۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

ریه های زخمی

1 - یک روز در دفتر نشریه نشسته بودم. آقای سلطانی مدیر مسئول محترم آمد و کنارم نشست. غمی در صدایش بود. آهی کشید و بدون مقدمه گفت: «امروز خیلی احساس غریبی می‌کردم. انگار هیچ کس را در این دنیا ندارم بسیاری از دوستانم در جبهه جلو چشمانم شهید شدند. برادرم هم که بهترین دوستم بود شهید شد. تنهای تنها هستم. چیزی که بیشتر از همه آزارام می‌دهد این است که بعد از این همه، کسانی که هیچ قرابتی با خون شهدا ندارند، ما را به دشمن نظام بودن متهم می‌کنند. خیلی سخت است» هیچ نگفتم. بغضم را فرو خوردم و فقط دستم را روی شانه‌‌اش گذاشتم. می‌دانم که او هم بغضش را فرو خورد.
2 – هیچ وقت اولین روزی که از سربازی برگشتم یادم نمی‌رود. لباس سربازی پوشیده بودم. ساکم روی دوشم بود. درب خانه را که باز کردم، مادر را دیدم که از روی پله‌های پاگرد، به من خیره شده بود و اشک‌هایش نم نم از روی گونه‌هایش به زمین می‌چکید. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت: «خیلی شبیه آخرین باری که برادرت حسین جبهه رفت، شدی. حسین دیگر برنگشت و شهید شد. خیلی خوشحال شدم که تو برگشتی»
3 – اولین شمارة اترک را که منتشر کردیم چندین ایمیل به اترک ارسال شد. اغلب آنها محبت‌آمیز بود. اما یکی از آنها بسیار زشت و زننده بود. در آن ایمیل، بعد از اینکه توهین‌ها و تهدیدهایی به آقای آملی شده بود، جمله‌ای نوشته شده بود که بسیار جاهلانه بود: «آقای لعل محمدی؛ ایکاش در همان جبهه می‌مردمی و ...» آقای لعل محمدی سردبیر محترم اترک، از بچه‌های باسابقة جبهه و جنگ است. او تقریباً از سنین نوجوانی در جبهه‌ها حضور داشته و بعد از جبهه هم دنبال نویسندگی و روزنامه‌نگاری ‌رفته است. الآن هم یادگاری‌های زیادی از جبهه دارد. علاوه بر زخم‌هایی که همه دارند، ریه‌هایش بر اثر بمب‌های شیمیایی به شدت آسیب دیده. بسیار شرم‌آور است برای کسی که اینچنین جوانی‌اش را فدای این کشور کرده، آنچنان آرزویی شود.
در یکی از ردیف‌های بهشت رضای مشهد، از سی و شش شهیدی که در آن ردیف دفن شده‌اند، فقط یکی از آنها از دوستان او نیست و سی و پنج نفر دیگر آنها دوستان نزدیکش هستند.
اینها را برای این نوشتم که این روزها، روزهای هفتة بسیج است. واقعاً راست نمی‌گویند که انقلاب، فرزندانش را می‌خورد؟ سلطانی و لعل محمدی مگر فرزندان این انقلاب و بسیجیان امتحان پس داده نیستند؟ مگر این هفته را نباید به آنها هم تبریک گفت؟