۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

,

من از آزادیِ ریحانه طباطبایی خوشحال نشدم


از صبح بد جوری در فکر ریحانه طباطبایی بودم. اینکه رفیقت یک ماه تمام در سلول انفرادی باشد هنوز برایم عادی نشده است و هر وقت دوستی می‌رود انفرادی، حال و احوالم عمیقانه گرفته می‌شود. 
برای هواخوری از کتابخانه آمدم بیرون. نشستم روی نیمکت از روی موبایل گوگل پلاس را باز کردم. بهمن دارالشفایینوشته بود: خبر خوب! ریحانه طباطبایی هم از اوین در آمد. 
گیج و سردرگم شدم. باید خوشحال می‌شدم. ولی نبودم.‌‌ همان موقع یکی از دوستان ایرانی سرو کله‌اش پیدا شد و گفت چه خبر؟ خبر را بهش گفتم و او با صدای بلند خوشحالی کرد. من اما... 
از اینکه خوشحالیمان رفعِ ظلمِ نصفه و نیمه‌ای که به خودمان و دوستانمان می‌شود خوشحال نیستم. از زندانی شدنِ دوستان ناراحت و غمگین و دلگیر می‌شوم. ولی دیگر از آزادیشان مثل قبلن‌ها خوشحال نمی‌شوم. واقعن حس خوشحالی و شادی بهم دست نمی‌دهد. دست خودم هم نیست. حس می‌کنم وضعیتی که در آن گرفتار شدیم اینقدر بدخیم است که این خوشحالی‌های کوچکِ ما فقط مثل مُسکن‌های مقطعی عمل می‌کند و در دراز مدت ما را بی‌حس می‌کند. 
در بین همۀ این دوستان روزنامه نگاری که بازداشت شده بودند، من با ریحانه رفیق‌تر هستم. اما متاسفم که بگویم اینبار خوشحال نشدم. چون هیچ‌گاه اولین باری که ریحانه و دیگر رفقا بازداشت شدند را فراموش نکرده ام و نمی‌کنم و همیشه سایۀ آن کابوس را بالای سر خودم و خودمان احساس می‌کنم. شاید خیلی از دوستانم نسبت به این بازداشت‌ها بی‌حس شده باشند، اما متاسفانه یا خوشبختانه من نسبت به آزادی‌ها بی‌حس شدم. حق ما این نیست که دوران جوانیمان انیگونه بگذرد. ریحانه و خیلی از جوان های دیگری که در زندان هستند یا سایۀ زندان را بالای سر خود احساس می‌کنند، از بهترین جوان‌های این مملکت‌اند. جوان‌های عاشقی که پر پر شده اند، رابطه‌هایی که از هم پاشیده اند؛ خانواده‌هایی داغ دار شده اند؛ آدم‌هایی که در اوج شکوفایی زندگی شان، آواره شدند... آیندۀ ملتی که قهوه‌ای شده است. بله! این‌ها واقعیت امروز میهن عزیز ماست. این دار و دستۀ فاسد و جنایت کار حاکم بر مملکت همۀ جوانی ما را نابود کرده است تلاش می‌کند ما را به این آزادی‌ها و خوشحالی‌های کوچک دلخوش کند و شاید توقع دارد ازش تشکر هم بکنیم. 
این حرف‌ها از روی افسردگی و نا‌امیدی نیست. بلکه فکر می‌کنم این حس من را بیشتر تحریک می‌کند. به حرکتم وا می‌دارد و به لطف افق گسترده تری که روبرویم قرار می‌دهد، راهم را روشن‌تر ایمانم را راسخ‌تر می‌کند. و البته امید و توکل را که همراه همۀ این‌ها می‌کنم. اینقدر راهم را روشن می کند که بفهمم بزرگترین مبارزه امروز، در کنار هم بودن، مهربانی کردن، گذشت کردن، خوب بودن، عاشق بودن، و از همه مهمتر، راستگو بودن و صداقت داشتن است. نه فقط روی کاغذ. بلکه جاری در زندگی.

تقدیم به ریحانۀ عزیز:


چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من؟

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پیش می‌رم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

وقتی دیگه زندگی صمیمی نیست

قدیما، برای دیدار دوستای صمیمی، نیازی به تنظیم قرار قبلی نبود. دیدارها خودشون بوجود می‌اومدن. چشاتُ باز می‌کردی می‌دیدی بین دوستاتی.
حتی دور هم جمع شدنای خانوادگی هم همش آخر هفته‌ها نبود. درسته که یک مهمونیایی بودن که فقط‌آخر هفته بودن. ولی وسط هفته‌ها، دم غروب وقتی در‌حال‌ مشق نوشتن بودی، یهو‌ زنگ خونه به صدا در میومد می‌دیدی خاله و پسرخاله‌ها با یه هندونه زیر بقلشون پشت در واستادن. و این دیدارهای اتفاقی همیشه اتفاق می‌افتادن.
ولی حالا چی؟
انگار یک کسایی یک جایی نشستن و برنامت رُ دارن تنظیم می‌کنن که وسط هفته کار کنی و آخر هفته تفریح کنی. تفریحی که ازپیش تنظیم شده. آدم یاد چارلی چاپلین تو «عصر‌ جدید» می‌افته. حالا دیگه باید رفقای صمیمی‌ش رُ هم در زمانای تنظیم شده ببینه.
بدبختیِ  مضاعف اونجایی میاد سراغ آدم که نظمِ زندگیش به نظم جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنه نخوره. جامعه‌ای که مثل ساعت دقیق و منظم و ساختارمند داره کار می‌کنه.
اون وقته که نه رفیقی می‌مونه و نه صمیمیتی.

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

, , , ,

ما کجا زندگی می‌کنیم؟

صبح که از خواب بیدار شدم، ناگهان این خبر تلخ را دیدم:

 «دختران موسوی و رهنورد بازداشت شدند.»

ماجرای بازداشت هم خیلی تلخ بود. نرگس موسوی گفته بود: «یکی از آن مرد‌ها که من قبلا سر کوچه اختر هم دیده بودمش، دستش را بلند کرد که بزند زیر گوش من.» هرچند که مقاوت و روحیۀ مثال زدنی‌ای داشت و در همان گفتگو با کلمه گفته بود: «من، فرزند میرحسین موسوی، مصمم‌تر از قبل پیگیر حق پدر و مادرم خواهم بود» اما باز هم این ماجرا تاثیر عمیقی داشت. حال عجیبی پیدا کردم که توصیف بر نمی‌دارد. امتحان هم داشتم و باید خودم را آماده می‌کردم. اما خبر بد جور تنکانم داده بود. در همین هشت و چهار بودم این گزارک را در فیسبوک گذاشتم تا کمی احساسم را فرافکنی کرده باشم:  «نه اینقدر بی‌ناموس و بی‌غیرتم که خبر بازداشت دختران موسوی و رهنورد رُ بشنوم و بتونم مثل آدم برم سر جلسهٔ امتحان،
نه اینقدر آشفته که این مسئله جلوی امتحان دادنم را بگیره.
یعنی منم دارم به «همزیستیِ مسالمت‌آمیز» با فساد و ستم عادت می‌کنم؟»

بعد البته به ناچار رفتم دانشگاه. گزارشش را اینطور در فیسبوک گزارک کردم:  «یک همکلاسی یونانی دارم که به خاطر تجربه‌ای که کشورشون در دوران دیکتاتوریِ سرهنگ‌ها داشته، می‌تونه حرف‌هام رُ تا‌ حدودی درک کنه.
امروز که حالم گرفته بود ازم پرسید:
حالا این دخترای رهبر جنبش‌تون چی‌کاره‌اَن که بازداشتون کردن؟ اونا هم فعال سیاسی حرفه‌ای بودن؟
گفتم: نه بابا! هنرمندن. پدر و مادرشون هم هنرمندن. همهٔ خانواده‌شون هنرمندن. پدر نقاشه و مادر مجسمه‌ساز. بچه‌ها هم همچنین؛ نقاش و گرافیست و... بعد گفتم که پدر بعد از نخست‌وزیری در دانشگاه و فرهنگستان هنر کار می‌کرده و مادر هم رییس یک دانشگاه هنر بوده...
کمی با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرد:
راست می‌گی؟ آدم دوست داره عضو همچین جنبشی باشه. خوش‌بحالتون که همچین سیاست‌مدارایی هم دارین!»

وقتی آمدم خانه، چشمم افتاد به گزارک کیانوش انصاری که وضعیت تراژیک ما را به خوبی روی فیسبوک ریخته بود:  «ما کجا زندگی می‌کنیم؟ به گفته رئیس جمهور خانواده لاریجانی فساد سیاسی دارد.
رئیس مجمع تشخیص مصلحت به گفته احمدی‌نژاد فساد مالی دارد.
اطرافیان احمدی‌نژاد پرونده‌ها فساد مالی دارند و خطر قرمز احمدی‌نژاد هستند کسی حق ندارد به آن‌ها نزدیک شود.
خود احمدی‌نژاد پرونده تخلفات گسترده مالی در شهرداری تهران دارد و استانداری اردبیل... که او هم گویی مصونیت دارد.
به گفته احمدی‌نژاد در مناظرات ناطق نوری بازرس دفتر رهبری فاسد مالی دارد.
مرتضوی متهم به جنایت در کهریزک است.
گویی سپاه پاسداران صاحب اسکله‌های غیر قانونی است و توسط احمدی‌نژاد به برادران قاچاقچی معروف می‌شود.
آنوقت همه این‌ها آزادند و حتی مملکت را هم اداره می‌کنند و به کارشان هم ادامه می‌دهند.
در همین عین خبرگزاری فارس می‌نویسید: دختران میرحسین موسوی بازداشت شدند و ماموران حتی علت بازداشت آن‌ها را نگفته‌اند.
خیلی خنده دار است کسانی که فسادشان فریاد زده می‌شود هیچ پرونده‌ای ندارند و راست راست می‌گردند و آن‌ها که جرمشان معلوم نیست در بازداشت‌های نامعلوم و بدون توضیح هستند.»

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

,

یک ملت در حبس و حصر است؛ بشکنیمَ‌ش

«این‌ها آتش زیر خاکسترَن... [ارتباط] این‌ها را از مردم به کلی قطع کنین!درب خانۀ این‌ها باید بسته بشه، رفت و آمد ها باید محدود بشه. نتونن پیام بدن. نتونن پیام بگیرن. تلفنشون باید قطع بشه. اینترنتشون باید قطع بشه. تو خونۀ خودشون باید زندانی بشن... »
این‌ها حرفهایی‌ست که احمد جنتی دو سال پیش گفت. البته دربارۀ موسوی و کروبی. ولی پس از گذشت دو سال باید از خود بپرسیم آیا فقط میرحسین و کروبی در «حصر» هستند؟ آیا این فرمان‌هایی که جنتی [البته بی شک از جانب آیت‌الله خامنه‌ای] به دستگاه قضایی و نیروهای امنیتی می‌دهد، امروزه علاوه بر موسوی و کروبی، دربارۀ بخش زیادی از مردم در حال اجرا نیستند؟ آیا ارتباط ما نیز باهم قطع و خدشه‌دار نیست؟ آیا درب‌های خانه‌های ما به روی هم بسته نیستند؟ آیا رفت و آمدهامان محدود نشده است. آیا ما می‌توانیم با آزادی به هم پیغام بدهیم و از هم پیام بگیریم؟ تلفن‌هامان واقعن وصل‌اند؟ آزادند؟ اینترنت‌مان محدود و قطع نشده است؟ آیا ما نیز در خانه‌های خودمان زندانی نشده‌ایم؟ آیا این جمله‌هایی که جنتی به کار برده است، توصیفِ وضعیتِ امروزِ جامعۀ ما نیست؟
بله! این روشِ همهٔ استبدادگران و تمامیت‌خواهان است که از یک نقطهٔ کوچک شروع می‌کنند و به همهٔ عرصه‌ها تعمیم می‌دهند. و این ویژگیِ جامعۀ فرمان‌بردار و سلطه‌شده است که به آنها اجازۀ پیشروی و دست‌درازی در حریم خود را می دهد.
۲۵ بهمن دو سال پیش، حماسۀ درخشانی بود که همۀ ما از پیش آمادۀ پرداخت هزینه هایش بودیم و هستیم. ما حاکمیت را عقب راندیم و میخ خودمان را در زمین سیاستِ کشور محکم کوبیدیم. اما چشم ها را اگر باز کنیم، می بینیم که ناخودآگاه، پس از حصر موسوی و کروبی، ما هم به حصر رانده شدیم. و بدتر اینکه، علاوه بر هواداران و همراهان بیشمارِ جنبش سبز، بخش های بسیاری از هموطنانمان هم در چنین حصری گرفتار شده اند و حلقۀ حصرشان تنگ تر شده است.


حصر رهبران جنبش سبز، نماد حصر همۀ ماست. شکستن حصر آنها بر آزادی ما تاثیر می گذارد و فروریختن حصارهای ما آزادی آنها را به دنبال می‌آورد. سرنوشت تک تک ما به هم گره خورده است. هر کمکی که به شکست این حبس‌ها و حصرها در جامعه و اطراف خودمان بکنیم، روی رهایی رهبران جنبش تاثیر گذاشتیم و هر تلاشی که در راهِ آزاد سازیِ کوچهٔ اختر بکار ببندیم، راهی به رهایی خودمان باز کرده‌ایم.
...
 خبر آخر: دختران موسوی و کروبی در آستانهٔ دومین سالروز حصر پدر و‌ مادرشان، توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

, , ,

آیا زندانیِ سیاسی مهم است؟



محمد در فیسوکش نوشته:
«آیا تنها به این دلیل که زندانی سیاسی داریم، باید نسبت به سرنوشت ۷۷ میلیون ایرانی بی‌تفاوت باشیم؟؟! آیا باید سایر عرصه‌ها و فعالیت‌ها را معطوف به این موضوع کنیم و تمام تلاشمان را صرفا «صرف زندانیان سیاسی کنیم؟ زندانیان آزاد می‌شوند، ولی ما برای بهبود اوضاع چه کرده‌ایم؟ در تمام این چند دههٔ گدشته، ما زندانی سیاسی داشته‌ایم، اما آیا تلاش‌ها و کوشش‌ها در عرصه‌های دیگر متوقف شده است؟ مگر نه این است که که دوستان ما را در زندان افکنده‌اند که جلوی فعالیتشان را بگیرند؟ پس فرق ما با آن‌ها که در بند هستند چیست؟ ما در بند عافیت طلبی و ترس خود اسیریم، ما در بند احساسات خود هستیم. ما خودمان برای خودمان زندان ساخته‌ایم.»


الهه مجردی دربارۀ یکی از معروف ترین و محبوب ترین زندانیان سیاسی نوشته:
جای تاسفه که مدیر لایق وپیگیری مانند مهندس صفائی فراهانی که در مدت نمایندگی در دوران مجلس ششم ذره‌ای از دفاع از حقوق ملت عقب ننشستند، امروز بجهت بیماری قلبی که به جهت فشارهای زندان وانفرادی ۲الف «که روزگاری خود پیگیر وضعیت دانشجویان وفعالان سیاسی محبوس دران بود» نصیب ایشان شده اکنون خانه نشین شده وباید شاهد نابودی این مملکت به دست مدیران نالایق ودنیا پرست باشند. 


آزادی بانو در پلاس اما نگاهی به درد و رنج زندانی های سیاسیِ روزنامه نگار انداخته است:


هنوز به جرمِ روزنامه نگاری
جرمش این است که در روزهای مرخصی هم نمی‌تواند از کوچک شدن سفرهای مردم ننویسد
مهسا امر آبادی و مسعود باستانی بعد از سه سال و اندی حبس بلاخره چند روزی با هم و در کنار هم بودند، اما وقتی که شانزده دوست و همکارت را ظرف چهل و هشت ساعت زندانی می‌کنند، بیرونِ زندان هم می‌شود خود زندان. 
این شانزده نفر هنوز به جرم روزنامه نگاری زندانی‌اند تا سناریوی حاکمیت تکمیل شود و احیانا فیلمِ دیگر مثل «چشم روباه» بسازد و آزادی را نصیب کسانی کند که آزاده و سربلند زندگی کرده‌اند. 
مهسا امر آبادی وقتی مرخصی‌اش تمام شد پیش از آنکه دوباره به زندان برگردد نوشت؛ 
مسعود و زندگی مشترکی که بعد از سه سال و نیم دوباره پیدایش کرده بودم را می‌گذارم و با همه اعتقادی که به این راه دارم و عشقی که به زندگی می‌ورزم به زندان می‌روم... 
دو شب است که خواب می‌بینم در زندانم و با صدای بلند می‌گویم: هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی‌شود و من متاسف می‌شوم که زندان مانند خانه‌ام شده است. پر از آرامش و آزادی. 
مرخصی و طعم آزادی با مسعود بدون هیچ دوربین یا چشم سوم برایم شیرین بود اما بازداشت دوستان روزنامه نگارم آن را تلخ کرد و تلخ‌تر آن بود که به چشم دیدم خانه و سفره‌های مردم کوچک‌تر شده‌اند و دستان محتاج بزرگ‌تر. 
من دارم می‌روم. عازم جایی که حالا خانه‌ام شده است و تخت کوچکی که دیگر اتاق من است، اتاق کوچکم. از صمیم قلب امیدوارم هیچ کس در این مهمانخانهٔ مهمان کٌش نیاید. ما مهمان پذیر خوبی نیستیم....»

حالا همۀ این حرف ها را که خواندیم و شنیدیم، خالی از لطف نیست که نگاهی گزارک علی ملیحی را بندازیم:
«تارا بهم یادآوری کرد که امروز سالگرد بازداشتم در سال ۸۸ است. سال ۱۳۸۸ساعت ۱۰ صبح ۲۰بهمن به شکل وحشیانه‌ای به منزل ما ریختند و مرا با خود بردند و دو سال و نیم بعد پس آوردند! امروز لابد روزمهمی در زندگی من است اما شباهت اضطراب این روز‌ها با فضای زمستان۸۸ برایم کمی مسخره است. سه سال قبل در همین ساعات وقتی با ماشین سوزوکی ویتارای آقایان از روی پل پارک وی به سمت اوین می‌رفتیم، یکی از آن‌ها ازم پرسید «حالا شما فکر می‌کنید چند نفر هستید توی این مملکت؟» گفتم «میلیون‌ها نفر» به مسخره گفت «یعنی دقیقا چقدر؟» گفتم دقیقا میلیون‌ها نفر...»

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

, , ,

گزارشِ گزارک‌ها: از ارمیا تا فروشِ پایان نامه



 در ادامۀ گزارک* نویسی‌ها، اینبار گزارکی از فاطمه را می‌ذارم: 

  «کامنتهای صفحهٔ فیس‌بوک آکادمی گوگوش را می‌خوانم و لبم را می‌جَوم. این مردم چه مرگشان است؟ هر هفته، چند هزار نفر، می‌ریزند پای عکس‌های دختر محجبهٔ امسالِ آکادمی، ارمیا، و فحش و لعنت بارش می‌کنند. این بار داستان بد‌تر است. دخترک امشب گفت شوهرش آلمانی است و خانوادهٔ شوهرش با این‌که مسیحی‌اند، خیلی اهل تساهل‌اند و حجاب داشتنش را پذیرفته‌اند و دوستش دارند. امشب، بیشترِ کامنتهای مخالف او پای عکسش یک مضمون دارد؛ بهش گفته‌اند تو گه خورده‌ای که هم حجاب داری و هم آواز می‌خوانی. لجن‌مالش کرده‌اند که گهِ مضاعف خورده‌ای که شوهرت هم مسیحی است. کجای اسلامت بهت چنین اجازه‌ای داده؟ یکی هم نوشته ازدواجت باطل است و بچه‌هایت حرام‌زاده‌اند.
این مردم،‌‌ همان مردمی‌اند که با «علی علی» خانوم هایده های‌های اشک می‌ریزند و با دیدن عکس خانوم گوگوش در لباس احرام کف می‌زنند. اما حالا روسریِ این دخترک چنان عصبانیشان کرده که به همه‌چیز متهمش کرده‌اند: «عامل رژیم»، «متناقض»، «متظاهر»، «ریاکار»، «بی‌دین»، «مومنِ مسجدندیده»، «لچک به سر»، «پتو به کلّه»، «مصداقِ شعر ایرج‌میرزا»، «کچل» و هزار و یک خزعبل مزخرف دیگر.
 «حجاب اجباری» چه بلایی سر این مردم آورده؟ عصبانی‌ام. با این مردم مجنونِ تب‌زدهٔ مالیخولیاییِ افراطی، به جهنم هم نمی‌رویم.»

حالا گزارک هادی را بخوانید. شاید بی‌ربط به نظر برسد. ولی به نظرم بی‌ارتباط نیست. 

  «امروز تو می‌دون انقلاب یک آدمی رو دیدم با سر و ظاهر خیلی کثیف که قبلا هم بار‌ها دیده بودمش. ولی چندان بهش اهمیت نمی‌دادم. همیشه داد می‌زد کتابای کم یاب و نایاب بفرما طبقه پائین! ولی امشب یه دفه تو چشمم اومد! چون این بار خیلی اتفاقی متوجه شدم رفیقمون تغییر شغل داده! همونطور که مخاطب نگاهش شده بودم و زل زده بود تو چشمام با صدای بلند گفت پایان نامه ارشد بفرما طبقه پائین! خیلی وقته سعی می‌کنم به این جور چیزا اهمیت ندم چون ته نداره! هیچ وقت هم خوشم نیومده وقتی دارم توی خیابون راه می‌رم مثل این دانای کل‌های احمق مدام نسبت به همه چیز و همه کس قضاوت کنم و هی غر بزنم که چرا این مردم بی‌فرهنگن چون آشغال تو خیابون می‌ریزن! که چرا این احمق دستشو از رو بوق برنمیداره! یا چرا عابرهای پیاده همین طور بی‌خیال از وسط خیابون رد می‌شن؛ یا چرا این عوضی به هر زنی که از کنارش رد می‌شه یه تیکه‌ای می‌ندازه، و از این حرفهایی که گرچه همه شونو می‌ذارم رو سرم ولی موقع دوباره شنیدنشون ترجیح می‌دم گوشمو بزنم به کری تا طرف توقع ری اکشن ازم نداشته باشه. ولی امشب بعد از مدت‌ها وقتی دیدم اون آدم با اون سر و ظاهر کثیف، خیلی علنی داره وسط پیاده رو پایان نامه قاچاق می‌کنه؛ اون هم در چند متری یکی از مثلا معتبر‌ترین دانشگاه‌ها، با خودم فکر کردم یعنی واقعا فقط می‌شه گفت؛ انحطاط!»


* «گزارک» جایگزینی است که استاد داریوش آشوری در برابر «استاتوس» پیشنهاد داده است.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

,

گزارشِ شبکه‌ها / مدعیان اصولِ بی فروغ


تلاش می‌کنم از این به بعد گاه و بی‌گاه گزارک‌هایی* که دوستان در شبکه‌های اجتماعی می‌گذارند را در وبلاگم بازتاب بدم. بویژه از فیسبوک و گوگل+ . گاهی نوشته‌هایی می‌بینی که بسیار ناب‌هستند، اما در یک حلقهٔ کوچک گیر می‌کنند و فراتر نمی‌روند. هرچند که شبکه‌های اجتماعی انحصارِ نوشتن و بیان کردن را از دستان ‌نویسنده‌ها و شخصیت‌های حرفه‌ای برون آورده و بازیگران تازه‌ای را وارد کرده‌است، اما ساختار این شبکه‌ها (بویژه فیسبوک) از  انتشار آن مطالب در بیرون از حلقهٔ دوستان فیسبوکی آدم‌ها را با مشکل روبرو می‌کند. بالاخره هم امتیازی که بدست می‌آوریم کامل نیست و چیزیش کم می‌ماند. حالا من هم تلاش می‌کنم در حد خودم مقداری به این حلقهٔ بستهٔ شبکه‌های اجتماعی تَرک وارد کنم و چرخهٔ بستهٔ آنها را کمی بازتر کنم.
اولین گزارک[هایی] که اینجا می‌گذارم از ناصر بزگوار است. او باهوش است و درست همان زمانی که خبر بازداشت مرتضوی می‌پیچد، خوشحالی از این خبر چشم‌های تیزبینش را کور نمی‌کند و اینگونه می‌نویسد:
وضعیت آچمز!
از بازداشت مرتضوی غافلگیر نشدم. غیرممکن است خدمتگزاری چنان مهم را جز در "هتل اوین" نگاه دارند! اما حضرات در وضعیت "آچمز" بالاخره باید کاری میکردند. ایمان من به وعده های قطعی خداوند میگوید " این اول ماجراست". مظلومیت شهدای کهریزک و نداها و زندانیانی چون زیدآبادی و سحرخیز و تاجزاده و ... بویژه میرحسین و کروبی، در ذات جهان جاری است و بهنگام عمل میکند و خواهد کرد. یک طرف رسوا می شود و یکطرف به هتل اوین می رود. فقط توبه شاید بتواند انتقام الهی را تعدیل کند. وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.
ناصر سپس در گزارکی دیگر می‌گوید:
حکایت ما و متهمین به فساد
جریانی که لاریجانی نماینده آن است، احمدی نژاد را برای حمایت از یک متهم به قتل و نیز متهم به فروش سوالات کنکور (یعنی مرتضوی) مورد حمله قرار می دهد و در پاسخ، احمدی نژاد لاریجانی ها را متهم به فساد اقتصادی می کند. جریان اصلاح طلب اما، پیش از اینها اعلام کرده است که هر دو راست می گویند ! مگر غیر از این است؟ مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین. این متهمین به فساد پس از اینکه سالها رهبران و چهره های اصلاح طلب را در زندان نگه داشته اند، نتوانسته اند حتی یک نقطه سیاه اخلاقی یا اقتصادی در زندگی آنها پیدا کنند. اتهام اصلی اصلاح طلبان پاکدامنی است و نقطه قوت رقبای ظالم آنان، فساد و ظلم و دروغ فریب.
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به چه افتاده بود.

*«گزارک» جایگزینی است که استاد داریوش آشوری در برابر «استاتوس» پیشنهاد داده است.

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

,

فوکو خوانی



این‌ها بخش‌هایی‌ست که پس از دوباره‌خوانیِ «مراقبت و تنبیه» و با توجه به تجربهٔ عینی‌ای که در این مدت بر ما گذشته است نظرم را جلب کرد. اینبار اما متن اصلی به زبان فرانسه را خواندم که پنجره‌های‌ تازه‌ای به رویم باز کرد و می‌خواستم با دیگران هم در میان بگذارم: *


باید ایدهٔ جرم و ایدهٔ مجازات ارتباطی محکم با یکدیگر بیابند و «بدون وقفه در پی هم آیند... اگر شما این چنین زنجیرهٔ ایده‌ها را در ذهن شهروندانتان شکل دهید، آنگاه می‌توانید از اینکه آنان را هدایت کرده و اربابشان شده‌اید برخود ببالید. مستبدی ابله با زنجیرهای آهنی می‌تواند بردگانش را به انقیاد در آورد؛ اما سیاستمداری حقیقی آنان را به زنجیری از ایده‌های خودشان به مراتب محکمتر به بند می‌کشد؛ او اولین حلقهٔ زنجیر را به سطح ثابتِ عقل وصل کرده است و از آنجا که از حلقه‌های بافتهٔ این زنجیر بی‌خبریم و تصور می‌کنیم خودمان آن [‌ها] را ساخته‌ایم، این زنجیر به مراتب محکمتر است؛ ناامیدی و زمان، زنجیرهای آنهی و فولادی را می‌فرساید، اما نمی‌تواند هیچ گزندی بر پیوند عادیِ ایده‌ها وارد آورد، بلکه آن را مستحکمتر می‌سازد؛ بر الیافِ نرمِ معز، بنیانِ تزلزل‌ناپذیرِ استوار‌ترین امپراتوری‌ها بنا می‌شود» ـ. 
به نقل از سِروان / ص ۱۳۰
... 

تنهایی [در زندان] به این دلیل ابزار مثبت اصلاح است که نوعی خود-تنظیمیِ کیفر را تضمین می‌کند و فردی سازیِ خودجوشِ مجازات را نیز امکان پذیر می‌کند؛ هرچه محکوم بیشتر مسئول ارتکابِ جرم‌اش بوده باشد، بیشتر قادر به تأمل و اندیشه خواهد بود؛ و ندامت نیز شدید‌تر و تنهایی دردناک‌تر خواهد بود
ص ۲۹۳

نگاه خودم: 
این منطق زندانِ انفرادی است که فوکو به بهترین شکل از آن پرده برداری می‌کند. این سخن‌ها من را به یاد سخنرانی آیت الله خامنه‌ای در نمازجمعهٔ معروف پس از انتخابات می‌اندازد. آنجایی که سبز‌ها را مسئولِ خون‌های ریخته شده می‌داند و از آن‌ها می‌خواهد که نادم و پشیمان باشند. 
کسانی که بازجویی شده‌اند و با بازجوهای خود در ارتباط بوده‌اند، می‌توانند تصدیق کنند که گفتمان غالب بر بازجویی‌ها همین منطقِ «انداختن همهٔ تقصیر‌ها به گردنِ خودِ زندانی» است. 
بیرون از زندان نیز، بازیگرانِ سیاسیِ اقتدارگرا همین منطق را برای سرکوبِ نرم و درونیِ مخالفان بکار می‌برند. در واقع این یک روشِ کنترل و تسلط بر فرد است که مرزی ندارد. از درونِ خود فرد بر خودش اعمال می‌شود. او اسیرِ این ایده می‌شود که «خودش تقصیرکار است» و حتمن عیب و ایرادی دارد که به این روز افتاده است! در واقع متهم زندانیِ ایده‌ای می‌شود که بازجو _و دستگاهِ بازجویی_ در ذهن او جا انداخته است. او با پذیرش این گناهکاریِ خود، همه جا _حتی بیرون از زندان_ را تبدیل به زندان می‌کند. 
او زندانیِ «تقصیرکار پنداریِ» خودش می‌شود. 
... 

سرودی که زندانیان فرانسوی در هنگام به نمایش‌درآوردنشان با قل و زنجیر در خیابان‌های پاریس حدود ۲۰۰ سال پیش هم‌خوانی می‌کردند: 
 «تحقیرِ انسان‌ها از آنِ ما محکومانِ به اعمال شاقه است.». 
همچنین تمام طلاهایی که [حکومتیان و اشراف] پرستش می‌کنند از آنِ ماست. 
این طلا روزی به دست ما خواهد رسید. 
ما آن را به بهای زندگیِمان می‌خریم. 
دیگران این زنجیر‌ها را که امروز شما بر دست و پایمان زده‌اید حمل خواهند کرد؛ 
آنان بَرده خواهند شد. 
هنگامی که پایبند‌هایمان را بشکنیم. 
ستارهٔ آزادی بر ما درخشیدن آغاز می‌کند... 
بدرود. 
چون ما هم زنجیر‌ها و هم قانونتان را حقیر می‌شماریم. 
ص ۳۲۶
... 

 «هنگامی که تهیدستی خیابا‌‌نهایتان را با جسد‌ها سنگ‌فرش می‌کند و زندا‌‌نهایتان را از دزدان و قاتلان پُر می‌کند، کجایند آن کلاه بردارانِ والا مقام؟ [اشراف]... فسادآور‌ترین نمونه‌ها... آیا نمی‌ترسید اگر که آن مرد فقیری که به جرم ربودنِ قطعه‌ای نان از پشت نرده‌های نانوایی، روی نیمکت مجرمان نشانده‌ایم، روزی چنان خشمگین شود که بازار بورس، این کُنامِ وحشی را آجر آجر ویران کند کنامی که در آن گنجینه‌های کشور و ثروت خانواده‌ها بدون مجازات ربوده می‌شود؟» اما این بزهکاری اغنیا با آسان‌گیری و مدارای قوانین مواجه می‌شود و اگر هم زمانی زیر ضربِ قوانین قرار بگیرد خیالش از بابت اغماض و چشم‌پوشی دادگاه‌ها و ملاحظه‌گریِ مطبوعات راحت است. از همین‌جا این اندیشه سر بر می‌آورد که دادگاههای جنایی می‌توانند فرصتی را برای یک بحث سیاسی فراهم آورند، و نیز این اندیشه که باید از دادگاه‌های بحث‌انگیز یا دعواهای اقامه شده علیه کارگران در جهتِ افشای عملکرد عمومیِ عدالت کیفری بهره جست... همچنین از همین جا این اندیشه سر برآورد که زندانیان سیاسی از آنجا که همانند بزهکاران، تجربه‌ای مستقیم از نظام کیفری دارند، اما برخلاف آنان در وضعیتی هستند که به حرفشان گوش داده می‌شود، پس موظف‌اند سنگوی تمامی زندانیان باشند: بر عهدهٔ آنان است که «شهروندِ خوبِ فرانسه» را آگاه و روشن کنند، «شهروند خوب فرانسه که جز از طریف کیفرخواست‌های پر طمطراق دادستان کل، هرگز با کیفرهای تحمیل شده آشنایی نداشته است.». 
ص ۳۶۱
* بخشهای انتخاب شده از برگردان فارسی: مراقبت و تنبیه / میشل فوکو/ ترجمهٔ نیکو سرخوش و افشین جهاندیده/ نشر نی

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

, ,

دربارۀ یادداشتِ حمزه غالبی


۱
یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که یک روز صبح متوجه شده است که دو ماشین از نیروهای امنیتی جلوی خانه‌شان توقف کرده‌اند. می‌رود دوش می‌گیرد و لباس می‌پوشد و سرکارش نمی‌رود. می‌نشیند تا نیروهای امنیتی بیایند و ببرندش اوین.
چرا راه دور برویم. ماجرای بازداشت خودم تعریف کردنی‌تر است. ظهر روز شنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۸۸، تلفنی نا‌شناس به من زنگید و فردی که پشت خط بود گفت که از برادران اطلاعات است و می‌خواست که فوری یک جا باهم قرار بگذاریم. من نمی‌دانستم از طرف وزارت اطلاعات نیست. چون در چند روز گذشته‌اش مدام از طرف اطلاعات احضار می‌شدم و طرفم را می‌شناختم. پس نتیجه گرفتم که ممکن از طرف اطلاعات سپاه باشد. با این تحلیل که زندانی شدن توسط وزارت اطلاعات بهتر از گرفتار شدن به دست اطلاعات سپاه است، اول در یک تعقیب و گریز آن بنده خدا را پیچاندم و بعد با این تحلیل که از دست شرایط وحشیانۀ اطلاعات سپاه رهیده ام، خودم را وسط خیابان به برادران وزارت اطلاعات تحویل دادم و آنها هم مرا به زندان خودشان بردند. (قصۀ طولانی و جذابی دارد که مفصل نوشته‌ام و یک روز منتشرش خواهم کرد.)

۲
هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسیم* به دوره‌ای از تثبیت رژیم‌های «تمامیت خواه» اشاره می‌کند. دوره ای که روح و روان انسان‌ها به تسخیر حکومت در می‌آید. او در یک بررسی دقیق تاریخی اشاره می‌کند که در روزهای ابتدایی‌ای که نازی‌ها  مخالفانشان را دستگیر می‌کردند، برای بازداشت هرنفر باید دو مامور مسلح و آماده را روانه می‌کردند و این مامور‌ها باید بهوش می‌بودند تا فردِ بازداشتی در مسیرِ محل بازداشت تا زندان، دست به فرار نزند یا از فرصت برای درگیری با مامور‌ها بهره نجوید. اما وقتی آرنت سه-چهار سال بعد را به تصویر می‌کشد، می‌بینیم که هر دستۀ ده تا بیست تایی از بازداشتی‌ها را فقط یک سرباز مسلح با خیال راحت، صد‌ها یا شاید هزاران متر در شهر‌ها و جاده‌ها جابجا می‌کند. درحالی که هیچ کدام از بازداشتی‌ها مِیلی به فرار ندارند. آن‌ها سرنوشت خود را پذیرفته‌اند و درحالی که می‌دانند در اردوگاههای کار اجباری زندگی‌ای بد‌تر از مرگ را پیش رو خواهند داشت و به احتمال نزدیک به یقین دست آخر همان جا خواهند مرد، اما اراده‌ای برای گریز از سرنوشت تلخ و تغییرِ مسیری که تاریخ ندارند. تاریخ و سرنوشتی که به دست نازی‌ها نوشته و عملی شده است. آن‌ها در دسته‌های ده بیست تایی به سمت مرگ می‌روند حتی اگر سرباز مسلحی از آن‌ها مراقبت نکند. آن‌ها با پاهای خودشان به پیشواز مرگ می‌روند، حتی اگر برای فرار از مرگ حتمی، راهی وجود داشته باشد که خطر کشته شدن در آن کمتر از مسیری باشد که در حال پیمودنش هستند. آن‌ها می‌توانند فرار کنند، مقاومت کنند و با مامور درگیر شوند و از شانس شان استفاده کنند. اما نمی‌کنند. با پای خودشان به استقبال مرگ می‌روند.

۳
در آغاز دهۀ هشتاد، عبدالکریم سروش بحث «جامعۀ اخلاقی» در برابر و یا پیش نیاز «جامعۀ مدنی» را پیش کشید. از نظر سروش، تنها زمانی در یک جامعه حاکمیت قانون استوار می‌شود و وضعیت جامعۀ مدنی پدید می‌آید که اخلاق و روابط اخلاقی بر همۀ سپهرهای زندگی سیاسی و اجتماعی افراد سایه انداخته باشد. طلب کردنِ جامعۀ مدنی در شرایطی که جامعه اخلاقی نباشد، سرابی بیش نیست. او برای توضیح دادن مطلبش، در یکی از سخنرانی‌هایش در مشهد، مثالی را شاهد می‌آورد: «سال ۷۸ یک روزنامۀ سلام توقیف شد و پس از آن ماجرای عظیم کوی دانشگاه رقم خود. اما اندکی بعد، در یک شب ده‌ها روزنامه را توقیف کردند، اما آب از آب تکان نخورد.» به عقیدۀ سروش، جامعه‌ای که قبح و بدیِ یک عملِ همسان، از یک سال تا سال دیگر این همه تفاوت کند، جامعه‌ای اخلاقی نیست. آدم‌هایی که برای تعطیلی روزنامۀ سلام تا پای جان ایستادند، وقتی به صورت فله‌ای روزنامه‌های شکوفای اصلاح طلب را تعطیل کردند واکنشی نشان ندادند. چرا؟ جدا از تقصیرهای دولت و سیاستمدارانِ حرفه‌ای در آن دوره، جامعه حساسیت‌های اخلاقی را از دست داده بود و دیگر از یک عمل ناعادلانه و قبیح و زشت، برافروخته نمی‌شد. دردش نمی گرفت. بلکه با آن با بی‌تفاوتی و یا در بهترین حالت حسابگرانه برخورد می‌کرد. در ‌‌نهایت پیش بینی سروش درست از آب درآمد که چنین جامعه‌ای سنگر به سنگر در مقابل استبداد فرو خواهد ریخت و شکست خواهد خورد.
البته در آن دوران بیشتر اندیشمندان و روزنامه نگاران به ایدۀ «جامعۀ اخلاقی» خرده گرفتند که این نظریه بی‌ در و پیکر است و در مقابل نظریۀ «جامعۀ مدنی» که فیلسوفان و اندیشمندان بزرگ غربی آن را حسابی پخته‌اند، حرفی برای گفتن ندارد. سروش هم البته پس از هجمه ها و نقدهای فراوان، بر نظرش پافشاری نکرد و این بحث بایگانی شد.

۴ چند روز پیش، حمزه غالبی در وبلاگش یادداشتی با عنوان «تاریخ مصرفمان گذشته است» منتشر کرد. هرچند که حمزه در آغاز این یادداشت با حروف برجسته تذکر می‌دهد که «الان عصبانی هستم. در نتیجه جملاتی که الان می‌نویسم را باید با تردید نگاه کرد.» اما حرف و حدیث‌های زیادی دربارۀ این پست وبلاگی بوجود می‌آید. بگذارید ببینیم حرف حمزه چیست؟
 او از دیدن فیلم جانگو ساختۀ تارانتینو می‌آید. در این فیلم که به درگیریِ تاریخ سفید‌ها و برده‌ها در آمریکای قدیم می‌پرازد «سفید‌ها و در درجه اولا‌تر اربابان هر جور که صلاح می‌دانند با برده‌ها رفتار می‌کنند. هر جور که صلاح بدانند می‌زنندشان و تنبیه‌شان می‌کنند. بی‌حد و حصر خشونت به خرج می‌دهند. [آنها را] مورد تمسخر و توهین قرار می‌دهند. قاعدتا اکثر برده‌ها از این شرایط در رنج هستند اما نکته تلخ این است که عموما تسلیم این شرایط هستند و حتی اگر در قفس باز باشد هم فرار نمی‌کنند.» حمزه یادآوری می‌کند که: «فیلم را در شرایطی می‌دیدم که ذهنم همچنان سخت درگیر حمله‌ای است که شب گذشته به روزنامه‌ها شد.» و بعد اضافه می‌کند که: «یک لحظه خودمان را در موقعیت برده‌ها دیدم. طرفداران آیت الله خامنه‌ای هر وقت لازم می‌دانند حمله می‌کنند. عشقشان می‌کشد بازداشتمان می‌کنند. هر وقت صلاح می‌دانند کتک می‌زنند. تهمت و دروغ و بهتان و لجن پراکنی که نقل و نباتشان است.» و البته «نکته تلخ این است که خودمان را از‌‌‌ همان برده‌های ناراضی اما تسلیم می‌دانم‌‌‌. همان برده‌هایی که در رنجند اما تنها راه رهایی خودشان را در این می‌بیند که ارباب شلاق را آرام‌تر بزند.» او همچنین با اشارۀ کلی به فعالین سیاسی، آن‌ها (و خودش) را نقد می‌کند که در ‌‌نهایت تسلیم شرایطی شده‌اند که آیت الله خامنه‌ای و دار و دسته‌اش برایشان فراهم رقم زده است: «بی‌خاصیتی و تسلیم شدن خودمان را نجابت نامگذاری کرده‌ایم.» و در ‌‌نهایت نتیجه می‌گیرد که «ما تاریخ مصرفمان گذشته است» و برای تغییر این وضعیت به نسلی نیاز داریم که «نخواهند برده باشند و راه رهایی خودشان را نه نرمش ارباب که شورش بر او بداند. کسانی که ایمان داشته باشد که می‌شود شلاق را از ارباب گرفت... نسلی جدیدی که فقط باتوم نخورد و بلد باشد باطوم را هم بگیرد و از خودش دفاع مشروع کند... نیاز به یک نسل با ایمان‌تر داریم. نسلی که کرامتش برایش مهم‌تر باشد.»

من بخش‌هایی از یادداشت حمزه غالبی را جدا کردم که از فضای به قول خودش عصبانیِ یادداشتش دور باشد. خیلی‌ها این گفته‌ها را به خودشان گرفتند و از آن‌ها انتقاد کردند. خیلی‌ها هم آن را به حساب شور جوانی گذاشتند و البته تذکر دادند که نویسنده که خود یک فعال سیاسی هست باید مواظب باشد که از مسیر «عقلانیت» و «مدنیت» خارج نشود. البته بودند کسانی که این نوشته و بویژۀ روح خودانتقادی‌اش را تحسین کردند.
من از کسانی بودم و هستم که این یادداشت را به خودم گرفتم. بویژه آنجایی که می‌گوید: «ما همان‌ها هستیم که خودمان را به زندان معرفی می‌کنیم برای اجرای حکم ارباب.» چون خودم این کار را کرده‌ام و واقعن الان پشیمان هستم که در آن مرحله و تمام مرحله‌های پیش و پس از آن (البته تا مدتی) عمل سیاسی‌ام در راستای پذیرشِ تسلط و اتوریتۀ حکومت بود. حکومتی که حاکمیتی غیرانسانی، غیر اخلاقی و غیرقانونی را بر ما اعمال می‌کند. الان هم خیلی از نیروهای سیاسی (چه مخالف، چه منتقد و چه درون و چه بیرون از نظام، چه داخل و چه خارج از کشور) را می‌بینم که عملن در همین شرایط قرار دارند. آن‌ها تسلط و فرادستی حریف و فرودستی خودشان را پذیرفته‌اند. برای همین بسیاری از کنش‌هایشان فرودستانه است. در اینجا مسئله فقط واکنش های عملی در صحنۀ سیاست نیست. بلکه باید سطح عمیق تری از ماجرا را در نظر داشت که در ذهن و درونِ ما جریان دارد. این پذیرشِ تسلط و فرادستیِ رقیب، حاصل یک کنش و واکنش سیاسیِ خشک و خالی و معمولی نیست.  بلکه روندی است که در ذهن و وجود ما شکل می گیرد و در کنش سیاسیِ ما نمود و بازتاب پیدا می کند. البته اینکه آدم از زیر این یوغ بیرون بجهد به همین سادگی ها هم نیست. به‌‌ همان اندازه که ارزشمند است، سخت و دشوار هم می تواند باشد و همیت و ایمان بلندی را می‌طلبد.
حالا از شما می‌خواهم یک بار دیگر بند‌های یک و دو و اگر فرصت داشتید بند سه را دوباره بخوانید و بعد دربارۀ درستی و یا نادرستی نظر حمزه قضاوت کنید.
از حمزه هم دعوت می‌کنم نظرش را مفصل‌تر و اینبار فارغ از عصبانیت باز کند و توضیح دهد و اگر پاسخی به انتقاد‌ها دارد بدهد.


*نام اصلی کتاب آرنت، سامانه‌های تمامیت خواه است که ترجمۀ فارسی‌اش با نام «توتالیتاریسم» منتشر شده است. این کتاب یکی از سه گانه‌های آرنت در بررسی «سرچشمه‌های تمامیت خواهی» است.