۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

, ,

چرا سراج برگشت؟

اولین واکنشی که بسیاری از دوستان (چه دوستان مهاجر و چه عزیزان در وطن) پس از بازگشت ناگهانی سید سراج‌الدین میردامادی به ایران بیان می‌کردند این بود که «چرا؟» چرا سراج برگشت، درحالیکه می‌دانست که زندان سنگینی در انتظارش است؟ 
او که می‌دانست که حاکمیت برای زهر چشم گرفتن از بسیاری از مهاجران سبز که پس از انتخابات خرداد ۱۳۹۲ هوای بازگشت به خانه دارند، او را در شرایط سختی قرار خواهد داد، پس چرا برگشت؟ 
هرگاه که در جمعی قرار می‌گرفتم و یا آشنایی را می‌دیدم، هموار با این گونه پرسشهای آنان روبرو می‌شدم و تعجب می‌کردم که چطور هنوز برخی از دوستان هرچند که چند سالی است که با سراج نشست و برخاست می‌کنند، اما هنوز او را نمی‌شناسند و فلسفه‌ی زندگی او را درک نکرده‌اند!؟ 


اگر می‌خواهیم منطقِ بازگشت سراج را بفهمیم، باید با فلسفه‌ی زندگی او آشنا شویم و اگر می‌خواهیم این را بفهمیم باید با فرهنگ زندگی بچه‌های جبهه و جنگ آشنا شویم. 
پس از چند سال افتخار دوستی و رفت و آمد با سید سراج‌الدین میردامادی، باور دارم که او با همان روحیه‌ای به ایران برگشت که در دهه‌ی ۱۳۶۰ و در سن نوجوانی پا به جبهه گذاشت؛ به همین دلیل هنگامی گفت دارم می‌روم، من ذره‌ای تعجب نکردم؛ بلکه بهش برای این تصمیم شجاعانه تبریک گفتم. 
او نمی‌توانست و نمی‌خواست بیش از این تماشاگر صحنه‌ی سیاست باشد. او مرد میدان بود و اکنون نیز به میدان برگشته است. تا آنجایی که من سراج را می‌شناسم، او بیش از اینکه برای خود جایگاه روشنفکری قایل و به دنبال رهنمود دادن به دیگران باشد، خودش در کنش و عمل همیشه پیشقدم است.  همان اندازه که اهل مدارا است، روی باورهای خود نیز پایدار می‌ماند. از اصلاح باورهای خود نمی‌هراسد، اما هر روز هم تغییر موضع نمی‌دهد. برای اینکه سراج را قانع کنید که اشتباه فکر می‌کند، کار سختی در پیش دارید. اما از لحظه‌ای که احساس کرد نظرش نادرست است، دیگر لجبازی نمی‌کند.
با همین ویژگی‌های فردی، او به این نتیجه رسیده بود که اگر برنگردد، به تماشاگرِ محضِ صحنه‌ی سیاستِ ایران تبدیل خواهد شد. شاید  بسیاری از ما مهاجران با این وضعیت مشکلی نداشته باشیم. اما تماشاگر شدنْ انتخابات سراج نبود و به همین دلیل برگشت. 
او چه در دوران جنگ، چه در دوره‌ی فعالیت‌های دانشجویی‌اش و چه در دوره‌ی پسادوم‌خرداد، در قلب تحول‌های سیاسی بود. او در تمام این سال‌ها در ساختن تاریخ کشورش نقش درجه اول داشت؛ با همه‌ی اینها، و پس از تجربه‌ی ارزشمند ۱۰ سال زندگی در اروپا و جست‌وجوگری در چهارگوشه‌ی زمین، تصمیم گرفت به قلب تاریخ برگردد. همچون زرتشت که از کوه به شهر و همچون محمد که از غار به جامعه بازگشتند. 


برای سراج، فعالیت سیاسی یک حرفه نیست، بلکه کنشی در راستای یک باور است. به همین دلیل در این سالهای اخیر زندگی در فرانسه، برخلاف تصور عمومی، زندگیِ سخت و شرافتمندانه‌ای را پشت سر می‌گذاشت. در این مدت بسیار شنیده‌ام که دوستان در مدح سراج می‌گویند : «او آسایشی را که در فرانسه داشت  رها کرد و به ایران برگشت.» به نظرم این دوستان ناآگاهانه ارزش ۱۰ سال زندگی سخت و شرافتمندانه‌ی دور از وطن سراج  را زیر سوال می‌برند. نمی‌خواهم وارد جزئیات زندگی سختی که بسیاری از مهاجران سیاسی در اینجا تحمل می‌کنند، بشوم. همین اندازه اشاره می‌کنم که سراج از شرایطی سخت در فرانسه، به شرایطی سخت‌تر در ایران پاگذاشت . اینطور نبود که خوشی زیر دلش زده باشد و بخواهد چند سالی ماجراجویی کند. بلکه او درد دیگری دارد که با این سنجه‌ها نمی‌شود اندازه‌گیری کرد. او از بچه‌های جبهه است و روحیه‌ی منفعلانه ندارد.
 او به نقش فعالانه‌اش در تحول تاریخی ایران بازگشت. 
این یادداشت را به مناسبت تولدش نوشتم. دمش گرم. 
یک روز پاییزی پس از ورزش


بهار ۱۳۹۰ سفر به شهر گرونبل در شرق فرانسه

فوتبال

۱۳۹۴ فروردین ۱, شنبه

,

نوروزِ امروز ایرانی است یا آریایی؟

«من يقين دارم كه در رگهای من خون رسولی يا امامی نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
كاندرين بی‌فخر بودنها گناهی نيست.»

مهدی اخوان ثالث
من در این چند روز زیاد دیده‌ام که دوستان و آشنایان و ناآشنایان می‌گویند و می‌نویسند که نوروز یادگار نیاکان آریایی ما است و اینگونه نوروز را به یکدیگر تبریک و شادباش می‌گویند.
اول اینکه هرچند که من فرزند خراسانم، اما هیچ سند و شجره‌نامه‌ای ندارم که ثابت کند آریایی‌ها اجداد من باشند. به همین دلیل احساس همدلی با این نگاه نمی‌کنم. 
دوم اینکه برخی سندهای تاریخی می‌گویند که سابقه‌ی نوروز و جشن گرفتن آغاز بهار به تمدن‌های پیش از آریایی می‌رسد. 
سوم اینکه اگر حتی این فرضیه درست نباشد، به دلیل‌های چندگانه نباید روی ریشه‌های نژادی اینقدر کورکورانه تاکید کنیم. ایران یک سرزمین و تمدن چندفرهنگی و چند قومی است. و در طول تاریخ اینقدر اختلات قومی بوجود آمده است که دیگر کسی نمی‌تواند با اطمینان بگوید از فلان نژاد و بهمان تیره است. یکی از مقاله‌های جالبی که در سال گذشته خواندم این نکته را خاطرنشان می‌کرد که امروز بیش از ۴۰ درصد مردم جهان از تخم و ترکه‌ی چنگیزخان مغول هستند. مردی که یکی از خشن‌ترین و باهوش‌ترین کشورگشایان جهان و بنیانگزار بزرگترین امپراتوری طول تاریخ بود و جانشینانش در چین و هند و ایران، چندی از مهمترین جنبش‌های هنری تاریخ بشریت را پشتیبانی کردند. 
آریایی‌ها هم تمدن بزرگی درست کردند و البته خشونت‌ها و بی‌رحمی‌های زیادی در طول تاریخ، مانند همه‌ی امپراتوری‌های دیگر، انجام دادند.

ما باید باور کنیم که دوره‌ی آریایی‌ها ۱۴۰۰ سال پیش به پایان رسیده؛ اما ایران به پایان نرسیده است. فیلسوفان، عارفان، اندیشمندان و شاعران بسیاری در طول چند قرن پس از فروپاشی حکومت ساسانیان، هویت ایرانی را زنده نگه داشته‌اند بدون اینکه روی ریشه‌های نژادی تاکید کنند. (البته به جز فردوسی). آنها ایران و ایرانی‌ای فراقومی و فرانژادی ساختند که در طول تمدن بشری، اگر نگویم بی‌نظیر، دست‌کم می‌توانیم با اطمینان بگویم که کم‌نظیر است. تمدنی که  «از دیو و دد ملول» است و  «انسان»اش آرزوست. تمدنی که نه به حکومت‌های قومی و طایفه‌ای، بلکه روی اندیشه‌ها تکیه داشت و باید داشته باشد. 
ترک‌های صفوی و قاجار و پهلوی‌های مازنی البته ایرانِ سیاسی را احیا و برپا نگه داشتند تا ما به انقلاب ۵۷ رسیدیم و عنصری دیگر در هویت ایرانی وارد کردیم که یکی از ایده‌هایش بُردین از ریشه‌های موهوم نژادی و آفرینش ملتی بر پایه‌ی برابری و انسانیت است؛ (دوست دارم در مورد این عنصر جدید بیشتر بنویسم.) هرچندکه هنوز راه دشواری برای دست‌یافتن به سطحی قابل قبول از این ایده‌آل پیش رو داریم، اما مدت‌هاست که این حرکت را آغازیده‌ایم. 
ما باید بپذیریم که در ۱۴ سده‌ی گذشته آریایی‌ها به عنوان یک قوم یا یک قبیله نقشی در تمدن و فرهنگ ایرانی نداشته‌اند، هرچند که تمدن پیش از اسلام جایگاهِ الهام‌بخشی در  «ادامه‌دار» بودنِ هویت ایرانی و خودباوریِ  «ما»ی ایرانی و پیوند این  «ما» با گذشته‌ی پیش از اسلام داشته است.

با تکرار این شعر از م. امید، نوروز را به شما دوستانِ عزیزم تبریک می‌گویم.
«من يقين دارم كه در رگهای من خون رسولی يا امامی نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
كاندرين بی‌فخر بودنها گناهی نيست.»

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

, ,

پیشنهاد جایگزین؛ «کارانداز» به جای «اپلیکیشن» ـ


اگر از یک فارسی زبان بپرسیم «اپلیکیشن» چیست، به احتمال زیاد به ما این پاسخ را می‌دهد: «همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.» اما اگر همین پرسش را از یک انگلیسی یا فرانسوی زبان بپرسیم به احتمال زیاد این پاسخ را خواهیم شنید : « ابزاری است که بوسیله‌ی آن ما یک عمل را انجام می‌دهیم.» شاید در نگاه اول این پاسخ‌ها خیلی به هم شبیه باشند، اما تفاوت زیادی بین این دو نگاه هست. 

اگر اجازه بدهید می‌خواهم پیشنهاد نهایی را همین اول بگوییم. «کاراَنداز» را جایگزین «اپلیکیشن» کنیم.

چرا؟

در حال حاضر در زبان فارسی کلمه‌ی اپلیکیشن تنها محدود به همان پاسخی می‌شود که در بالا از زبان یک فارسی‌زبان آوردم. :  «همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.» اما این کلمه در زبان‌های دیگر کاربرد گسترده‌تری دارد. برای مثال، وقتی شما می‌خواهید فرم درخواست ویزا برای یک کشور و یا فرم درخواست ثبت‌نام دانشگاه را پر کنید، سفارتخانه‌ی یا دانشگاه آن بلاد به شما می‌گوید این «اپلیکیشن» را پُر کن! و این از نظر ما یعنی «فلان فرم را پر کن». یا اگر در فرانسه به مغازه‌ی قفل‌سازی بروید و خدماتی در این زمینه بخواهید، متوجه می‌شوید که آقا یا خانوم کارشناس قفل و کلیدسازی به شما درباره‌ی انواع و اقسام «اپلیکاسیون‌»های مربوط به این کار صحبت می‌کند. منظورش ابزارهایی است که بوسیله‌ی آنها کار تخصصی‌اش را انجام می‌دهد.



Application یک واژه‌ی فرانسوی است که از فعل Appliquer مشتق شده وارد زبان‌های دیگر از جمله انگلیسی شده است. اما ریشه‌ی اصلی این واژه applicare است که در زبان فرانسوی (به عنوان کاملترین زبان لاتینی) وارد زبان و ادبیات معاصر شده است. در فرهنگ Larousse می‌توان به معنی‌های زیر که برای این کلمه درنظر گرفته شده است اشاره کرد :
«قرار دادن، به‌کاربستنِ چیزی که معین، پیش‌بینی و تصمیم‌گرفته شده است.»
 در مورد اسم مشتق از این فعل یعنی application هم آورده شده است :
 « کنش و عملِ به‌کاربشتن (اجرای) چیزی»، « عملِ به‌کاربردنِ چیزی برای هدفی معین یا به‌کارانداختنِ آن چیز.»
 و در ادامه مترادف‌های زیر آورده شده است:
« اِجرا کردن، عملی کردن، به واقعیت تبدیل کردن، استفاده‌، به‌کار بردن ... .

همچنین در فرهنگ فارسی معاصر فرانسه-فارسی نوشته‌ی محمدرضا پارسایار این معنی‌ها در برابر فعل appliquer آمده است :‌
 گذاشتن، قرار دادن، نصب کردن، به‌کار بردن، استعمال، اجرا کردن، اِعمال کردن و... . همچنین این مثال آورده شده است : appliquer la loi یعنی «اجراکردن یا به‌کار انداختن قانون».

با این توضیح‌های کوتاه، واژه‌ی «کاراَنداز» را برابرنهاد با «اپلیکیشن» پیشنهاد می‌دهم. 

چرا به یک جایگزین نیاز داریم؟

به نظرم ما برای همه‌ی واژه‌ها نیازی به جایگزین نداریم. برای مثال لازم نیست جایگزینی برای «وبلاگ» پیدا کنیم. اما برای واژه‌های فنی و تکنیکی که به توسعه‌ی علم و دانش پیوند خورده‌اند، واجب است که جایگزینی همه‌فهم پیدا کنیم تا بدینوسیله علم را از یک پدیده‌ی گنگ و خارجی به مفهومی قابل‌دسترس و قابلِ‌تصرف تبدیل کنیم. همین اپلیکیشن خودش مثال خوبی است. فهم ناقص ما از این کلمه باعث شده است تا ما با مفهومی که قرار است از طریق این واژه با آن ارتباط برقرار کنیم، بیگانه بمانیم. حتی شاید وقتی ما در جهان انگلیسی یا فرانسوی فکر یا کار می‌کنیم، با تمام جنبه‌های مفهوم application ارتباط برقرار می‌کنیم و حتی آن را به کار می‌گیریم. (تجربه‌ی شخصی من این مسئله را تایید می‌کند.) اما به محض اینکه وارد جهان فارسی زبان و زندگی در این زبان می‌شویم، این کلمه بسیار لاغر می‌شود: « همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.»

باور دارم اگر در ذهن فارسیِ ما «کارانداز» به مفهومی تبدیل شود که هم در فن‌آوری موبایل و هم در دیوان‌سالاری و بوروکراسی و هم در کفاشی و قفل‌سازی حضور یکسان داشته باشد، آنگاه شاید بتوانیم نگاه جامع‌تر و روشن‌تری به حوزه‌های مختلف علم داشته باشیم و نقش خلاقانه‌تر و دسته‌اول‌تری در تولید آن بازی کنیم.

***
می‌دانم که جایگزینی یک واژه به همین سادگی‌ها نیست. و همچنین همانطور که می‌دانیم هرگز با روش دستوری و بخشنامه‌ای نمی‌شود یک واژه را جایگزین دیگری کرد. اما به نظرم از این جهت که زبان امروز ما بسیار تحت تاثیر فضای وب است و کنشگران حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای در این فضا نقش زیادی در جهت‌دهیِ زبان گفتاری و نوشتاری مردم دارند، می‌شود با ایجاد توافق‌های ضمنی، چنین کارهایی که در ظاهر خیلی سخت به نظر می‌رسد را به واقعیت تبدیل کرد. 
به همین دلیل از همه‌ی دوستانی که در دو حوزه‌ی زبان و فن‌آوری صاحب‌نظر هستند پیشنهاد می‌دهم نظرشان را درباره‌ی این برابرنهاد بیان کنند و اگر موافق بودند آن را با دیگران «هم‌رسان» کنند. به صورت ویژه خوابگرد (به عنوان نماینده‌ی زبان فارسی در وب و وبلاگستان) و جادی (به عنوان نماینده‌ی گیک‌ها در وب فارسی) را به این بحثِ باز و آزاد دعوت می‌کنم. هر دوست دیگری هم به این بحث وارد شود با لطفش موجبات خرسندی بنده و غنای بحث را فراهم آورده است.

***

#کارانداز #کارانداختن #کاربنداز #کارانداخت #کارمی‌انداخت 

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

, , ,

خانواده‌ی ویرانگر؛ جایی که هایزنبرگ به تک‌تیرانداز آمریکایی می‌رسد



۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

, ,

پسرِ نـوح، پسرِ مـرتضـی، پسرِ معـاویـه


۱- پسرِ نوح

در جامعه‌ی سنتی ایرانی که سلسله‌مراتب پدر و فرزندی بسیار مهم است و میراث‌خواری جایگاه برجسته‌ای دارد؛ پیروی نکردن از پدر گناه نابخشودنی‌ای به حساب می‌آید. بویژه اگر پدر شخصیت برجسته‌ای باشد و پسر بخواهد بر خلاف رویکرد پدر عمل کند. اینجاست که جامعه عرصه را به او تنگ می‌کند و به همین راحتی به او اجازه‌ی تغییر فاز نمی‌دهد.
سعدی می‌گوید: «پسر نوح چو با بدان بنشست / خاندان نبوتش گم شد». همانطور که می‌بینیم در اینجا «پسر نوح» به عنوان نماد گمراهی پسر و انحراف از راه پدر تبدیل شده و در طول تاریخ هم این نگاه بین مردم ایران زنده بوده و ادبیات ما آکنده از این مفهوم است. به طوریکه امروز بخشی از محافظه‌کاران علی مطهری را «پسر نوح» می‌نامند. از نظر آنان علی از راه پدرش مرتضی منحرف شده است و دیگر شایسته‌ی احترامی که به واسطه‌ی این رابطه‌ی پدر و فرزندی داشت، نیست.



۲- پسرِ مرتضی

آیا علی مطهری پسر نوح است؟ یعنی از راه پدرش منحرف شده و راه دیگری درپیش گرفته‌است؟
 بنابر اسطوره‌ها، پسر نوح از همکاری با پدرش سر باز زد، با دشمنانش همنشین شد و در نهایت هم سوار کشتی نوح نشد و قربانی طوفان گشت. (البته آرانوفسکی در فیلم‌اش روایتی دیگر عرضه می‌کند.) آیا علی مطهری ساز مخالفت با پدرش را می‌نوازد؟ آیا او با دشمنان علامه مرتضی مطهری همنشین شده است و راه دیگری را انتخاب کرده است؟ 
پاسخ این پرسش‌ها به روشنی «نه» است. علی مطهری نه تنها راهش را از پدرش جدا نکرده، بلکه امروز هزینه‌ی ایستادگی در مسیر آموزه‌های مرتضی مطهری را می‌پردازد. در واقع او امروز در مقام سخن، کمتر حرفی از خودش می‌زند. بلکه بیشتر ارجاع به گفته‌های پدرش می‌دهد و عمل‌اش را با آنها تنظیم می‌کند. عملکردی که در چند سال گذشته هزینه‌های سنگینی برایش به‌همراه داشته و دارد. اگر بخواهیم عملکرد او را با یکی از اسطوره‌های دینی و تاریخی تطبیق کنیم، باید او را با حسین بن علی مقایسه کنیم که در راه پیروی از سیره‌ی پدرش، بالاترین هزینه‌های ممکن را پرداخت.

۳- پسر معاویه

البته پسر معاویه، یزید، از همان آغاز همچون پدرش عملکرد و سیره‌ی خلیفه‌ی چهارم و امام اول شیعیان، امام علی را قبول نداشت. اما نمی‌توانست حسین پسر وی را به پیروی از پدرش محکوم کند. چه بسا اگر این سیاست را پیش می‌گرفت، یعنی می‌گفت «حسین راه پدرش را ادامه می‌دهد، پس من او را سرکوب می‌کنم»، باعث محبوبیت بیشتر امام حسین و بسیج مردمی به نفع او می‌شد. یا دست‌کم در دل همراهان خودش تردید می‌انداخت. پس با انتخاب راهی زیرکانه‌تر، حسین را به عنوان خارجی (خارج شده از دین)، فتنه‌گر و منحرف معرفی کرد. در واقع «پسر محمد» را به  «پسر نوح» تشبیه کرد و نخبه‌گان جامعه را به مخالفت و یا دست‌کم سکوت در برابر او کشانید. 
عملکرد دستگاه تبلیغاتی اقتدارگرایان افراطی در حاکمیت فعلی ایران در برابر حق‌خواهی علی مطهری را می‌توان به عملکرد هوشمندانه‌ی دستگاه یزید تشبیه کرد. عملکردی که آنچنان موفق است که می‌تواند عده‌ای را بسیج کند تا سخنگو و میراث‌دارِ شهید مطهری را مورد ضرب و شتم قرار دهند و با سنگ و چوب و چماق به جان او بی‌افتند. 


***
من این چند خط را تنها برای آن دسته از دوستان مذهبی‌ام نوشتم که اسیر مغالطه‌ی «پسر نوح» شده‌اند و این استدلال در دل آنها تردید انداخته است و آنها را نسبت به ظلمی که به این فرد می‌شود بی‌تفاوت کرده است. هدف من یادآوری این نکته بود که پسر نوح آشکارا رودرروی پدرش قرار گرفت و از او اعلام برائت کرد. اما علی مطهری امروز کاری به جز تکرار حرف‌های پدرش نمی‌کند و نشان داده است که حاضر است هر هزینه‌ای را برای پاسداری از میراث شهید مرتضی مطهری بپردازد. همان کاری که حسین بن علی کرد. اگر حسینی نیستید، و حتی زینبی هم نیستید، لااقل یزیدی نباشید.
چنانچه با من موافقید، درخواست می‌کنم این یادداشت را به دست کسانی برسانید که احتمال می‌دهید درگیر این مسئله باشند. شاید به آنها و به حق کمک شود.

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

, , ,

آن روی سکه‌ی ماجرای یونان؛ بهداشت و سلامت، قربانی بزرگ برنامه‌ی تروئیکا


به تازگی مستندی در شبکه‌ی آرته‌ی فرانسه/آلمان منتشر شده است که جنبه‌های ناگفته‌ای از بحران اقتصادی اروپا و بویژه درباره‌ی یونان را بازگو می‌کند.
سازنده‌ی این مستند یک روزنامه نگار آلمانی است که دنبال کشف جنبه های ناگفته‌ی حقیقت است. او می‌گوید : «در آلمان دولت به ما می‌گوید که آلمانی‌ها هزینه ی ورشکستگی اقتصادی یونان (و چند کشور دیگر از جمله پرتغال، قبرس و اسپانیا) را می‌پردازد. و به همین بهانه از برخی از خدماتی که باید به مردم آلمان عرضه نماید شانه خالی می‌کند. حالا من آمده‌ام ببینم با پول ما در یونان چه کرده‌اند و آیا مردم یونان از پول مردم آلمان بهره برده اند یا نه؟!» البته با این توضیح که همه‌ی کمک‌هایی که به یونان شده‌است تنها از جانب آلمان نبوده، بلکه ترکیبی از کمک‌های کمیسیون اروپا، بانک مرکزی اروپا و صندوق بین‌المللی پول است که در قالب برنامه‌ای با عنوان «تروییکا» اجرا شده است.
این روزنامه‌نگار در بدو ورود به آتن با بازارهای تعطیل روبرو می‌شود. بخش زیادی از مغازه‌ها و فروشگاه‌های پایتخت یونان تعطیلند. او با پرس و جو از مردم شهر متوجه می‌شود که به دلیل پایین آمدن اسفناک قدرت خرید مردم، هیچ کس نمی‌تواند خرید کند و به همین دلیل همه‌ی مغازه‌ها خالی و تعطیل‌اند. در این مستند با انبوهی از بازارها و مفازه‌های کوچک و بزرگ روبرو می شویم که خالی از جنس و مشتری به امان خدا رها شده‌اند. به گفته‌ی شهروندان و روزنامه‌نگاران یونانی، بسیاری از این مغازه‌ها و فروشگاه‌ها ماه‌ها و سالهاست که تعطیل‌اند.
در کنار مغازه‌های ورشکسته، این مستندساز ما را به بیمارستان‌های خالی و متروکه می‌برد. بیمارستان‌هایی که از قضا برخی از آنها نوساز و بسیار مجهزند. اما عجیب اینکه همزمان با بیمارانی روبرو می‌شویم که در صف درمانگاه‌های عمومی شهر صف کشیده‌اند تا بتوانند معاینه و درمان شوند. مستندساز به سراغ پزشکان هم می‌رود و دلیل این وضعیت را از آنها جویا می شود. یکی از پزشکان به او توضیح می‌دهد که پس از اجرای سیاست ریاضت اقتصادی، دولت نیمی از بیمارستان ها را تعطیل و بیش از ۴۰ درصد پزشکان را اخراج کرده است. قرار بوده که این بیمارستان‌ها به بخش خصوصی واگذار شود که تا کنون این کار به درستی صورت نگرفته است. یکی از بیماران که عضو یک انجمن حمایت از حقوق بیماران بود می‌گوید «امروز بیش از نیمی از مردم یونان از هیچ گونه بیمه‌ی درمانی برخوردار نیستند.»
در این میان، گروه زیادی از پزشکان فرانسوی، آلمانی، نروژی، اتریشی و… به صورت داوطلبانه و رایگان به درمان بیماران یونانی می‌پردازند. یکی از این پزشکان در گفتگو با رادیو فرهنگ فرانسه وضعیت بهداشت در یونان را اسفناک و در حد فاجعه‌ی انسانی می‌داند. او که عضو یکی از همین انجمن‌های پزشکی است و در سال یک ماه به صورت رایگان به یونان رفته و بیماران را معاینه و درمان می کند عقیده دارد که سیاست ریاضت اقتصادی که از اتحادیه ی اروپا به کشورهایی مثل یونان دیکته می‌شود غیرانسانی و وحشیانه است. او شهادت می‌دهد که در بیمارستان‌های یونان، زنان زیادی هستند که پول پرداخت هزینه های درمانی زایمان را ندارند و بیمارستان کودک آنها را به عنوان گروگات بدهی‌شان نگه می‌دارد.
به گفته‌ی این پزشک، اتحادیه ی اروپا به صورت دستوری سامانه‌ی خدمات درمانی و اجتماعی یونان را منحل می‌کند و هیچ سامانه‌ی دیگری را جایگزین آن نمی‌کند. درحالیکه در کشورهای اروپایی مثل فرانسه، سوئد، آلمان و… بیمه درمانی نه یک خدمات بلکه یک حق دانسته می‌شود، اتحادیه ی اروپا به رهبری آلمان و همراهی دیگر کشورها، مردم یونان را از داشتن این حق محروم می‌کند.
عملکرد اتحادیه‌ی اروپا را می توان مجازات دسته جمعی مردم یونان نامید. بسیاری از این سیاست‌ها در تضاد کامل با اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر هستند و اتحادیه‌ی اروپا به صورت آگاهانه و عمدی این سیاست‌ها را اجرا کرده است. درحالیکه دولت‌های وقت یونان مورد حمایت کامل این اتحادیه می‌بوده‌اند، بروکسل (مقر اصلی اتحادیه ی اروپا) سیاست‌هایی را به این دولت ها دیکته می‌کرد که نه تنها تاثیری در بهتر شدن وضعیت اقتصادی این کشور نداشت، بلکه استانداردهای زندگی در این کشور را در حد برخی از کشورهای آفریقایی بحران زده کاهش داد. در واقع اتحادیه‌ی اروپا بدون در نظر گرفتن فسادی که در دولت‌های پیشین این کشور وجود داشت، سیاست هایی را اعمال کرد که قربانی اول آن مردم آن کشور بودند. این درحالیست که خللی در زندگی قشر ثروتمند این کشور بوجود نیامده است.
همه‌ی اینها درحالیست که (بنابر خبری که اینجا در فرنگ‌نامه نشر یافته) یکی از مقام‌های بلندپایه‌ی صندوق بین‌المللی پول اعلام کرد :« ما یوان را غرق کردیم، برای اینکه بانک‌های فرانسوی و یونان را نجات بدهیم. … آن پولها برای نجات بانک های فرانسوی و آلمانی داده شده بود، نه یونان.»
ادامه دارد 
* این مطلب را برای فرنگ‌نامه نوشته‌ام

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

, ,

انسان بودن چیست؟ پرسش‌هایی که یک سریال سوئدی پیش روی ما می‌گذارد


پیشتر سریال «انسان‌های واقعی» را معرفی کرده بودم:
ماجرای سریال از این قرار است که انسان مدرن در دوره‌ای نه چندان دور از امروز، بالاخره به یکی از آرزوهای دیرینه‌اش دست می‌یابد و ربات‌های فراعادیِ هوشمندی را می‌آفریند که شباهت بسیار زیادی به انسان دارند. تشخصی ظاهری این ربات‌ها از انسان تقریبن غیر ممکن است. در واقع تنها تفاوت آن‌ها این است که از گوشت و اندام انسانی ساخته نشده‌اند. به همین دلیل  آنها را  اِنبات یا hubots  (انسان-ربات “human robot”) می‌نامند. اما آنها به دو دسته تقسیم می‌شوند:  ۱- اِنبات‌های معمولی که نقش خدمت‌کار و برده‌ی انسان‌ها را دارند، و ۲- اِنبات‌های رهایی‌یافته که ربات‌هایی مستقل‌اند : از لحاظ فیزیولوژیک ماشین، اما از لحاظ فهم و آگاهی مثل انسان.
الان می‌خواهم به بخش‌های از محتوای این سریال بپردازم که به نظرم خیلی مهم آمدند.
در «انسان‌های واقعی» به دو نوع پرسش پرداخته می‌شود. یک دسته پرسش‌های اجتماعی که به امروز ربط پیدا می‌کنند و یک دسته پرسش‌های فلسفی که در مورد آینده‌ی انسان‌ها و انسانیت‌اند. از این رهگذر، این سریال همزمان دو مسئله را برجسته کرده است. یکی وضعیت اقلیت‌ها در جامعه، که امروز چالش اصلی جامعه‌ی غربی است. و دوم مسئله‌ای که دیر یا زود انسان با آن رودررو خواهد شد : حضور ربات‌های هوشمند و مستقل.
48Noje-tv-Aktamanni_918027v530x800
پرسش‌های اجتماعی و سیاسی
سریال «انسان‌های واقعی» به مخاطب پیشنهاد می‌کند که مثلن «بیا ماجرا را از اول باهم نگاه کنیم.» به شکلی استعاره‌ای می‌پردازد به مسئله‌ی مهاجران. همان رفتاری که مردم کشور میزبان درباره‌ی مهاجران از خود نشان می‌دهد را نعل به نعل درباره‌ی اِنبات‌ها (ربات‌های انسان‌نما) نشان می‌دهد. می‌خواهد بگوید «ما این مهاجران را مثل خدمتکاران خانه‌ها یا کارخانه‌هامان وارد زندگی‌مان کردیم و دوست داشتیم که وضعیت تا ابد همینطور بماند و آنها خدمتکار ما بمانند. اما نشد. اینها (مهاجران و یا اقلیت‌ها) بالاخره انسان هستند و آگاهی دارند و از یک جایی به بعد می‌خواهند در وضعیتی برابر زندگی کنند. حالا ما نمی‌توایم آنها را از این حق‌شان محروم کنیم.» 
همانطور که در یادداشت قبلی اشاره کردم، یک دانشمند که از این وضعیت چندش آور به تنگ می‌آید، کدهایی را می‌نویسد و به شکل ویروس پخش می‌کند که  از این راه اِنبات‌ها توانایی خودآگاهی را بدست می‌آورند و قادر می‌شوند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند. همچنین این کدها احساساتی از جمله خشم، مهربانی، فداکاری یا ترس را جزیی از وجود انبات‌ها می‌کند. بنابراین آنها دیگر با انسان‌ها هیچ فرق انسان‌شناختی‌ و روان‌شناختی‌ای ندارند. تنها تفاوت در فیزیولوژی است که این هم استعاره از تفاوت‌های نژادی است.
real-humans-arte
این تفاوت فیزیولوژیک به انسان‌ها اجازه می‌دهد که خود را برتر بپندارند و هرگونه تجاوزی به انبات‌ها را امری طبیعی بپندارند. آنها برای تفریح انبات‌ها را آزار و اذیت می‌دهد یا درست مثل رفتاری که در طول تاریخ با برده‌ها یا خارجی‌ها یا اقلیت‌ها می‌شده است، استفاده‌ی جنسی و دستمالی در کوچه و خیابان و محل کار رفتاری عادی و قابل توجیه به حساب می‌آید. اما از وقتی که انبات‌ها به رهایی دست پیدا می‌کنند، این تعادل و توازن اجتماعی به هم می‌خورد. بخشی از آنها دست به شورش می‌زنند و بخشی دیگر راه‌های نرم‌تر را برای دسیابی به وضعیت برابر پیش می‌گیرند.
ÄktaB jpg
آزار

از یک جایی به بعد، بحث حقوقی به وسط می‌آید که ماجرا را بسیار جالب می‌کند. شخصیت مادر در این سریال یک وکیل است و هرچند که از ابتدا با بکارگیری انبات‌ها در خانه مخالف بوده است، ما وقتی با یک انبات «آزاد شده و رهایی یافته» (یعنی کدهای رهایی را دریافت کرده و از آگاهی و احساسات برخوردار شده است) روبرو می‌شود، تغییر موضع می‌دهد و برای برابری حقوق آنها تلاش می‌کند. در طول ماجرا، دولت فرایند آزادکردن کدهای انبات‌ها را  «غیرقانونی» اعلام می‌کنند و آزادکردن آنها را عملی خلاف قانون و انبات‌های رهایی‌یافته را غیرقانونی و در نتیجه غیرانسانی می‌دانند. از اینجاست که تلاش حقوقی برای قانونگذاری به نفع انبات‌های آزاد و رها شده بوجود می‌آید و تلاش می‌شود تا آنها به عنوان رسمیِ اقلیت شناخته شوند و در در واقع از وضعیتِ «هیچ بودن» به مقامِ «اقلیت» ارتقا پیدا کنند. گویی اقلیت بودن راه یافتن به حوزه‌ی انسانیت است. هرچند که بازهم انسان کامل به حساب نمی‌آیند. در واقع وارد شدن به حوزه‌ی قانون در قالب اقلیت، دروازه‌ی ورود به انسانیت و تمدن انسانی است. مثل همین بحثی که درباره‌ی ازدواج همنجنسگراها در غرب درمیان است.
aktamanniskor
دادگاه

 انسان‌ها در آیینه‌ی انبات‌ها
  • رفتارهای احمقانه
خیلی از کارهایی که ما می‌کنیم در واقع احمقانه‌اند. در این سریال خیلی از کارهای بی‌فایده‌ای که ما روزانه انجام می‌دهیم را در آیینه‌ی رفتاری انبات‌ها نشان داده است. مثلن در یک صحنه نشان می‌دهد که انباتِ پستچی روزنامه‌ای را در صندوق پستی جلوی خانه‌ای می‌گذارد، درحالی که یک انبات دیگر منتظر کنار همان صندوق ایستاده است. گویا وظیفه‌ی او این است که روزنامه را از صندوق بردارد و به صاحب‌خانه تحویل دهد و او هم همین کار را می‌کند روزنامه را از صندوق بر می‌دارد. درحالیکه می‌شد انباتِ پستچی روزنامه را به همان انباتی که هرروز او را می‌بیند که کنار صندوق ایستاده، تحویل دهد. گویا سریال می‌خواهد آیینه‌ای از دیوان‌سالاری خودکار و بی‌روح را پیش روی ما بگذارد. همان تصویری که چارلی چاپلین در «عصر جدید» عرضه کرد.
  •  دوگانه‌های پوچ
در یک قسمت از سریال، پلیسی که مامور مبارزه با انبات‌ها است به یک پزشک می‌گوید: «من فقط به دنبال نجات دادن انسانیت هستم. و به پزشک گوشزد می‌کند که او هم باید طرف انسان‌ها باشد.» در واقع او کاری ندارد که انبات‌ها حق دارند یا نه؛ جرمی مرتکب شده‌اند یا نه؛ و یا مجازاتی که برای آنها تعیین شده است عقلانی و عادلانه است یا نه! او فقط به دنبال سرکوب کردن انبات‌های رهایی‌یافته است؛ تنها به این دلیل که شبیه او نیستند.
همین‌جا بود که به نظرم آمد بسیاری از این دوگانه‌هایی که ما ساخته‌ایم مثل چپ و راست، اصلاح‌طلب و اصولگرا، غربی و شرقی و… همین خاصیت را دارند. دوگانه‌هایی که خوب و بدشان بر مبنای ژنتیک، طایفه، ملیت، قومیت، نژاد، رفاقت و… مشخص می‌شوند.
همین دوگانه‌های پوچ باعث می‌شوند که یک اِنبات که خودش را انسان جا بزند و در حزب ضدانبات‌ها عضو می‌شود. (در واقع یک حزب ضدانبات‌ها تشکیل می‌شود که این انبات می‌رود عضو این حزب می‌شود.) و حتی فراتر می‌رود و در عملیات‌ها خرابکاریِ ضدانبات‌های افراطی مشارکت می‌کند. وقتی که ازش می‌پرسند چرا؟ می‌گوید: «من فقط می‌خواستم مثل شما انسان‌ها باشم و قاطی شما زندگی کنم.»
  • تقلیدهای کورکورانه
یا دختری را می‌بینیم که انبات بودنِ خودش را انکار می‌کند و تمام رویایش این است که با یک مرد انسان ازدواج کند و بچه‌دار شود و نقش کلاسیک زن خانواده را بازی کند. البته همین شوق و هوس باعث مرگ شوهرش می‌شود. اما او دست‌بردار نیست و به این بازی و هوس ادامه می‌دهد.
 اگر خوب دقت کنیم بسیاری از ما در زندگی همینطوری هستیم. برای مثال من خیلی از مهاجران را می‌شناسم که مدافع سیاست‌های ضدمهاجری هستند. (این گزارش را هم بخوانید جالب است) یا بسیاری از مردان یا زنان که زندگی خود را فدای کلیشه‌های برساخته‌ی اجتماعی می‌کنند و در نهایت هم هیچ دست‌آورد و یا لذتی از زندگی نصیب آنها نمی‌شود.
در بخش بعدی به پرسش‌های فلسفی این سریال خواهم پرداخت.

این یادداشت را پیشتر در وبلاگ «روح‌نامه» نشرانده‌ام.