۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

,

«اصول گرا» نبودن! رمز موفقیت احمدی نژاد و دارودسته‌اش


دله دزد‌ها را دیده‌اید؟ هرچیزی که دم دستشان باشد را می‌دزدند. کاری به این ندارند که به کارشان می‌آید یا نه! فقط می‌دزدند. به این امید که شاید مالِ دزدی بعدن به کارشان بیاید. اما یک دزد حرفه‌ای، برای خودش اصولی دارد. مثلن یکی دزد بانک هست. یکی دیگر قالی می‌دزد. دیگری ماشین می‌دزدد. آن یکی طلا و جواهر می‌دزدد. یک جواهر دزد، هیچ وقت ماشین نمی‌دزدد. حتی اگر یک خودرو با کلیدش جلوش بگذارند، بعید است که این کار را بکند. دزد حرفه‌ای محافظه کار است. به عواقب کارش فکر می‌کند. مثلن حساب و کتاب می‌کند که من اگر این خودرو را بدزدم، چطور باهاش فرار کنم؟ کجا قایمش کنم؟ چطور آبش کنم؟ حتی دیده شده است که دزدهای حرفه‌ای وارد شدن به شاخه‌ای دیگر از دزدی را برای خودشان کسرشان می‌دانند. اما دله دزد اصلن این حساب و کتاب‌ها برایش مهم نیست. او فقط می‌دزدد. و البته آمار‌ها نشان می‌دهند که دزدی به سبک دله دزد‌ها بازار داغ تری در جامعۀ ما دارد. 
حال به صحنۀ سیاست ایران نگاه کنید. مثلن چهره‌های سیاسی محافظه کار و بویژه آنهایی که به بازار سنتی و یا روحانیت سنتی وصل هستند را در نظر بیاورید. کمتر دیده شده است که آن‌ها خورده-دروغ بگویند. مثلن کمتر به دستکاری آمار تورم و مالیات و زاد و ولد و... روی می‌آورند. رفتار سیاسیِ متداول آن‌ها به شکلی است که اگر مشکلی در این زمینه‌ها وجود داشته باشد، یا خودشان را از بیخ به کوچۀ علی چپ می‌زنند و تلاش می‌کنند که مشکل‌ها را پنهان کنند. یا اینکه اگر در ‌‌نهایت کار از دستشان‌‌ رها شد، کوشش می‌کنند فلسفه‌ای ببافند و این سختی‌ها را طبیعی جلوه بدهند. مثل آقای علم الهدی که چند وقت پیش گفته بود مردم به جای چلوکباب اشکنه بخورند و اینقدر آه و ناله نکنند. ببینید! علم الهدی مشکلات را نفی نمی‌کند. بلکه تلاش می‌کند معنی‌اش را عوض کند. 
حالا این رفتار را بگذارید کنار رفتار احمدی‌نژاد و رفیقان و شریکانش. آن‌ها نه تنها از بیخ مشکلات را انکار می‌کنند. بلکه حتی با دستکاری آمار و رقم‌ها، تلاش می‌کنند به جامعه نشان بدهند که همه چیز خوب است. هر زمان هم به مشکلی بر می‌خورند، از هر ابزارِ دم دستشان بهره می‌گیرند. دروغ می‌گویند، تهمت می‌زنند، خیالبافی می‌کنند و... خودِ احمدی‌نژاد نماد و سمبل این شیوۀ رفتاری است. او از کوچک‌ترین دروغ‌ها و تهمت‌ها هم پرهیز نمی‌کند. به قول میرحسین «راست راست به دوربین نگاه می‌کند و به هفتاد میلیون آدم دروغ می‌گوید» و ککش هم نمی‌گزد. دروغ گفتن البته سکۀ رایجِ راهبردهای احمدی‌نژاد و دستیارانش است. اما آن‌ها علاوه بر این، کارهای دیگری را هم انجام می‌دهند که ویژۀ خودشان است و هیچ کسی تابحال در عرصۀ سیاست معاصر ایران، تا این حد فرا نرفته است.
 مثلن فیلم‌هایی که احمدی‌نژاد با همسر مرحوم حسین فاطمی به نمایش گذاشت را به یاد بیاورید. و یا همایش‌هایی که مشائی در آن نقش بازی می‌کرد. حتی صدا و سیما هم مانده بود که چقدر به آن حرکت‌ها بها بدهد. هیچ نکتۀ بدی در آن ماجرا‌ها نبود. همه چیز طبق استانداردهای نظام مقدس بود. در یک از آن ماجرا‌ها رئیس دولت از خانوادۀ یکی چهره‌های ملی و وزیر امورخارجۀ اسبق کشور تقدیر کرده بود. ولی نه! به همین سادگی هم نبود. احمدی‌نژاد از «اصول» محافظه کاران پایش را بیرون گذاشته بود. تصور کنید که حتی یکی از چهره‌های راست سنتی و حتی راست مدرن حکومتی چنین فکری به ذهنش خطور کند. هرگز! هرچند که برای آن‌ها سود داشته باشد، اما با خط قرمز‌هایشان در تعارض است. شرم آور است! (به واژۀ شرم توجه کنید) آن‌ها تمام هویت خود را با کشیدن همین خط قرمز‌ها و حفظ کردنشان نگه داشته‌اند. حالا بیایند و برای یک کار تبلیغاتی آن‌ها را زیر پا بگذارند؟ هرگز! میان آن‌ها و جبهۀ ملی خط قرمز روشنی وجود دارد که هرگز از بین نخواهد رفت. ولی این حساب و کتاب‌ها در قاموس احمدی نژادی‌ها نیست.
 و البته کلید موفقیت آن‌ها نیز در همین نکته نهفته است. آن‌ها پیشبینی ناپذیرند چون اصولی ندارند. جبهۀ مشخصی ندارند و نمی‌شود دقیقن محاسبه کرد که برای ضربه زدن به آن‌ها کجا را باید هدف گرفت. رقابت با هچین نیروی، برای نیروهای محافظه کار که اغلب از چابکی و سازگاری مناسبی برخوردار نیستند (که این ویژگیِ همۀ محافظه کاران است) بسیار دشوار است. برای همین است که در تمام این دورۀ هشت ساله، احمدی‌نژاد و یارانش، با اینکه از لحاظ قدرت مادی (پول، نیروی نظامی، نهادهای حکومتی) در مقابل رقیبان درون جناحیشان دست پایین را دارند، اما توانسته‌اند از راهبرد «دله دزدی» بهترین بهره‌ها را ببرند و در میدان رقابت، همیشه دست بالا را داشته باشند.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

,

واکاویِ سریال لاست "۱"؛ رهبرِ خوب کیست؟


دارم برای سومین بار، سریال لاست را نگاه می‌کنم. البته اینبار با دوبلۀ فرانسوی. 
نخستین بار پس از دورانی بود که تب لاست همه جا را فرا گرفته بود. من البته زیاد مایل نبودم درگیر مد روز شوم. اما به توصیۀ برادرم دیدن لاست را آغاز کردم و البته چه سعادتی! سریال لاست درست پیش از انتخابات ۱۳۸۸ پایان یافت. انتخاباتی که زندگی خیلی از ما و البته سرنوشت کل مملکت را دگرگون کرد. بسیاری از دوستانم که از بازداشت پس از انتخابات‌‌ رها شدند، شروع کردند به نگاه کردن فرار از زندان. خب البته بی‌مسما نبود. مخصوصن فصل اولش که خیلی هم هیجان انگیز بود. من علاوه بر آن، نشتسم و دوباره بعضی از فیلمهایی که به آن حال و هوا خیلی نزدیک بودند را دوباره نگاه کردم. مثل فیلمهای اعتراف و حکومت نظامی و زندگی دیگران. اما حصر خانگی من طولانی شد و این فیلم‌ها کفاف نمی‌داد. از روی بیکاری دوباره نشستم و لاست را نگاه کردم. و البته این دومین بار خیلی چیز‌ها را دیدم که در نخستین بار از چشمم پنهان مانده بود.‌‌ همان جا به خودم قول دادم که چیزهایی که برای دومین بار دیدم را نوشتنی کنم. اما روز‌ها گذشت و گذشت تا اینکه تصمیم گرفتم برای تقویت زبان، بعضی از سریال‌ها را با دوبلۀ فرانسوی نگاه کنم. از جمله دکس‌تر و برکینگ بد. یک شب که خیلی تنهاییِ مدرن بهم فشار آورده بود، یکهو احساس کردم دوست دارم به جزیرۀ لاست «برگردم»! انگار که قبلن آنجا بوده‌ام.‌‌ همان جا بود که بی‌درنگ شروع کردم نسخۀ فرانسوی‌اش را دانلود کردن تا با یک تیر دو نشان بزنم. این بار دوباره خیلی چیزهایی که در دومین بار نگاه کردن این سریال به چشمم آمده بود برایم زنده شد و البته خیلی چیزهای دیگر هم معنی تازه‌ای پیدا کرد. الان در حال نگاه کردم فصل دوم هستم. حال که فرصت دارم و تا حادثه‌ای مرا به «جزیره» نبرده است، می‌خواهم چیزهایی که به نظرم می‌رسد را نوشتنی کنم. 
اینبار البته خیلی سردستی و برای دست گرمی است. از سوژه‌ای که برایم جذاب‌تر و نوشتن درباره‌اش آسان‌تر بود شروع کردم. تلاش می‌کنم دفعه‌های بعد دقیق‌تر بنویسم و البته نگاهی هم به روند آغاز و پیشروی داستان داشته باشم تا به جایی که الان در حال نگاه کردنش هستم برسم و از آن به بعد را پله پله باهم جلو برویم. من و تو و لاست.
مسئلۀ رهبری
همۀ ماجرای لاست از سقوط یک هواپیما از مبدا سیدنی به مقصد لس آنجلس آغاز می‌شود. هواپیما در جزیره‌ای سقوط می‌کند و پس از گذشت اندک زمانی، بازماندگان می‌فه‌مند که به این زودی‌ها نباید منتظر گروه نجات باشند. جزیره واقعن اسرار آمیز است. البته نه به شیوۀ داستان‌های ژول ورن. بلکه خیلی باورکردنی‌تر. چالش‌ها از نخستین روز شروع می‌شود تا واپسین شب ادامه دارد.
در فصل اول، تفاوت‌های رهبری به شیوۀ جک شپرد [پزشک جوان] و شیوۀ جان لاک [کارمند معمولی سابق که پیش از گم شدن در جزیره، در حادثه‌ای فلج می‌شود. به محض ورودش به جزیره سلامتی‌اش را باز می‌یابد] را می‌بینیم. اما «جان لاک» به زودی رهبری را واگذار می‌کند. چرا؟ شاید به این دلیل که هدفش اصلی او رهبریِ دیگران نیست. مهم‌ترین هدف برای لاک، رسیدنِ خودش است. رسیدن به مقصد. لاک از آن دسته از آدم‌هایی است که رسیدن به حقیقت برایش خیلی مهم است و حاضر است برای «رسیدن»، خیلی چیز‌ها را از دست بدهد و البته خیلی چیز‌ها را هم فدا کند. او مردِ رسیدن است. دنبال چیز یا جایی است که به آنجا برسد تا به آرامش دست یابد. گویا فکر می‌کند که با رسیدن به مقصد و یا مقصود، آرامشش را بدست می‌آورد. البته که او در این راه کلیه‌اش را از دست داده است. فلج شده است. دوست دخترش را هم همچنین. و البته دوباره سلامتی‌اش را در جزیره به دست آورده است. برای همین جزیره خیلی برایش مهم است. برای رسیدن به مقصد، باید یقین داشت و جزیره با اهدای سلامتیِ دوباره به جان، این یقین را به او داده است. 
اما جک! در فصل‌های آغازین، برای او رسیدن مهم نیست. بلکه پیمودن مهم است. مقصد برای او ارزشی ندارد. این مسیر است که برای جک ارزشمند است. چگون رسیدن از رسیدن برای او مهم‌تر است. به نظر می‌رسد که اصلن رسیدن برایش مهم نیست. البته که اون مقصدی ندارد. او گم شده است. اما از آن دسته از گمشده‌هایی است که نمی‌دانند و یا شاید برایشان مهم نیست که در کجا گم شده‌اند و برای پیدا شدن، به کجا باید بروند. با این حال، او در این «راه» خود را مسئول می‌داند. یک سری وظیفه‌های اخلاقی را روی دوش خودش احساس می‌کند و همواره در چالش با این مسئولیت‌ها و تعهد‌ها دست و پنجه نرم می‌کند. به‌‌ همان میزان که جان لاک «مردِ رسیدن» است، جک شپرد «مردِ پیمودن» است. همین نکته باعث می‌شود که جان، برای بهتر و شاید آسان‌تر رسیدن، تمایلی به رهبری نداشته باشد. هرچند که اگر دیگران هم به یقینی همچون او برسند و یا به او اعتماد کنند، او بدش نمی‌آید که آن‌ها را هدایت کند و در این راه تلاشش را هم می‌کند. او پیروانش را انتخاب می‌کند. همچون «بون» که به او اعتماد می‌کند و جانش را بر سر این اعتماد از دست می‌دهد. اما در ‌‌نهایت، رهبری و هدایت، مسئلۀ اصلی جان لاک نیست و آن را به جک واگذار می‌کند. یک جایی در ابتدای فصل دوم یا پایان فصل اول، سعید [افسر سابق گارد ریاست جمهوری عراق] به کیت [دختر خوشقلب اما قاتل فراری] می‌گوید، اگر کسی بتواند ما را نجات بدهد، همین جان است. و این درست جایی است که چند دقیقه پیش‌تر، جک شپرد از کیت قول گرفته بود که اگر مسئله‌ای بین اون و جان لاک پیش آمد، طرف او بماند و کیت هم قول می‌دهد. اما به زودی زیر قولش می‌دهد. البته این گیری در شخصیت کیت هم مربوط می‌شود که بعدن به آن اشاره می‌کنیم. ولی نکتۀ مهم همانی است که سعید گفته بود. سبک رهبری جان، سبک رهبری در شرایط حساس و بحرانی است. برای همین، آدم‌هایی که سرگردان هستند، هرچند که در شرایط عادی جک شپرد را رهبر و رئیس جامعۀ خود می‌پندارند، ما در شرایط بحرانی، پشت سر جان لاک قرار می‌گیرند. کسی که می‌داند چکار دارد می‌کند و می‌داند که کجا می‌رود. 
 جک شپرد، دکتر جوان داستان، کسی است که «دیگران» برایش مهم هستند. او همواره به دیگرانی که زیر مسئولیت او هستند، قول می‌دهد و تا جایی که می‌تواند سر این قولش هم می‌ایستد. او اینقدر قابل اعتماد و مسئولیت پذیر است که وقتی زنی را در اتاق عمل از مرگ حتمی نجات می‌دهد و به او زندگی دوباره می‌بخشد، برای اینکه مسئولیتش را به خوبی تمام کند، با آن زن ازدواج می‌کند. _ هرچند که آن ازدواج به طلاق کشیده می‌شود. _ اما او به هر حال آدم قابل اعتمادی است و حاضر است برای دیگران ایثار کند. برای همین است که جامعه‌ای دور او تشکیل می‌شود.. 
در فصل دوم، چالش رهبری عوض می‌شود و می‌بینیم که جان یک طورهایی وا می‌دهد و حتی در صحنه‌ای از جک می‌خواهد که در زدن دکمۀ رایانه با او شریک شود. [رایانه‌ای که هر ۱۸۰ دقیقه باید عدد رمزی را وارد کند، وگرنه جهان دچار یک فاجعه می‌شود] چرا جان لاک این کار را می‌کند؟ هنوز خیلی برایم روشن نیست. شاید فقط این یک آماده سازیِ خیلی سردستی برای ماجراهای فصل‌های بعدی باشد. سازندگان لاست این صحنه را واقعن می‌توانستند بهتر در بیاورند. 
فصل دوم ماجرای رهبری به شکل دیگری صورتبندی می‌شود. جان دیگر کاملن رهبری را به جک واگذار کرده است. هرچند که خودش‌گاه و بیگاه به این رهبری تن نمی‌دهد و تلاش می‌کند استقلال خود را حفظ کند. قسمت‌هایی که آنالوسیا [دختر جوانی که پیش‌تر افسر پلیس بوده است] وارد می‌شود، دو گونۀ سراسر متفاوت از رهبری را بین او و جک می‌بینیم. و البته نتیجه هم کامل روش است. جامعه‌ای که آنالوسیا رهبری کرده است، به زودی از هم می‌پاشد و نمی‌تواند همبستگی خودش را حفظ کند و در مقابل «دیگران» [بیگانگان] از خود نگهداری کند. اما جامعۀ جک، یک نمونۀ تکامل جامعۀ انسانی است که بعد‌ها باید دربارۀ روند تکامل آن صحبت کرد. البته بدشانسی هم گریبانگیر جامعۀ آنالوسیا می‌شود. ولی در ‌‌نهایت برتری سبک رهبری جک نمایان است. شاید بتوانیم بگویم که او به ذات یک رهبر است. او به سرعت نیازهای جامعه را تشخیص می‌دهد و به زودی برای رفع آن‌ها دنبال چاره می‌گردند. حتی جاهایی که غفلت کرده است، بسیار ناراحت و عصبانی می‌شود و عذاب وجدان ر‌هایش نمی‌کند. این کشش ذاتی به حفاظت از جامعه را می‌توانیم آنجایی ببینیم که در قسمت نهم فصل دوم، پس از نخستین رودرویی علنی با «دیگران» [بیگانگان] او بلافاصله سراغ آنالوسیا می‌آید و از او می‌خواهد که سازماندهی یک نیروی نظامی-دفاعی را بر عهده بگیرد. شاید به همین دلیل است که «دیگران» از مایکل برای کشتن آنالوسیا سوءاستفاده می‌کنند.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

, ,

اعتراف گیرنده به اعتراف گر نیازمند است؛ همچون شکارچی به شکار


پس از رخدادهای خرداد ۸۸، یکی از چیزهایی که بیش از همه ذهن مرا به خود مشغول کرده است، دستگاه و نظام حقوقیِ کشور بوده و هست. دستگاه حقوقی، در واقع بخشی از نظام سیاسی یک کشور است که وظیفۀ داوری و قضاوت دربارۀ رخدادهای جاری در کشور را بر عهده دارد. دستگاه حقوقی، وظیفه دارد رای صادر کند، تنبیه کند و مجازات نماید. اما هر دستگاه حقوقی، از یک نظام و ساختار حقوقی پیروی می‌کند و شالوده‌هایش روی مجموعه‌ای از ایده‌های تثبیت شدۀ فلسفی و سیاسی استوار است. من مدام به این فکر می‌کنم که نظام حقوقی کشور ما روی چه ایده‌هایی برپا شده است؟ زیرا که بالاخره عده‌ای هستند که کارگزار این دستگاه هستند و بیشتر آن‌ها، با اراده و خواست خود در این دستگاه کار می‌کنند. 
پس از خرداد ۸۸ خود و بسیاری از دوستانم را در برابر این نظام، عریان و بی‌پناه دیدم. مثلن دیدم که دادیار قاضی [به گفتۀ خودش] مدت‌ها پیش از ارتکاب جرمی که به زعم او از سوی من رخ داده بود، رفتار مرا زیر نظر داشته است. بعد در دوران بازجویی به این پدیده برخورد کردم که در آخرین مرحله از بازجویی، از متهم می‌خواستند که به طور رسمی _یا مکتوب و یا جلوی دوربینی که اعتراف‌ها را ضبط می‌کرد_ به کرده‌ها و نکرده‌های خود اعتراف کند. در ‌‌نهایت هم، آن اعتراف‌های تلویزیونی بودند که نقش کلیدی‌ای در خیمه شب بازیِ کودتای ۸۸ بازی کردند. متهم جلوی دوربین می‌آمد، و به کرده‌ها و نکرده‌های خود و دیگران اعتراف می‌کرد. البته تقریبن همۀ اعتراف کننده‌ها پس از بیرون آمدن از زندان، رسمی یا غیر رسمی، پرده از اجباری بودنِ اعتراف‌هایشان برداشتند. اعتراف‌هایی که معمولن زیر شکنجه‌های سخت روحی و جسمی و یا تهدید به قتل و یا آزارِ نزدیکان رخ داده بود. گزارش‌های عبدالله مومنی و حمزه کرمی، فقط گوشه‌ای از این خیمه شب بازیِ زشت و پلید را نمایان می‌کنند. 
میشل فوکو دو نقش اساسی برای اعتراف متهمان بیان می‌کند: 
 «نخست اینکه اعتراف اگر به شکل درست انجام گیرد، بارِ تهیۀ حجت‌های دیگر (و در هر حال دشوار‌ترین حجت‌ها) را از دوش مدعلی العموم بر می‌دارد. دوم اینکه تنها راه برای آنکه این روش... به پیروزی‌ای واقعی بر متهم بدل شود، و حقیقت، تمامیِ قدرت خود را اعمال کند، این است که مجرم، جرم خود را بپذیرد و زیر آن چیزی را امضاء کند که از طریق تحقیق و به شیوه‌ای ماهرانه و نه چندان محسوس فراهم آمده است. اِرو [از اندیشمندان فرانسوی که هوادار و نظریه پردازِ اعتراف بوده است] که به هیچ رو به آن روش‌های مخفیانه علاقه نداشت، می‌گوید: «کافی نیست که بدکاران به درستی تنبیه شوند. باید در صورت امکان، آنان خود به قضاوت دربارۀ خویش بنشینند و خودشان را محکوم کنند.» در درونِ جرمِ بازسازی شده به صورت نوشته، مجرمِ اعتراف کننده، نقشِ حقیقتِ زنده را ایفا می‌کند.» * (مراقبت و تنبیه / میشل فوکو/ افشین جهاندیده و نیکو سرخوش / نشر نی / ص ۵۱) 
همین جاست که فوکو پرده از نقش کلیدیِ اعتراف بر می‌دارد. استوار‌ترین پایه‌های یک نظام و ساختار سیاسی، در ذهن مردم آنجامعه است. این شهروندان _ و البته در واقع، رعیتان_ هستند که چیرگیِ یک نظام سیاسی را می‌پذیرند. پس باید این پایه‌ها نزد آنان همواره مستحکم و نیرومند شوند. اعتراف متهمان، نقش تایید کننده و تحکیم کنندۀ پایه‌های نظام سیاسی و حقوقیِ قدرت _ قدرت و دستگاه سیاسی‌ای که اعتراف می‌گیرد_ را بازی می‌کند. با بهره بردن از اعتراف، دستگاه قضایی، خودِ متهم را برای تایید حقیقتی که به آن دست یافته است، به خدمت می‌گیرد. «اعتراف تا حدودی فرا‌تر از حجت‌های دیگر است؛ اعتراف که عنصری در محاسبۀ حقیقت است، همچنین عملی است که متهم با آن اتهام را می‌پذیرد و به صحتِ آن اقرار می‌کند. اعتراف، تحقیق انجام شدۀ بدون [در غیابِ] متهم را، به تاییدی داوطلبانه بدل می‌کند. متهم با اعتراف، در آیینِ تولیدِ حقیقتِ کیفری شرکت می‌کند.» (ه‌مان ص ۵۲) کار که به اینجا می‌رسد، اصلن حقیقتِ جعلی و برساختۀ حکومتگران، بدون نقش بازیِ خود متهم، ناکامل است. پس حکومتی که از این جنس است، در واقع نیازمند اعتراف گران است. این نظام، محتاج کسانی است که همواره بر گناهان و جرم‌های خود اعتراف کنند و از کردۀ خود ابراز پشیمانی نمایند. نظام به آن‌ها نیازمند است. 
میشل فوکو، در این بخش از کتابش، به نظام‌های حقوقیِ دوره‌های پیش از مدرن متاخر اشاره می‌کند. چه اسفناک است که می‌بینیم، نظام سیاسی کشورمان، بر بنیان‌های فکریِ نظام‌هایی آنچنان ستمگر و تاریک استوار است و به علاوه، هرآنچه عیب و زشتی که در دنیای مدرن نیز یافت می‌شود را همزمان در خود جمع کرده است.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

,

می‌خواهم مُحـرم بروم یـزد سینه بزنم


دوران کودکی و نوجوانی‌ام، همیشه تجربۀ خوب و الهام انگیزی از ماه محرم داشتم. اسطورۀ امام حسین در راه زندگی‌ام نقش کلیدی‌ای بازی کرد و می‌کند. اما از میانۀ دهۀ هفتاد که آرام آرم سبک جدید مداحی وارد مراسم عزاداری شد، فاصلۀ من هم با این مراسم و حتی محرم بیشتر و بیشتر شد. واقعن تحمل اراجیفی که مداحان می‌بافتند را نداشتم. کار به جایی رسیده بود که بعضی جا‌ها مداح‌ها وارد مسائل جنسی دربارۀ محرم می‌شدند و به جای ذکر مثیبت و یا یادآوری حماسۀ کربلا، چهرۀ مفلوک و زشتی از قهرمان‌های من می‌ساختند. این شیوۀ جدید برای من خیلی مبتذل بود و اسمش را تنها می توانم  سبک جدید/مبتذل بگذارم. نتیجه این شد که بعد از مدتی چنین فضاهایی برایم غیرقابل تحمل شد و من فقط در این ماه فقط در مراسمی شرکت می‌کردم روشنفکران دینی به سخنرانی می‌پرداختند. 
چند وقتی است که ویدئوهایی (اینجا و اینجا) از مراسم عزاداری مردم یزد در شبکه‌های اجتماعی اینترنی دست به دست می‌شود. شنیده‌ام که این فیلم‌ها روی بلوتوث موبایل‌ها هم زیاد رد و بدل شده‌اند. من هم این ویدئو را که دیدم، واقعن تحت تاثیر قرار گرفتم. بیشتر به خاطر درون مایۀ شعرهای این نوحه خوانی‌ها: 

گفتند گل مگویید/ این حکم پادشاه است
چشم و چراغ بودن/ روشن‌ترین گناه است
حکم شکوفه تکفیر/ حد بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید/ جای ستاره چاه است
این شهر مردگان است/ آواز تازه ممنوع
لبهای غنچه آزاد/ گل بی‌اجازه ممنوع
دارالخلافه آباد/ جهل و خرافه آزاد
بیداد پشت بیداد/ حرف اضافه ممنوع
گل بی‌اجازه ممنوع
این سایه باوران را/ ظلمت ز نور بهتر
در دست کوفه سنگ است/ آئینه دور بهتر

این شعر‌ها را جلوی هرکس که بگذاری فکر می‌کند یک شعر اعتراضی دربارۀ وضعیت سیاسی کشور خودمان است و نه یک نوحۀ مراسم عزاداری امام حسین. (البته این شعر الهام گرفته از یک شعر واقعن اعتراضی است +اینجا) همین جاست که آدم به درون مایۀ سیاسی و اعتراضی جنبش کربلا پی می‌برد و می‌فهمد چقدر این جریان «ضد ستم» هست و می‌تواند الهام برانگیز باشد. فکر می‌کنم برای همین هم هست که این نوحه‌ها اینقدر برای بخش زیادی از جامعه جذاب شده اند. حتی برای کسانی که مدت هاست که از مراسم جدید/مبتذل بریده بودند هم این نوحه‌ها جذب کننده بودند. شاید چون این شعر‌ها، همانقدر که به حال و هوای کربلا و محرم نزدیک است، با حال و هوا و وضعیت فعلی مردم و کشور ما هم خیلی شبیه است. و البته رمز اینکه قرن‌ها فرهنگ شیعه توانسته بود با تمام فشار‌ها و سرکوب‌ها دوام بیاورد، همین کنش‌هایش بود. اما کاری که در دو دهۀ گذشته با این فرهنگ اعتراضی شد و آسیبی که از جانب دستگاه حکومت دید، واقعن جبران نشدنی است. این مراسم و شیوۀ جدید اینقدر بی‌مایه شده است که دیگر از حالت یک پدیدۀ فرهنگی و مراسم مذهبی خارج شده، در حد یک رخداد صنعتی نزول پیدا کرده و از درون مایه‌های هنری خودش تهی شده است. (بعدن در این پدیده بیشتر خواهم نوشت) ولی این ویدئوهای عزاداری محرم یزد را که دیدم، دوباره آن روح هنری محرم برایم زنده شد. حتی یک جایی در همین نوحه‌ها به طور استعاره به همین وضعیت بد اشاره جامعه اشاره می‌شود که به نظرم همین همسانی‌ها برای عموم مردم جذابش کرده است: 

ای شهرِ بی‌ آیین شده/‌ای مردم نفرین شده/ وی عالمی بی‌دین شده/ از عهد ننگین شما /... بیزارم از دین شما/ نفرین به آیین شما/ از پینۀ پیشانی و/ دلهای سنگین شما

یعنی اینقدر وصف حال ما هست که آدم می‌خواهد برود یک جایی و این شعر‌ها را بلند بلند بخواند و با آن صلابتِ سنتیِ یزدی، دست‌هایش را در آسمان سماع بدهد و بر سینه فرود آورد. سینه بزند و سینه بزند. خلاصه اینکه اگر از امسال از من بپرسند که محرم دوست داری کجا باشی، بی‌شک می‌گویم: یـــزد

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

فضای آشپزخانه خیلی مهم است

تابحال به طراحی فضایی که در آن کار یا زندگی می‌کنید توجه کرده‌ای؟ اینکه فکر کرده‌ای فضایی که در آن  به سر می‌بری چه تاثیری رویت می‌گذارد؟ اصلن تا حالا به این توجه کرده‌ای که دور و برِ ما را «فضا» در برگرفت است. فضایی که ما در آن به‌سر می‌بریم. مثلن همین اتاقی که در آن هستی و داری این چند خط را می‌خوانی. یا فضای خانه، سرکار، دانشگاه، کافه و... ما بخش زیادی از وقتمان رادر این فضاها می‌گذرانیم اما معمولن توجهی به آن‌ها نمی‌کنیم. من خودم همین چند هفته پیش به طور اتفاقی رفتم و در یک گوشهٔ اتاقم که قبلن میزعسلی کوچکی آنجا قرار داشت نشستم تا با تبلتم کمی وبلاگ‌گردی کنم. پس از یک ساعت که چشم‌هایم خسته شده بود، سرم را بالا آوردم و برای یک لحظه احساس کردم در یک مکان و فضای جدید هستم. دلیلش هم روشن است. چون تابه‌حال از آن زاویه به اتاقم نگاه نکرده بودم. امتحانش رایگان است. تو هم همین الان می‌توانی بروی و یک گوشهٔ خانه را پیدا کنی که تابه‌حال از آنجا به کل خانه یا اتاق نگاه نکرده بودی. چه حسی دارد؟
این‌ها را گفتم که نشان بدهم «فضا» چقدر پدیدهٔ جذابی‌ست و معمولن ما از آن غافلیم. 
حالا بیا تا به یک نکتهٔ دیگر توجه کنیم. به اینکه این فضاها چه تاثیری روی زندگی ما دارند؟ مثلن اینکه آشپزخانه‌های باز (اوپن) چه تغییری در سبک زندگی‌ ما ایجاد کرده‌اند؟
اینکه جامعه چطور ساخته می‌شود، خیلی به این بستگی دارد که فضاهای عمومی و خصوصی جامعه چطور ساخته می‌شود. مسئله‌های اجتماعی و سیاسی رابطهٔ دوطرفه‌ای با طراحی فضاهای زندگی ما دارند. مثلن همین آشپز‌خانه‌های باز، با اینکه از پایه و اساس با فرهنگ زندگی ایرانی ناسازگار است، اما می‌توان آن را به عنوان یک واکنش به فضای بستهٔ اجتماعی دانست. یعنی چون جامعه بسته است، آدم‌ها سعی می‌کنند خانه‌هایشان را بازتر بسازند. چون در جامعه جداسازی‌های زیادی (جنسیتی، مذهبی، قومی، سیاسی... ) صورت می‌پذیرد، آدم‌ها خانه‌هایشان را بازتر می‌سازند و دیوارهایش را برمی‌دارند تا دست‌کم در فضای زندگی خودشان جداسازی کمتری داشته باشند. 
حالا شاید بپرسی آن خانواده‌ای که اصلن خودش طرفدار این جداسازی‌ها هست چرا به این سبک از معماری تن می‌دهد؟ 
به نظرم دلیل‌هایش چندگانه است. یکی اینکه این پدیده یک تحمیلِ سبک زندگی‌ست. یعنی فقط اینطور نیست که حکومت و یا هوادارانِ جداسازیِ اجتماعی توانسته باشند خواسته‌هایشان را بر دیگران تحمیل کنند. بلکه این قشر‌های متوسط شهری بوده‌اند که به صورت خیلی عمیق‌تر سبک زندگی‌شان را گسترش دادند و این سبک در فضاهای زندگی هم نمود پیدا کرده است. مثلن الان پسردایی من در روستایی در خراسان جنوبی، خانه‌اش همان ترکیب خانهٔ برادرم در تهران را دارد. دو اتاق خواب که درهای‌شان مستقیم به پذیرایی باز می‌شود. یک آشپزخانهٔ باز (اوپن) و یک دستشویی و حمام که کنارش است. درحالی که خانه‌هایی که بیست سال پیش در روستایمان ساخته‌ می‌شدند همچین ترکیبی را نداشتند. حالا پسردایی من یک معلم تحصیل کرده و فرهنگی است و ممکن است از این تغییر سبک زندگی راضی باشد و حتی به پیشبردش کمک کند. اما کسان دیگری هم هستند که مخالف باز شدن جامعه هستند. ولی آشپزخانه‌هایشان را باز می‌سازند. مهمترین دلیلش به نظرم همان تحمیلِ سبک زندگی‌ست. 
دومین دلیل هم که رابطهٔ مستقیم با نکتهٔ قبلی دارد، مسئلهٔ ساخت و ساز است. در شرایط‌ امروز، همه خودشان خانه‌هایشان را نمی‌سازند. بلکه بیشتر مردم مشتری خانه‌های از‌پیش ساخته شده هستند. خانه‌هایی که بساز و بفروش‌ها ساخته‌اند. خیلی‌ها مجبور می‌شوند بروند در این خانه‌ها زندگی کنند. حالا به هر دلیلی، معمار‌های ایرانی خانه‌ها را مطابقِ پسند قشر‌های متوسط می‌سازند که نیازها و خواسته‌های فرهنگی خاصی دارند. اینکه این روند از کجا شروع شده است و از کِی و چرا معمارها به این سبک روی آورده‌اند خودش موضوع جالبی‌ست. اما الان مورد بحث ما نیست. مهم این است که الان در همچین وضعیتی قرار داریم. حتی حتمن بارها دیده‌ای که برخی خانواده‌های ایرانی چقدر تلاش می‌کنند این ناهمسازی و تعارض آشپزخانهٔ باز را با سبک آشپزیِ مینیاتوری ایرانی همساز کنند. هود و هواکش نصب می‌کنند تا بلکه بوی قرمه‌سبزی در پذیرایی نپیچد. پرده‌ها و کرکره‌های رنگارنگ و نقشانقش نصب می‌کنند تا اندرونیِ آشپزخانه از دید مهمانان پنهان بماند. اما بالاخره وقتی مهمان‌ها می‌روند. پرده‌ها برداشته می‌شود و دوباره فضای خانه باز می‌شود. 
البته این سبک از خانه سازی آمریکایی‌ست. وگرنه در اروپا هنوز آشپزخانهٔ بیشتر خانه‌ها مثل یک اتاق، چفت و بست خودش را دارد و من خودم دومی را بیشتر می‌پسندم. البته وقتی ایران بودم آشپزخانهٔ باز را بیشتر می‌پسندیدم. چون مسئله‌های زندگی‌ام چیزهای دیگری بودند. این خودش شاید دلیلی بر رابطهٔ دوطرفهٔ معماری و خانه‌سازی با شرایط اجتماعی باشد.
نکتهٔ دیگر این است که خیلی از این واکنش‌ها ممکن است ناخودآگاه باشد. یعنی‌طرف اصلن نمی‌داند که چرا و در چه واکنش یا میان‌کنشی این کار را انجام می‌دهد. ولی یک روز چشمانش را باز می‌کند و می‌بیند سبک زندگی‌اش عوض شده. البته نسل من دیگر با همین سبک بزرگ شده و ادامه می‌دهد. 
حالا یک پیشنهاد هم دارم. در این شرایط که بازار ساخت و ساز در ایران داغ هست، می‌شود جنبش و جریانی برای طراحی دموکراتیک خانه‌های ایرانی بوجود آورد که به همبستگی جامعه کمک کند. مثلن در خانه‌ها فضایی برای کتاب خو‌اندنِ دسته جمعی طراحی شود. یا خانه‌ها طوری طراحی شود که به همدلی افراد بیشتر کمک کند. یا اینکه مجتمع‌های مسکونی طوری طراحی و ساخته بشود که همسایه‌ها ارتباط بیشتری باهم داشته باشند. مثلن فضایی برای جمع شدن همسایه‌ها داشته باشند. آدهم‌ها هرچه بیشتر باهم تماس صمیمی و نزدیک داشته باشند، دل‌هایشان هم به هم نزدیک‌تر می‌شوند. 
به کمک معماری، شاید بشود از  خانه و خانواده سنگری برای مقابله با استبداد ساخت. منظورم فقط استبداد سیاسی نیست. استبدادی که ریشه‌هایش از خانه‌های ما پا می‌گیرد.

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

مافیا! سرگرمیِ ناسالم

به احتمال زیاد تا حالا مافیا بازی کرده‌ای. یا اینکه دست‌کم جمعی را دیده‌ای که مافیا بازی کرده باشند. من هم مثل تو یکی از این دو حالت را تجربه کرده‌ام. و از همان نخستین تجربه، این بازی ذهنم را درگیر خودش کرده‌است.  برای آنهایی که نمی‌شناسند این بازی را، فقط همین را بگویم که در این بازی، حاضران به دو گروه تقسیم می‌شوند، عده‌ای عضو گروه مافیا هستند و و عدهٔ دیگر قربانیان‌اند. در حالی که اعضای مافیا می‌دانند چه کسی عضو گروهشان هست، هیچ کدام از قربانیان نمی‌دانند که چه کسی عضو گروه مافیاست هست و حتی کدام یک از حاضرین قربانی‌است. فقط می‌دانند که خودشان عضو مافیا نیستند. پس یک گروه هستند که همه چیز را می‌دانند، و یک گروه هم هستند که هیچ چیز را نمی‌دانند. حتی به اینکه چه کسی در این ندانستن با آنها شریک است هم آگاهی ندارند. یک دسته قربانیِ بیچارهٔ نادانِ کامل. اما تازه اصل ماجرا از همین جا شروع می‌شود. این آدم‌ها ساعتها دور هم می‌شینند و به هم دروغ می‌گویند، شیادی می‌کنند، آخرین مدل‌های دغل‌بازی‌یی که یادگرفته اند را به نمایش می‌گذارند و از هیچ حیله‌گری‌یی فروگذار نمی‌کنند. آن هم رو در رو و چشم در چشم. حتی خیلی وقت‌ها اتفاق می‌افتد که برادر در برابر برادر، خواهر در برابر خواهر، خواهر در برابر برادر و چه بسا همسر در برابر همسر قرار می‌گیرد. بدترین تجربه این است که در این بازی، تو مافیا باشی و معشوقت جزو قربانیان. آنوقت باید بهش دروغ بگویی، فریبش بدهی، سرش کلاه بگذاری و خلاصه از هر ترفندی غیراخلاقی و ناصادقانه‌ای برای گول زدن کسی که مثلن دوستش داری استفاده کنی. 
خودم چندین بار زن و شوهر‌هایی را دیدم که در این بازی در مقابل یکدیگر قرار گرفتند و این کار را کردند. جالب اینکه بعضی وقت‌ها یکی از دوطرف دست همسرش را می‌خواند. چون از پیش با شیوه‌های دروغ‌گویی همسر عزیزش آشنا بود. بعضی‌ها هم خوب می‌توانستند همسر یا دوست‌دختر/پسر شان را شکست بدهند؛ چون بهتر از هر کسی او را می‌شناختند و می‌دانستند که چطور می‌توان او را فریب داد. همین مسئله در مورد دیگر اعضای یک خانواده هم صدق می‌کند. 
خلاصه اینکه این بازی [از نظر من] به همین زشتی‌یی هست که اینجا نوشتم. البته نمی‌دانم که تو این چیزهایی که من نوشتم را اصلن زشت و بد می‌بینی یا نه. ولی من تصمیم گرفته‌ام که دیگر در هیچ صحنه‌ای که این بازی انجام می‌پذیرد شرکت نکنم. در جامعه‌ای که آکنده از دروغ و نیرنگ و ریا و فریب‌کاری هست، و هرروز مردم زجرها و بدبختی‌های زیادی را از این بابت تحمل می‌کنند، دیگر راهْ پیدا کردنِ این رذیلت‌های اخلاقی به درون تفریح‌ها و سرگرمی‌های‌مان برای من غیرقابل تحمل است. تا بحال هم در تجربه‌هایی که از این بازی داشتم، چهرهٔ آنهایی که از همه بهتر بازی می‌کرده‌اند برای من خدشه‌دار شده است. هرچند که خودم هم از آدم‌هایی بودم و هستم که در این بازی کم و بیش موفق بوده‌ام. البته برنده شدن در این بازی مهارت خاصی نمی‌خواهد. بلکه هرچه بهتر بتوانی دیگران را فریب بدهی، موفق‌تر خواهی بود و من دوست ندارم همچین برچسبی روی من باشد. هرچند که خیلی از دوستانم را دیده‌ام که به مهارتشان در «مافیا» افتخار می‌کنند و البته دیگران هم برای این مهارت به آنها احترام می‌گذارند.

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

جامعه‌ای که مرگ دارد، جامعه‌ای که مرده است

یکی از دوستان شیرازی‌ام تعریف می‌کرد که چند روز پیش در محل کارشان (صندوق قرض‌الحسنه یا یکی از همین بانک‌های کوچک) آقای میانسالی به محض وارد شدن به ساختمان، قلبش می‌گیرد و در دم جان می‌دهد. گویا آن مرحوم تا همین دیروزِ ماجرا در بیمارستان قلب بستری بوده و آن روز برای رتخ و فتخ کارهای وام بانکی، به همراه همسرش به آنجا آمده بوده. اما ورودش به بانک متاسفانه با خروجش از این دنیا همراه می‌شود. جدای از این وضعیت اسفناکی که بسیاری از همسایه‌ها و همشهری‌ها و هم‌وطنانمان درگیرش هستند که حتی بعد از ترخیص از بیمارستان قلب بدو بدو دنبال کارهای بانکی‌شان باید بدوند،چیز دیگری که توجهم را جلب کرد مسئلهٔ مردن بود. دوستم می‌گفت پیکر آن بندهٔ خدا سه ساعت تمام در همان محلی که روح از آن جدا شده بود، بر زمین مانده بود تا درنهایت خودروی نعش‌کش می‌رسد و پیکر را می‌برد. البته گویا در این بین خودروی اورژانس هم سری به صحنه می‌زند و پس از یک سری عملیات احیای فرمالیته و ناامیدانه، گواهی مرگ را صادر می‌کند و می‌رود پی کارش. 
دوستم با حالت اندوهگین و آشفته توضیح می‌داد که همانطور که آن مرحوم روی زمین افتاده بود، همسرش تمام مدت بالای پیکرش نشسته و در حالی که چادرش را روی جسد انداخته بود، گریه و شیون سر می‌داد. بعضی از کارکنان آنجا، از این ماجرا بسیار متاثر شدند و به قول خودمان، به‌هم ریختند. اما کمتر کسی تلاش می‌کرد به او نزدیک شود و آرامش کند. یعنی در عمل هیچ کس.
تا اینکه رفیق ما یک لیوان آب قند بر می‌دارد و در میان توصیه‌های بعضی از همکاران که: «ممکنه درد سر بشه برات... ای بابا! کاری دیگه از دست ما برنمیاد... نزدیک نشو حالت بد میشه...  بابا ولش کن حالا، الان که خانواده‌ش اومدن دیگه و...» به همسر مرحوم نزدیک می‌شود و آب قند دستش می‌دهد و کمی دلداری و... و در همین حال، نوهٔ خردسال مرحوم که تازه با پدر و مادرش بر صحنه حاضر شده‌است، نظاره‌گر این بی‌رحمی روزگار و مردمانش است. بقیه‌اش را دیگر از منبر پایین می‌آیم و تریبون را می‌دهم دست خودتان تا هر مصیبت‌نامه‌ای خواستید بر خودم و خودمان بخوانید.
در حین پایین آمدن از منبر، به این فکر می‌کنم که چقدر جامعهٔ ما آغشته از مرگ و غم شده است. اینقدر که شاید همهٔ ما نسبت به آن بی‌حس شده‌ایم. سالیانه در مراسم مرگ زیادی شرکت می‌کنیم. پیر و جوان، زن و مرد، مرگ طبیعی یا تصادف و حادثه... شاید دیگر مرگ اثرش را روی ما از دست داده است که می‌توانیم ساعت‌ها جنازه‌ای را در محل کارمان تحمل کنیم و به کارمان ادامه دهیم و فراد هم سرکارمان برگردیم.
حالا که از منبر پایین آمده‌ام، خوب به این سه سالی که در پاریس، این عروس اروپا زندگی کرده‌ام فکر می‌کنم. من خیلی اهل خیابان گردی‌ام. ولی تا بحال یک بار هم مرده‌ای در این شهر ندیده‌ام. حتی هیچ اثری از مرگ به چشمم نخورده است. نه تابلوی تسلیتی، نه مراسم ختمی، نه ماشین ویژهٔ نعش کشی... حتی مدتی هم که خانه‌ام کنار یکی از این قبرستان‌های نُقلیِ وسط شهر بود، چیزی از مرگ توجهم را جلب نکرد. در واقع اولین کسی که مرا به این نکته توجه داد، کوهزاد بود. بعدش هرچه به این قضیه بیشتر فکر کردم، دیدم بی‌راه نمی‌گوید. نه به آن شوری مملکت خودمان، و نه به این بی‌نمکی و بی‌معنایی اینجا. مرگ را فقط می‌شود در سینما و تلویزیون دید. در فیلم‌های خشن هالیوودی که آدم‌ها با یک تیر مغزشان متلاشی می‌شود. یا به صورت رمانتیک اسیر یک بیماری بی‌علاج می‌شوند و به رمانتیک ترین شکل ممکن می‌میرند. و یا اینکه قهرمانانه در یک صحنهٔ دلاورانه جان فدا می‌کنند. و البته می‌شود هر روز در اخبار آخر شب، مردم بی‌چارهٔ خاورمیانه یا آفریقا را دید که در آتش جنگ‌های خانمان سوز‌، دسته دسته طعمهٔ فرشتهٔ مرگ می‌شوند. اما هیچ وقت در خیابان و در جریان زندگی روزمره با مرگ و مردهٔ واقعی روبرو نمی‌شوی. بالاخره آدم یک روز می‌میرد و لازم دارد که هر از چند گاهی (حداقل هر سه-چهار سال یک بار) یادش بیاید که مرگ واقعی هم در کار است و فقط قهرمان‌ها و ضد قهرمان‌های فیلم‌ها یا مردم بدبخت کشورهای دور دست نیستند که می‌میرند. بلکه همهٔ آدم‌ها می‌میرند. بله! همه. البته حتمن در این مملکت یک عده آدم هستند که می‌میرند. ولی هیچ اثری از مرگ و مردن در زندگی روزمره نیست. 
شاید بگویید که «خب چه کاری‌است دیگر این مرده دیدن و مرگ را لمس کردن؟ آدم باید زندگی کند. باید شاد باشد و...» که البته همهٔ این‌ها درست است. اما تصور و خیالِ جاودانگی می‌تواند خیلی خطرناک باشد. اینکه آدم حواسش نباشد که یک روز او تمام می‌شود، اینکه فکر نکند که خودش یا همکارش یا همسرش یک روز خواهند مرد. زندگی اینطوری یک جوری‌ست. یک جورِ بدی‌ست. 
نه به آن شوریِ ایرانی، نه به این بی‌نمکیِ اروپایی.

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

جامعه‌شناسیِ سیاسیِ توالت

مدرسه که می‌رفتیم، همیشه دیوارهای توالت‌ها پر از نوشته‌هایی بودند که البته بیشترشان محتوای جنسی داشتند. فحش‌هایی که معلوم نبود به کی داده می‌شود، شوخی‌ها
و طنز‌های جنسی، نقاشی‌های سادهٔ جنسی و گهگاه هم شماره تلفن‌هایی که اسم یک دختر کنارش نوشته شده بود. اوضاعِ مدرسه‌های پسرانه که اینطور بود. مدرسه‌های دو شیفتهٔ دختر و پسر البته اوضاع کمی پیچیده‌تری داشتند. پیام‌های توالتی مخاطب خاصی داشت که البته عام می‌نمود. پیام‌دهنده روی سخنش با شخص خاصی (جنس خاص) بود و گهگاه می‌شد ردپای گفتگویی را درمیانهٔ این پیام‌نگاری‌ها دید. آن روزها فیسبوک و گوگل+ و توییتر و اینستاگرام و ایمیل و یاهو مسنجر و هزار کوفت و زهر مار دیگر که وجود نداشتند. نوجوان‌ها جسم‌شان را توی چاه و روح‌شان را روی دیوار توالت خالی می‌‌کردند. دلیلش را هم که خودتان بهتر از من می‌دانید.
حال چرا یاد این‌ها افتادم؟ چند روزی‌ست که در و دیوار توالت‌های دانشگاه را خوب وارسی می‌کنم. نمی‌دانم که عجیب است یا طبیعی‌ست که در جامعه‌ای که از لحاظ رفتارها و ابرازهای جنسی، آزادترین و بی‌پرواترین جامعهٔ اروپایی است، کمتر حرف و پیام جنسی‌یی به چشمم خورد. ولی در عوض، دیوار‌ها پر است از شعارهای سیاسی، آن هم از نوع ضد سرمایه‌داری و یا دردِدل‌های اقتصادی و شغلی. و یا مسخره کردن‌ و انتقاد نمودن از رسانه‌های اختاپوسیِ چند ملیتی.
با خودم فکر کردم چه رابطه‌ای می‌تواند بین درد‌های روحی و روانی و در و دیوار توالت باشد؟
یادم از دوران سربازی آمد که تنها جایی که بچه‌ها می‌توانستند آنجا یواشکی سیگار بکشند، همین توالت بوگندو بود. بعد توجهم جلب شد به سیستم هولناکی که پادگان را اداره می‌کرد و بچه‌ها را وا ‌می‌داشت تا لذت‌بخش ترین تجربه‌شان (سیگارکشیدن) را در کثیف‌ترین اما فردی‌ترین مکان پادگان (توالت) بگذرانند. بعد دوباره ناخودآگاه یادم از رمان ۱۹۸۴ آمد که قهرمان داستان حتی برای فکر کردن هم جای امنی نداشت، مگر گوشهٔ غیرقابل دسترسی‌یی از خانه که هنوز از تیررس دستگاه‌های عحیب و غریب کنترلی پنهان مانده بود.
شاید باورش سخت باشد. شاید هم بگویید خوشی زده زیر دلش. اما وقتی خوب نگاه می‌کنم، می‌بینم سیستم هولناکی بر جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم حاکم است. اینقدر که هولناک هست که سیاسی‌ترین مکانش، توالت‌های عمومی است.
دیوار توالت دانشگاه دنیس دیدرو - پاریس7
سبز: بدون دولت شما چیکار می کنین؟
سیاه: زندگی آزاد

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

, ,

میدانِ بی‌گناهان


در منطقهٔ له هال، در قلب پاریس، میدانی است به نام «بی‌گناهان» که وسط این میدان، یک آبشار (فواره) قرار گرفته.

آبشار از یک بنای سنگی خیلی زیبا تشکیل شده. 
از بهترین جاهایی‌ست که دوست دارم در کافهٔ روبرویش بنشینم و به آبشار بی‌گناهان و البته جنب و جوشِ مردمی که از کنارش می‌گذرند، نگاه کنم.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

, ,

مرگِ ستار بهشتی، ارزش وبلاگ نوشتن را بالاتر برد

فکر می‌کنم مرگ دلاورانه و شجاعانه و افتخار آمیز ستار بهشتی، یک درس بزرگ برای ما داشت. اینکه وبلاگ داشتن، ارزش کشته شدن و مردن را هم دارد. در شرایطی که صدا و سیمای دروغ پراکن، همواره به ساختن یک تصویر دروغی از جامعۀ ما مشغول است و همچنین گاه و بیگاه فیلم‌های سینمایی با هزینه‌های گزاف برای تحریف واقعیت و تخریب جنبش سبز ساخته می‌شود، ما چه سلاحی داریم جز خودمان!؟
ستار بهشتی خودش را در وبلاگش بازتاب داده بود. هم اکنون بهترین وبلاگ‌های فارسی توسط شهروندانی در شرایطی مثل ستار بهشتی به روز می‌شود و شمار آنها از حد خارج شده است. تنوع موضوع‌ها هم اینقدر هست که نمی‌شود یک دسته و رده برای این وبلاگ ها در نظر گرفت. هرکسی از هرچیزی که می‌تواند و به زندگی‌اش پیوند دارد می‌نویسد و وبلاگش هم کم و بیش خوانده می‌شود. 
توصیۀ من به کسانی که در برار مرگ ستار بهشتی و وضعیت ناعادلانۀ دیگر آزادی خواهان و عدالت طلبانِ دربند، احساس مسئولیت می‌کنند این هست که اگر وبلاگ دارید، با آن جدی‌تر برخورد کنید و مرتب‌تر و منظم‌تر دربارۀ هرچه فکر می‌کنید درست و خوب هست و به وضعیت فعلی ما کمک می‌کند، بنویسید. حتی اگر نمی‌توانید یا نمی‌خواهید به بی‌پروایی ستار بنویسید اشکالی ندارد. با سبک و زبان خودتان بنویسید. دربارۀ هنر، ادبیات، جامعه، ورزش، شهرسازی، سینما، مدرسه، دانشگاه، خانواده، دین، و هرچیز دیگری که برایتان مهم است بنویسید. هرکدام از ما ادبیات و زبان مخصوص خودمان را داریم. هرکدام از ما در فضای ویژه و متفاوتی به سر می‌بریم و با افراد خاصی ارتباط داریم. ضریب نفوذ اینترنت در کشور به سطح قابل قبولی رسیده است و دیگر مثل گذشته نیست که فقط قشر خاصی به اینترنت دسترسی داشته باشند. امسال که تمام شود، ده سال است که وبلاگ می نویسم. درآغاز، خوانندۀ زیادی نداشتم. الان هم خیلی نیستند. ولی به حدی رسیده است وبلاگم از شهرهای خراسان جنوبی و خوزستان و آذربایجان خواننده دارد و هر از چندگاهی با آن‌ها نامه نگاری می‌کنم و یا برایم کامنت می‌گذارند و نظرشان را می‌دهند. همین لوگوی زیبای وبلاگم را یکی از خواننده های خوب وبلاگم برایم طراحی کرده و فرستاده است. درحالی من تا به حال او را ندیده ام. شاید اینترنت همۀ ایران را در بر نگیرد. ولی همین درصد فعلی هم بسیار قابل توجه هست و اگر خوب پوشش داده شود، همان‌ها می‌توانند پیام ما را به دیگرانی که به اینترنت دسترسی ندارند، برسانند. 
پس همین الان دست به کار شوید. وبلاگ درست کردن بسیار ساده است. اگر یک حساب گوگل (جی. میل) دارید، همین الان می‌توانید به راحتی یک وبلاگ در بلاگر راه اندازی کنید. ویا اینکه از امکانات رایگان وردپرس استفاده کنید. هیچ کاری ساده‌تر از چند خط وبلاگ نوشتن نیست. فقط باید انگیزه و ایمان کافی را داشته باشید. 
 توصیه می‌کنم که با نام واقعی خودتان بنویسید. زیرا که وقتی پشت یک اسم مستعار قایم می‌شود، ممکن است حرف‌هایی بزند که از واقعیت زندگی خودش دور باشد. اما اگر فکر می‌کنید نمی‌توانید، بازهم اشکالی ندارد. با اسم مستعار بنویسید. فقط بنویسید.

تماماً ظالمانه

«آره مادر. حالا دیگر فکر نکن تا ببینم خدا چه می‌خواهد. آقای کابلی به من قول داده که از مرز ردت کند. کلی آدم می‌شناسد. من که جز تو کسی را ندارم، ولی اگر زنده بمانی، هرجا باشی...»
نتوانست حرفقش را تمام کند. داشت خفه می‌شد، بغض کرده بود، و با ناخن‌هاش پوست صورتش را می‌فشرد. دنبال زخمی تازه می‌گشت تا دردش را از یاد ببرد. بعد روسری اش را یک طرف کشید، به پنجره خیره شد و گفت  آه!
هیچ وقت مامان را به این زیبایی ندیده بودم. گفت: «اینجا دست فلک به تو نمی‌رسد. بعدش هم می‌فرستمت خارج. می‌خواهم چه کنم زندگی را که زنده باشی و برای دیدنت پشت زندان زنجموره و التماس کنم؟ آره برو.» و با اقتدار توی اتاق قدم زد.
در تب می‌سوختم. فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر می‌رسی گاه زود، و بعد مسیر زندگی‌ات عوض می‌شود. می‌توانستی مرده باشی، و زنده‌ای.

عباس معروفی / تماماً مخصوص

....
اینها را می‌خوانم و مادر جلوی چشمانم می‌آید که مرا فرستاد خارج.
و به عماد بهاور و ضیا نبوی فکر می‌کنم که مادرانی دارند که  باید بروند پشت دیوار زندان منتظر بمانند تا فرزندانشان را ببینند.
و بعد به مادر ستار بهشتی فکر می‌کنم که دیگر پسری ندارد که ببیندش.
لعنت به تو ظالم.

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

,

جنبش سبز و پایان روایتِ «جنگ ستارگان» ـ


الان دارم «ابی» گوش می‌دهم که ناگهان به یاد واکنش‌هایی که به عکس منتشر شدهٔ برادر «محمدجواد اکبرین» با برادر «ابی» افتادم. بعد با خودم فکر کردم چنددرصد از آنهایی که در نهان و آشکار به انتشار عکس انتقاد کردند، چند بار وقتی خودشان یک حالِ غمگینی داشتند، با این ترانهٔ «کی اشکاتُ پاک می‌کنه، شبا که غصه داری...» آرام شدند؟

بعد به این فکر می‌کنم که چقدر «سیاستِ ما عین زندگی ماست»؟ چقدر!؟ و بعد به این نتیجه
 می‌رسم که به غیر از برهه‌هایی کوتاه، سیاستِ ما فانتزی بوده است. مثل فیلم «جنگ ستارگان» یا «بت من»که خالی‌بندی محض هستند، ولی ما را سرگرم می‌کنند. اما با زندگیِ واقعیِ ما فرسنگ‌ها فاصله دارند.

ما هنوز فکر می‌کنیم که سیاست‌ورزی مثل آشپزی هست که پیش‌بند و دستکشِ ویژهٔ خودش رُ داره. وقتی من در خونه در حال سیات‌ورزی هستم، باید لباس (و شاید نقاب) مخصوصی بپوشم و وقتی مثلن به شغل خودم که معلمی یا مهندسی یا فروشندگی هست می‌رسم، باید لباس ویژهٔ سیاست را در بیاورم و لباس ویژهٔ فروشندگی بپوشم. به همین مسخرگی. و همینطوری میشود که خیلِ عظیمی از شهروندانِ جامعه مان غیرسیاسی می‌شوند و در برابر بلاهایی که بر سر خودشان و دیگران می آید، بی‌تفاوت می‌شوند. حتی فکر می‌کنم در حال حاضر آشپزی بیشتر از سیاست به زندگی مردم نزدیک تر است. 
نه بابا! باور کنیم اینطوری نیست. سیاستِ ما عین زندگیِ ماست. 
حتی اگر الان اینطور نیست، باید اینطوری باشد.
حالا ممکن است عده ای بگویند که آیا کار فلانی که فلان عکس را منتشر کرده است سیاسی بوده یا نه؟ قطعن با تصور کلاسیکی که این دوستان از سیاست دارند، نخیر! این کار سیاسی نبوده که حتی غیر سیاسی بوده است. اما من اصلن به ماجرا اینطور نگاه نمی کنم و سیاست را از زاویه ای دیگر می بینم. مخصوصن هنگامی که به تجربۀ جنبش سبز نگاه می کنم، می بینم سیاست ورزی ای که ما در جنبش سبز آموختیم و پیش گرفتیم، از اساس با آن نوع نگاه کلاسیک به سیاست فرق دارد. سیاستی که نمادش نه سرخ و نه آبی و سیاه، بلکه «سبز» می شود، از اساس با آن نوع سیاست ورزی اتوکشیده و کلیشه ای که مناسباتش از مسیر راهروها و دالان های اداری می گذرد، تفاوت دارد.
 اما نکتۀ عمیق تر این است که بفهمیم چرا این شکل سیاست ورزی تغییر کرده و نمادها و بازیگرانش با گذشته تفاوت کرده اند؟ به نظر من بازیگران هر نوع از سیاست ورزی را، عرصه و میدانش تعیین می کند؛ نه اینکه برعکس، بازیگران میدان را تعیین کنند. جامعۀ ما در شرایطی به سر می برد که یک قدرت تمامیت خواه، به تمام عرصه های زنگی مردم چنگ انداخته است و از هر دست اندازی ای به زندگی مردم کوتاهی نمی کند. حرف فقط حوزۀ خصوصی آدم ها نیست. بلکه این حرکت از خواست و ارادۀ قدرت در از بین بردن و چنگ انداختن در حوزۀ عمومیِ جامعۀ ایران آغاز گشته است. می توان گفت که جنبش سبز در راستای پاسداری از این حوزۀ عمومی و خصوصی مستقل از قدرت حاکم پدید آمد و شکل گرفت. درست  به این دلیل که امروز میدان سیاست ورزیِ ما با زندگی آدمها پیوند زیادی دارد، بازیگران این صحنه نیز کسانی می شوند که به زندگی مردم نزدیک تر باشند. در همین راستاست که می بینیم در جریان جنبش سبز، هنرمندان و ورزشکاران و وکیلان به آفرینندگان کنش های سیاسی تبدیل شده اند. و از بین سیاست ورزان قدیمی، آنهایی توانستند که در این میدان پررنگ تر و تاثیرگذار تر باقی بمانند که به این میدان نزدیک تر بودند و یا تلاش می کردند خود را نزدیک تر کنند. نمونه اش تاجزاده و نوری زاد هستند که تا پیش از جنبش سبز، در دو صف کاملن مخالف بودند. خدا می داند این دو نفر چقدر پیش از جنبش سبز علیه همدیگر یا جریان سیاسی مطبوعِ طرف مقابل، قلم زده اند و یا سخن رانده اند. اما چه کسی است که نداند امروز، این دو جوانمرد، از نزدیک ترانند. زیرا که آنها توانسته اند، خط و مرزهای فانتزی و «جنگ ستارگانی» را از بین خود بردارند و زندگی ها خود را به هم نزدیک تر کنند.
همین شیوه را تا جایی می توانیم ادامه دهیم که مرزی بین منافع و زندگی ایرانیان باقی نباشد و تفاوت ها به مرزها تبدیل نشود و مرزها (قطعن همیشه وجود خواهند داشت گاهی باید وجود داشته باشند) به دشمنی ختم نشود.
آنگاه در چنین سپهری از سیاست ورزی، سخن هایی همچون «امید به آینده، رساترین صدای اعتراض ماست» و نیز این گفته که «جنبش سبز، حرکتی نیست که در آن کسی برنده یا بازنده باشد همه در قالب آن اعم از اصلاح طلب و اصولگرا می‌تواند برنده باشد.» معنیِ پررنگ تری می یابند و می توانند به صورت چراغ راه درآیند.
اینگونه است که می شود راه سبز امید را زندگی کرد. 

* پانوشت:
روایت جنگ ستارگانی، روایتی از سیاست ورزی است که در آن، نیروهای سیاسی، از پیش در مقابل هم قرار گرفته اند و تقدیر آنها جنگ دربرابر یکدیگر است. یک عده برچسب اصلاح طلبی خورده اند و عده ای دگر برچسب اصول گرایی. در حالی که می توان در میان اصلاح طلبان، واپسگراترین افراد را دید و در میان اصولگرایان بی اصول ترین و فاسدترین مردمان را یافت کرد. وبرعکس، در میان اصلاح طلبان اصولگراترین آدمها و در میان اصولگرایان، اصلاح طلب تر از خیلی های دیگر را پیدا کرد. در چنین شرایطی، میدان جنگ و بازیگرانش به صورت جبری انتخاب می شوند و به یک فیلم سینمایی تبدیل می شوند که فقط در عرصۀ رسانه ها حضور دارند، اما به زندگی مردم مشکلات روزمرۀ جامعه هیچ ربطی ندارند. بلکه از رهگذر این جنگ، فقط به جامعه و مردم آسیب می رسانند.


۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

, ,

قدرتِ فراموش شده


درست یک روز پیش از سخنان آیت الله خامنه‌ای در خراسان شمالی، در جمعی از دوستان این پرسش را مطرح کردم که «اگر همین فردا آیت الله خامنه‌ای خواب نما شود و همه را به اصلاح امور دعوت کند» نیروهای معارض و منتقد، از اصلاح طلبان گرفته تا اپوزیسیون مخالف نظام چه برنامه‌ای برای این شرایط دارند؟» خب تقریبن هیچ کدام از حاضران [از جمله خودم] پاسخی نداشتند. یا این امر را شدنی نمی‌پنداشتند. یا اینکه اصلن تا به حال به آن فکر نکرده بودند. فردایش که آن سخنان در رسانه‌ها بازتاب پیدا کرد، میان بخشی از حاضران در جلسه _و نه همۀ آنها_ این گفتگو در گرفت که واقعن اگر این اتفاق رخ بدهد چه باید کرد؟ 

در همین گیر و دار بود که در جمع دوستان حقلۀ گفتگو نیز این پرسش با رنگ و لعابی دیگر به میان آمد. از آنجایی که این مسئله برای من بسیار مهم است، و پیش‌تر از این هم زیاد به آن فکر کرده‌ام، خواستم سخنی بگویم که راهی جلوی پای خودم و دیگران بگذارم و هرچند که هنوز هم به پاسخی که پسندیدۀ خودم باشد نرسیده‌ام، اما فکر می‌کنم حداقل به این نتیجه دست پیدا کردم که چطور باید به موضوع نگاه کرد. 

اول اینکه بیشتر کسانی در اینباره سخن می‌گویند بیشتر از زاویۀ اصلاحات سیاسی از نوعِ اصلاحات «در» و «بوسیلۀ» راس قدرت به این مسئله نگاه می‌کنند. البته تا حدودی دوستان وبلاگ نویس _شاید به خاطر نوع رسانۀ شان_ از این قائده مستثنا هستند. درحالی که به نظرم می‌رسد تا زمانی که تناسب نیرو‌ها در جامعۀ ایران برقرار نباشد، این مسئله (اصلاحات در و با راس قدرت) بلاموضوع و نابجاست. می‌پرسید یعنی چه؟ یعنی اینکه در حال حاضر می‌توانیم یک گروه سیاسی-عقیدتی در جامعه را ببینیم که منابع نظامی و اقتصادی و رسانه‌ای کشور را در دست دارد و به واسطۀ آن، انسداد سیاسی را به نفع خود و به ضرر بقیۀ جامعه حاکم کرده است. در طرف دیگر، طیف گسترده اما پراکنده‌ای را می‌بینیم که با قدرت حاکم در تعارض هستند، اما از هیچ منبع قدرتی برای تغییرات سیاسی-اجتماعی بهره بهره‌مند نمی‌باشند. خب در این شرایط چه دلیلی وجود دارد که حاکم تن به تغییری بدهد که به نفعش نیست؟ در چنین شرایطی، هر نوع اصلاحات، زمانی به نفع طیف‌های مختلف جامعه جریان می‌یابد که آن‌ها [اصلاح طلبان] * یا خودشان توان لازم برای اِعمان اصلاحات، مستقل از قدرت را حاکم داشته باشند، یا اینکه چنان قدرتی داشته باشند که بتوانند حاکم را به اِعمال خواسته‌‌هایشان مجبور کنند و یا اینکه شرایط را طوری رقم بزنند که به راس قدرت دست پیدا کنند و حاکمیت را از ابزار سرکوب خلع سلاح نموده و خواسته‌های خود را پیاده نمایند. 

دوم اینکه با نگاهی به جمله‌های درآمده از لابلای سخنان آیت الله خامنه‌ای، می‌بینیم که تا حدودی روزنه‌هایی برای پدید آمدن یکی از سه شکل ممکن بوجود آمده است. «سبک زندگی» «رعایت حقوق متقابل در خانواده» «قانون گرایی» «مبارزه با دروغ» «کارآمدی در ادارۀ کشور» و... این‌ها کلیدواژه‌هایی هستند که تا پیش از این در گفتار آیت الله خامنه‌ای کمتر دیده می‌شدند و اگر هم جایی آن‌ها را می‌شنیدیم، نه از برای انتقاد، بلکه واکنشی برای سرکوب مخالفان بود. مثلن در جریان انتخابات ۱۳۸۸ ایشان با ورود غیرقانونی خود به عرصۀ انتخابات، به بهانۀ قانون گرایی، از تصمیم غیرقانونی شورای نگهبان حمایت کرد و معترضان به نتایج انتخابات را قانون شکن خواند. اما پس از سه سال، اینبار در قامت یک منتقد ظاهر شده است و از وضعیت جاری مملکت که آلوده به شمار زیادی از بدی‌ها و زشتی هاست گله می‌کند. خوب که نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که این‌ها‌‌ همان خواست‌هایی است که طی شانزده سال گذشته (پس از جنبش سیاسی-اجتماعی دوم خرداد) در جامعه نهادینه شده است و در جریان انتخابات خرداد ۸۸ و رخدادهای پس از آن، به صورت اعتراضی و جدی در مقابل حاکمیت قد علم کرده است و در قامت جنبش سبز، به یک جنبش سیاسی-اجتماعی تمام عیار تبدیل شده است. 

از آنجایی که آیت الله خامنه‌ای سیاست مدار باهوشی است، می‌خواهد با رفتن به سمت خواست‌های اجتماعی اکثریت مردم، روی مطالبه‌های سیاسی جامعه سرپوش بگذارد. و در واقع با این کار، وجهۀ اجتماعی جنبش را از آن خود بکند و عَلم رهبری‌اش را به دست بگیرد و جنبۀ سیاسی آن را به فضاهای محدود سیاسی واگذار کند تا در فرصت مقتضی، پروژۀ سرکوب خود را کامل کند. پیش از این، حداقل یک بار تجربۀ چنین حرکتی را از آیت الله خامنه‌ای داشته‌ایم. زمانی که پس از گذشت دو سه سال از آغاز جنبش دوم خرداد، پس از انجام انواع و اقسام نقشه‌ها و حیله‌ها برای سرکوب اصلاحات، اقتدارگرایان به این نتیجه رسید که «خواست» و مطالبۀ اصلاحات فراگیر‌تر و ریشه دار‌تر از آنی است که بتوان در مقابلش ایستادگی کرد. در چنین شرایطی ایشان بالاخره وا دادند و آیت الله خامنه‌ای از «مردم سالاری» و البته از نوع دینی‌اش سخن به میان آورد و مدتی خوش باوران را به این سخنان سرگرم کرد تا آهسته آهسته، با طرفندهای مختلف، نیروهای سیاسی جنبش دوم خرداد را از بدنۀ اجتماعیشان جدا کند و زمانی که از آن‌ها سردارانی بی‌لشکر و شیرانی بی‌یال و دم ساخت، با تلنگری از عرصه به درشان کند. برای این کار، در یک جبهه صدا و سیما را به جنگ روزنامه‌ها فرستاد و در جبهه‌ای دیگر، پایگاههای بسیج و شبکۀ مساجد و روحانیت را علیه حزب‌های نوپا و ان. جی. اُو‌های نورسیده و هرگونه نهالِ نهادِ مدنی بسیج کرد. از طرفی دیگر، با حربۀ قوۀ قضائیه به جبهۀ خودی دوپینگ می‌رساند و حریفان را محروم و مضروب می‌کرد. در ‌‌نهایت کار به جایی رسید که در انتخابات دوم شورای شهر که اجتماعی‌ترین و غیر سیاسی‌ترین انتخابات کشور است، بخش عظیمی از جامعه غایب بودند. حتی پیش از آن، کار به جایی رسید که جامعه‌ای که با بسته شدن روزنامۀ سلام، ماجرای کوی دانشگاه را خلق می‌کرد، در مواجهه با بسته شدن فله‌ای مطبوعات، هیچ واکنشی از خود نشان نداد و برای تحصن نمانده گان مجلس ششم که با رای تاریخی آن‌ها را انتخاب شده بود، تره‌ای خرد نکرد. دست آخر می‌دانی فراهم شد که پیروزیِ تک ماده‌ای احمدی‌نژاد و تکیه زدنش بر جایگاهی که پیش‌تر به سید محمد خاتمی اختصاص داشت، دور از انتظار نبود. 

حال به نظر می‌رسد آیت الله خامنه‌ای، دوباره در حال تدارک دیدن‌‌ همان سناریو است. نکتۀ مثبتش این است که به ایشان و اطرافیانش ثابت شده است که جنبش سبز و خواست‌هایش ریشه دار‌تر از این حرفهاست که حتی با اعمال سه سال حکومت نظامی و امنیتی، از پس سرکوبش بر نمی‌آیند. اما نکتۀ مهمش این است که چنانچه سبز‌ها، از بدنۀ اجتماعی خود غافل شوند، دوباره در‌‌ همان دام گرفتار خواهند شد. سبز‌ها باید بدانند که جنبش سبز چیزی نیست، مگر نیرویی سیاسی-اجتماعی که حامل خواست‌های مدنی مردم است. آنهایی که می‌خواهند خوب زندگی کنند و به دنبال آتیه‌ای خوب هستند. آنهایی که از این همه دروغ و فساد دوروبرشان به تنگ آمده‌اند و از هر روزنه‌ای برای «خوب» بودن و خوب زیستن استفاده می‌کنند. آن‌ها دولت خوب، زندگی خوب، عدالت خوب، مناسبات خوب، سیاست خوب، جامعۀ خوب و... می‌خواهند و جنبشی که حامل این خواسته هاست، نباید پرچمداری آن را واگذار کند. 

بر همین مبنا، قدرت جنبش سبز نمایندگی و حمل کردن همین خواست‌ها و بسیج کردن جامعه، حول آن مطالبه هاست. آنجاست که می‌تواند در شرایط گوناگون این قدرت و توان را به نفع تغییرات مورد نظرش به کار ببندد. چه زمانی که موقعیت چانه زنی به دست آید و چه هنگامی که راهی جز مقابلۀ رودرو (البته بدون خشونت و مدنی) باقی نماند، تنها قدرت اصلاح طلبان واقعی، جامعۀ بسیج شده حول همین خواست هاست. 


*وقتی واژۀ اصلاح طلبان را بکار می‌بندم، منظورم فقط کسانی که در جریان پس از دوم خرداد ۷۶ به اصلاح طلب معروف شدند نیستند. بلکه همۀ نیروهای دموکراسی خواه، آزادی خواه و عدالت طلب از مشروطه تا جنبش سبز و هر زمان دیگری را در نظر دارم.

یادداشت های مرتبط از حلقۀ گفتگو:

معیارهای شناخت تلاش واقعی برای تحول در کشور | رتوریک
, , , ,

یادداشت روزانه؛ کلاس‌ها لغو شدن

امروز کلاس نداشتیم. دو هفته‌ای هست که به علت اسباب کشی دانشکده، کلاسها تق و لق هستن. امروز هم که کلن همهٔ کلاس‌ها هوا شد.
از ساختمون قبلی دانشکده که با ساختمون اصلی دانشگاه یک خیابون کامل فاصله داشت راحت شدیم. خیلی بد و دلگیر و بد ساخت و دور بود. همش احساس می‌کردم تو بند عمومی زندان وکیل آباد مشهدم.
ولی خب این ساختمون جدید که اسمش هست اُلمپ دُو گوژ، هرچند که نوساز‌و بزرگ هست و دلگیر هم نیست، ولی یک طوریه. بیشتر ترکیبی از فضاهای دانشگاهی و مجتمع‌های بازرگانی و تجاری. گویا معمار دانشگاه علاقهٔ زیادی به سازه‌های نظامی داره. بقیهٔ ساختمون‌های دانشگاه که نوساز هستن، من رُ یاد پادگان آموزشی ۰۴ بیرجند می‌ندازن. شاید این سبک از معماری هیچ تناسبی با فضای پاریس نداشته باشه، ولی با روحیهٔ ساختارشکن فرانسوی‌ها سازگاره.
به هر حال امروز رُ تو خونه می‌مونم تا یکم به کارهای عقب مونده رسیدگی کنم. بخش زیادی از این کارها رُ هم می‌تونم همینطور که الان رو تخت دراز کشیدم و وبلاگ می‌نویسم، انجام بدم.
قرار با آنتوان و هلن و بقیهٔ بچه‌ها هم لغو شد. چون اونها خونه‌هاشون از دانشگاه دور هست و صرف نمی‌کنه این همه راه رُ فقط برای یک نوشیدنی خوردن پاشن بیان اینور.
من موندمُ خودم.


۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

, , ,

چرا "گزارش یک آدم ربایی" ؟

روی جلد یکی از ترجمه های فارسی
کتاب که مانند نخستین
چاپ اصلی کتاب به اسپانیولی است.

شاید اولین باری که خبر توصیۀ میرحسین به خواندن رمان «گزارش یک آدم ربایی» را شنیدیم، تنها تصورمان این بود که میرحسین فقط می خواهد گوشه هایی از درد و رنجی که در دوران حصر می کشد را به ما نشان دهد. هرچند که این نتیجه، خواه و ناخواه پس از خواندنِ این شاهکار ادبی حاصل می شود و الحق و النصاف تاثیر عمیقی روی خواننده می گذارد. حتی کسانی که پیشتر رمان را خوانده بودند، وقتی با توصیۀ میرحسین دوباره به سمت «گزارش یک آدم ربایی» رفتند، تاثیرات عمیقی در روح و جان خود دریافت کردند. بازسازیِ  رنج و سختی ای که گروگان ها می کشند، چنان در این اثر به خوبی صورت گرفته است که می توان گفت تصور و درک شرایط حصر، پیش و پس از خواندن این رمان، دو تجربۀ کاملن متفاوت است. به شخصه، پس از خواندنِ دوبارۀ رمان پس از توصیۀ میرحسین موسوی، هرگز نتوانستم از تصور رنجی که اکنون، میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی می کشند، رهایی یابم. گویی عذاب وجدان تمام جانم را فرا گرفته و حداقل یکی دو بار در روز، با دیدن صحنه های روزمرۀ زندگی، رخدادهایی که در داستان اتقاق افتاده است – که گزارشی واقعی از یک آدم رباییِ سیاسیِ واقعی است- برایم زنده می شود. البته این تاثیر روحی توانسته است به کنش های من جهت مشخص و مثبتی بدهد. صادقانه بگویم، پس از خواندن این رمان، می دانم که در مقابل وضعیت رهبران جنبش سبز، چه کار باید بکنم.
اما از این مسئله که بگذریم، به نظر می رسد لایه های دیگری در این ماجرا وجود دارد که شباهت های زیادی از لحاظ وضعیت سیاسی و اجتماعی به وضعیت کنونی کشورمان دارد  و توجه به آن می تواند بسیار راهگشا باشد. چه بسا میرحسین موسوی با توجه به همین شباهت ها تاکید بر خواندن این گزارش نموده است.
 همانطور که می دانید، ماجرای «گزارش یک آدم ربایی» در اواخر دهۀ هشتاد و اوایل دهۀ نود میلادی در کلمبیا رخ می دهد. زمانی که فساد ناشی از گسترش باندهای مواد مخدر، کشور را در بر گرفته  و همۀ جنبه های زندگی مردم کلمبیا را تحت تاثیر خود قرار داده است. مهمترین تاثیر چنین شرایطی  را می توان در زندگی جوانان دید. نسلی که هیچ آینده ای برای خود متصور نیست. زیرا وضعیت کشور طوری است که نمی توان حتی یک ماه دیگر را پیش بینی کرد. فضای سیاسی درگیر رقابت های جناههای مختلف است. جدایی طلبان و چریک های مخالف دولت مرکزی امنیت را از کشور زوده اند. و مهمتر از همۀ اینها، باندهای قاچاق و مواد مخدر در سرتاسر کشور پراکنده شده اند و نفوذ پیدا کرده اند. حتی رد پای رابط ها و سمپات های تبهکاران را می توان در مجلس و دولت و قوۀ قضائیه پیدا کرد. دیگر به سختی می توان تشخیص داد که آیا قاچاقچیان و تبهکاران به داخل حکومت نفوذ کرده اند و یا این برخی از سیاستمداران و دولتمردان هستند که باندهای تبهکاری را تصاحب کرده اند؟ هر طرح سیاسی ای برای مقابله با فساد و تبهکاری شکست می خورد و آرام آرام همه متوجه می شوند که فساد دیگر بخشی از زندگی مردم کلمبیا شده است و همه مجبورند که با آن همزیستی پیشه کنند تا بلکه چرخ های زندگی شان بچرخد. این همزیستی تا جایی می رسد که جوانان، به خدمت درآمدن در باندهای قاچاق را به استخدام در دستگاههای دولتی ترجیح می دهند. زیرا پولِ کم زحمت را به راحتی می توان نزد آنها پیدا کرد. مارکز در توصیف این وضعیت می نویسد: «ماده ای بسیار تباه کننده تر از هر چیز دیگر که به غلط قهرمانانه نامگذاری گردید، به فرهنگ مملکت تزریق شد و آن پولِ آسان بود. چنین وانمود می شد که قانون بزرگترین مانع برای دستیابی به خوشبختی است. خواندن و نوشتن بیهوده و زندگیِ بهتر و امنیتِ بیشتر، در [پیروی از] روشِ زندگی جنایتکاران است تا آدمهای سالم. در نتیجه حالت فساد و تباهیِ اجتماعی، بستری مناسب برای زایش تخم جنگ بود.» تصویری که مارکز از کلمبیا می دهد، یک جامعۀ از هم پاشیده و بحرانی است. هرکسی کلاه خودش را چسبیده است و بنیادهای زندگی آنقدر سست است که کشتن برای زنده ماندن، یک توجیه عقلانی به حساب می آید. اما آیا جامعۀ کلمبیا پیش از این هم چنین بوده است؟ هرچند که شاید نتوان کلمبیا را نمونه ترین و منسجم ترین جامعۀ دنیا پیش از آن دوران برشمرد، اما به دلیل بافت سنتی اش، در طول چند سدۀ پیش از آن، از انسجام قابل قبولی برخوردار بوده است. روشنفکرانش همیشه با قلب جریانهای زندۀ دنیا در اروپا و آمریکا در ارتباط بوده اند، در ادبیات معاصر صاحب سبک بوده است و حتی در علم هایی همچون پزشکی و داروسازی چهره های برجستۀ جهانی داشته است. پس چه شده است که طی چند دهه به چنین وضعی افتاده است؟
با توجه به گزارش دقیقی که مارکز از وضعیت جامعۀ کلمبیا می دهد، می توان سه عامل اصلی برای گرفتار شدن کلمبیایی ها به ویروس فساد همه جانبه را برشمرد.
نخست دخالت خارجی- بویژه آمریکا- که باعث ضعیف شدن حکومت مرکزی کلمبیا گردیده بود؛
 دوم نبود زیرساخت های اقتصادی که با توجه به شرایط جهانِ نوین، یک جامعه بتواند روی آن استوار شود و از طریق آن به حیات خود ادامه دهد؛
 و سوم، سست شدن بنیادهای اخلاقیِ جامعه، در اثر فروپاشی ارزشهای سنتی و عدم زاییده شدن ارزشهای نوینی که بتوان یک جامعه را با آن قوام بخشید. این فروپاشیِ ارزشی به همراه وضعیت سخت اقتصادی، زمینۀ گسترش فساد در جامعۀ کلمبیا را پدید آورد. دخالت قدرت های خارجی در امور داخلی کشور و به طبع آن ضعیف بودنِ قدرست سیاسیِ مرکزی زمینه را برای این فساد فراهم کرد. در نتیجه این سه عامل اصلی دست به دست هم دادند و چنین هرج و مرجی بر کشور حاکم شد.
با همۀ این اوصاف، روزنه هایی برای برون رفت از این بحران وجود داشت. اول اینکه سیاست مدارانی وجود داشتند که برای درست کردنِ وضعیت کشور هر خطری را به جان پذیرفته بودند. از جملۀ آنها چند رئیس جمهور که توسط تبهکاران ترور شدند – که برخی از آنها کشته شدند و برخی دیگر نجات پیدا کردند- و یا خانواده هایشان ربوده و گروگان گرفته شدند. و همچنین روشنفکران و روزنامه نگارانی که با انتشار حقایق، تلاش داشتند تا از زهر فساد بکاهند و جامعه را اصلاح کنند. چنانچه مارکز می نویسد: «قشری که بیش از همه از این جنگِ کور آسیب دید، جامعۀ مطبوعاتی و خبرنگاری بود که یا به قتل می رسیدند یا به گروگان گرفته می شدند و یا به خاطر تهدیدها مجبور به ترک حرفۀ خود گردیدند. بین سپتامبر ۱۹۸۳ و ژانویۀ ۱۹۹۱، ۲۶ خبرنگار توسط کارتل های مواد مخدر به قتل رسیدند.»
حال به خوبی می توان وضعیت دو دهۀ پیش کلمبیا را با وضعیت فعلی ایران – البته متاسفانه-  مقایسه کرد. کمتر کسی است که با فساد در جامعۀ ایران دست و پنجه نرم نکرده باشد. هرچند که دستگاه تبلیغاتی حاکمیت، هرجا که سخن از فساد می آید، تلاش می کنند آن را در سطح فساد جنسی – که در سطح رابطۀ بین دو فرد است- تقلیل بدهد. اما همگان می دانند که فسادی که جامعۀ ایران را آزار می دهد، بسیار گسترده تر از اینهاست. وضعیت جامعۀ ایران طوری است که رابطۀ مردم با مسئولین، همچون رابطۀ بومی و اشغالگر در آمده است. اغلب شهروندان ایرانی، مسئولین و حتی دستگاه دولتی را، متجاوزین به وضعیت خود تصور می کنند. زیرا که فساد و ناکارآمدی حاکمیت و نظام اداری کشور را دشمن اصلی خود می پندارند. همانطور که در «گزارش یک آدم ربایی» می بینیم که باندهای فساد و تبهکاری، علاوه بر ربودن سیاست مداران و روزنامه نگاران، در واقع تمام آتیۀ کشور را به گروگان گرفته اند، وضعیت امروز کشور ما هم همان شرایط را تداعی می کند. حاکمیت فعلی که خود بزرگترین دسته های فساد و پولشویی و قانون گریزی را درون خود جای داده است، کشور را به ورطه ای کشانده که هیچ چشم انداز و آتیۀ روشنی برایش متصور نیست. این حاکمیت فاسد، علاوه بر زندانی کردن روزنامه نگاران و فعالین سیاسی، و حصر رهبران جنبش سبز، کل کشور را در یک وضعیت زندانی و آدم ربایی قرار داده است. هیچ کس در هیچ جا در اختیار خودش نیست و همۀ مردم همواره نوک قلم محتسبان حکومتی، چوب باطومِ نیروهای بسیج شده و یا لولۀ مسلسل نظامیانِ گهگاه قاچاچقی را در برابر خود احساس می کنند و مجبور به اطاعت از آن هستند. همچون ربوده شده ای که در یک اتاق تنگ و تاریک، اسلحۀ آدم ربا که  به سمتش نشانه رفته است را همچون فرمان الهی اطاعت می کند.  این فساد و ناکارآمدی دلیل اصلی «بحران زندگی» در مملکت ما به حساب می آید و آیندۀ کشور، بویژه آیندۀ جوانان را تیره و تار کرده است. همین مسئله زمینۀ قانون گریزی های گسترده از سوی مردم را فراهم آورده است. همانطور که یک ربوده شده، از هر فرصتی برای فرار یا صدمه زدن به آدم ربا بهره می جوید، شهروندان ایرانی، از هیچ روزنه ای در رفتن از زیر یوغِ قانونِ ناعادلانۀ کشور –که حتی همان قانون ناعادلانه هم به درستی و عادلانه به اجرا در نمی آید-  فروگذار نیستند.  بدین صورت، ما شاهد دو دسته قانون گریزی هستیم؛ یکی از طرف مدیرانِ فاسد کشور که به بهانه های مختلف از زیر بار مسئولیت خود شانه خالی می کنند و از رانت های گوناگون برای منافع شخصی یا گروهی خود استفاده می کنند. و از طرف دیگر قانون گریزی از سوی مردمی که برای ادامۀ حیاط خود چاره ای جز مبارزه با ساختار فاسد ادارۀ کشور نمی بینند؛ و گویا این مبارزه از طریق قانون گریزی میسر می شود.
در همین راستا، مسئلۀ بحرانهای عمیق اجتماعی ناشی از فروپاشی ساختارهای سنتی و عدم بوجود آمدن بنیان های ارزشیِ نوین، جامعه را با بحران های شدیدی روبرو کرده است. ساده ترین بازتاب این وضعیت را می توان در افزایش بی اندازۀ آمار جرم و بزه، و گسترش تاسف بار جرم ها و جنایت های عجیب و غریب دید. علاوه بر این، فشارهای بین المللی که معلولِ بی تدبیری مدیران سیاسی کشور است، حکومت مرکزی را در برابر گسترش این وضعیت ضعیف کرده است. حکومتی و حاکمیتی که خود یکی از عوامل اصلی چنین شرایطی است.
کار اما در همین جا پایان نمی پذیرد. «گزارش یک آدم ربایی» برای ما درسی بس آموزنده دارد: وجود یک اقلیت آزاده، با وجدان و با ایمان، می تواند کشوری را از چنین ورطۀ خطرناکی نجات دهد. زیرا که این وضعیت جنگی، تا ابد نمی تواند ادامه داشته باشد. یا به فروپاشی کامل جامعه می انجامد، یا راهی برای درمان پیدا می شود. و حالت دوم ممکن نیست، مگر با مقاومتِ زنان و مردانی که برای مبارزه با فساد، بی عدالتی و گروگان گیریِ کشور، قد برافراشته باشند؛ همانطور که شخصیت های واقعیِ این داستان مقاومت کردند، سالهای سال در حصر ماندند، اما به گروگان گیران باج ندادند. جایی که لازم بود مذاکره کردند و جایی که بخت و ایمان یاری می کرد، ایستادگی پیشه نمودند. اما هیچ گاه از آرمانهای خود کوتاه نیامدند. دست آخر، سردستۀ تبهکاران که روزی قوی ترین مرد کشور به حساب می آمد، به زیر کشیده شد و حتی زمانی که حاضر شده بود به قانون و خواست مردم تن بدهد، اجل مهلتش نداد و برای همیشه از صحنۀ زندگیِ کلمبیایی ها حذف شد.
پارسال، یکی از همکلاسی های کلمبیایی ام، ویدئویی از اخبار سراسری تلویزیون کلمبیا نشانم داد که در آن خبر توصیۀ میرحسین برای مطالعۀ «گزارش یک آدم ربایی» با آب و تاب زیاد پخش شده بود. انتشار این خبر، باعث شده بود که ماجرای بیست سال پیش کلمبیا، دوباره در این کشور زنده شود و موجب در گرفتن بحث های زیادی در رسانه های این کشور، پیرامون نتیجۀ مقاومت جامعۀ کلمبیا در آن زمان گردد. اما ورای همۀ این ماجراها، من در چهرۀ دوست کلمبیایی ام، آینده ای را می دیدم که با مقاومت میسر خواهد شد؛ و او در سیمای من، گذشته ای را می دید که با مقاومت به دست آمده بود. نیاز به سخن گفتن نبود. چشمها گویا ترین زبانها بودند.

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

پیام روشن بود؛ ما هنوز باهم هستیم

یا علی مدد - سید محمد خاتمی

پیام خیلی روشن و کوتاه بود. 
همرزم برادرم بود و به نوعی در خانواده یادگار و نشانۀ اوست. سال ۶۳ با هم رفته بودند جبهه و او تنها برگشته بود. 
امروز بعد از مدت‌ها باهم تلفنی صحبت کردیم. فضای گفتگوی تلفنی سنگین است. فقط می‌توانی احوال پرسی‌های معمولی بکنی. من اما بیشتر از این می‌خواستم بدانم. می‌خواستم بدانم آیا ما هنوز با هم هستیم!؟ 
بحث به صحبت‌های و تعارف‌های همیشگی گذشت و به خداحافظی رسیدیم. 
خدا حافظی کردم و او هم گفت: 
خدا حافظ روح الله جان. یا علی مدد... یا علی مدد... 
پیام روشن بود. پیامی که ۱۶ سال پیش، عادت داشتیم پایان صحبت‌های خاتمی بشنویم. «یا علی مدد». هردو خوب می‌دانستیم که معنی این عبارت یعنی چه. 
یعنی «مـا هنـوز بـا هـم هـسـتیم». 
این هدیۀ تولد سید محمد خاتمی برای من بود. 
تولدت مبارک سید.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

چطور از «اُه» به «گُه» رسیدیم!

نمی‌دانم سریال The Wire را دیده اید یا نه! همینقدر بدانید که در دانشگاه ما این سریال در کلاس‌های جامعه‌شناسی سیاسی و فلسفهٔ سیاسی تدریس می‌شود. شنیده‌ام که در دانشگاههای آمریکا از جمله هاروارد هم این سریال در همین رشته‌ها درس داده می‌شود.
داستانِ خیلی سرراست اما عمیقی دارد. یک طرف دولت و نظام سیاسی رسمی کشور هستند و طرف دیگر باندهای مواد مخدر و پولشویی و جنایت قرار دارند و ما در این سریال جنگ بین این دو دسته را می‌بینیم. البته کمی که جلو تر می‌رویم، می‌بینیم دستهٔ سومی هم هستند: مردم عادی. و بازهم جلوتر که می‌رویم می‌بینیم گهگاه مرزی بین جرم و جنایتهایی که قاچاقچیان انجام می‌دهند و فسادی که در دستگاه رسمی حکومتی هست وجود ندارد. چون هردو به یک اندازه به مردم عادی که جامعه را تشکیل می‌هند، آسیب می‌رسانند. می‌کشند، می‌دزدند، بدبخت می‌کنند و... و گاهی می‌بینیم که چطور فساد در دستگاه حکومت به گسترش باندهای تبهکاری کمک می‌کند و یا دولتمردانی را می‌بینیم که همدست قاچاقچیان هستند.
البته آدمهای نسبتن خوبی هم در این داستان وجود دارند. تاکید می‌کنم نسبتن خوب، زیرا که هیچ‌کس در این ماجرا نه خوبی مطلق است و نه بدی مطلق. جنایتکارترین عنصر داستان هم ممکن است گاه و بی‌گاه دست به کارهای خیلی خوب بزند. و برعکسش هم هست. کسانی که مثلن طرف آدم خوبها هستند، گاهی کارهای منزجر‌کننده‌ای از خود نشان می‌دهند.
یکی از همین آدمهای نسبتن خوب، نامزد انتخابات شهرداری می‌شود و تبلیغاتش را روی پاکسازی شهر از  باندهای مواد مخدر متمرکز می‌کند. در جریان رقابت انتخاباتی، یکی از شاهدهایی که قرار بود علیه قاچاقچیان شهادت بدهد، توسط آنها کشته می‌شود. این فرصت خوبی است برای آقای نامزد شهرداری. برای همین با دو سه نفر از مشاورانش در مراسم ختم شاهدِ کشته شده شرکت می‌کند. در پایان مراسم، دوربین‌ها و میکروفون‌های خبرنگاران آماده هستند تا افشاگریِ آقای نامزد دربارهٔ کوتاهیِ شهردار فعلی در مبارزه با دارودسته های مواد مخدر را مخابره کنند. ولی در آخرین لحظه، او از گفتگو و مصاحبه منصرف می‌شود. مشاور تبلیغاتی‌اش با حیرت و عصبانیت ازش می‌پرسد که چرا این فرصت طلایی را از داده است و با خبرنگاران حرف نزده است؟ درحالی که دوربین‌ها منتظر مخابرهٔ حرفهایش بودند. نامزد پاسخ می‌دهد: «من اگر الان میرفتم جلوی دوربین و اون حرفها رُ می‌زدم، مردمی قرار هست رای بدن با خودشون چی فکر می‌کردن؟ آیا اونها به من به چشم یک سوءاستفاده چی نگاه نمی‌کردن که دارم از مرگ یک نفر سوءاستفاده می‌کنم؟» مشاور با تعجب می‌گوید: «ولی این بهترین فرصت برای ضربه زدن به شهردار بود. این کاریه که یک کاندیدا باید بکنه.» نامزد پاسخ میدهد: «مهم این نیست که من چی می‌گم و چیکار می‌کنم. مهم اینه که مخاطب چی برداشت می‌کنه.»
ماجرای حرفهای احمدی‌نژاد در پاسخ به بهمن کلباسی مرا یاد همین گفتگوی سریال «شنود» انداخت. گویا ريیس دولت در پاسخ خبرنگار بی.بی.سی که به او شکایتِ نمایندگان مجلس از هزینه های سرسام‌آورِ سفر وی و هیات همراهش را یادآوری می‌کند، با لحنی تمسخر آمیز می‌گوید: «اُه اُه». هرچند که این پاسخ هم توهینی به خبرنگار است و هم به نمایندگانِ! مجلس؛ اما چیزی که بلافاصله پس از انتشار ویدئوی  این کنش و واکنش - که البته کیفیت پایینی داشت- خودنمایی کرد، برداشت و واکنشِ اکثریت  بیننده‌ها بود. تقریبن همه این برداشت را داشتند که رییس دولت پاسخ داده است: «گه خوردن». حتی خیلی از کسانی که موضع خاصی نسبت به احمدی‌نژاد نداشتند هم همین برداشت را داشتند. چرا؟ دلیلش همان است که در سریال شنود شنیدیم.
پس از حدود ده سال از حضور احمدی‌نژاد در عرصهٔ سیاست کشور، بیشترین چیزی که در گفتار و کلام وی خودنمایی می‌کند، حرفهای بی‌ادبانه و واکنش‌های عصبی و به قول معروف چاله میدانی است. اولین این واکنش‌ها در زمان شهرداریش دیده شد. آنجایی که در واکنش به گلهٔ خاتمی از وضعیت ترافیک تهران، با عبارتهایی عصبی، ریسس جمهور وقت کشور را به راحت طلبی متهم کرد. بعدها این واکنش‌ها را از  وی بیشتر دیدیم. مخصوصن که روز به روز چاشنی دروغ بر آنها افزوده گشت. مثلن در یکی از سفرهای استانی، وقتی استاندار از عدم حضور مردم در مراسم استقبالش به‌خاطر بارندگی عذرخواهی می‌کند، احمدی‌نژاد به او تشر میزند که چرا همچین حرفی زده و اتفاقن مردم زیاد آمده اند. هالهٔ نور! اون ممه رُ لولو برد! اینقدر قطعنامه بدهند تا قطعنامه دونشون پاره بشه! بگم بگم! خس و خاشاک! و...
همهٔ اینها یک تصویر چاله میدانی از رییس دولت ساخته است. پس عجب نیست که حتی اگر مخاطب هیچ صدایی از وی نشنود، بازهم انتظارِ بی‌ادبانه‌ترین واکنش‌های ممکن را از چنین فردی داشته باشد. مهم چیزی نیست که احمدی‌نژاد گفته است. مهم چیزی است که مخاطب برداشت کرده است.

پانوشت:
- از آنجایی که اسم این سریال همزمان چندین معنی متفاوت دارد و سازندگانش عمدن همچین اسمی برایش گذاشته اند که ایهام داشته باشد، ولی در ترجمه هایی که از این اسم شده است، بیشتر از شنود استفاده شده است. زیرا پلیسی که مامور کشف و مبارزه با قاچاقچیان هست، از راهبرد شنود برای به دام انداختن آنها استفاده می‌کند. البته همین نکته این ایهام را دارد که این سریال می‌خواهد مثل یک شنود در دستگاه سیاسی و اجتماعی آمریکا عمل کند.
- این یادداشت را بلافاصله پس از کلاس فلسفهٔ سیاسی نوشتم و الان هم باید بودم تا به کلاس مهاجرت و روابط بین قومی برسم. :-)