوستان فرانسوی‌اش که خیلی هم صمیمی بودند، نمی‌توانستند او را درک کنند با او همدلی داشته باشند. مثلن وقتی دوستم برایشان تعریف می‌کرده که بازجو از او می‌پرسیده که با فلان دختر/پسر چه رابطه‌ای داشته‌ای، دوستانش متوجه این نبوده‌اند که در ایران هرکس و ناکسی می‌تواند از راه برسد و از یک جوان بپرسد که «تو با این خانوم/آقا چه نسبتی داری؟» و او را تحت فشار قرار دهد. چه برسد به یک «بازجو»! بنابراین آن دوستانِ ساده‌دلِ فرانسوی در‌واکنش به این دردِدل می‌گفته‌اند : «به او چه مربوط است؟ او حق ‌نداشته به حوزه‌ی خصوصی تو وارد شود». حالا این دوست ما تا بیاید برای‌ رفقای ساده دلِ فرانسوی اش توضیح بدهد که در ایران چنین و چنان است و... بیشتر اعصابش خورد می‌شود. بالاخره عطای این هم‌صحبتی و همدردی را به لقایش می‌بخشد و بی‌خیالِ دردِدلیدن می‌شود. 
خلاصه اینکه بعد از مدتی که این همدرد نداشتن به رفیقِ فرانسوی ما فشار می‌آورد، همانطور که گفتم، دوستِ مشاوری پیشنهاد می‌کند که با کسانی که تجربه‌ی همانند وی در زندان و بازجویی و انفرادی و... داشته‌اند در رابطه باشد. همین می‌شود که دوستی مشترک ما را به‌هم معرفی کرد. بعد از چند بار که او با من می‌دردِدلید، دریافتم که نوع روبرو شدن‌اش با آن تجربه‌های مشترک از اساس با من و خیلی دیگر از ‌دوستانم متفاوت است. مثلن یکی ‌از‌ خاطره‌هایی که خیلی اذیتش می‌کرد چه بود؟ الان تعریف می‌کنم.
می‌گفت:
«یک روز در سلول، غذایِ دست نخوردۀ یکی دیگر از هم سلولی‌ها که دیگر سرد و بیات شده بوده را به مامور نظافت زندان تحویل دادم. اما بعد متوجه می‌شود که آن هم سلولی درواقع روزه دار بوده.» 
 سر این ماجرا آنقدر عذاب وجدان می‌گیرد که هروقت آن ماجرا را برایم تعریف می‌کنم چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و ماشالا خاطراتش پر بود از رخدادهایی که وجدانش را درد می‌آورد. چه ماجراهایی که خودش بخشی از آن بوده، چه حادثه‌هایی که او فقط بیننده‌اش بوده. هرچه من می‌گفتم که خیلی سخت می‌گیرد و می‌شود با این تجربه‌های سخت خیلی راحت‌تر کنار آمد، او گوشش بدهکار نبود. تا اینکه من تصمیم گرفتم ترتیبِ دیدارِ جمعی از دوستانم که تجربه‌های همانند داشتند را بدهم و دوست فرانسوی‌ام را هم دعوت کنم تا از نزدیک ببیند تا ما که عمری در این خاطره‌ها دست و پا زده‌ایم و آن فاجعه‌هایی که برای دیگران قصه است، برای ما خاطره است، چطور آن‌ها را تعریف می‌کنیم و به‌شان می‌خندیم. همین اتفاق هم افتاد. بچه‌ها داستانهای روزهای سخت زندان را تعریف می‌کردند که آکنده از سختی، آزار و اذیت و شکنجه بود. ولی تَهِ هر داستان به خنده ختم می‌شد. دوستم اول از ماجراهای ما بهت زده بود. مثلن وقتی «ح» تعریف می‌کرد که چطور بعد از چند روز بازجوییِ سخت که با کتک خوردنهای زیاد همراه بوده، از یک فرصت کوچک برای دست انداختن و اسکول کردن بازجو استفاده کرده و ما همه: همه قاه قاه قاه! کم کم او هم با ما همراه شد و به ماجرا‌ها می‌خندید. من فکر کردم همه چیز به خیری و خوشی ختم شده است. تا اینکه یک روز که با دوستان در شهر قدم می‌زدیم، اتفاقی جمعی دیگر از دوستان ایرانی را دیدیم. سلام و احوالپرسیِ مختصری کردیم و راه افتادیم که متوجه شدم او همراه ما راه نیافتاده و چند قدم عقب‌تر ایستاده است. به طرفش رفتم و دیدم دستانش را جلوی صورتش گرفته. دستانش را که گرفتم و پایین آوردم، دیدم که چشمانش غرق در اشک است. 
- چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ 
- اون دوستت که الان از جلومون رد شد؟ 
- خب؟ 
- هق هق... 
- خب؟ می‌شناختیش؟ چرا گریه می‌کنی حالا؟ 
- نه نمی‌شناختمش. ولی خیلی شبیه اون دوستم بود که باهاش هم سلولی بودم. همونی که روزه گرفته بود و من غذاشُ دادم به زندانبان... 
برای او هیچ چیز عوض نشده بود و هنوز هم عوض نشده بود. هنوز هم یادآوری آن روز‌ها دلش را می‌لزراند و غمگینش می‌کند. از آن روز به بعد من با خودم فکر می‌کنم نکند این وضعیت سختی که ما نسل هاست که دچارش هستیم، بخاطر همین اخلاق (یا ضداخلاق) ی هست که ما را با وضعیت‌ها غیرقابل تحمل سازگار می‌کند!؟ طوری می‌شویم که با شرایطی که مثلن چهارسال پیش فکر می‌کردیم برایمان غیرقابل تحمل است، خو می‌گیریم. مثلن اگر دوستانمان را از دانشگاه یا محل کار به ناحق اخراج کنند، ما یکی دو روز عصبانی می‌شویم و بعد اگر ناگهان ۵-۶ نفر دیگر از همکلاسی‌ها و همکارانمان را اخراج کردند، انگار آب از آب تکان نخورده است. یا اگر قیمت فلان کالا یا به‌مان خدمات گران می‌شود، اولش یکم غر می‌زنیم، اما کم کم عادت می‌کنیم. فکر می‌کنم «وجدان»مان را بی‌حس کرده‌ایم و از کار انداخته‌ایم. شاید حکومت‌های استبدادی از این خوی سازگاری مردم بدشان نیاید و آن را تقویت کنند. اما بعید می‌دانم که کار کارِ آن‌ها باشد. هرچیزی که دستِ خودمان نباشد، دیگر مطمئنیم که افسار وجدانمان دست خودمان است و نت‌ها کسی که می‌تواند به آن چشم بند ببندد و یا بی‌حسش کند، خودمان هستیم. تنها کسی هم که می‌توان این بند را از وجدانمان باز کند، بازهم خودمان هستیم. 
 الان هم فکر می‌کنم ما به اینکه میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد زندانی هستند عادت کرده‌ایم. وگرنه هروقت که یادشان می‌افتادیم و یا عکسشان را می‌دیدیم و یا حتی کسی را در خیابان می‌دیدیم که شبیه آن‌ها باشد، دلمان می‌لرزید. اگر دلمان بلرزد، نمی‌توانیم این رنج را تحمل کنیم و بالاخره راهی را برای خلاص شدن پیدا می‌کنیم. اما اگر دلمان نلرزد، با چند تا لطیفه و یا مرثیه، سر و ته قضیه را به هم می‌آوریم. 
باید قبول کنیم که پایه‌های استبداد روی یک جامعۀ غیراخلاقی استوار می‌شود. البته در روزهای پس از خرداد ۸۸، جامعۀ ما بارقه‌ای از برخوردِ وجدانی و اخلاقی با مسائل دور و برش را به نمایش گذاشت و نشان داد که این ظرفیت را به شکل عظیمی در خود نهفته دارد. اما آن روزهای درخشان، به قول شاعر، «یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت». 
یقین دارم تنها راه برون رفتِ جامعۀ ما از این وضعیت اسفناک (سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و معیشتی) بازکردنِ همین بند‌ها و چشم بند‌ها از دست و چشم‌های وجدانمان باشد. باید دستِ وجدانمان را باز کنیم و نگاهش را در هرگوشۀ زندگیمان جاری کنیم. وگرنه لایقِ همین زندگی‌ای هستیم که داریم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

, , , , , , , , ,

پیشنهاد تماشای فیلم دسته جمعی: «اعـتـصـاب غـذا»

Hunger اعتصاب غذا

این فیلم که یک رخدادِ معاصرِ تاریخی را به تصویر می کشد، تقریبن همان روزهایی روی پرده های سینما رفت که ما  در حالِ جنب و جوش و رقم زدنِ روزهای مهمی در تاریخ کشورمان بودیم (۱۳۸۷- 2008) . پس از آن هم ما و یا خیلی از دوستان ما یا در زندان بودیم - و بعضی از ما دست به اعتصاب غذا زده بودیم- و یا تعداد بسیار بسیار بیشتری از ما درحال راهپیمایی و اعتراض و تظاهرات بودیم. روزهایی که خودمان در حال رقم زدن تاریخی‌ترین داستان‌های تاریخ بودیم. پس بنابراین عجیب نیست اگر فرصتی نداشتیم تا به داستان تاریخ دیگران نگاه کنیم. اما حالا که چهار سال دارد از آن روز‌ها می‌گذرد، شاید وقتش باشد که به آن تجربه‌ها نگاهی بیاندازیم. 

از فیلم «اعتصاب غذا»* (Hunger) صحبت می‌کنم.
پس از حدود چهل دقیقه که از فیلم می گذرد و پس آنکه چیزی جز مشت و لقت خوردن و در کثافت زندگی کردنِ چند زندانی ایرلندی را نمی‌بینیم، درست وسط فیلم؛ وقتی به جریانِ پرهیجانِ بی‌کلام عادت کرده‌ایم و کمترین حرفی بین شخصیت‌های فیلم رد و بدن نمی‌شود، ناگهان با صحنه‌ی گفتگوی نسبتن طولانی اما تاثیرگذارِ «بابی ساندس» و کشیش «دام» روبرو می‌شویم. کشیش که گویا در جبهۀ بابی هست اما مثل او رادیکال نیست، می‌خواهد او را از اعتصاب غذا پیشمان کند. گفتگوشان تند می‌شود و کشیش از بابی می‌پرسد: چه چیزی رُ می‌خوای ثابت کنی؟ می‌خوای به پیشوازِ خودکشی بری؟ 

بابی اما به ماجرا طوری دیگر می‌بیند. او داستانی از کودکی‌اش را برای کشیش تعریف می‌کند. روزی که با دوستانش به جنگل رفته. آنها با کره اسبی روبرو می‌شوند که زخمی شده است و در رودخانۀ کم عمقی افتاده و دارد زجر می‌کشد. بابی تعریف می‌کند که «دوستانم شروع کردن به بحث کردن که چکار باید بکنیم؟ هرکدام استدلال می‌کردن که باید فلان کرد و نباید به‌مان کرد و بحث بین اونا بالا گرفته بود و این درحالی بود که کره اسبِ کوچیک داشت زجر می‌کشید. همۀ ما می‌دونستیم که کاری از دست اونها برایش برنمی‌آید. من دیگه تحملم تموم شد و سر اسب را زیر آب کردم تا خفه بشه و بمیره و زجرش تمام بشه.» به گفتۀ بابی، همۀ این‌ها در حالی اتفاق می‌افتد که یک کشیش نظاره گر ماجرا بوده و به آن‌ها را تهدید کرده نباید دست از پا خطا کنند. اما بابیِ کوچک کارش را می‌کند. بعد از تعریفِ این ماجرا رو به کشیش «دام» می‌گوید: 
 «من به اندازۀ کافی [برای اعتصاب غذا] دلیل دارم «دام»! 
به اندازی کافی واکنش دیدم
اما من کُنش می‌کنم و همینطوری بیکار یه گوشه نمی‌ایستم». 
مکالمۀ بابی و دام که تمام می‌شود، دوربین راهروی زندان را نشان می‌دهد و ماموری را می‌بینیم که دارد ادرار زندانی‌ها که به طور هماهنگ از زیر درب سلول‌ها بیرون آمده و در راهرو به هم پیوسته را پاک می‌کند. شاید این تصویر، نمادِ گَندی ست که معترضین ایرلندی به حاکمیت ستمگرانۀ بیرتانیا زده‌اند و البته تلاش زندان‌بان برای پاک کردن ادرار زندانیان از روی زمین، سمبلی از کوشش مذبوحانۀ دولت برای رودرویی با آنهاست. تلاشی که در صدای تاچر که همزمان با این تصویر دارد پخش می‌شود می‌توانیم بشنویم: «و حالا که با شکستِ جنبش بی‌اعتبارشده‌شان روبرو شده‌اند، مردهای خشونت طلب به میدان آمده‌اند [منظورش ده‌ها زندانی‌ای است که اعتصاب غذا کرده‌اند] تا آخرین کارتشان را هم بازی کنند؛ تا اینکه خشونت را علیه خودشان بکار ببرند، آن هم بوسیلۀ اعتصاب غذا تا حد مرگ. آن‌ها به دنبال بازی دادنِ اصلی ترین احساسات انسانی هستند، حیف! بخاطر ایجاد اضطراب و تنش و همچنین آتش کینه و دشمنی.»

بابی ساندس، پس از ۶۶ روز اعتصاب غذا در زندان مُرد و ۹ نفر دیگر از همراهانش نیز به همین سرنوشت دچار شدند. اما کیست که نداند اگر آن‌ها این فداکاری را نمی‌کردند، نسلهای بسیاری همچنان می‌بایست زیر ستم زندگی می‌کردند و هیچ صدایی از آن‌ها به گوش کسی نمی‌رسید. 
و اکنون ما به صدمین روز اعتصاب غذای مهدی خزعلی نزدیک می‌شویم. من در طول فیلم به یاد او بودم و البته به یاد نسرین ستوده و مرحوم هدی صابر. شاید عدۀ کمی از ما تجربۀ اعتصاب غذا و رودررویی با آن را داشته باشیم. پس پیشنهاد می‌دهم برای  اینکه کمی به این تجربه نزدیک شویم، وقت بگذاریم و این فیلم را ببینیم. اما فکر می‌کنم بهتر است تا دور هم تماشا کنیم. زیرا آنهایی که اعتصاب کردند، - و می‌کنند - این کار را جمعی کردند و هدفشان یک مبارزه و به قول بابی ساندس یک «کنش» جمعی است و نه فقط به پیشوازِ خودکشی رفتن. برای همین بهتر است که ما از این آزادی خودمان استفاده کنیم و به صورت «دسته جمعی» به تماشای اندکی از رنجی که آن‌ها برده‌اند - و می‌برند- بنشینیم و در آن مشارکت کنیم.

خواهشن نگو که من دلِ دیدنِ فیلم‌های غمناک را ندارم. این‌ها فیلم و خیال نیستند؛ واقعیتِ زندگیِ ما هستند و فرار از آن چیزی را عوض نمی‌کند؛ اما برعکس، رودرویی با آنهاست که زمینۀ تغییر را فراهم می‌کند. پس بیا اینبار باهم رودروی «اعتصاب غذا» بنشینیم و البته از یک اثر سینمایی خوب لذت ببریم. 

من تلاش می‌کنم در هفتۀ آینده چند نفری از دوستانم را به خانه دعوت کنم تا باهم «اعتصاب غذا» را نگاه کنیم و اندکی هم درباره‌اش گفتگو کنیم.

...
اگر نسخۀ بدون زیرنویس این فیلم را دارید، می توانید از اینجا به زینویس های فارسی آن دسترسی داشته باشید. با سپاس از مترجم و زیرنویس کننده ای که زحمت این کار ارزشمند را کشیده است.

*می دانم که ترجمۀ Hunger اعتصاب غذا نمی شود. اما این یک رسم است که وقتی اسم یک فیلم در یک زبان دیگر همان معنی اصلی را ندارد،  نامی دیگر به کار می رود که شبیه باشد و همان حال و هوا را هم برساند. مثلن فیلم «جدایی نادر از سیمین» در زبان های انگلیسی و فرانسه به «یک جدایی» برگردانده شد. در اینجا هم «گرسنگی» نامی مناسب برای این فیلم به نظر نمی رسد. بلکه بیشتر منظور اشاره به اعتصاب غذایی است که بابی ساندز و همراهانش انجام داده اند. پس به نظرم «اعتصاب عذا» مناسب تر از «گرسنگی» است و بنابراین همین نام را بکار می بریم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

,

چه نوع حضوری در انتخابات برازندۀ جنبش سبز است؟

"این یادداشت ناقابل را تقدیم می‌کنم به زهرا امیرابراهیمی. زیرا آنچه که در ادامه می‌آید، نتیجۀ دل مشغولی‌هایی است که در پیِ گفتگوی کوتاه‌مان پدید آمد و البته نگرانی و مسئولیت پذیریِ توامانش (و انبوه هموطنانمان) که در کلام و نگاه او جاری بود." 

بگذار حرف آخرم را همین اول بزنم: 
جنبشی که نتواند در یک صحنۀ سیاسی-اجتماعی کشور نقشی بازی کند، جنبشی که نظاره گرِ بازیِ دیگران باشد، جنبشی که توانِ کُنندگی نداشته باشد، جنبشی _ و حتی کمتر از آن، جریانِ سیاسی ای_ که منتظر باشد تا دیگران زمینۀ تاثیرگذاری‌اش را فراهم کنند، باید آن جنبش را _تا اطلاع ثانوی_ فراموش کرد.

در انتخابات پیش رو، دو صدا بلند‌تر شنیده می‌شود. صدایی که می‌گوید: پذیرفتنِ اقتدارِ حاکمیت، فراموش کردن و صرف نظر کردن از آنچه که در چهارسال گذشته بر ما گذشته، و در ‌‌نهایت، حضور در انتخابات، تنها راه برون رفت از وضعیت کنونی ست. از زاویۀ دیدِ این نگاه، ما باید کاری کنیم تا حاکمیت شرایط حضورمان در انتخابات را فراهم کند.

و در طرف دیگر، صدایی که با توجه به دلیل‌هایی از جمله، خون‌هایی که در این چهار سال به ناحق ریخته شده، کسانی که بی‌گناه در زندان به سر می‌برند و از همه مهم‌تر، حصر و زندان غیرقانوی و غیرمتعارف میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد، بی‌توجهی به انتخابات پیش رو را تجویز می‌کند. از این نظرگاه، تا زمانی که این مسائل رفع نشده باشد، و تا زمانی که زمینه‌های برگزاری یک انتخابات آزاد و عادلانه فراهم نگردد، شرکت و مشارکت در انتخابات، نه تنها بی‌فایده، بلکه حتی خیانت و پشت پا به همۀ چیزهایی است که در این سال‌ها رخ داده است. 
در اینجا نمی‌خواهم درستی یا نادرستی هر یک از این گذاره‌ها را بررسی کنم. بلکه فقط می‌خواهم به شباهت هر یک از این دو نظرگاه اشاره کنم. بله! شباهت.

از نظر من نتیجۀ عمل به هر دوی این دو نظرگاه‌ها، یکی است. و آن هم بی‌اعتبار شدن و وادادگی است. چه حضور دست و پا بسته و چه کناره گیری و قهر از عرصۀ سیاسیِ جاریِ مملکت، باعث می‌شود که جنبش سبز اعتبار خود را به عنوان یک گزینۀ جایگزین (آلترناتیو) برای تغییر در کشور از دست بدهد. هر دوی این نگاه‌ها، ناآگاهانه جنبش سبز را از عاملیت و کنش خلع و برکنار می‌کنند و ناخودآگاه خود را نظاره گر و تماشاگر بازی دیگران تبدیل می‌کنند. و این در تضاد و تقابل با گوهر اصلیِ جنبش سبز است.

پس از خرداد ۸۸، عرصه‌ای تازه در صحنۀ سیاسی کشور گشوده شد. عرصه‌ای که سیاست را از زیر سقف و دالان بیرون کشیده و به سپهر جامعه و جمع مردم باز گردانیده است. پدیده‌ای که به جز سالهای اولیۀ انقلاب، دیگر در صحنۀ سیاست ایران دیده نشده است. از خرداد ۸۸ به اینطرف، ما شاهد هستیم که بیت رهبری، دفتر رئیس جمهور، فرماندهی سپاه و یا فلان محفل و فلان جناح... دیگر تنها گزینه‌های کنش و تعیین کننده در میدان سیاست ایران نیستند. از آن زمان به بعد، یک متغیر مهم و تاثیرگذار دوباره به صحنۀ سیاست بازگشت: «مردم» یا به عبارت دیگر «ملت». نیروی سیاسی‌ای که «وحدت» مورد نظر «آقای نظام» را خدشه دار کرد. تا پیش از آن، مراد از «ملت همیشه در صحنه» تنها آن دسته از جامعه بود زیر بیرق آقای نظام سینه بزند. هر کسی می‌داند که ما نمی‌توانیم از یک مردم، یک ملت صحبت کنیم. بلکه هر جامعه تفاوت‌ها و گوناگونانی‌های انکار ناشدنی‌ای را در بر می‌گیرد. و البته تثبیت و عریان کردنِ همین نکته مهم‌ترین دستاورد جنبش سبز است. دیگر «آقای نظام» نمی‌تواند بگوید ملت راضی هستند، ملت پشتیبان من هستند، مردم فلان و فلان هستند. حتی برخلاف این‌ها را نیز نمی‌تواند بگوید که مثلن ملت ناراضی هستند، خائن هستند و... چون دیگر یک ملت وجود ندارد. دیگر یک مردم واحدی که زیر معیارهای او (آقای نظام) چهارچوب بندی شده باشد وجود ندارد. پس از خرداد ۸۸ تودۀ گسترده‌ای از مردم خود را نمایان کردند و این تفاوت را به رخ «آقای نظام» کشاندند.
رنگ سبز، فقط نمادِ و نشانۀ یک ستاد انتخاباتی نبود. مردم، هوشمندانه حتی پیش از انتخابات، این سمبل را به نماد تفاوتِ خود تبدیل کردند. حتی آنهایی که به مخالفت با سبز‌ها پرداختند نیز در همین راستا حرکت و این تفاوت را تایید و تثبیت کردند. از آن دوره به بعد بود که یک دستآورد سیاسی برای جامعۀ ایرانی بدست آمد: «چهارچوب وحدت، آنی نیست که «آقای نظام» تعیین می‌کند. یک ملت به اندازۀ ایران وجود دارد که ایران را برای همۀ ایرانیان می‌خواهد.» پرچمِ تک رنگِ «آقای نظام» بسیار کوچک‌تر از آن بود که بتواند سایۀ خود را روی سر همۀ ملت بگستراند. از همین رو بسیاری از مردم از زیر سایه‌اش بیرون جهیدند و در عرصه‌ای نو سربرافراشتند. کشتیِ نظام بسیار کوچک‌تر از آن بود که بتواند همۀ خواست‌های ملت را در خود جای دهد. او (آقای نظام) درست گفت که عده‌ای از این کشتی پیاده شدند. خواست‌ها و امر و نهی‌هایش اینقدر متورم شده بودند که جایی برای آنکس که وزن و وجودی داشته باشد باقی نمی‌ماند. آن آقا با ثروت و اسلحه و رسانه (زر و زور و تزویر) سکان نظام را اشغال کرده بود. تورم ِاوامر و زیاده خواهی‌هایش بود که دیگران را از کشتی بیرون انداخت؛ به بیرون پرت کرد. و از قضا این اخراج درست در زمانی صورت گرفت که آن کشتی به گل نشته بود. در آن لحظه بود که ما پیاده شدگان از کشتی، خود را در میان ملت یافتیم.

حال پس از چهار سال باید از خود بپرسیم که به چه دلیلی می‌خواهیم دوباره سوار بر آن کشتی تنگ و به گل نشسته شویم؟ همچنین اگر از کشتی پیاده شده‌ایم یا از پیش پیاده بوده‌ایم، باید به این پرسش پاسخ دهیم که در پیاده بودن و کناره نشستنِ خود چه می‌بینیم که می‌خواهیم به آن ادامه دهیم؟ به این پرسش برخواهیم گشت. 
با این حال، از نظر من، هیچ کدام از این دو گزینه _ شرکت کردن یا نکردن در انتخابات_ نادرست نیستند؛ اما به شرط‌ها و شروط‌ها! هردوی این دو گزینه‌ها تنها در شرایطی می‌توانند درست و راهگشا باشند که با کنش و عمل همراه شوند. تنها در شرایطی که به عنوان کنشی از سوی جنبش سبز به آن نگاه شود و برای خود (جنبش) شانِ «کنندگی» قائل باشد.

ما در وضعیت دشواری به سر می‌بریم. اگر به نظمِ پیش از جنبش سبز بازگردیم و زمینۀ حضور در عرصۀ سیاست را جلبِ نظرِ «آقای نظام» بدانیم، یک حرکت ضد ملی و ضد مردمی انجام داده‌ایم. حرکتی که نه توجیه راهبردی دارد، نه ارزش اخلاقی. نظم حاکم پیش از جنبش سبز را می‌توانیم اینگونه صورتبندی کنیم: یا کسانی هستند که در زیر پرچم «او» قرار دارند و زیر سایه‌اش اجازۀ بازی سیاسی دارند، یا اینکه موجودهایی هستند که خارج از می‌دانند، حق هیچ کنش و حرکتی را ندارند و باید تماشاگر بازی دیگران باشند. به خوبی می‌بینیم که هر دو شکل یاد شده در برخورد با انتخابات، بازتولیدکنندۀ‌‌ همان نظم پیشین هستند. بنابراین، همانطور که پیش‌تر گفته شد، هر کدام از دو راهبرد یاد شده تنها در صورتی می‌توانند درست باشند که خود را از «کنشگر بودن» در میدان سیاست خلع نکنیم. در هر دو صورت، باید در صحنۀ سیاست کشور «مداخله» کرد و نقشی «تعیین کننده» داشت.

اما در مورد وضعیت ما در برابر ملت و حکومت؛ ملت _ملتی که از زیر سایۀ وحدتِ دستوریِ حاکمیت بیرون جهیده است_ و پرچمِ هویتِ متفاوت و گوناگونِ مردم را بلند کرده است، از دستآوردهای جنبش سبز است. پس پشت کردن به این تفاوتِ وحدت آفرین نادرست است. اما نمی‌توان از ماشین دولت/حکومت _هرچند که به گل نشسته است_ چشم پوشید. حکومت حق مردم و دستیابی به آن وظیفۀ هر نیروی مردمسالار است. عملی شدنِ «حاکمیت مردم» که از انقلاب مشروطه، نهضت ملی نفت، سرنگونی شاه در انقلاب ۱۳۵۷، جنبش دوم خرداد ۱۳۷۶ تا به امروز جزو خواست‌های اساسی مردم بوده است، در جنبش سبز تبلوری نو و بالغ پیدا کرده است. پس در راه تحقق هرچه بیشتر این خواست تاریخی، نباید از حضور در عرصۀ سیاست خجالت زده و شرمگین بود. هیچ انسانِ شریفی از گرفتن حق خود شرمنده نمی‌شود. پس هر نوع حرکتی که با حفظ اصول پیشین همراه باشد، کنشی ارزشمند است. ما می‌دانیم که یک شبه و ناگهانی و بدون زحمت به این حقمان نخواهیم رسید. این یک مسیر بلند است که باید پله پله آن را پیمود. 

مرا در منزل جانان چه امنِ عیش؟ چون هردم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها!

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

, ,

در برابر مرگ حتی!

از فیسبوکِ آزاده
عسل بدیعی هم کلاسی ما بود. همهٔ ما می‌دانستیم که بازیگر است و‌‌ همان سال اول، فکر می‌کنم با فریبرز عرب نیا ازدواج کرد یا ازدواج کرده بود. کم حرف بود و من واقعا یادم نیست بعد از سال اول همچنان می‌آمد دانشگاه یا فقط‌‌ همان سال آمد، انقدر آرام بود که در خاطرات دانشگاهم خیلی کم رنگ است. در این سال‌ها هم کمابیش کار می‌کرد اما بازیگری نبود که خیلی سر زبان‌ها باشد.‌‌ 
همان سال اول گاهی بچه‌ها پشت سرش می‌گفتند چقدر خودش را می‌گیرد! یک بار یکی از بچه‌ها سعی کرده بود زیر زبانش را بکشد که چطور با همسرش آشنا شده و عسل طرف را بی‌جواب گذاشته و رفته بود، کلی طول کشید به آن دوستمان بفهمانیم که اشتباه از خودش بوده که در زندگی شخصی یک نفر کنجکاوی کرده!
این [ها] خاطره‌های معمولی همهٔ ما هستند، خیلی راحت پشت سر هم حرف می‌زنیم و در زندگی دیگران دخالت می‌کنیم و.... و به‌‌ همان راحتی هم می‌توانیم در سوگ‌‌ همان کسی که پشت سرش حرف زده بودیم نوحه سرایی کنیم، بعد کم کم از شخص مرحوم قدیس یا قهرمان می‌سازیم! بله مرگ یک انسان در اوج جوانی و شکوفایی همه را متأثر می‌کند اما واقعا چرا همیشه از یک سوی بام می‌افتیم؟ تعریف کردن از کسی که نمی‌شناسیم‌‌ همان قدر زننده است که قضاوت‌های سطحی. کسی که رفته به تعریف‌های ما نیازی ندارد. چرا نمی‌توانیم حداقل در برابر مرگ ریا نکنیم؟!

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

,

زایـشِ کنـشـگـرِ «سـیـاسـت» / برای زادروز اکبـر امیـنی


اکبر امینی در روز  ۲۵م بهمن
درست در آن هنگامی که سیاست مدار‌های حرفه‌ای، معترض‌های فهمیده و تحصیلکرده گانِ دلخسته داشتند اوضاع را موشکافی می‌کردند که چه بکنند و چه نکنند، جوانی رشید اما ناشناخته، عکس دو تن از شهیدان جنبش سبز را در دست گرفت و از بالابر (جره ثقیل) بالا رفت. بالا‌تر از آنچه که در هیچ تحلیلی بگنجد. آری! روز ۲۵م بهمن با حماسۀ اکبر امینی آغاز شد و با پایداریِ صدها هزار نفر دیگر همچون او ماندگار شد. البته اکبر از هزینۀ سنگین «کنش» ی که به آن دست زده بود آگاهی داشت و آن را پرداخت کرد. اما اکنون او سُر و مُر و گنده وسط تهران ایستاده است و دوستانش دارند تولدش را به او تبریک می‌گویند. 
هرچند او در مدتی که در اوین سپری کرده، با بسیاری از فعالان سیاسی همنشین شد، در همنشینی‌های خانواده‌های زندانیان و دیگر فعالان سیاسی شرکت کرد؛ اما هنوز هم حرفه‌ای‌های سیاست حرفی دربارۀ آن «کنشِ» اکبر ندارند. چرا؟ پاسخش را شاید در این چند جمله از گفتگوی فاطمه صادقی با روزنامۀ شرق بیابیم: 
«برای درک بهتر آن [سیاست]، درک تقسیم‌بندی سه‌گانه‌ای که «هانا آرنت» از سیاست انجام می‌دهد، بسیار مهم است. او میان «زحمت» «مشقت»، «کار» و «کنش» تفاوت می‌گذارد. معنای «زحمت» روشن است، یعنی عرق جبین ریختن و کار یدی برای تامین معاش خود و خانواده. از سوی دیگر «کار» به معنای هر نوع عمل خلاقه در حیطه هنر، علم، اقتصاد، مدیریت، دولت‌داری و حکومت، صنعت و… است. اما حیطه سیاست نه با زحمت پیوندی دارد و نه با کار، یعنی نه مثل هنر است، نه مثل صنعت و نه علم، بلکه در قلمرو «کنش» قرار می‌گیرد. البته این کنش می‌تواند خلاقانه باشد اما با کار در مفهوم دوم تفاوت دارد. شناخت این قلمرو سوم بسیار مهم است.»
این چند خط را تقدیم می‌کنم به اکبر امینی، که امروز تولدش است و آن روز _ ۲۵م بهمن ماه ۱۳۸۹_ یک کنش سیاسی ناب را آفرید.