۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

سفرنامۀ میلان - 2


جمعه 27 اسفند 1390
شب را اصلا نتونسته بودم بخوابم.اصلا شک داشتم که برم یا نرم. مهمترین دلیلش این بود که بلیط برگشت رو اشتباه گرفته بودم. یعنی بجای ونیز-پاریس، بلیط پاریس-ونیز گرفته بودم. بنابراین باید مقدار بیشتری پول برای یک بلیط دیگه می دادم. دلیل های دیگری داشت. مثلا اینکه اصلا دوست نداشتم به سفری کوتاه برم. اصلا از این سفرهای تلگرافی خوشم نمی یاد. به همین دلیل دودل بودم.
در نهایت امیر (میزبان ما در میلان) با طرفندهایی رای ما رو عوض کرد. مثلا فیلمها و عکسهایی از میلان نشون داد که من و علی صددرصد قانع شدم.
به دلیل اینکه ساعت پروازِ ما صبح زود بود، شب نخوابیدیم تا مبادا کلا از سفر جا بمونیم. بیشتر از یک ساعت از این زمان رو من و ابوذر باهم ارتباط اسکایپی داشتیم. یعنی در حالی که داشتیم وسایلمون رو جمع و جور می کردیم بوسیلۀ اسکایپ باهم حرف می زدیم و هم رو می دیدیم. یک جورهایی انگار باهم در یک مکان بودیم. بعد من رفتم دوش گرفتم و آماده شدم تا از خونه بزنم بیرون که مبادا دیر برسم. بلیطی که گرفته بودیم از این بلیط ارزون ها بود. این بلیط ارزون ها ماجرایی داره. مثلا یکیش این هست که معمولا فاصلۀ فرودگاه پروازهاش از شهر خیلی زیاد هست. برای همین مجبور بودیم خیلی زودتر از خونه خارج بشیم.
ساعت پنج صبح از خونه زدم بیرون. مقداری از مسیر رو پیاده رفتم تا به اتوبوسِ شب برسم. پاریس یک سرویس اتوبوس شب داره که مسیرهای اصلی شهر رو پوشش می دن. حدود پانزده دقیقه پیاده روی کردم تا به ایستگاه برسم. به دلیل اینکه پیش از بیرون رفتن از روی سایت شرکت اتوبوسرانی مسیر رو بررسی کرده بودم (این شرکت تمام حمل و نقلهای شهری از جمله مترو و اتوبوس و تراموا را در بر میگیره. ولی اینجا برای خلاصه سازی از شرکت واژۀ اتوبوسرانی استفاده میکنم) ، دقیقا می دونستم که چه ساعتی از خونه باید خارج بشم و چه مسیری رو انتخاب کنم و چه ساعتی به ایستگاه می رسم. این هم یکی از خدمات فوق العادۀ شهرداری پاریس هست. یعنی آدم می تونه بره روی سایت، مقصد و مبدا رو وارد کنه. بعد سایت بهترین مسیر ممکن و زمان دقیقش رو در اختیار میذاره. مثلا میگه از فلان آدرس (مبدا)، فلان دقیقه پیاده میری و بعد از  فلان دقیقه به فلان ایستگاه اتوبوس میرسی؛ بعد سوار فلان خط اتوبوس میشی و تا فلان ایستگاه میری و این مسیر فلان دقیقه طول میکشه. بعد به فلان ایستگاه مترو می رسی و سوار فلان خط می شی و تا فلان ایستگاه میری. بعد دقیقا راس فلان ساعت میرسی به اون ایستگاه و تا فلان آدرس (مقصد) فلان دقیقه پیاده میری. برای مسیرهای پیاده روی هم جزئیات دقیق میده. یعنی مثلا اگر آدرس مقصد، خیابان ورسای پلاک 193 باشه و آخرین ایستگاه مترویی که پیاده بشی ایستگاه میکل آنژ باشه، بهت میگه که: از خیابون میکل آنژ تا پایان خیابان اِکزِلمانس 8 دقیقه پیاده روی می کنی. بعد به خیابان ورسای میرسی. از خیابون رد می شی و می ری سمت چپ. 50 متر به سمت چپ پیاده میری و به مقصد می رسی. سایت اتوبوسرانی همۀ این جزئیات رو از اول تا آخر روی فایهای عکس بهت نشون میده که امکان پرینت هم وجود داره. این قسمت آخرش یک چیزی تو مایه های دستگاه جی.پی.اس هست. فقط با این تفاوت که روی سایت ارائه میشه.
به هر حال تو اون تاریکی هوا از خونه زدم بیرون و چون دقیقا طبق برنامه عمل کردم سر ساعت به ایستگاه رسیدم و بلافاصله اتوبوس اومد. تصور می کردم که اتوبوس خلوت خواهد بود و می تونم چند دقیقه ای توی اتوبوس استراحت کنم. ولی برعکس، اتوبوس پر بود از کارگرهایی که در حال رفتن به سر کار بودند. به غیر از من و چند نفر دیگه، تمام مسافرهای اتوبوس سیاه پوست بودند. من هم به همراه یکی دو نفر دیگه سبزه و از اهالی خاورمیانه بودیم. یکی دو نفر دیگری هم که سفید پوست بودند، معلوم بود که از مهاجرین شرق اروپا هستن. اتوبوس داشت کارگر ها رو به محل کارهاشون می رسوند. تعدادی نشسته بودند و تعداد بیشتری هم ایستاده. هیچکس حرف نمی زد و انگار همه داشتن به روز کاری ای که در انتظارشون هست فکر می کردن.
 به مترو که رسیدم بازهم قصه همین بود. یعنی ترکیب مسافرهای مترو تقریبا به همین ترتیب بود. اما با این تفاوت که چند نفر دیگه مثل من بودن که از بار و بندیلشون پیدا بود که عزم سفر به خارج از پاریس رو دارن و مقصدشون فرودگاه هست. روبروی من یک آقای عرب نشسته بود. و کنارش هم یک دختر خانم سیاه پوست. چند ایستگاه که گذشت، شش-هفت تا زن سیاه پوست با لباس های رنگ و وارنگ آفریقایی وارد مترو شدن. از همون لحظۀ وارد شدن، فضای مترو کاملا دگرگون شد. فضای متروهای پاریس معمولا سوت و کور و سرد هست. به جز صدای گوش خراش و ناپسندِ مترو، خیلی وقت ها صدای دیگه ای به گوش نمیرسه. برای همین خیلی از آدمها سعی می کنن با گذاشتن گوشی و گوش دادن به موسیقی، از این صدای گوش خراش فرار کنن. ولی زنهای آفریقایی کاملا جو مترو رو عوض کرده بودند. باهم بلند بلند صحبت می کردن. مرتب جاهاشون رو تغییر می دادن و رفت و آمد می کردن اصلا حضور دیگران باعث نمی شد تا رابطۀ معمولی اونها تحت تاثیر قرار بگیره. انگار توی یک آشپزخونۀ بزرگ در حال آماده کردن مقدمات صور و سات یک مهمونی بزرگ هستن.  از رفتار گرمشون معلوم بود مدت زیادی هست که در این مسیر رفت و آمد می کنن. فقط اونها بر خلاف خیلی آدمهای دیگه اسیر گفتمان غالب بر فضای مترو نشده بودند و به خودشون نَقَبولونده بودن که باید اسیر این گفتمان بشن.
سر ساعتی که سایت اتوبوسرانی اعلام کرده بود به ایستگاه مقصد رسیدم. بعد از چند دقیقه ابوذر هم به من ملحق شد. بلافاصله سوار اتوبوس شدیم. ابوذر هنوز داشت نفس نفس می زد.  چون به اتوبوسی که قرار بود سوار بشه نرسیده بود و برای اینکه راه دیگه ای رو برای رسیدن به مقصد پیدا کنه، چندین دقیقه دویده بود تا بتونه راس ساعت به پورت مایو برسه. خوشبختانه سروقت به مبدا رسیدیم و بلافاصله پس از سوار شدن، اتوبوس به سمت فرودگاه حرکت کرد. باید حدود یک ساعت در اتوبوس می نشستیم تا به مبداءِ دیگه ای برسیم.
هنوز هوا تاریک بود و مهِ سنگینی جاده رو گرفته بود.







۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

ﺳﻔﺮﻧﺎﻣۀ ﻣﯿﻼﻥ-1


ﺳﻔﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺭﺧﺪﺍﺩ ﻫﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺳﻔﺮ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﻭﻧﯽ. ﺳﻔﺮ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﭼﻬﺎﺭﮔﺎﻧۀ (ﺍﺳﻔﺎﺭ ﺍﺭﺑﻌﻪ) ﻣﻼﺻﺪﺭﺍ ﻭ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺑﺮﻭﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﻔﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ. ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﻣﯿﻼﻥ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻭﻧﯿﺰ.
ﻧﺨﺴﺖ: ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﯿﻼﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻭﻧﯿﺰ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺳﻔﺮﻧﺎﻣۀ ﻣﯿﻼﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﻔﺮ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﻣﺜﻼ ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﻭ ﺭﻡ  ﻭ ﺑﺎﺭﺳﻠﻮﻥ ﻭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺳﻔﺮ ﺍﺭﻭﭘﺎ. ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﻡ ﻭ ﻓﻠﻮﺭﺍﻧﺲ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺳﻢ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﺳﻔﺮ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ. ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﯿﻼﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ، ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻭﻡ: ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻔﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ. ﺯﯾﺮﺍ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺫﻫﻨﯽ ﺳﻔﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ. ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ، ﺭﺧﺪﺍﺩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺁﺩﻣﺎ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻫﻤۀ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺎﺩﻩ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ، ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﻫﻔﺘۀ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﺎﻧۀ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧۀ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺒﺎﺑﮑﺸﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ. ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺫﻫﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺒﺎﺑﮑﺸﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻟﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺖ. ﻭﻟﯽ ﮔﻮﯾﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺭﺧﺪﺍﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ، ﺁﺷﭙﺰﯼ، ﺗﻤﯿﺰﮐﺎﺭﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻭ ﻫﻤۀ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﻌﻠﻖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﮔﻮﯾﺎ ﺷﻮﻕ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻼﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﻻﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻣﺎﻥ «ﻋﺸﻖ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻭﺑﺎ» ﺍﺯ ﻣﺎﺭﮐﺰ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﺍﻻﻥ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ. ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﺎﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺱ ﻣﻌﻤﺎﺭﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌۀ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺷﺮﻗﯽ ﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﭼﻬﺮۀ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ. 

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

مسئلۀ خونِ شهدا


تقدیم به برادرم، سهیل اعرابی
...
این روزها، در تماسهایی که با سهیل اعرابی  (برادر شهید سهراب اعرابی) دارم،احساس نزدیکی بسیاری با او می کنم. چرا!؟
 من هم 20 و اندی سال پیش برادرم را از دست دادم. "حسینِ" ما البته در 14-15 سالگی با دستکاری شناسنامه به جبهه رفت و از سهراب عزیز چند سالی کوچکتر بود. من هم وقتی برادرم را از دست دادم از سهیل خیلی کوچک تر بودم. از همان روز تا حالا سایۀ سنگین این "شهید" بر زندگی خانوادۀ ما سایه افکنده بود و افکنده است و خواهد افکند. گریه های شبانۀ مادر، غصه های فرو خوردۀ پدر، پیری زودرس هر دو. آسیب های روحی خواهر و برادر و البته همۀ این سختی ها در برابر روح بزرگ "حسین" که به زندگی ما معنا می داد، ذره ای بودند در مقابل دریا. بخاطر همۀ اینهاست که احساس می کنم سهیل را خوب می فهمم. همۀ خانوادۀ شهدا را خوب می فهمم. ولی علاوه بر همۀ این تجربه های مشترک فردی و خانوادگی، یک چیزی هست که تجربۀ مشترکِ اجتماعی ماست. این مسئله را من از وقتی وارد جامعه شدم هر روز دارم با خودم می کشم.
مسئلۀ "خونِ شهدا"...
این یکی از همه سخت تر است. یعنی تو در جایی هستی که علاوه بر زندگی و مبارزه باید از خون برادر شهیدت و دیگر شهیدان هم دفاع کنی. اصلا تو وارث خون شهید ت هستی. مثل حسین که وارث آدم بود. اینکه چطور از خون او حفاظت کنی از مهمترین دغدغه های زندگی ات می شود. حتی اگر مثل من موقع شهادت برادرت کودک بوده باشی، پس از آن واقعۀ تلخ هیچ وقت احساس نمی کنی او را از دست داده ای یا اینکه در کنارت نبوده است. همیشه بوده است. سر کوچه ات اسمش را نوشته اند. در مدرسه و دانشگاه مثل برچسبی رو پیشانی تو بوده است. در مسجد و نانوایی هم سنگینی نگاههای زیر چشمی دیگران، او را در کنار تو می نشانده است. حتی وقتی کسی از روی مهربانی و ترحم دستی به سرت می کشیده است و یا سلام گرمی به تو می کرده است؛ در لابلای آن نواها  و نوازش ها شهیدت با تو بوده است.
ولی وقتی بزرگتر می شوی قصه جدی تر می شود. تو باید با توجه به خون شهیدت موضع بگیری. باید تصمیم بگیری. باید موافقت کنی. باید مخالفت کنی. از یک طرف عده ای هستند که برادرت و دوستان شهیدش را مسخره و استهزاء می کنند که: «طفلکی ها بچه بودند قربانی بازی بزرگان و سیاست های از ما بهتران شدند.» تو اینها را می شنوی و می بینی. ولی سعی میکنی به روی خوت نیاوری. چون میدانی که برادرت به راهش ایمان و آگاهی داشته است.  یک طرف دیگر هم افرادی هستند که به اسم خون شهدا همه کار می کنند. هر کس سخن و حرفی دارد، به نام خون شهدا خفه اش می کنند و همانها در جای دیگر به نام خون شهدا همه نوع مسامحه و سازش و مذاکره ای را می کنند. تو پای میز مذاکرۀ آنها نیستی ولی نتیجه اش را باید تحمل کنی. گاهی خوب است و تو احساس رضایت می کنی که خون شهیدت پایمال نشده است. ولی گاهی پیش می آید که احساس می کنی پای میز مذاکره به خون شهیدت خیانت شده است. چکار باید بکنی؟ چه موضعی باید بگیری؟ تو دیگر بزرگ شده ای و می فهمی حسین دیگر فقط متعلق به تو نیست. بلکه از لحظۀ شهادتش به سرمایۀ ملی تبدیل شده است و سرمایه های ملی را نمی شود مصادره کرد. حداقل اگر بشود کرد، تو کسی نیستی که این کار را بکنی. چون می دانی که شهیدت راضی نیست. خب چکار باید بکنی؟ چکار می شود کرد؟
لحظه هایی می رسد که فکر می کنی از همان دمی که خون شهیدت به زمین ریخته است، در واقع خونش بر دل تو جاری شده است و تو مجبوری مدام خون دل بخوری. خون دل شهیدت را. ولی جایی هم می رسد که احساس می کنی این خون مانند یک "حبل المتین" تو را از گرداب ها طوفان ها نجات می دهد. به تو قدرت می دهد. همین خون است که در دوران خدمت سربازی به سراغ من می آید تا جلوی فرماندۀ لشکر بایستم و در حالی که او دارد به اسم خون شهیدان به جوانهای مردم ظلم می کند بگویم: «آهای آقا! وارث آن خونی که تو داری بنامش ظلم می کنی منم!» و همین میراث است که این روزها در کلام سهیل جاری می شود ما را به صبر و تامل بیشتر فرا می خواند و از ما می خواهد که مبادا خون شهدای جنبش سبز «گاهی» به غلط جلوی چشمانمان را بگیرد و زندگی دیگران را فراموش کنیم.
آن روزی که پروین خانم (مادر شهید سهراب اعرابی) در بهبوهۀ خون ریزی ها و خون خواهی ها گفت از خون پسرش می گذرد، اگر که زندانی ها آزاد شوند و حق مردم رعایت شود، نا خودآگاه یاد مادرم افتادم که همیشه بعد از نماز بلند بلند دعا می کرد و از خدا می خواست که جنگ تمام شود.
...