۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

وسايل خدا

بچه كه بودم به چيزاي خيلي خيلي بزرگ ميگفتم وسايل خدا. مثلا لباس خدا. كليد خدا, قاشق خدا, ماشين خدا و... الان كه اين كره رو ديدم با خودم گفتم اگه بچه بودم ميگفتم كره ي خدا
كتابخونه ي ملي فرانسه

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

,

حالا بعدش چی؟

نیم ساعته که منتظرم فیلم شروع بشه
 در سينما نشستم و بيش از نيم ساعت از زمان اعلام شده گذشته و فيلم هنوز شروع نشده. هيچ كس هم اعتراضي نمي كنه.
 همه نشستن و خيلي معمولي يا باهمديگه حرف ميزنن, يا اگه مثل من تنها هستن, سر خودشون رو يك جوري گرم ميكنن.
با خودم فکر میکنم اگه تو ایران همچین اتفاقی میفتاد، چند نفری بلند میشدن و حداقل یک نیمچه اعتراضی می کردن. اما اینها یک جوری طبیعی با قضیه برخورد میکنن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار همه چی سر جاش هست. در همچین مملکت غربیِ مدرنی، همچنین رفتارهایی عجیبه واقعا.
فکر میکنم ما در ايران, دلیل اینکه در مواجهه با كمترين كمبودها هم اعتراض ميكنيم این هست که يك نمونه آرماني از مملكت داری داريم و فكر ميكنيم اگه آنچه كه در كشورهاي غربی اجرا ميشه در کشور ما هم اجرا بشه، دیگه همۀ  كمبودهاي ما رفع میشه. درواقع یک نمونۀ آرمانی از زندگی - که البته برامون دور از دسترس هم هست - انگیزه های اعتراض رو در ما زیاد میکنه.
اما این غربی ها، خوب خداییش چه جامعۀ آرمانی ای جلوشون هست؟ عموم مردم رو میگم. خودشون تو همون جامعۀ آرمانی ای که ماها دنبالش میدویم زندگی میکنن و دیگه چیزی در برابرشون برای تلاش و مبارزه و اعتراض نیست. شاید نظریۀ پایان «تاریخ فوکویاما» از همین زمینه بوجود اومده. آخرِ تلاشی که می کنن، حفظ و تثبیت همین وضعیت هست. نهایتش یک عده روشنفکر پیدا میشن و به دنبال صادر کردن همین نظمِ زندگی به جاهای دیگۀ دنیا میرن
با خودم میگم، حالا ما اومدیم و بعداز صد و بیست سال زبونم لال به همچین جایی رسیدیم. خوب بعدش چی؟ بعدش میخوام چیکار کنیم؟ پاهامون رو دراز کنیم و از زندگی مدرنمون لذت ببریم؟ همین!؟ تازه میرسیم به اینجایی که اینها الان هستن و خیلیهاشون نمی دونن که: بعدش چی؟
منظورم این نیست که دست از تلاش برای رسیدن به زندگیِ آرمانی برداریم. حرفم اینه که ما این فرصت رو داریم که پیش از رسیدن به همچین جایی، به این فکر کنیم که بعدش میخوایم چیکار کنیم. و اینطوری بعدش رو از همین الان بسازیم. شاید آینده بهتر شد.

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

چه کسی در بی.بی.سی «تیتر» میزند

1-   تفاوت پزشک ها با روزنامه نگاران این است که پزشکان در پایان دورۀ آموزش پزشکی باید به صورت رسمی، هنگامی که مدرک پزشکی خود را گرفتند، سوگند تعهدات پزشکی را یاد کنند. اما روزنامه نگاران باید در همان بدو ورود خود به دنیای پر پیچ و خم روزنامه نگاری، در پیش وجدان خود متهعد شوند که در راستای انتشار حقیقت گام بردارند.


2-   بی.بی.سی فارسی بدون شک موثرترین رسانۀ فارسی زبان بعد از صدای و سیمای جمهوری اسلامی است. با این تفاوت که نفوذ بی.بی.سی فارسی در بین فعالین سیاسی و علاقمندان به چنین موضوعاتی بسیار بیشتر از صداوسیما است. در جریان رخدادهای جنبش سبز (بویژه از بیستم خرداد تا به امروز) این رسانه از مهمترین منابع مردم ایران برای دسترسی به اخباری بوده است که گاهی از نان شب مردم هم واجب تر و موثر تر بوده است. مثلا خبر بازداشت خودم را خیلی از آشنایان و فامیل از طریق بی.بی.سی شنیده اند و همین قضیه برای آنها بصورت یک خاطره در آمده است.
اینها را برشمردم، نه برای اینکه ثنای بزرگترین بنگاه خبرپراکنی جهان را بگویم. بلکه می خواهم بر این مدعا تاکید کنم که تمام چیزهایی که برشمردم و بیشتر از آن را خود شما خوانندگان این دستخط  می دانید، حاصل حضور خبرنگارانی است که در این مدت جسمشان در ساختمان بی.بی.سی حضور داشته است، اما قلبشان در کف خیابانهای تهران و چند شهر پرآشوب دیگر کشور عزیزمان می تپیده است. روزنامه نگارانی که هرکدام به نوبۀ خود، طعم تلخ استبداد را در کشور چشیده اند. می خواهم ادعا کنم که آنچه که پس از انتخابات بی.بی.سی فارسی را در بین مردم ایران برجسته کرد، تلاش بی وقفۀ کارمندانش بوده است. نه نام و نشان و لوگو و سیاستهای این تلویزیون.

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

,

ترس از بيهودگي

هرشب از ترس اينكه ممكنه در طول شبانه روز كار مفيدي انجام نداده باشم, مدت زيادي بيدار ميمونم. خيلي وقتا پيش مياد كه الكي خودم رو بيدار نگه ميدارم و دست اخر, هيچ كار مفيدي كه انجام نمي دم هيچ, از كارهايي كه بايد فردا انجام بدم هم ميمونم.
گاهي ترس از بيهودگي, بيهودگي مضاعف مياره

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

, ,

جهان ايراني و جهان غير ايراني

وقتي پام رو به اولين خاك غير ايراني گذاشتم, احساس كردم كه با خارج شدن از ايران, وارد جهان شدم.
هرچي زندگي ايراني خودبسنده و نامرتبط با جهان خارج هست, زندگي در جاهاي ديگه ي دنيا بسيار وابسته و در هم تنيده ست.
اما ظاهرا خارج شدن از ايران, منو از زندگي ايراني جدا نكرده. يني زندگي و مسايلي كه كاملا از جهان خارج مستقل هستند و يا در بهترين حالت, با چيزهاي ديگه در اين دنيا فاصله ي زيادي دارن.
يكي از سختي هايي كه اين روزها باهاش درگيرم, برقراري توازن بين اين دو جهان متفاوت هست. ايجاد توازن بين اين دو نوع زندگي خيلي سخته. گاهي لازمه كه در عرض چند ثانيه ذهنت رو از يك جهان به يك جهان ديگه سوييچ كني. مغز ادم سرويس ميشه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

,

پنجره های باز در جامعه های باز

بچه که بودم، اگر پنجره ای باز بود سعی می کردم سرکی بکشم و ببینم اونور پنجره چه خبره. بزرگتر هم که شدم، گویا این قضیه در من درونی شده بود و ناخودآگاه خوشم میومد از پنجره ای که بازه، داخل خونه ها رو نگاه بکنم. به قول معروف دید بزنم. نه اینکه منظور خاصی داشته باشم. گویا عادت کرده بودم. بعد از مدتی احساس کردم که نکنه من مریض شدم و یا به قول آخوندهای محل قلبم مریض شده و زنگار گناه اون رو گرفته.
یک سالی هست که در فرنگ زندگی میکنم.
مسیر برگشتم به خونه، مقداری پیاده رَوی داره و مقداری از این پیاده رَوی از روی پلی میگذره که به خونه های اطراف مشرفه. امشب که از رو پل رد میشدم، متوجه شدم که ناخودآگاه سعی دارم نگاهم رو از روی پنجره های زیادی که باز هستن و تمام زندگی خصوصی مردم رو به نمایش می ذارن بدزدم. (اون هم زندگی فرانسوی ها که به زیادی باز بودن معروف هستن) . آره! نگاهم رو بدزدم.
باخودم فکر کردم که شاید پنجره های باز، فقط در جامعه های باز ممکن هستن. و شاید فقط جامعه های باز شهروندانی تربیت می کنن که به پنجره های باز تجاوز نمی کنن.
کمی بیشتر که فکر کردم، به مفهوم امنیت بیشتر پی بردم.