۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

, , , ,

روزنامه‌نگارِ بی‌طرف فروشنده است

از یک جایی به بعد، من علاقه ام برای نوشتن در سایتهای خبری-تحلیلی را از دست دادم. نه اینکه حالا آنها تمایل زیادی به یادداشت های من داشته باشند. اینطور هم نبود. اما همان مقدار ذوقی که دیگران (به خصوص یک جوان) هنگامیکه یادداشتش در یک رسانۀ «معتبر» چاپ می شود را هم از دست دادم. چرا؟ الان می‌گویم.


حدود ۱۲ سال پیش بود که من نخستین تجربه های روزنامه نگاری حرفه ای‌ام را در هفته نامۀ شهرآرا در مشهد آغازیدم. آغاز تجربه‌های روزنامه‌نگاری من همراه بود با خزان مطبوعات در ایران. عمر روزنامه ها کم بود و تا می‌آمدی دلت را به یک رسانه خوش کنی، اگر رسانه‌ای دولتی بود مدیرانش عوض یا محافظه کارتر می‌شدند، و اگر خصوصی بود، خودِ روزنامه از بیخ تعطیل یا توقیف می شد. من اما روزنامه‌نگاری را برای «روزنامه نگار» بودن انتخاب نکردم. بلکه آن را بخشی از تجربۀ کنش در عرصۀ اجتماعی‌ام تعریف کرده بودم. می دانستم که ما دردها و دغدغه‌هایی داریم که می خواهیم بیان‌شان کنیم. اندیشه‌هایی داریم که می‌خواهیم آنها را در جامعه پیاده کنیم. پیام‌هایی داریم که می‌خواهیم به مردم برسانیم و حرف‌هایی داریم که باید باهم بشنویم٬ و روشن است که برای این کار باید از رسانه کمک بگیریم. اصلن رسانه برای همین بوجود آمده است. برای اینکه پیام و سخنی را جابجا و منتقل کند. رسانه، میانجیِ جامعه و کسی است که پیام و حرفی برای گفتن دارد. اصلن معنیِ واژۀ Media «میانجی» است. ما آن را به رسانه برگردانده‌ایم. برگردان بدی هم نیست. یعنی چیزی که یک چیز دیگر را به یک چیز سوم می‌رسناند و نقش میانجی بین چیز اول و چیز سوم را بازی می کند.



***



دمو+کراسی به معنای مردم(عوام)+سالاری‌ست. قدرت مردم در این است که بتوانند «مردم» (یا با مقداری ساده گیری، جامعۀ مدنی یا عرصۀ عمومی) را تشکیل بدهند و بوجود بیاورند، یا اینکه از وجودش نگهداری کنند. رسانه نیز یکی از مهم‌ترین راههای وجود و حفظِ «مردم» است برای همین در مردم‌سالاری‌ها، ارزش بالایی دارد. با این حال، وقتی وارد فضای حرفه ای/شغلیِ رسانه ای می‌شویم، بلافاصله با پدیده‌ای بنام «بی‌طرفی» روبرو می‌گردیم. مدیران رسانه‌ها از روزنامه‌نگاران می‌خواهند که «بی‌طرف» باشند و ارزش‌های حرفه‌ای روزنامه‌نگاری را سرمشق کارهایشان قرار دهند. اما هیچ کس نمی‌پرسد این سرمشق‌های حرفه ای چیستند و ارزش و مشروعیت‌شان را از کجا می گیرند. البته یک چیزهایی روشن‌اند. مثلن اینکه نباید خبر دروغ و غیر واقعی باشد. یا اینکه روزنامه‌نگار نباید گماشتۀ بنگاه‌های سیاسی و اقتصادی باشد و از آنها دستمزد بگیرد. اما در کلاس‌های روزنامه‌نگاری یا محفل های «حرفه ای» وقتی می خواهند این اصل های درست را توجیه و تبیین کنند، بجای اینکه بگویند دروغ گفتن و گماشته بودن «بـد» و از لحاظ اخلاقی ناپسند است، بیشتر روی این جنبه تاکید می کنند که «این ها باعث می شود که اعتماد مخاطب به رسانه را از بین برود». گویی اینکه اگر اعتماد مخاطب از دست نرود، انتشار خبر و گزارۀ غیر واقع اشکالی ندارد.



مسئلۀ دیگر در «رسانه های حرفه‌ای»، دروازه بانی خبر است. در کلاس های روزنامه نگاری یک سری ارزش‌های خنثی برای دروازه‌بانی خبر (یعنی ارزشگذاری در مورد اینکه چه خبری انتشار یابد و چه خبری نیابد) آموزش داده می شود. اصول این ارزشگذاری این است که چه مطلب و خبری بیشتر جذاب است و چطور باید جذاب بودنش بیشتر شود. یعنی چطور خبر را بپزیم و پیازداغش را زیاد کنیم که خوشمزه‌تر از آب در آید و بیشتر بفروشد. گویی رسانۀ حرفه‌ای، یک بنگاه تبلیغاتی است که هدفش فروختن و آب کردنِ کالا (خبر و تحلیل و گزارش و…) به مخاطب است. برای رسانه‌های حرفه ای خیلی مهم نیست که مثلن اگر ۵۰ نفر در برمه کشته می شوند، یک خبرنگار به آنجا بفرستد تا ببیند ماجرا از چه قرار است. اما اگر ۳ نفر در بوستون کشته شوند، هزاران دلار خرج می کنند تا بیشتر و بیشتر خبر و گزارش و تحلیل به مخاطب بفروشند. چرا؟ چون آمریکا مهم‌تر از برمه است و بنا بر آموزه‌های حرفه‌ای روزنامه نگاری، ارزش کشته شدن ۳ نفر در آمریکا، بالاتر از کشتار ۵۰ نفر در برمه است. حالا اگر این وسط یک روزنامه نگار پیدا شود و بگوید من می خواهم بفهمم چه بر سر آن ۵۰ برمه ای آمده است، مدیرش می‌گوید: «بی طرفی رسانه‌ای حکم می کند ما به چیزهایی که برای مخاطب مهمتر است بپردازیم.» البته روشن است که منظور از مخاطب، در واقع بازارِ فروشِ خبر است.



ما ایرانی ها باید با این قضیه خوب آشنا باشیم. چون درست در همان روزهایی که مردم در ایران در راه مبارزه در راه «مردم سالاری» بودند و در خیابان ها کتک می خوردند و تعدادی از آنها کشته می شدند، به ناگهان مایکل جکسون مُرد و اخبار مربوط به جنبش سبز ایران از سکه افتاد و به اصطلاح «ارزش خبری» خود را از دست داد. به مرور زمان خبرها و رخدادهای جدید آمدند و جای جنبش سبز را گرفتند و آهسته آهسته، فشارها و حساسیت های بین المللی در مورد ایران کم شد و دست حکومت برای سرکوب و اِعمال خشونت بازتر. در اینجاست که می‌بینیم چطور این «رسانه»ای که نقش آن باید تحکیم مردم‌سالاری باشد، خودش به ابزاری علیه مبازرانِ مردم‌سالار تبدیل می‌شود.



اما اوضاع به این بدی ها هم نیست. این وسط، گسترش ابزارها و راه‌های رسانه‌ای امکان پدیدار گشتنِ رسانه‌هایی که مستقل از بنگاههای اقتصادی ـ که به اسم «رسانه» فعالیت می کنند ـ ٬ بوجود آورده است. وبلاگ یکی از مهمترین این ابزارهاست. همین چند وقت پیش، جوردی پرز کلومه وبلاگ‌نویس اسپانیایی برای پوشش خبری رخدادهای مصر و فلسطین/اسرائیل از مخاطبانش کمک مالی دریافت کرده بود. در واقع نویسندۀ وبلاگ از قالب یک روزنامه نگار «بی‌طرف» خارج شده بود و صاف و پوست کنده به مخاطبانش گفته بود: «من در مورد رخدادهای مصر یا فلسیطین/اسرائیل احساس مسئولیت می کنم و می خواهم بروم ببینم آنجا چه خبر است و شما را هم باخبر کنم. شما به من کمک می کنید؟» و بخشی از خواننده های وبلاگ هم کمک قابل توجهی به وی می‌کنند. جالب است که وی به ایران هم سفر کرده و کتابی هم در مورد کشورمان با نام «کشور فراموشی (تصویری از ایران)» نوشته است. (من هنوز کتاب را نخوانده ام)



فکر می‌کنم تا اینجای کار آنچه که می خواستم بیان کنم را به تو خوانندۀ عزیز رسانیدم. اینکه: من بی طرف نیستم. اگر روزنامه نگار یا عضو فلان حزب شدم، تنها بخاطر یافتن یک شغل یا یک موقعیت سیاسی نبود. بلکه هدفی بود که گام برداشتن در راه آن مسیر را در روزنامه نگاری یا فعالیت حزبی می دیدم. الان هم از این جهت در این وبلاگ می نویسم که فکر می کنم یک «مـا» در کشورمان وجود دارد که می خواهد اوضاع تغییر کند. عدالت و آزادی و ایران را برای همۀ ایرانیان می خواهد. حاکمیتِ مردم بر سرنوشتشان را می خواهد و در برابر استبداد و فساد مقاومت می کند. من به سیاستی باور دارم که قدرتش در «کنش باهمدیگر» است و مسیرش «مردم سالاری» ست و باور دارم که «مـا»یی که در جنبش سبز آفریده شد زاییدۀ همین سیاست است. من طرفِ آن «مـا» هستم و از هر ابزاری استفاده می کنم تا پرچم این «مـا» بلند باشد. پرچم ما سبز است و افراشته بودنش به معنای افراشته بودن همۀ ارزش هایی است که ما بیش از یکصد سال است که برایش تلاش می کنیم. به قول میرحسین «هر کس هر جا از حق و قانون دفاع کند عضو جنبش سبز است.» پس من فکر می کنم کار درست این است که هرکس که این حرفها را زد «طرف»ش را بگیریم تا پرچم بالا بماند.


متن اصلی این یادداشت را برای نشر در وبلاگ «پـرچـم» نوشته‌ام.



۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

, , , , , , , ,

«پیش‌درآمد»٬ کاری تازه و خاطره‌انگیز از علی عظیمی

به تازگی کاری فوق‌العاده از علی عظیمی داغِ داغ نشریده شده که ترانه٬ موسیقی و ویدئو همه عالی‌اند.
ترانه‌اش حال و هوای شخصی‌ ماست ویدئو‌اش روایت شیدایی و شیدایان در سینمای ایران.
انگار با دو اثر متفاوت روبرو هستیم. وقتی موسیقی خالی را گوش می‌دهیم با یک روایت سر تا پا شخصی روبرومان می‌کند؛ رویاها٬ هوس‌ها و درد و رنج‌هایی که هر کدام از ما در تجربه‌های عاشقانه‌مان با آن‌ها روبرو شده‌ایم و تجربه‌شان کرده‌ایم و می‌کنیم. می‌توانیم چشمان‌مان را ببنیدم و همه‌ی آن صحنه‌ها را برای خود بازسازی کنیم٬ صحنه‌هایی که چه واقعی باشند و چه خیال٬ اما تنها و تنها در نهان‌خانه‌ی دل جا دارند؛ و از طرف دیگر٬ هنگامی که ویدئو را نگاه می‌کنیم٬ ساعت‌ها خاطره‌ی جمعی از سینمای ایران برای‌مان زنده می‌شود. و این البته خاطره و احساسی جمعی‌ست. نقطه‌ی محوریِ ویدئو‌ها٬ شخصیت‌های شیدای سینمای ایران‌اند. شیداهایی که هر کدام سبک و منش خود را دارند٬ از مش حسن تا فردین و از هامون تا حاج کاظم و... هرچه پیش از انقلاب مردانه‌است٬ پس از انقلاب زنانه‌تر می‌شود. به استثنای دو ستاره‌ی پس از انقلاب٬ هامون و حاج کاظم٬ شیدا ترین شیدایانِ سینمای پس از انقلاب زن‌ها بوده‌اند. 
 ویدئو کار آرش آشتیانی است و خیلی خوب از کار درآمده است.



متن ترانه به نظرم از خود علی عظیمی‌ست. اما مطمئن نیستم. آن را از روی ترانه پیاده کردم و اینجا می‌گذارم. 
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... 
آه
مشکلم بخت بد و تلخیِ ایام نیست
مشکلم پوشوندنِ پینه‌ی دستام نیست
مشکلم نون نیست
آب نیست
برق نیست
مشکلم شکستنِ طلسمِ تنهایی‌ست

عاشقونه‌ست
یک روزی هم حل می‌شه
یا که از بارش زانوی من خم می‌شه

زنهـــــــــار! زنهار!
که من باد می‌شم تو موهات
حرف می‌شم تو گوشات
فکر می‌شم می‌رم تو کله‌ت

من بنز می‌شم می‌رم زیر پات
فقر می‌شم می‌رم تو جیبات
گرم می‌شم می‌رم تو گله‌ت
هِـی!

صد تا طرفدار داری
همه تو رُ دوست دارنُ ذهن گرفتار داری
دمِتم گرم ... دمتم گرم ...

نزدیک می‌شم دور می‌شم
بلکه مقبول در راهِ پر از استرس و وصله‌ی ناجور بشم 
اینه قصه‌ام 
اینه قصه‌ام

من برق می‌شم می‌رم تو چشمات
اشک می‌شم می‌رم رو گونه‌ات
زلف می‌شم میام رو شونه‌ات
من باد می‌شم می‌رم تو موهات
سیگار می‌شم می‌رم رو لب‌هات
دود می‌شم میام تو ریه‌ات
ای بخت سراغ من بیا که رخت‌خواب من با این خیال خامم من گرم نمی‌شه


بی حساب 
اسرارمُ 
هی داد زدم
بی دلیل 
احساسمُ
 فریاد زدم
حیف از این روزا که من به فاک زدم


نزدیک می‌شم دور می‌شم
بلکه مقبول در راهِ پر از استرس و وصله‌ی ناجور بشم 
اینه قصه‌ام 
اینه قصه‌ام

...

از اینجا+ هم می‌توانید دانلود کنید

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

, , , , ,

درباره‌ی «بحران سه‌گانه‌ی جمهوری» از «فاطمه صادقی»

در حق انقلاب ۵۷ ستم‌های فراوانی شده است. چه از سوی نیروهای مبارزی که فرادی انقلاب جنگ قدرت را جایگزین حرکت در راستای آرمان‌های وعده داده شده به مردم کردند٬ چه از سوی آن جناح از انقلابیان که دست آخر حاکمیت سیاسی را قبضه کرد و دیگر رقیبان را از میدان منازعه حذف کرد یا به حاشیه راند؛ و حتی از سوی آن دسته از انقلابیان قربانی٬ که بجای نقد عملکرد خود و دیگر نیروهای انقلابی٬ تلاش کردند زیرآبِ انقلاب را از بیخ بزنند و «آن انقلاب» را ام الفساد و «خطای بزرگ» قلمداد کنند.
اما به قول استاد محمدجواد غلامرضا کاشی «انقلاب ۱۳۵۷ آنقدر بزرگ است که تا به‌حال هر کس و هر جریانی که خواسته آن را ندیده بگیرد٬ انقلاب آن را بلعیده است.» (نقل به مضمون)


استاد فاطمه صادقی به تازگی مقاله‌ای با نام«بحران سه‌گانه‌ی جمهوری» نوشته است که در آن٬ صحنه‌ی سیاسیِ امروز ایران را در رابطه با انقلاب ۱۳۵۷ بررسی می‌کند و توضیح می‌دهد. انقلابی که به گفته‌ی او «بر سه آرمان مهم جمهوریت، عدالت، و معنویت اتکا داشت و نیروی خود را از آنها گرفت.» اما این سه آرمان به امروز در بحرانی‌ترین شرایط خود به سر می‌برند؛ آنگونه که « بیـم » آن می‌رود در صورت ناتوانی در غلبه به این بحران‌ها «در نهایت [این بحران‌ها] به حیات جمعی و فردی ما خاتمه دهند.» اما همچنان « امیـد »هایی هستند که ما را به آینده امیدوار نگه می‌دارند. 

یادداشت فاطمه صادقی٬ به همان اندازه که ژرف و عمیق است٬ به همان اندازه ساده و فهم‌پذیر نیز است. به همان اندازه که ما را به آرمان‌‌ها و ارزش‌های ـ به ظاهر ـ‌ درو از دسترسِ دوران انقلاب ارجاع می‌دهد٬ به همان اندازه هم مسئله‌ها و مشکل‌های قابل لمس٬ پیش پا افتاده و روزمره‌ی جامعه‌ی امروز ایران را در همین چهارچوب به خوبی توضیح می‌دهد. 

از نظر من٬ می‌توان  فاطمه صادقی را «هانا آرنت ایرانی »  لقب داد. به دلیل‌های فراوان. یکی از آن دلیل‌ها این است که صادقی همچون آرنت این استعداد ذاتی را دارد که به قلب و سرشتِ مسئله‌نماهای سیاسی دست پیدا کند٬ آن‌ها را خارج از چهارچوب‌های کلیشه‌ای فضاهای ـ به اصطلاح ـ علمی و دانشگاهی ایرانی بفهمد و توضیح دهد. همان کاری که آرنت با جسارت تمام انجام داد. (در اینباره شاید بعدها بیشتر نوشتم ). البته این شباهت‌گذاری که من بین آرنت و صادقی انجام دادم تا حدود زیادی می‌تواند متناقض‌نما باشد. زیرا یکی از نقطه‌های مشترک شخصیت این دو اندیشمند سیاسی٬ «مثل هیچ‌کس» بودنشان است. پس شاید می‌توانم همزمان با اشاره به این شباهت‌ها بگویم که صادقی به هیچ وجه یک کپی از آرنت یا هر کس دیگری نیست. بلکه اون خودش است. یک اندیشمند سیاسی کم‌نظیر در فضای اندیشه‌ورزی ایرانی. متفاوت بودنِ فاطمه صادقی را می‌توانیم در این بند از همین مقاله ببینیم: «رشته‌های علوم سیاسی [...] اندیشه‌ها و ایدئولوژی هایی را ترویج می کنند که جمهوریت را هدف گرفته و برای ساقط کردن آن به تلاش‌های به اصطلاح «علمی» می پردازند. برای نمونه یکی از رهیافت‌های بسیار مورد علاقۀ اساتید حوزه و دانشگاه و دانشجویان فلسفه، علوم سیاسی و اجتماعی، رهیافت‌های نخبه گرا است که در آن فرض بر این است که سیاست کار عده‌ای نخبۀ حرفه‌ای است و دیگران نباید در سیاست و امر حکومت دخالت کنند. در این رهیافت مردم در واقع عبارتند از توده، عوام، بی‌سروپاها، ناپختگان، آدم‌های احساساتی، نفهم و جز اینها. شواهد بسیاری وجود دارد حاکی از اینکه بخش اعظم فلسفه که اساتیدش هنوز خواب حکومت الفلاسفه را می بینند، علوم سیاسی و علوم اجتماعی در ایران امروز دست در دست فقه ارتدوکس حاکم بر حوزه‌های علمیه در صدد تأمین مبانی نظری و حتی عملی استیلا، اقتدارطلبی اند. همۀ آنها گفته و ناگفته مردم را زائده‌ای انگلی بر پیکرۀ اجتماع می دانند. این یعنی بر خلاف آنچه برخی تصور می کنند، فقاهت ارتدوکس دیگر شاخه‌ای از الاهیات نیست، بلکه به طور روزافزون به قلمروی کاملاً عرفی تبدیل شده که کارش مشروعیت بخشیدن به اقتدار است. لذا از نظر غایت و کارکرد تفاوت چندانی میان فلسفه، علوم سیاسی نخبه گرا و اقتدار طلب و فقه ارتدوکس وجود ندارد. یکی می خواهد مشروعیت حکومت روحانیون را توجیه کند و دیگری مشروعیت حکومت نخبگان، فلاسفه، مدیران، و خلاصه برگزیدگان را. نه تنها بسیاری از فقها، بلکه بسیاری از اساتید دانشگاه، روشنفکران، نویسندگان، هنرمندان، تکنوکرات ها، سیاسیون و نظامیان از مردم سالاری عمیقاً متنفر اند.»
در ادامه من دو نسخه از این مقاله‌ی فاطمه صادقی را برای استفاده‌ی علاقمندان در دونسخه‌ی متفاوت اینجا می‌گذارم.
به ویرایش وب این مقاله می‌توانید از اینجا در سایت جرس دسترسی داشته باشید. 

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

, , , , , , , , ,

دیدار با اریک کانتونا

همین الان٬ ده قدم آن‌طرف‌تر٬ اریک کانتونا با همسر باردارش ایستاده‌اند٬ در میدان شَتله٬ و من ده قدم این‌طرف‌تر٬ منتظر «کَمی» دوستم‌ام که نیم ساعت دیر کرده‌است. می‌بینم اریک کانتونا مثل شیر از تاکسی پیاده می‌شود٬ دست همسرش (رشیدا برانکی٬ بازیگر سینما و تئاتر فرانسه که از پدر و مادری الجزایری در پاریس به دنیا آمده) را می‌گیرد و او را هم پیاده می‌کند. تاکسی می‌رود و اریک و رشیدا دور میدان می‌ایستند. حتمن منتظر کسی‌اند.  مردم آرام آرام متوجه حضور شیر فوتبال فرانسه و منچستر می‌شوند. تک و توک آدم‌ها می‌آیند و باهاش عکس می‌گیرند. اما خیلی‌ها هم آرام و با احترام از کنار آن دو رد می‌شوند.


من از همین ده قدمی به تماشای یکی از اسطوره‌های ورزشی زندگی‌ام ایستاده‌ام. یک کشش قوی مرا به سمت او می‌کشاند٬ که بروم و سلام عرض ارادت کنم. اما از طرف دیگر دوست ندارم با حضورم خلوت این دو مرد و زن را به هم بزنم. دیگران به اندازه‌ی کافی دارند این کار را می‌کنند. حتی به خودم اجازه نمی‌دهم که موبایلم را در بیاورم و از آنها عکسی بگیرم. دوست دارم در امنیت آنها شریک باشم و به خلوتشان لطمه‌ای نزنم. هرچند که ستاره‌ها بدشان نمی‌آید هواداران‌شان در خیابان دورشان جمع شوند و بهشان ابراز علاقه کنند. 
تا به‌حال کمتر پیش آمده که اینقدر به دیدن یک چهره‌ی عمومی کشش داشته باشم. در همین فرانسه یک بار اتفاقی در موزه‌ی «که برانلی» فرانسوا اولاند را دیدم. در سالن فقط من بودم و سه چهار نفر از همراهان اولاند و یکی دو بازدید کننده‌ی دیگر. اما هیچ تمایلی به کوچک کردن خودم نداشتم. در حالی که یکی از همراهان اولاند با نگاهش مرا دعوت به انداختن عکس یادگاری با او می‌کرد ـ کاری که یکی دیگر از بازدیدکنندگان موزه با ذوق و شوق داشت انجام می‌داد ـ من آرام از سالن خارج شدم و به بازدید از موزه ادامه دادم. چند بار هم سگولن رویال را دیدم. دو سه بار هم برتراند دولانوئه (شهردار پاریس) را دیدم. یک بارش که اصلن آمد در خانه‌ی من را زد احولالپرسی مختصری هم کرد. البته برای دیدن من نیامده بود. بلکه برای شرکت در یک مراسم به محله‌ی ما آمده بود و این حرکت‌اش هم یکی از همان ژست‌های مردمی‌پسندی بود که سیاست‌مداران ـ بویژه شهرداران ـ دوست دارند از خودشان نشان بدهند. ژآن‌لوک ملانشون و نجات ولوُد بالقاسم و... را همچنین چند باری دیده‌ام. اما هیچ‌بار ذوق‌زده نشدم. همه‌ی این دیدارها ـ چه آنها که اتفاقی بودند و چه آنها که برنامه‌ریزی شده بودند ـ برایم عادی بودند. ارزش این آدم‌ها برایم از میرحسین موسوی و محمد خاتمی بیشتر نبود٬ که چه بسا کمتر هم بود. من تجربه‌ی نشست و برخاست با همچون سیاست‌مداران فرهیخته‌ای را داشته‌ام. احوالپرسی با سیاست‌مداران بوروکرات اروپایی ذوقی در من اینجاد نمی‌کرد و نمی‌کند.
اما اریک کانتونا فرق می‌کند٬ انسان با ارزشی‌ست. یک روح‌ِ سرکشِ تمام عیار است. می‌تواند برایت الهام‌بخش باشد.
در همین گیر و دار بود که از همان ده قدمی٬ شیر سرش را به طرف من برگرداند و یک لحظه باهم چشم در چشم شدیم. با نگاه بهش گفتم: «یک روز که دور نیست٬ در موقعیتی بهتر باهم گپ می‌زنیم. در وضعیتی برابر. خدانگهدار قهرمان.» بهش لبخند زدم و او هم لبخند زد و سری تکان داد.
, , , ,

زندانیانی بیرون از زندان | بررسیِ گسترشِ منطق زندان به بیرون از آن‌جا

یکی از وبلاگ‌نویسان محافظه‌کار نزدیک به جریان احمدینژاد که مدتی را در زندان سپری کرده در وبلاگش نوشته:

"در زندان حالم خیلی بهتر بود. با آنکه محبوس بودم و از بسیاری از امکانات محروم، اما تا جایی که غصه[ی] بیرون را نمی‌خوردم حالم آنقدر‌ها بد نمی‌شد. حالا که بیرونی شده‌ام با واقعیت طرف هستم، و مجبورم که با زندگی‌ای که لطمه خورده و آینده‌ای که خرابش کرده‌اند طرف باشم. انگار که تازه ایام زندانم شروع شده باشد. دیگر همه جا انگ زندان همراهم است؛ "سابقه دار"، آنهم به جرم توهین، نه حتی با قید سیاسی، توهین خالی!"

نوشته‌ی بالا درد مشترک همه‌ی کسانی‌ست که به‌خاطر بیان عقیده به زندان می‌افتند. و البته بیشترِ ایشان خود را بر حق و دیگران را بر باطل می‌دانند.

با این‌حال کسانی که چنین تجربه‌ای داشته‌ایم _ فارغ از اینکه "با هم" یا "بَر هم" باشیم _ در دو چیز ‌مشترکیم:

۱- خود-قربانی‌پنداری
۲- خود-برحق‌پنداری

به نظرم ترکیبِ هردوی این نگاه‌ها می‌تواند خطرناک‌ باشد. اولی ( خود-قربانی‌پنداری) دست‌آویزی می‌شود برای بازجوها که تو را در مشت خود اسیر کنند و مانند جوجه‌ای در چنگال روباهی، به هر کجا که می‌خواهند بکشانندت. بدیهی‌ست وقتی کسی خود را قربانی بداند، به ناخودآگاه رفتارهای قربانیانه از خود بروز می‌هد. زیراکه از پیش بی‌ارادگیِ خود را پذیرفته و اراده‌ی قدرتِ بالاتر _ از بازجو، بازپرس، قاضی گرفته تا دیگر مقام‌های حکومتی _ را بر سرنوشت خود حاکم می‌داند.

شاید برای همین باشد که نوستالوژی زندان گه‌گاه به سراغ چنین شخصیت‌هایی می‌رود. همانطور که بسیاری از کسانی‌که تجربه‌ی دوران خدمت سربازی دارند، در طول زندگیِ پساسربازی، گاه و بیگاه دچار چنین نوستالوژی‌ای می‌شوند: لحظه‌هایی می‌رسد که دلشان می‌خواهد زمان به عقب برگردد تا آن‌ها به فضای پادگان بازگردند. درست مانند همان حال و هوایی که شخصیت‌های داستان "گمشده" (Lost) پس از بیرون آمدن از جزیره‌ی گمشده و ناپیدا داشتند. جایی که وقتی در آن گرفتار بودند هر تلاشی کردند تا از آن نجات یابند، اما هنگامی‌که بالاخره از آن ناکجاآبادِ کوچکِ بی‌انتها رهایی جستند و پا روی زمینِ مادی نهادند، نوستالوژیِ بازگشت به جزیره٬ همه‌ی وجودشان را فرا گرفت. شاید به این سبب که پس از آن تجربه، آنها به قول مولوی "آن چیز دیگر" را دیده و تجربه کرده بودند. چیزی که مردم عادی هیچ تصوری از آن ندارند.

البته باز شاید چنین جایی (جزیره در داستان گمشده) با مکان‌هایی همچون زندان و پادگان تنها دو شباهت داشته باشند. اول اینکه در این‌مکان‌ها، انسان - بهتر است بگویم بیشترِ انسان‌ها - اسیرِ جبر مطلق است و می‌داند و می‌پذیرد که هیچ‌گاه توانا به تغییر سرونوشتِ نهایی خود نخواهد بود. او باید سال‌های خدمتِ اجباری و محکومیتِ زندان را بگذراند؛ در سربازی می‌گویند "خدمت‌اش را پُر کند" و برای زندان می‌گویند "حکمش را بکِشد." گریزی از این دو راه نیست مگر فرار از زندان و پادگان.

دومین شباهت جزیره‌ی "گمشد‌ه" با زندان و پادگان آنجایی‌ست که انسان مسئولیت هر رفتاری - به ویژه کرده‌هایی که در گذشته رخ داده‌اند - را از گردنِ خود بر می‌دارد. روشن است که این دومین شباهت، معلولِ شباهتِ نخست است. یعنی هنگامی که فرد خود را در چنگال جبر اسیر‌ بداند، دیگر خود را مسئول بر کرده‌های خود نخواهد دانست. بازجو* _ به طور خاص _ و سامانه‌ی حکمرانیِ تمامیت‌خواه _ به طور عام _ از همین شیوه برای کنترل بر فرد و جامعه بهره می‌برند. تنها کافی‌ست یکی-دو نوبتِ بازجویی را‌ پشت سر گذاشته باشی تا این جمله‌های بازجو برایت آشنا باشند: "یک عده آن بالا نشسته‌اند و تو را بازیچه‌ی خود کرده‌اند. فریب‌ات داده‌اند و الان که تو در زندانی، آنها دارند زندگی خودشان را می‌کنند و یادی هم از تو نمی‌برند." با جا انداختن این منطق، آنها فرد را به سمت فرافکنیِ مسئولیتِ کرده‌های خویش به گردنِ دیگران هدایت می‌کنند. شاید از همین رو باشد که "دانش طلب"، همان وبلاگ‌نویس هوادار احمدینژاد که مزه‌ی زندان را چشیده است، در یادداشتش می‌نویسد: "قربانی بهترین واژه‌ای است که می‌توانم برای اکثر جوانهایی که به خاطر سیاست زندان را تجربه کرده‌اند به کار ببرم. چه آنهایی که دنباله رو قدرت‌طلبان رنگ و وارنگ شدند، و چه ما‌ها که اعتماد بیجا کردیم و خودمان را در ورطه هزینه‌های ناروا انداختیم."

 در این میان٬ گاهی هم از سوی بازجو پیکانِ همه‌ی کرده‌ها به خود فرد برگشت داده می‌شود: "تو حتما عیب و نقصی داری که الان گرفتار شده‌ای٬ وگرنه چرا این همه آدم دیگر دارند با خیال راحت زندگی‌شان را می‌کنند!؟" و البته همه‌ی این کنش‌ها و واکنش‌ها و اندرکنش‌ها درحالی رخ می‌دهد که فرد در یک فضای بسته گرفتار آمده است. اما همین منطق می‌تواند به بیرون از فضای زندان نیز سرایت کند. یعنی فرد تحت تاثیر تبلیغ‌ها و القاهای پی در پی٬ خود را در جبر زورمندانه‌ای اسیر ببیند. با این تفاوت که این جبر ناپیداست و نمی‌توان آن را لمس و با عاملِ جبر تماس برقرار نمود. شاید از همین رو باشد که نوستالوژی زندان و پادگان دوباره به روان فرد برمی‌گردد. زیرا بر خلاف تصور همگانی٬ گاهی وقت‌ها رودررویی و همزیستی با جبرِ لمس‌پذیر از زیستن در فضای جبری ناپیدا و پنهان ساده‌تر شود. آنجا، دست‌کم فرد می‌تواند حضورِ فرد یا دستگاهِ چیره‌شده بر خودش را حس کند. تنها راه نیفتادن در دام چنین چرخه‌ای٬ تن ندادن به منطقِ حاکم است.

درباره‌ی نخستین نگاه (خود-قربانی‌پنداری) به درازا سخن رفت. اما درباره‌ی دومین نگاه ( خود-حق‌پنداری) می‌توان کوتاه‌تر سخن گفت. رگه‌های این نگاه را می‌توان در نوشته‌ی وبلاگ‌نویس محافظه‌کار دید:‌ "زندان برای بعضی‌ها [مخالفان حاکمیت] فقط هزینه نیست، سختیِ موقتی است برای آینده‌ای بهتر. هر چقدر هم که آب و تابش بدهند راه مقاصدشان را باز‌تر می‌کند... این هم بالاخره روش آنهاست، یا شاید سرنوشتشان همین باشد. برای ما اما قضیه واژگون است. زندان برای ما توهین است، نامردی است. نه افتخاری دارد و نه آینده‌ای." این نگاه خود-حق‌پندار که البته به حس قربانی بودن نیز آغشته است٬ رقیبانش را نیز همچون خودش قربانی توصیف می‌کند. با این تفاوت که آنان را قربانیانِی نادان و فریب‌خورده نشان می‌دهد: "در زندان دوستانی پیدا کردم از طایفه[ی] سبز‌ها و مخالفین حکومت، جوان و مسن، که علیرغم تضاد عقاید[،] دوستیمان عادی و صمیمی بود. ابایی هم از اینکه توی رویشان بگویم اشتباه کرده‌اند و با رادیکالیسم فضا را برای انتقاد ما هم خطرناک کرده‌اند، یا با نزدیک بینی به دام عالیجناب سرخپوشِ سالهای پیش‌شان افتاده‌اند نداشتم. آن‌ها هم البته حرفهایی داشتند، اما نتیجه‌ای که می‌گرفتند (تحول بزرگ و یکباره با وارد کردن همه هزینه‌ها به کشور) مضحک بود."

کیست که نداند بیشتر هم‌بندی‌های نویسنده‌ی محافظه‌کار وبلاگِ دانش طلب که البته مخالفان او نیز بوده‌اند و هستند٬ خود را دست‌کم به اندازه‌ی او بر حق می‌دانند؟ به همین دلیل هم بیشترِ آنان هنوز در زندان به سر می‌برند و بیشترِ آن زندانیان نیز آگاهانه و با افتخار هزینه‌ی کنش‌های خود را می‌پردازند. اما هستند کسانی که چه بیرون و چه درون زندان٬ اسیرِ ترکیبِ کشنده‌ی این دو نگاه باشند.  برای اینکه نشان بدهم این مکانیزم تا کجا می‌تواند پیش برود و تا چه عمقی می‌تواند اثر بکند، مثالم را از نویسنده‌ای که به گفته‌ی خودش فاصله‌ی زیادی با سبزها و دیگر معترضان دارد و خود را ـ هرچند در ظاهر ـ هوادار جریان حاکم بر کشور می‌داند انتخاب کردم. اما به جرأت می‌توانم بگویم تعداد کسانی که بیرون از زندان گرفتار "خود-قربانی‌پنداری" گشته‌اند بیشتر از تعداد همین افراد درون زندان‌هاست. زیراکه٬ از اساس٬ کارکردِ این "واگیر"٬ گرفتار و کنترل کردنِ انسان‌ها در فضای بیرون از زندان است. این واگیرْ سامانه‌ای‌ست برای کنترلِ فردهای پشیمان شده و هم‌زمان٬ از کار انداختنِ کسانی که خود را هنوز برحق می‌دانند.

* مراد از بازجو٬ تنها کسی که در زندان بازجویی می‌کند نیست٬ بلکه یک پدر یا مادر٬ یک معلم٬ یک دوست٬ یک رییس و مقام بالاتر٬ پلیس و... همه می‌توانند و می‌توانیم در موقعیت‌هایی خاص٬ همچون بازجو عمل کنیم.

**این یادداشت را پیشتر برای نشر در روزآنلاین نوشته‌ام.