۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

, , ,

آیا کشتار در «شارلی اِبدو» تاثیر منفی بر اسلام‌گرایی و معنویت‌گرایی می‌گذارد؟

* این یادداشت پیشتر در سایت فرنگ‌نامه نشرانده شده است.

در مورد گرایش جوان غربی به معنویت، اسلام یا دین‌های دیگر باید به چند نکته‌ی مهم توجه داشت.
بر کسی پوشیده نیست که گرایش به دین و انواع معنویت در اروپا و دیگر جامعه‌های غربی در حال افزایش است. البته باید توجه داشت که این واقعیت بدین معنا نیست که جامعه‌ی اروپایی دارد جامعه‌ای مذهبی می‌شود. بلکه اتفاقی که در حال رخ دادن است این است که درصد گرایش جوانان به دین یا انواع معنویت در مقایسه با گذشته، بویژه پس از دهه‌ی ۱۹۶۰ تا پایان قرن بیستم میلادی، افزایش پیدا کرده است. اما این افزایش الزاما به مذهبی شدن جامعه (بویژه در فرانسه) نمی‌انجامد.

کدام جوان‌ها به مذهب یا معنویت گرایش پیدا می‌کنند؟
این جوان‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند. دسته‌ی اول از خانواده‌های مسلمان‌زاده‌ای هستند که البته والدین‌شان یا مسلمانانی سنتی اما نه خشکه مقدس، و یا از خانواده‌های مسلمان‌زاده‌ای که دیگر خود را مسلمان نمی‌دانند. اکثر اینها فرانسوی‌های مهاجر و مهاجرزاده‌ای هستند که خودشان گرایش‌های رقیق مذهبی دارند، و به جز موارد سنتی و هویتی از جمله ماه رمضان یا مصرف گوشت حلال، آنچنان پایبند به شرع نیستند. اما امروز فرزندان همین خانواده‌ها به گرایش‌های سلفی و به قول ما خشکه مقدسی روی آورده‌اند. برای نمونه، امروزه ۹۰ درصد جوان‌های مسلمان فرانسوی غذا و نوشیدنی حلال نمی‌خورند و اعمال ماه رمضان را انجام می‌دهند. درحالیکه در در میان نسل قبلی این رقم حدود ۶۰ درصد است. نسل جدید بیشتر به مسئله‌ی حجاب جدیت نشان می‌دهد و پایبندی بیشتری به دستورهای شرعی دارد.* اما نمی‌توان همه‌ی اینها را از جمله‌ی مسلمانان تندرو دسته‌بندی کرد.
دسته‌ی دوم جوانانی‌اند که به دنبال معنویت در زندگی‌‌شان می‌گردند. گرایش به فلان و بهمان دین در نظر آنان اولویت ندارد. بسیاری از آنها حتی جذب معنویت سکولار می‌شوند. (با این توجه که همانطور که در بالاتر عرض کردم نسبت آنها به نسبت جمعیت جامعه زیاد نیست، اما رو به افزایش است.)
در مورد دسته‌ی نخست، همانطور که در آمار هم اشاره کردم، موج فزاینده‌ای به سوی هویت اسلامی و انجام شرعیات دیده می‌شود. بسیاری از این جوانان تحت تاثیر اسلام سلفی و بنیادگرایی دینی و یا قرائت‌های نزدیک به این دیدگاه قرار دارند و با توجه به بی‌عدالتی ساختاری در غرب، بسیاری از آنان حتی عملکرد خشونت آمیز و ساختار شکن مسلمان‌های تندرو (از جمله حمله به دفتر هفته‌نامه‌ی «شارلی اِبدو») را تحسین می‌کنند.

دسته‌ی دوم اما هیچوقت تحت تاثیر اسلام قشری و سلفی نبوده‌اند، چون آنها دنبال معنویت و آرامش درون‌اند. اما همانطور که می‌دانیم، در روایت بنیادگرایانه‌ی واپسگرا از اسلام معنویتی عمیق یافت می‌نشود. بلکه ظاهر و جنبه‌های ظاهری نقش کلیدی دارد؛ مقوله‌ای که این جوانان از آن فراری‌اند.
پس بعید به نظر می‌رسد که حضور و فعالیت سلفی‌ها، دست‌کم در کوتاه‌مدت، تاثیر منفی بر روی اسلام‌گرایی و معنویت‌گرایی بگذارد. رخدادهای اخیر نه به اسلام سلفی ضربه می‌زند و نه روند معنویت‌گرایی. بلکه به نظرم برعکس، به روند فرقه‌گرایی شتاب می‌دهد. نمونه‌اش رشد فزاینده‌ی جنبش‌های ملی‌گرا و راست افراطی (با هویت مسیحی) در غرب است.

جدول مذهب بنابر اصلیت افراد
*توضیحات نمودار (از روزنامه‌ی لوموند) :
نام نمودار : مذهب بنابر اصلیت افراد
توضیح: نمونه‌ی جمعیت بین ۱۸ تا ۵۰ سال
(از چپ) ستون اول  : میانگین فرانسه / ستون دوم : مهاجران / ستون سوم: فرزندان از دو والد مهاجر / ستون چهارم : فرزند از یک والد مهاجر /  ستون پنجم : جمعیت غیرمهاجر
رنگ‌ها / خاکستری : بدون مذهب / زرد پررنگ : کاتولیک / زرد کم‌رنگ : ارتودکس / نارنجی : پروتستان / سبز : مسلمان / آبی : یهودی / بنفش : بودایی / سیاه : دیگر

و اما دسته‌ی سوم
چند دلیل همزمان باعث شده‌اند تا میان جوانان غربی گرایش به مذهب تقویت شود. در واقع این گرایش‌ها بیشتر به سوی عضویت در «امت ملی-مذهبی» است.
ضعیف شدن ساختار حمایتی جامعه یکی از مهمترین این دلیل‌ها به شمار می‌رود. درحالیکه دولت‌های مدرن قرار بود جای «امت دینی» را بگیرند و چتر حمایتی برای عضو‌های جامعه و شهروندان عادی را بازی کنند، اما امروزه می‌بینیم که حکومت‌ها بیشتر و بیشتر به حفظ منافع نخبه‌گان گرایش دارند. دیگر نهادهای اجتماعی نیز زیر فشار زندگیِ مدرن قرن بیست و یکمی و جهانی شدنِ اقتصادی، توانایی حمایت از شهروندان عادی را ندارند و چه بسا حیات خودشان در معرض خطر قرار دارد.
به عنوان دلیل دیگر می‌توان به تغییر شدید ترکیب جامعه اشاره کرد. جابه‌جایی‌های شغلی در شهرها و موج‌های بزرگ مهاجرت داخلی و خارجی از عمده علت‌های این تغییر ترکیب جامعه به شمار می‌روند. در چنین شرایطی فردِ تک افتاده در یک محله یا یک شهر، به دنبال دست‌آویزی برای احساس امنیت درونی در برابر خشونت زندگی جدید است. به همان دلیل که گرایش به مذهب و عضویت در امت‌های مذهبی میان مهاجرزاده‌ها افزایش پیدا کرده است، به همین علت نیز دیگر بخش‌های جامعه به دنبال چتر حمایتی می‌گردند. بخش‌هایی از شهروندان این چتر حمایتی را در هویت مذهبی و امت دینی جستجو می‌کنند.

جنبش‌های ملی‌گرا و راست افراطی در اروپا با توجه به همین واقعیت‌ها توانسته‌اند (به نسبت گذشته) رای‌دهنده‌های بیشتری را به سمت خود جذب کنند. آنها مردم را به بی‌عدالتی در جامعه و خودخواه و منفعت‌طلبی دولتمردان توجه می‌دهند. واقعیتی که مردم آن را به خوبی در زندگی خود حس کرده‌اند. اما جریان ملی‌گرا و راست افراطی درمغالطه‌ای هنرمندانه این وضعیت خشن را به حضور مهاجران ربط می‌دهد و هویت ملی (که در واقع مسیحی است و می‌توانیم آن را «اُمتِ ملی-مذهبی» بنامیم) را مهمترین راه برون رفت از وضع موجود معرفی می‌کند. به همین سبب برخی از شهروندان بی‌پناه، از جمله جوانان، به این جنبش‌ها روی می‌آورند.

۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

, , ,

قهرمان یا قربانی؟ نقدی بر کیارستمی و اعتراضی به نخبه‌گان ازخودراضی

هنگامی که آن کشاکش کذایی بین کیارستمی و حاتمی کیا درباره‌ی جنگ بوجود آمده بود، حرفی داشتم که می‌خواستم بگویم؛ اما فضا اینقدر گِل‌آلود شده بود که منصرف شدم. اما حرف را باید گفت. 
جمعی از رزمنده‌گان در حال اجرا و نمایش تئاتر

۱- یکی از مهم‌ترین دلیل‌هایی که از بیان حرفم منصرف شدم، واکنش ناجوانمردانه‌ی حاتمی‌کیا بود. من تا پیش از این ماجرا او را خیلی دوست داشتم. هنوز هم به چند تا از فیلم‌هایش علاقه دارم. اما اینکه در یک جدال کلامی بین دو سینماگر، ناگهان پای حاکمیت را باز کنی و درخواست کنی که با رقیبت برخورد سیاسی شود، آنهم رقیبی که دستش از قدرت کوتاه است، خودِ ناجوانمردی‌ست. به همین دلیل انتقادی که از کیارستمی داشتم را فروخوردم تا در آن میانه، آبی به آسیاب جهل و نادانی نریخته باشم. خدا را شکر که ماجرا به خیر گذشت.

۲- آقای کیارستمی در هنگام تسویه‌حساب کلامی با حاتمی‌کیا، پای جوان‌هایی که به جنگ با دشمن متجاوز رفتند را پیش می‌کشد و آن را جنگی می‌داند «که هیچ مفهومی نداشت». افزون بر این، به زعم ایشان جوان‌هایی که به جنگ رفتند تنها تحت تاثیر «هیجانی» بودند که از جانب کسانی مثل حاتمی‌کیا به آنها تزریق می‌شد. و در نهایت ایشان فیلم‌های خودش را سرمش «زندگی» و فیلم‌های حاتمی‌کیا را تشویق‌کننده‌ی نابودی می‌نامد. 

۳- آیا جنگ ایران و عراق، دست‌کم برای صدها هزار جوانی که به جبهه‌ها رفتند و بخشی از آنها جان باختند، بی‌معنی بود؟ آیا آن جوانی که به جای چرخیدن در باغ و مزرعه و کوچه، پوشیدن لباس رزم و دفاع را برگزیده بود، از عقل بی‌بهره بود و تنها به سبب هیجان تزریق‌شده از جانب دست‌گاه‌های حکومتی تحریک شد و رفت؟ آیا تجربه‌ی جنگ تنها صحنه‌ی ویرانی بود و هیچ درسی برای زندگی نداشت؟ 
آقای کیارستمی تصویری از جنگ ارائه می‌دهد که فرسنگ‌ها با واقعیتی که بسیاری از مردم آن را چشیده‌اند فاصله دارد. گویی که رهبران دو کشور از سر قدرت‌پرستی هوس جنگ کرده بوند و به همین دلیل ماشین تبلیغات‌شان را برای کشاندن جوان‌ها به میدان جنگ و «از بین رفتن» آنها راه انداخته بودند. بدیهی‌ست که این روایتی نادرست است. امروز کمترین سند تاریخی‌ای هست که تجاوز صدام به خاک ایران و جنایت‌های او را نفی کند. حال باید از آقای کیارستمی پرسید وقتی متجاوز به خانه‌ی شما یا خانه‌ی دوست شما حمله می‌کند، چه باید کرد؟ باید نشست و شعر گفت و جان مردم و خاک میهن را تقدیم به دیکتاتوری دیوانه مثل صدام حسین کرد؟ اگر آن جوان‌ها، که خیلی‌هاشان هم تحصیلکرده و با سواد و اهل فرهنگ بودند، مقاومت نمی‌کردند و صدام طبق برنامه‌اش سه روزه به تهران می‌رسید، امروز همین روشنفکران زیبایی‌طلب از جوان‌های آن زمان طلبکار نبودند که چرا کشور را تقدیم به دشمن کردید؟
سفره‌ی هفت سین در جبهه
شاید یکی از همین‌ها عین‌الله باقرزاده باشد

۴- اینکه ما طرفدار صلح باشیم با اینکه تجربه‌ی زیسته‌ی یک ملت را اینگونه تحمیق کنیم، دو چیز متفاوت‌اند و متاسفانه آقای کیارستمی نشان داده که توانایی تفکیک این دو را ندارد. لازم نیست برای اینکه نشان بدهی ضدجنگ هستی، بگویی فلان تجربه بی‌مفهوم بود. بعید می‌دانم خیلی از جوان‌هایی که در دفاع از کشور مشارکت کردند عاشق جنگ بوده باشند. تعدادی از آنها را می‌شناسم که حتی در آن زمان هم ضدجنگ بوده‌اند. بعضی از آنها کشته شده‌اند و برخی دیگر زنده‌مانده‌اند. اما آقای کیارستمی نمی‌تواند اراده و تصمیمی که بسیاری از این مردم برای جضور در جنگ و دفاع از میهن‌شان داشتند را ببیند؛ به همین دلیل آن تجربه در چشم ایشان «بی‌مفهوم» می‌آید. 
 در جایی می‌خواندم که یکی از خبرنگاران خارجی پس از دیدارش از نیروهای ایرانی حاضر در جبهه‌ها «از شور و امید به زندگی در نیروهای ایرانی» خبر می‌داد. اما قضاوت آقای کیارستمی از آن دوره فقد در حد «یک پریود» از تاریخ مملکت است که البته «بی‌مفهوم» به نظر می‌رسد و تاثیری در حال وآینده ندارد.
اینکه آقای کیارستمی، همچون دیگر هنرمندان ارزشمندی از جمله سهراب سپهری یا احمدرضا احمدی، دل‌نازک‌اند و کثافت و پلیدی‌های این جهانْ جانِ آن‌ها را می‌رنجاند بسیار تحسین‌برانگیز است. اما این دلیل نمی‌شود که چنین کسانی فکر کنند که تنها آنان هستند که معنی و «مفهوم» زندگی را فهمیده‌اند و دیگران در گمراهی و «هیجان» به سر می‌برند. 
تواضع لازمه‌ی بزرگواری‌ست. هیچگاه نمی‌شود یقین داشت که قطار دیگران پوچ و بیهوده است و تنها قایق ماست که سرشار از معنی‌ست. هنرمند بزرگی مثل کیارستمی بهتر است به این نکته توجه کند که حقیقتِ زندگی تنها در مُشت او نیست. زندگی جنبه‌های لطیف و خشنی دارد و یک انسان می‌تواند در هردو حالت به گوشه‌ای از حقیقت آن پی ببرد و زیبایی بیافریند. انسان می‌تواند در لطافتْ زشتی خلق کند و در کثافت زیبایی بیافریند. همانطور که خود آقای کیارستمی در شرایطی تاریک اثرهایی انسانی خلق کرد.


۵- و اما آقای کیارستمی در این واکنش به جنگ (و بسیاری دیگر از رویدادهای عمومی) تنها نیست. اگر بخواهم بی‌تعارف بگویم، بسیاری از نخبه‌گان (نخبه به معنای فرهیخته نیست) هستند که همانقدر که عاشق تحسین مردمند، همانطور که آقای کیارستمی دلیل خوب بودن فیلم‌اش را پربیننده بودنش می‌داند، این نخبگان به همان اندازه از مردم متنفرند. چرا؟ چون مردم قدر آنها را نمی‌دانند. چون مردم بزرگی و عظمت آنها را نمی‌فهمند. چون همین مردم هیچ کاری برای اینکه این نخبگان به حق‌شان برسند و عزیز باشند، نمی‌کنند. چون این مردم، هرچند که یک روز کرور کرور فیلم‌های من را نگاه می‌کرند، اما یک روز دیگر فیلم‌های رقیب من را نگاه کردند. حتی خیلی از آنها احمقانه به هیجان آمدند و رفتند جنگ کشته و نابود شدند. آنها نادان‌اند که جذب شریعتی شدند. آنها احمق‌اند که انقلاب کردند. آنها ساده‌لوح‌اند که به فلانی رای دادند. و در مجموع آنها به جز در مواقعی که فیلم من را می‌بینند، یا کتاب مرا می‌خوانند، یا به من رای می‌دهند عوامی بیش نیستند و عوام هم که چیزی نیست جز مشتی توده‌ی جاندار.

۶- اگر بخواهم یک قدم دیگر پایم را از گلیمم درازتر کنم باید بگویم که ما با توده‌ای از نخبگان روبرو هستیم که نه روشنفکر، بلکه «کلاس بالا»هایی‌اند که خود را تجسم فهم و عقل می‌دانند و خِیلِ مردم عادی را نفهم و نادان می‌پندارند.
کلاس‌بالاهایی که کمتر به سمت پرداخت هزینه‌ی آگاهانه حرکت کرده‌اند. اما جبر و دست روزگار و خشونتِ زندگی، متاسفانه آنها را به پرداخت هزینه‌های هرز بسیاری وا داشته است. و گویا برخی از این کلاس‌بالاها این هزینه را از مردم طلب دارند.
من به دنبال تقدیس مردم نیستم. در هرجامعه‌ای شمار نادانان بسیار است. اما دانایی و نادانی ربطی به تحصیلات و باکلاسی و ... ندارد. برای مثال، به نظرم می‌توان آگاه‌ترین انسان‌های «یک پریود کوتاه» از تاریخ ایران را همان جوانهایی دانست که بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳ به میدان جنگ رفتند. همه‌ی آنها آگاه نبودند؛ ولی آگاه‌ترین مردم در میان همان‌ها بودند و روی این نکته تاکید دارم.

۷- در سال‌های اخیر جریانی از همین طبقه‌ی «باکلاس» یا به بیانی دیگر «از خودراضی»، که همواره عموم مردم و دیگرانی که به او شبیه نیستند را خوار و خفیف جلوه می‌دهد، نوعی برخورد دوگانه با پدیده‌ی جنگ میان  ایران و عراق عرضه می‌کند. از یک طرف بدون قید و شرط جنگ را بیهوده و پوچ معرفی می‌کند و از طرفی دیگر نسبت به «قربانی»یان آن جنگ ابراز همدلی می‌کند. به عبارتی، داوطلبان جنگ را نادانانی به حساب می‌آورد که نه تنها «قهرمان» و الگوی جامعه نیستند، بلکه «قربانی» و بازیچه‌ی دست قدرت‌مداران بوده‌اند. و متاسفانه بسیاری از دوستانی که در دسته‌ی این «ازخودراضی»یان جای نمی‌گیرند، کورکورانه همین خط گفتار را دنبال می‌کنند.

در اینکه ادامه‌ی جنگ پس از سالهای ۶۲ و ۶۳ نادرست بود و مسئولان این تصمیم باید در برابر مردم پاسخگو باشند کمتر تردیدی وجود دارد. اما چطور می‌شود دلاورانی که درهنگام اشغال کشور به میدان نبرد رفتند را «قربانی» خواند. قربانی کسی‌ست که ناآگاهانه و درحالیکه مثلن درحال پیاده روی و یا سوار اتوبوس یا مترو یا در دفتر روزنامه مشغول نوشتن است هدف گلوله یا خمپاره یا بمب قرار می‌گیرد. اما اینکه کسی خودش تصمیم گرفته و به میدان مقابله با متجاوز رفته را قربانی بنامیم به نظر نادرست می‌رسد.
اندیشه و تصمیم

۸- به آقای کیارستمی پیشنهاد می‌کنم حتمن وصیت‌نامه‌ها و یا نامه‌های عادی برخی از همین قهرمانانِ قربنی را بخوانند. خواهند دید که در بسیاری از آنها شوق زندگی، البته شاید با تعریفی متفاوت از آقای کیارستمی، موج می‌زند. برخی دیگر از وصیت‌نامه‌ها هم هستند که به قطاری‌ از جمله‌های کلیشه‌ای می‌مانند. معلوم است که نویسنده توانایی روی کاغذ آوردن احساسات خود را نداشته است. اما در همان لابلا، مثلن آنجایی که با پدرو مادر، همسر و فرزند یا خواهر و برادر خود وارد گفتگو می‌شود، می‌توان رگه‌های قدرتمند زندگی را حس کرد.
با فاصله گرفتن از روایت‌های رسمی و نخ‌نما از تجربه‌ی جنگ و دفاع، روایتی که امروز تنها در خدمت جناح حاکم بر کشور است و فاصله‌ی زیادی با واقعیت رخ‌داده در آن سال‌ها دارد، می‌توان آنرا طوری دیگر دید. فقط باید چشم‌ها را شست و از کلیشه‌ها و پیش‌فرض‌ها فاصله گرفت.

*
این یادداشت در ادامه‌ی حرف‌های فروخورده‌ای‌ست که به مناسبت دهمین سال وبلاگ‌نویسی‌ام تصمیم گرفتم با خوانندگان درمیان بگذارم. در همین راستا بخوانید :

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

, ,

پرچم حزب‌الله و موضع ما

به مناسب ۱۰ سالگی وبلاگ‌نویسی‌ام، تصمیم گرفتم برخی از مطلب‌هایی را که در این سال‌ها در ذهن داشتم، اما جسارت بیان‌کردن و نوشتن‌‌شان را نداشتم، بنویسم. اینبار البته نگرانی از جانب خوانندگان بود، و نه اصحاب قدرت. می‌دانم که بیان این حرف‌ها ممکن است سوءتفاهم‌هایی بوجود بیاورد و انتقادهای سخت دوستان را در پی داشته باشد. اما چه باک؛ باب گفت‌وگو باز است. 


۱ - چند وقت پیش با یکی دو تا از دوستان ایرانی به یک رستوران معمولی لبنانی در گوشه‌ای از شهر پاریس رفتیم. در میانه‌ی خوردنِ غذا حرفِ حزب‌الله پیش آمد. بین ما اختلاف نظر بود. دوستانم می‌گفتند حزب‌الله همان داعش است، اما نسخه‌ی شیعه‌اش. آنها حزب‌الله را یک نیروی ایدئولوژیک و تروریستی می‌دانستند که امنیت منطقه را به هم زده است و مهمترین دلیل بی‌ثباتی لبنان است. من اما می‌گفتم آن تصویری که ما ایرانی‌ها از حزب‌الله داریم با واقعیت فاصله دارد. حزب‌الله، به نسبت و در میان بازیگران اصلی صحنه‌ی لبنان، هم مردمی‌ترین و هم روادارترین آنهاست. هیچ یک از دیگر نیروهای لبنانی سالم‌تر از حزب‌الله نیستند. و هیچ کدام از آنها کمتر از حزب‌الله به نیروهای خارجی وابسته نیستند. دست هیچ کدام از آنها کمتر از حزب‌الله به خون آلوده نیست؛ و دست آخر، هیچ نیروی دیگری نمی‌تواند ادعا کند که بیشتر از حزب‌الله از تمامیت ارضی لبنان دفاع کرده است. 

۲- من متخصص مسائل لبنان نیستم. اما به عنوان یک ناظر پیگیر پیشنهاد می‌کنیم این کشور را از زاویه‌ی دیگری نگاه کنیم. برای فهم مسئله‌ی لبنان باید به این نکته توجه داشته باشیم که این سرزمین با تصوری که ما ایرانی‌ها از یک کشور (حکومت-ملت) داریم فرسنگ‌ها تفاوت دارد. لبنان در واقع سرزمینی‌ست چند فرهنگی که پس از سقوط امپراطوری عثمانی تحت نفوذ فرانسوی‌ها به یک کشور تبدیل شد. حضور سه-چهار مذهب اصلی در این سرزمین فضایی قبیله‌ای ایجاد کرده است و نبود تاریخ و خاطره‌ی جمعی‌ای قدیمی‌تر از کشاکش‌های مذهبی باعث شده تا این جامعه نتواند َفراتر از فضای چند-اُمتی به یکپارچگی ملی برسد.کم و بیش مانند همان مسئله‌ای که در افغانستان با آن روبروییم. 
در این میان هرکه زورش بیشتر باشد می‌تواند به ادامه‌ی حیات سیاسی خود امیدوار باشد.
افزون بر کشاکش‌های داخلی، اعمال نفوذ نیروهای خارجی به ادامه‌ی این وضعیت دامن می‌زند. کشورهای عربی، قدرت‌های غربی، ایران و متحدانش هر کدام سهمی از این عروس مدیترانه می‌خواهند. اسراییل البته گویا همه‌ی آن را می‌طلبد و آنجا را بخشی از سرزمین موعود به حساب می‌آورد. از یک طرف  فالانژهای مسیحی را داریم که با پشتیبانی اسراییل و قدرت‌های غربی به جان مردم صبرا و شتیلا می‌افتند، هزاران نفر را می‌کشند. از یک طرف اشراف‌سالاری بیروتی را می‌بینیم که در فساد غرق است و چپ و راست به شریکان غربی‌اش باج می‌دهد،(برای مثال ژاک شیراک، رییس‌جمهوری سابق فرانسه پس از پایان دوران ریاست‌جمهوری‌اش تا به امروز در منزلی در پاریس زندگی می‌کند که رفیق حریری به وی هدیه کرده است.) از طرف دیگر سعودی‌ها نمی‌توانند به قدرت‌گرفتن شیعه‌ها در این کشور عادت کنند و از هیچ تلاشی برای ضعیف‌کردن آنها چشم‌پوشی نمی‌کنند. ایران هم تا آنجایی که می‌تواند مهره‌ی نزدیک خود، یعنی حزب‌الله را در برابر دیگر نیروهای منطقه‌ای تقویت می‌کند.

۳- داشتیم همین حرف‌ها را می‌زدیم که دوستم پیشنهاد کرد تا صاحب رستوران را دعوت کنیم و نظرش را جویا شویم. او که مردی میانسال و خوش‌برخورد بود، لبخندی زد و با هیجانی رو به افزایش گفت : «ببینید! من باایمانم، اما متشرع نیستم. می‌بینید که در رستورانم نوشابه‌های الکلی هم داریم. شما باید بدانید که ماجرای حزب‌الله فقط مذهب و شیعه نیست. البته که آنها شیعه‌اند. اما مذهب‌شان را برای خودشان دارند و دیگران را زور نمی‌کنند. روادارند. ولی اگر این حزب‌الله نباشد، ما پناهی نداریم. اسراییلی‌ها و سعودی‌ها و داعشی‌ها و غربی‌ها ما را می‌بلعند. شما تصویر نادرستی از حزب‌الله دارید. داعش را ببینید چه می‌کند! حزب‌الله در طول این همه سال که قدرت داشته هرگز از این کارها نکرده. بلکه فقط از مردم و مرزهای لبنان دفاع کرده.» بعد به تته پته افتاد و بریده بریده ادامه داد : «من نمی‌توانم فرانسوی را خوب صحبت کنم. کاش می‌توانستم. اما ماجرای لبنان و حزب‌الله اینطور که در رسانه‌ها می‌گویند نیست برادران... . »

۴- در واقع، ما ایرانی‌ها درگیر دو جریانیم که تصویر اشتباهی از حزب‌الله به ما می‌دهند. یکی پشتیبانانش و دیگری دشمنانش. پشتیبانان حزب‌الله، حزب‌الله و پرچمش را به خیابان‌های شهرهای‌مان ما می‌آورند و از آن برای سرکوب ما سوءاستفاده می‌کنند. وقتی قهرمان‌های خودشان در چشم مردم خوار و خفیف می‌شوند، هنگامیکه بوی فساد و صدای بی‌کفایتی‌شان در و دیوار شهر را آلوده می‌کند، آنها تلاش می‌کنند با پرچم‌های حزب‌الله و پوسترهای نصرالله، بر فساد و بی‌کفایتی و ستم‌کاری خود سرپوش بگذارند. در این میان آنهایی که تن‌شان از آن چماق‌ها زخمی و روح و جان‌شان از فساد‌ها آزرده شده، عجیب نیست که خاطره‌ای خوش از نام و پرچم حزب‌الله نداشته باشند. اما اجازه می‌خواهم بگویم این‌ها به حزب‌الله لبنان ربطی ندارد. 
از طرف دیگر، دشمنان حزب‌الله با حمایت همه‌جانبه‌شان از اسرائیل و چشم‌پوشی از جنایت‌ها و تجاوزهایش، تلاش می‌کنند تا تا با ساختن هیولایی دروغین، افکار عمومی کشورهای غربی را نسبت به سکوت در برابر تجاوزهای اسراییل قانع کنند. در این میان متاسفانه بسیاری از دوستان ایرانی ما نیز همین رسانه‌های بزرگ را منبع معرفت خود قرار داده‌اند و بلافاصله برچسب‌های «ضدبشری‌»یی که از چپ و راست به حزب‌الله چسبانده می‌شود را دربست می‌پذیرند. 

۵- دیروز در خبرها خواندم که فرزند عماد مغنیه در تجاوز تروریستی اسراییلی‌ها به شهادت رسید. همین کار را اگر لبنانی‌ها و حزب‌الله لبنان کرده بود، یعنی تجاوز به خاک یک کشور دیگر، الان تمام نهادهای بین‌المللی و کشورهای غربی یکسره اعتراض شده بودند و از چپ و راستِ فضای روشنفکری خودمان هم صداهای اسلام‌ستیزانه با پوشش روشنفکری به آسمان می‌رفت. اینقدر تئوری درباره‌ی ذات وحشیانه‌ی اسلام از همه‌جا در می‌آمد که می‌شد با آن دانش‌نامه‌ای نوشت. اما الان که اسراییلی‌ها این کار را کرده‌اند گویا خیلی طبیعی بوده، نیازی به تئوری نیست و سر و کله‌ی نظریه‌پردازان پیدا نمی‌شود.
در عکس‌هایی که دیروز دست به دست در اینترنت می‌چرخید، عکس‌های جهاد مغنیه با فرزندان شهیدان باکری، همت و کریمی و چند نفر دیگر را دیدم. این‌ها از بچه‌هایی بودند که در جریان انتخابات سال ۸۸ از میرحسین موسوی حمایت کردند و برخی از آنها در اعتراض‌های ما به تقلب و سرکوب، همراه ما ماندند و حتی برخی از آنها شکنجه شدند. جهاد مغنیه هم در کنار آنها در عکس بود. در یک عکس دیگر هم کنار سردار قاسم سلیمانی بود. احساس کردم او هم برادر ما بوده. برادری که با تجاوز به کشورش جنگیده و می‌دانسته که در این راه جانش را از دست خواهد داد. یک روز با یک لبنانی هوادار سرسخت حزب‌الله گفت‌وگو می‌کردم. می‌گفت «حالا که مدتی از ماجرای انتخابات ۸۸ گذشته، من نمی‌خواهم وارد دعوای داخلی شما بشوم. از نظر ما این یک دعوای درونی‌ست و من به عنوان یک جوان حزب‌اللهی احساس نمی‌کنم که یک طرف دوست و طرف دیگر دشمن ماست. ما موسوی و خاتمی و محتشمی‌پور را می‌شناسیم.  من خودم خیلی آقای منتظری را دوست داشتم و همه‌ی کتاب‌های شریعتی را هم خوانده‌ام. اما دوستان لبنانی‌ای دارم که آقای خانمه‌ای را دوست دارند.» (محتشمی‌پور از کسانی بود که در پایه‌گذاری حزب‌الله و کمک ایران به قدرت‌گرفتن آن نقش بسیاری داشت)
همه‌ی اینها را که کنار هم گذاشتم یا آن شعار مردم در جریان نمایشگاه کتاب تهران در سال ۸۹ افتادم که در هنگام هجوم نیروهای سرکوبگر به سمت مهدی کروبی فریاد می‌زدند «بسیجی واقعی، همت بود و باکری». با خودم گفتم حزب‌اللهی واقعی هم جهاد بود و عباس.( جهاد مغنیه و عباس موسوی رهبر پیشین حزب‌الله که هردو به دست اسراییل ترور شدند.)
حزب‌الله دشمن ما و پرچمش نشانه‌ی دشمنی با ما نیست. حالا اگر حاکمان فاسدمان از آن سوءاستفاده می‌کنند این بحث دیگری‌ست. البته لبنانی‌ها هم نمی‌توانند ناآگاهی و یا مشکلات داخلی خودشان را بهانه‌ی چشم بستن بر وضعیت داخلی ایران و ظلمی که به مردم می‌شود کنند؛ که این هم بحث جداگانه‌ی دیگری‌ست. 

۶- اگر قرار بود من بین نیروهای لبنانی، جنبشی را انتخاب می‌کردم، انتخابم جنبش امل بود که به دست امام موسی صدر پایه‌گذاری شد و شهید چمران در آن نقش مهمی داشت. اما خب این جنبش با سربه‌نیستی موسی صدر به دست قذافی و سپس شهادت کسانی مثل چمران به حاشیه رفت و با کمک حاکمیت ایران، همین حزب‌الله آن را به نوعی کنار زد. اما انتخاب من مهم نیست. بلکه امروز زندگی و جان میلیون‌ها لبنانی‌ست که اهمیت و واقعیت دارد. 

۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه

, ,

روح‌سـوار ۱۰ ساله شد

ده سال از نخستین یادداشت وبلاگی‌ام گذشت. در چنین روزی بود که آنچه در کله‌ی سرخ و سبزم داشتم توی وبلاگ ریختم.
در این ده سال، مثل بسیاری از وبلاگ‌نویس‌های ایرانی چند خانه عوض کردم تا به این منزل رسیدم. مثل خیلی دیگر از دوستان بخشی از یادداشت‌هایم را از دست داده‌ام. اما خوشبختانه، به این دلیل که همیشه تلاش می‌کنم تا یادداشت‌هایم را در جاهای جداگانه ذخیره کنم، بسیاری از آنها، از جمله اولین یادداشت وبلاگ‌ام را دارم. یادداشتی که بسیار خاطره‌انگیز است؛ البته تنها برای خودم و نه الزامن برای دیگر خواننده‌ها.

در واقع این «روح‌سـوار» نیست که ۱۰ ساله می‌شود. بلکه این وبلاگ‌نویسی من است که به دهمین سال می‌رسد. قبل‌ترها وبلاگ‌هایی با نام‌هایی دیگر داشتم. اما «روح‌سـوار» از همه بادوم‌تر، منظم‌تر و پر خواننده‌تر از آب در آمد. در وبلاگ‌های دیگر می‌دانستم که دوست دارم که بنویسم و می‌نوشتم. اما در روح‌سـوار بود که فهمیدم از چه می‌خوام بنویسم، و نوشتم. در خانه‌های قبلی برای خودم می‌نوشتم. اما در روح‌سـوار هم‌زمان برای خودم و دیگران می‌نویسم. و امروز پس از ۱۰ سال کم و بیش می‌دانم کدام مطلب را برای چه‌کسی می‌نویسم.

به جز نوشتن البته از پلت‌فرم‌های (جایگزینی در فارسی برای این کلمه داریم؟) دیگر غافل نشدم. پادکست و ویدئو را امتحان کردم و به رغم تجربه‌های به نسبت موفقی که داشتم، اما نتوانستم به طور منظم آن کارها را ادامه بدهم. شاید در ادامه.

یکی از بهترین تجربه‌های یک وبلاگ‌نویس این است که در کوچه‌ و خیابان یا اینکه در مهمانی‌ای خواننده‌ی وبلاگش را ببیند. کسی بیاید جلو به آدم بگوید من وبلاگ تو را می‌خوانم. این دیدار به اندازه‌ی ۱۰۰ یادداشت به آدم انرژی می‌دهد. آن وقت است که می‌فهمی کارت کم و بیش اثرگذار است. دست‌کم دیده شده و ذهنی را قلقک داده است. وقتی ایران را ترک کردم فکر نمی‌کردم این اتفاق دوباره برایم بیفتد. به رغم پیام‌ها و ایمیل‌های محبت‌آمیز خوانندگان از راه دور، کمتر پیش آمد که با خواننده‌ی ناشناس روح‌سـوار چشم در چشم شوم. اما همین چند وقت پیش بود که در جلسه‌ی دفاع دکترای یکی از دوستان در پاریس، دانشجویی روسی را دیدم که خواننده‌ی وبلاگ فرانسوی‌ام «نگاه ایرانی» بود. هرچند که آنجا به پرکاری «روح‌سـوار» نیستم، و البته هرچند که تعداد خواننده‌ی فرانسوی زبان بیشتر است، اما این رویاروییِ شیرینْ تجربه‌ی دیدار خوانندگان فارسی‌زبانم را دوباره زنده کرد و به قول خودمانی، خیلی حال داد.

ده‌سالگیِ نویسنده‌ی روح‌سـوار مبارک :)


۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

, , , ,

کشتار دانمارکی در برابر کشتار آمریکایی / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم (۴) / معرفی سریال

«شاید بهترین درام جنایی دنیا»، این نظر نویسنده‌ی تایمز درباره‌ی نسخه‌ی دانمارکی این سریال جذاب است.

نسخه‌ی آمریکایی

 اینبار می‌خواهم دو سریال معرفی کنم. دو سریالی که در واقع یک سریال‌اند. «کشتار» ( The killing ) یک سریال موفق دانمارکی، ساخته‌ی سال ۲۰۰۷ است که چند سال بعد (۲۰۱۱) آمریکایی‌ها آن را با اندکی تغییر دوباره می‌سازند. در واقع آنها «کشتار» را آمریکایی‌سازی کرده‌اد.  بررسی تفاوت‌های دو نسخه‌ی متفاوت از یک سریال می‌تواند جالب و آموزنده باشد. به همین دلیل بود که پس از دیدنِ نسخه‌ی آمریکایی این سریال، تحریک شدم تا نسخه‌ی اصلی و دانمارکی‌اش را هم ببینم.

جزییات داستان را لو نمی‌دهم. اما کلیات ماجرا درباره‌ی قتل رازآمیز یک دختر دبیرستانی است. یک پلیس زن که قرار است همان روز با نامزدش به شهر دیگری نقل مکان کند، درگیر این پرونده می‌شود. از طرف دیگر یک نامزد انتخاباتی شهرداری به شکل غیرمستقیم به این قتل ربط پیدا می‌کند. در این سریال همزمان شاهد دو مسئله‌ی به ظاهر متفاوت هستیم. از یک طرف درگیریِ شخصیِ پلیس زن درباره‌ی نقل مکان و ترک شهر و زندگی جدید با نامزدش که با ماجرای قتل همزمان می‌شود؛ و از طرف دیگر ماجرای کمپین انتخاباتی شهرداری و آینده‌ی شهر که به شکلی دیگر با این قتل رازآمیز پیوند می‌خورد. در واقع به واسطه‌ی این قتل، یک مسئله‌ی شخصی با یک ماجرای عمومی درهم تنیده می‌شوند.

نسخه‌ی دانمارکی




حالا ببینیم نسخه‌ی دانمارکی با برداشت آمریکایی از یک داستان واحد چه تفاوتی دارد. 

۱- بی‌تردید از لحاظ فنی و تکنیکی، نسخه‌ی آمریکایی قوی‌تر و خوش‌ساخت‌تر از کار در آمده است. یک دلیلش شاید این باشد که سازندگان توانسته‌اند کاستی‌های نسخه‌ی اصلی را ببینند و اصلاح کنند. همچنین آنها عنصرها و شخصیت‌های جدیدی به ماجرا ا‌ضافه کرده‌اند که داستان را جذاب‌تر و روان‌تر کرده است. اما با کمال تعجب نسخه‌ی آمریکایی در فصل چهارم افت غیرمنتظره‌ای می‌کند. چرا؟ ‌شاید به این دلیل که نسخه‌ی اصلی و دانمارکی تنها در سه فصل ساخته شده و آمریکایی‌ها مجبور شده‌اند برای فصل چهارم از خودشان داستان بسازند و همین‌جاست که ادامه‌ی ماجرا نمی‌تواند به اندازه‌ی داستان اصلی جذاب باشد. فصل چهارم نسخه‌ی آمریکایی، از نظر من، بسیار ضعیف و کلیشه‌ای از آب در آمده است و شاید به همین دلیل ساخت آن (به رغم موفقت چشم‌گیر سه فصل نخست) ادامه پیدا نکرده است.


۲- به شکل حیرت‌انگیزی روح نسخه‌ی دانمارکی با فضای اقتباس آمریکایی در تضاد است. هر اندازه که در اولی همه چیز جهتی جمعی پیدا می‌کند و مربوط به جامعه است، در برداشت آمریکایی همه‌ی مناقشه‌ها حول محور فرد می‌گردد. برای مثال، در نسخه‌ی دانمارکی، تردید شخصیت پلیس زن بین ماندن در شهر و یا رفتن، به جامعه و وظیفه‌ی اجتماعی پروند ربط پیدا می‌کند. اما آمریکایی‌ها با تغییر و دستکاری در داستان، عنصرهای فردی و روانی را به ماجرا تزریق می‌کنند و دلیل اصلی این تردید بین ماندن و رفتن را به سمت درگیری‌های روانی شخصیت اصلی داستان تغییر می‌دهند.

در مورد ماجرای انتخابات هم وضع به همین شکل است. درحالیکه در نسخه‌ی اصلی (دانمارکی) انتخابات یک مسئله‌ی شهری‌ست و به آینده‌ی شهر و حتی کشور ربط پیدا می‌کند، اما در نسخه‌ی آمریکایی رقابت بر سر صندلی شهردار به جدالی فردی و تلاش برای «موفقیت» کاهش پیدا می‌کند. شاید آمریکایی‌ها انتخابات را اینگونه بهتر می‌فهمند.

۳- یک عنصر بسیار جذاب که در فصل‌های دوم و سوم نسخه‌ی آمریکایی به ماجرا اضافه می‌شود، مسئله‌ی کودکان خیابانی و بی‌پنها است. من تا کنون هیچ تصوری از این ماجرا در آمریکا نداشتم و برای نخستین بار است که چهره‌ی زشت و بی‌رحم این پدیده را در یک سریال یا فیلم آمریکایی می‌بینم. شاید این تنها جنبه‌ی برجسته و موفقِ اجتماعی نسخه‌ی آمریکایی «کشتار» باشد که انصافن باید به سازندگان آن دست‌مریزاد گفت. 

۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

, , , ,

بدون ارزش مگر می‌شود؟ / نقدی بر حجاریان - بخش پایانی

بین سه بخش نخست و بخش پایانی از مجموعه‌ی انتقادهایی به سعید حجاریان فاصله افتاد که بابت این فاصله و تاخیر از دوستانی که پیگیر این مطلب بودند عذرخواهی می‌کنم. متن کامل و ویرایش‌شده‌ی این مجموعه را می‌توانید از اینجا دریافت کنید یا اینکه در زیر همین یادداشت بخوانید.



بخش چهارم

۶- اینکه من به خودم اجازه داده‌ام و به نقد بخش‌هایی از ایده‌های سعید حجاریان دست زده‌ام، نه دلیلی بر باسوادی من است و نه مدرکی بر ناآگاهی ایشان. بلکه حساسیت دانشجویی‌ست که دوران طولانی‌ای را با اندیشه‌های یک استاد سپری کرده و امروز پرسش‌هایی برایش بوجود آمده است. 
بحث پایانی را از جایی آغاز می‌کنم که حساسیت شخصی من را برانگیخت و باعث شد در دیگر بحث‌های ایشان در این باب دقیق‌تر شوم و یادداشت‌ها و گفتگوهای بعدی ایشان را با دقت بعدی دنبال کنم. در واقع این نقطه‌ی آغاز انتقاد من است که در از قضا در آخرین بخش این یادداشت عرضه می‌گردد.
جناب حجاریان در مقاله‌ی « اصلاح بوروکراسی، گام اول »، نشر یافته در نخستین شماره‌ی مجله‌ی سخن ما، اعلام می‌کند که از نظر ایشان «وقتی در دولت مدرن از "دولت" سخن می‌گوییم، "ملت" هم در ذات آن هست. به عبارتی چه بگوییم دولت و چه بگوییم دولت-ملت منظور و مراد یکی خواهد بود.»

چه با این نگاه موافق باشیم یا نه، هر تقدیر می‌فهمیم که اینجا منظور از دولتْ قوه‌ی مجریه نیست. البته آقای حجاریان به خوبی از این تفاوت آگاهی دارد، اما همانطور که پیشتر گفتم به نظر می‌رسد در کُنه نظر ایشان دولت و حکومت یکی است و ملت هم پیامد تشکیل دولت مدرن است. با اینحال اکثر مثال‌هایی که  ایشان می‌آورد و بویژه هنگامی که روی بوروکراسی دست می‌گذارد، به دولت در معنای قوه‌ی مجریه و ماشین اجرایی حکومت نگاه می‌کند و بحث در باب خودِ حکومت در کلامش غایب است. در واقع به جای نظریه‌ی حکومت، مدام با نظریه‌های دولت و دولت‌داری روبرو می‌شویم و ما در گفتار ایشان نمی‌فهمیم که چطور حکومت/دولت همان ملت است. 

با اشاره به این نکته می‌خواهم در گزاره‌های ایشان دقت بیشتری کنم.
از نظر آقای حجاریان و به واسطه‌ی تحلیل وبر، دولتی که بر پایه‌ی ارزش‌ها بنا نهاده شده باشد توتالیتر خواهد بود. 
اول اینکه ایشان مشخص نمی‌کنند که آیا دولت (حکومت) دموکراتیک در دسته‌ی دولت‌های عقلانی قرار می‌گیرد یا ارزشی؟ ایشان به طور ضمنی، قانون‌گرا بودن یک دولت و همچنین عقلانی بودن‌اش را با دموکراتیک بودن یکی و همسان در نظر می‌گیرد. اما  باید پرسید آیا دولت‌های دموکراتیک که بنا به ارزش‌های تغییرناپذیری پایه‌گذاری شده‌اند، که آن‌ها را ارزشهای دموکراتیک می‌خوانیم، عقلانی به حساب نمی‌آیند؟ ارزشهایی که در باید همواره در تمام ساختار حکومت و جامعه جاری باشند. ‌در غیر این صورت باید بپرسیم پس آیا این دموکراسی‌ها مبنای ارزشی تغییرناپذیری ندارند؟
 البته در طول تاریخ، کم فیلسوفانی نبوده‌اند که دولت‌های دموکراتیک را مخالف با عقل سلیم و بشری، و بنابراین غیر عقلانی دانسته‌اند؛ از جمله افلاطون و نیچه. یا اینکه برخی از فیلسوفان و اندیشمندان سیاسی برخی از دموکراسی‌ها را اقتدارگرا و نزدیک به تمامیت‌خواه انگاشته‌اند، همچون هانا آرنت یا میشل فوکو. پس عقلانی بودنِ یک سامانه‌ی حکمرانیِ مردم‌سالارِ قانوی، آنچنان هم بدیهی نیست.

دولت تدبیر و مدیر؟

۷- همانطور که پیشتر اشاره کردم، آقای حجاریان، همچون وبر، دولت را با حکومت یکی می‌انگارد. شاید به این دلیل که خیلی‌وقت‌ها فلسفی به ماجرا نگاه نمی‌کند و توجهی به تفاوت نقشها و کارکردهای متفاوت این دو ندارد. پس طبیعی است که اگر او درباره‌ی ماشین دولت صحبت می‌کند و بحثِ سیاست را به همین مقدار کاهش می‌دهد، خواننده و شنونده نباید ‌این ماشین را با ساختار حکومت اشتباه بگیرد. حکومت سیاسی چیزی است و ماشین اجرایی دولت چیز دیگر. هرچند که این دو در هم تنیده‌شده‌اند و دولت از دل حکومت برمی‌آید، اما به هیچ وجه یکی و همسان نیستند. محمود احمدی‌نژاد بخش عمده‌ای ماشین دولت را در اختیار داشت و آن را به ویرانه‌ای تبدیل کرد. اما نتوانست ساختار حکومت را تغییر دهد. 
حکومت از مجموعه‌ی ارزشها و نیروهایی شکل می‌گیرد که سازمان سیاسی جامعه را تشکیل می‌دهند و قدرت در جامعه قرار است طبق آن ارزشها و بدست آن نیروها توزیع شود. حال این نیروها می‌توانند دموکراتیک با ارزشهایی مردم‌سالارانه باشند که حکومتی مردم‌سالارانه را بنا نهند و از آن محافظت کنند، یا اینکه نیروهایی دیگر باشند با ارزشهایی دیگر. برای مثال در فرانسه ساختار حکومت از یک جمهوری با ارزشهای دموکراتیک و لائیک شکل یافته است که طبق قانون اساسی این کشور اصلی تغییرناپذیر و ارزشی انسانی به حساب می‌آید و روح جمهوری فرانسه به آن وابسته است.

بنابراین می‌توان رایی که جناب حجاریان چند جمله بعدتر می‌دهد را باطل دانست. ایشان می‌گوید: «اگر دولتی بخواهد بر مبنای دسته‌ای از ارزش‌ها پایه‌های خود را بنا کند، قطعا بقیه‌ی ارزشها را نابود خواهد کرد و ارزش خود را بر سریر قدرت خواهد نشاند. به اصطلاح، می‌توان چنین دولتی را «دولت ایدئولوژیک» نامید. دولتی که توتالیتر( تمامیت‌خواه) است و بقیه‌ی اشکال زندگی را بر نمی‌تابد و به یکسان‌سازی می‌اندیشد.» اشکال اصلی در فهم این گزاره برمی‌گردد به مخدوش بودنِ مرز میان حکومت و دولت. اگر منظور ایشان به حکومت بر می‌گردد، این نتیجه‌گیری از نظر من نادرست است. اما اگر دولت در معنای معمول مورد نظر ایشان است، تا حدودی زیادی با نگاه ایشان موافقم.  

بنده این دوگانه‌ی وبریِ عقل/ارزش را درست و واقعی نمی‌دانم. این‌ها دوگانه‌هایی نیستند که کنش‌گران سیاسی هنگامی که می‌خواستند (یا می‌خواهند) حکومت‌های مدرن را پایه‌گذاری کنند، با توجه به آن حکومت مورد نظر را بینان می‌گذاشتند. بویژه در دنیای امروز دوگانه‌ی اصلیِ حکومت‌ها مردم‌سالارانه بودن یا نبودنِ آنهاست. دوگانه‌ای که وبر مطرح می‌کند در واقع دوگانه‌ای پسینی برای توضیح و تبیین پدیده‌ی حکومت و مشروعیت است، و این به نقش جامعه‌شناسانه‌ی وی بر می‌گردد. در جامعه‌شناسی همه‌ی تقسیم‌بندیها پسینی و تبیینی است و نه پیشینی و تجویزی.  (هرچند که در طول زمان تبیین‌ها، حتی اگر نادرست باشند، ممکن است خاصیت تجویزی پیدا کنند.)

به نظر می‌رسد ایشان با این نگاه حکومت را در حد مدیر و کارگزار جامعه در نظر می‌گیرد. یعنی همان نگاهی که حکومت را تنها در قالب یک بوروکراسیِ کار راه انداز در نظر می‌گیرد و بس و این نهادهای دیگر، از جمله بازار یا دین، هستند که وظیفه‌ی راهبری جامعه را بر عهده دارند. این نگاه مخالف حضور حکومت در عرصه‌های دیگر از جمله سیاست و فرهنگ است. فارغ از اینکه آیا چنین وضعیتی ممکن است و آیا نمونه‌ای برای آن یافت می‌شود یا نه، اما عجیب نیست که چنین نگاهی در وضعیت جامعه‌ای مثل ایران، بسیار دلبری کند. برای رهایی از سیطره‌ی یک حکومت اقتدارگرا و استبدادی، چه راه فراری بهتر از این!؟
 با اینکه جناب حجاریان برقراری این بوروکراسیِ محدود و مقتدر ( که البته کمی تناقض‌آمیز به نظر می‌رسد) را اولویت می‌داند، اما خودش در فراز پایانی همین مقاله به نکته‌ای اشاره می‌کند که می‌توان نقضِ راه حل پیشنهادی ایشان را از درون همان جمله بیرون کشید. ایشان در آسیب‌شناسی وضعیت سیاسیِ امروز جامعه‌ی ما می‌گوید :«در ایران ده‌ها سانحه اتفاق می‌افتد و کسی احساس مسئولیت نمی‌کند، دلیل این تفاوت آن است که در دولت مدرن و دموکراتیک، جامعه‌ی مدنی قدرتمند است و مدام دولت را می‌پاید.» درحالیکه ایشان در جایی دیگر (در گفتگو با فاطمه صادقی) از ایده‌ی «اتاتیسم» و تجمیع قدرت در لویاتان دفاع می‌کند، و در همین مقاله نیز بحث اصلی را به اصلاح و در واقع برگرداندن اقتدار به بوروکراسی اختصاص می‌دهد، اما اینجا در آخرین جمله‌ها بحث را از قالب وبری خارج می‌کند (شاید به این دلیل که خودش از قالب وبر بیرون می‌آید) و به مسئله‌ و مشکل اصلی می‌پردازد، که آن اصلاحات سیاسی و اجتماعی فراتر از چهارچوب دولت است. هرچند که ایشان همینجا هم جامعه‌ی مدنی قدرتمند و شهروندان مسئول را پیامد «دولت مدرن و دموکراتیک» می‌داند، که بی تردید من با این تقدم مخالفم.

 جامعه‌ی مدنی یا غیرمدنی قوی بر دولت مدرن و دموکراتیک اولویت دارد. اول جامعه‌ی سیاسی شکل می‌گیرد و از درون آن بوروکراسی و حکومت خوب یا بد بیرون می‌آید و نه برعکس. دست‌کم در دموکراسی‌های موفق اینگونه بوده است.
در مجموع گویا در نگاه علمی آقای حجاریان، (چه بسا در نگاه شخصی ایشان اینطور نباشد) وزن ساختارها اینقدر سنگین است که جایی برای فردْ فرد کنشگران باقی نمی‌ماند. همین نگاه است که در نظر دارد جامه‌ی مدرنیته و دولت مدرن را بر قامت جامعه‌ی ایران به هر نحوی که شده بپوشاند.

۸- کوتاه سخن اینکه باید پرسید و فهمید که چرا اینقدر وسواس و شیفتگی برای دست یافتن به دولت مدرن یا دیگر پیده‌های «مدرن» داریم. شاید بهتر باشد مدرنیته را فراموش کنیم و به جای آن تنها تلاش کنیم بهتر و کارآمدتر باشیم. بکوشیم انسانی‌تر و مردم‌سالارتر باشیم. سعی کنیم رو به تجربه‌های تازه گشوده‌تر، جستجوگرتر و خلاق‌تر باشیم. دولت مدرن (دست‌کم در قامت غربی‌اش) امروز به تجربه‌ای پیر تبدیل شده است و دیگر آن چهره‌ی دلبرانه‌ای را که ۲۰۰ - ۳۰۰ سال پیش داشت ندارد. درحالیکه برخی از جامعه‌هایی که پیشتر در دسته‌ی جامعه‌های عقب‌مانده قرار داشتند، امروز دست به تجربه‌های جدیدی زده‌اند که بسیار امیدوارکننده‌تر از «دولت مدرن غربی» به نظر می‌رسند. تردیدی نیست که تجربه‌ی مدرنیته از یک طرف و دولت مدرن از طرف دیگر یک تجربه‌ی بی‌نظیر انسانی برای سازماندهی جامعه است و درس‌های زیادی در خود دارد. اما وظیفه‌ی تاریخی ما رسیدن به آن نقطه نیست. آن نقطه و آن تجربه در دوره و شرایط تاریخی خاص و در جغرافیایی خاص رخ داده و بعید به نظر می‌رسد کپی‌برداری از آن به صلاح جامعه‌ی ما باشد. بهتر است ما تلاش کنیم برخی از چشم‌اندازهای آن تجربه را دریابیم و راه خودمن را بپیماییم. حالا اسمش را هرچه می‌خواهیم بگذاریم. اینقدر نسبت به مدرنیته حرص نداشته باشیم. مدرنیته لباسی نیست که ما وظیفه‌ی تاریخی خود بدانیم قد و قواره‌مان را با آن تنظیم کنیم. چیزی که ما به عنوان مدرنیته می‌شناسیم، شناختی پسینی نسبت به روندها و جنبش‌هایی است که در دوره‌ای خاص و در جغرافیایی خاص شکل گرفته است.

***

متن کامل را می‌توانید در زیر بخوانید:


۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

, , ,

دنیای «متمدن» چطور به اینجا رسید؟ / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم


بر خلاف سه یادداشت قبلی از مجموعه‌ی «هفت شنبه‌ها و هنر هفتم» که سریال‌های غیرآمریکایی را معرفی کردم، اینبار می‌خواهم درباره‌ی یکی از محصولهای صنعت سریال ینگه‌ی دنیا بنویسم. 

Mad Men ، «دیوانه مَردان» و یا حتی «مردان خیابان مَدیسون» یکی از تروتمیزترین سریال‌هایی‌ست که تا بحال ساخته شده.
داستان، ساخت و بازی‌ها همگی عالی‌اند.
ماجرا در سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۹۶۰ و آغاز دهه‌ی ۱۹۷۰  در یک شرکت تبلیغاتی در شهر نیویورک، منطقه‌ی منهتن و خیابان مدیسون می‌گذرد. من نیویورک را نمی‌شناسم، اما تا آنجایی که می‌دانم انتخاب این خیابان جنبه‌ای نمادین دارد. بعلاوه، همانطور که در ترجمه‌ی نام آن دیدید، تلاقی Mad و Madison  نام این سریال را دچار ایهام می‌کند.
خیابان مدیسون بیش از یک قرن است که مرکز صنعت تبلیغات آمریکا است و بخش زیادی از آنچه که ما از این صنعت می‌بینیم  و می‌دانیم در اتاق‌ها و دفترهای این خیابان ساخته و پرداخته می‌شوند.

همچنین، دوره‌ی زمانی‌ای که این سریال به آن می‌پردازد، آغاز یک تحول بزرگ در این صنعت است. تحولی که پیوند ذاتی با سرمایه‌داری دارد. بنابراین بعلاوه‌ی مکان، زمانی که ماجرا در آن می‌گذرد هم معنی‌دار است. دوره‌ای که نظام اقتصادی سرمایه‌داری عریان‌تر از همیشه بر همه‌ی سطوح زندگی آمریکاییان (و البته دیگر مردم دنیا) سلطه پیدا می‌کند. به همین دلیل عجیب نیست که در این سریال، بیشتر از اینکه به حرفه‌ی تبلیغات پرداخته شود، روابط انسانی ( فردی و جمعی) در مرکز توجه است. روابطی که به غایت مرد سالار، سرکوب‌گر، حیله‌گر، غیراخلاقی، و سودجو اند.
قهرمانان اصلی این داستان، یا مردانی‌اند که با حیله و نیرنگ از هیچ به همه‌چیز رسیده‌اند، یا زنانی‌اند که آن‌ها هم با حیله و نیرنگ دنبال ساختن زندگی رویایی خود اند. اما زنها بعلاوه برای پیشرفت باید به مردان امتیاز بدهد؛ یا جذابیت‌های زنانه‌ی خود را عرضه کند، یا اینکه با سرکوب احساسات و سرسخت بودن خود را به مردان ثابت کنند. در واقع در این محیط، یک زن باید از زن‌های معمولی زن‌تر و دلرباتر باشد، یا اینکه از میانگینِ مردان مردتر و بی‌رحم‌تر. وگرنه راهی برای پیشرفت و حتی بقا در حیات اجتماعی ندارد.



به احتمال بسیار زیاد بسیاری از خوانندگان این متن با این سریال آشنا هستند و ممکن است آن را دیده باشند، اما امکان دارد بخشی از شما هنوز این سریال را ندیده باشید. پس من داستان را لو نمی‌دهم. تنها همین نکته را اضافه می‌کنم که برای شناختن ذات سرمایه‌داری از نوع آمریکایی، لازم نیست کتاب‌های فلسفی، اقتصادی و جامعه‌شناختی بخوانید. کافیست با دقت این سریال را دنبال کنید. این اثر بهتر از هر پژوهشی عنصرهای یک جامعه‌ی غرق شده در روابطی که بر پایه‌ی «مبادله‌ی آزاد» تنظیم می‌شوند را به شما نشان می‌دهد. البته نشان می‌دهد که چرا این نظام به تسلط قوی‌ها بر ضعیف‌ها گرایش دارد و چطور اقلیت‌ها و زن‌ها، به رغم ظاهر بزک شده و حضور همیشگی، همواره بازیچه‌ای برای قوی‌ترها (یعنی مردها) هستند. این سریال نشان می‌دهد که چرا و چطور قانون جنگل می‌تواند بر «متمدن‌ترین» جامعه‌ی امروز حاکم باشد و است.
به گمان من، این سریال با بازگشت به گذشته، می‌خواهد نشان بدهد جامعه‌ای که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم چطور ساخته شده و چطور کار می‌کند.



عنوان‌بندی؛ سقوط یا فرود؟
شاید بتوان همه‌ی این سریال را در عنوان‌بندی ۳۶ ثانیه‌اش خلاصه کرد. مردی که از برجی عظیم سقوط می‌کند. برجی که نمای آن به جذابیت‌های زنان آراسته شده است. آیا زن نقطه‌ی قوت اوست یا نقطه‌ی ضعف‌اش؟ در تصویر پای زنی را می‌بینیم که گویی دارد به مردی که در حال سقوط است لگد می‌زند. گویی دارد سقوطش را حتمی می‌کند. اما در پایان مرد روی صندلی‌اش نه سقوط، بلکه فرود می‌آید و با آرامش سیگار به دست ناکجا را به نظاره می‌نشیند. در طول هفت فصل این سریال بارها و بارها این ماجرا برای «دریپر» تکرار و تکرار می‌شود. آیا این توانمندی فردی اوست یا ساختار جامعه است که سقوط آزاد او را به فرود موفقیت‌آمیز تبدیل می‌کند؟ باید سریال را ببینیم تا بلکه به پاسخ برسیم.

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

, , ,

بازی خطرناک مسلمانانِ پلی-استِی‌شِنی علیه پیامبر

۱- یکی از کاریکاتوریست‌های مجله‌ی چارلی هبدو که امروز کشته شد (در اینجا خبر کامل را بخوانید) پیشتر در پاسخ به این پرسش که «از مرگ نمی‌ترسی» گفته بود: «من به همسرم گفته‌ام وقتی مردم خاکسترم را توی چاه مستراح بریزد تا پس از مرگ باسن‌اش را هر روز احساس کنم.»
این جمله همزمان دو چیز را نشان می‌دهد. اول اینکه طنز این نشریه یک طنز بی‌پرده و از نظر من بی‌ظرافت است. من هم از لحاظ طنز از این روش خوشم نمی‌آید و هم از لحاظ خط فکری با رویکرد چارلی هبدو مخالف بودم. اما روی دیگر سکه‌ی این جمله این است که او و دیگر همکارانش واقعن از مرگ نمی‌ترسیدند. آنها سالهای زیاد با تهدید به مرگ و دستمزد بسیار پایین مجله‌ای را می‌گردادند که در آن باورهای‌شان (هرچند که از نظر من خیلی سطحی بود) را منتشر می‌کردند. آنها توهین می‌کردند و از نظر من اسلام‌ستیز بودند. اما هیچ گاه جان کسی را نگرفتند. آنها با قلم‌شان ستیز می‌کردند. آیا مسلمانان نمی‌توانستند و نمی‌توانند با قلم به جهاد با آنها بروند؟ البته که این کار بسیار سخت‌تری‌ست.

کاریکاتوری که از خلیقه‌ی داعش که در سال جدید میلادی آرزوی «سلامتی» کرده بود
در واقع سلامتی را هدف قرار داده بود.


۲- در یکی از شماره‌های این هفته‌نامه کاریکاتوری چاپ شده بود با این تیتر : «واپس‌گراها [حضرت] محمد را هم پشت سر گذاشته‌اند.» و سپس از قول شخصیتی که دست بر چشمانش گذاشته بود (و گویا پیامبر اسلام است)  این جمله بیان شده بود : «خیلی سخت است که احمق‌ها طرفدارت باشند.»

۳- امروز دو جوان به ظاهر مسلمان فرانسوی تا دندان مسلح  به دفتر مجله‌ی چارلی هبدو ریختند و ۱۲ نفر را کشتند و ۱۱ نفر را تا حد مرگ مجروح کردند. آنها به نام پیامبر این کار را کردند پس از کشتار در خیابان فریاد زدند «انتقام پیامبر را گرفتیم.» و همچنین شعار «الله اکبر» سر می‌دادند.

۴- یکی از دوستانم امروز از کشور مالی برایم پیامی فرستاد با این محتوا: «حتی در مالی که جنگ فرقه‌ای بین مسلمانان و غیرمسلمانان برقرار است به خاطر تولد پیامبر که در پیش است جنگ را متوقف کرده‌اند. این احمق‌ها در فرانسه دنبال چه می‌گردند؟». البته پاسخ به همین سادگی نیست. بخشی از آن به سیاست‌های استعمارگرایانه‌ی گذشته‌ی اروپایی‌ها برمی‌گردد. برخی از آن هم به سیاست‌های خرابکارانه‌ی سعودی‌ها، سلفی‌ها و تکفیری‌ها ربط دارد. برخی دیگر هم زاده‌ی جامعه‌ی بحران‌زده‌ی سرمایه‌داری است. همه‌ی این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا جوانی ناامید از آینده به هیجان بیاید و با پشتیبانی گروه‌های تندرو (با توجه به اینکه برنامه‌ی ریزی عملیات امروز بسیار دقیق و پیچیده بوده) به دفتر یک نشریه بریزد و به روی روزنامه‌نگاران که در دستشان چیزی جز قلم نیست، رگبار ببندد و با خودش فکر کند دارد به اسلام و مسلمانان کمک می‌کند.


۵- امروز وقتی برای خرید به خیابان رفتم، نگاه سنگین مردم را روی خودم احساس می‌کردم. کوچه پر از پلیس بود و چهره‌های مردم هم وحشت‌زده. اگر یخچال خالی نبود عمرن که از خانه خارج می‌شدم.
نتیجه‌ی عملیات قهرمانانه‌ی این دو-سه جوان، بویژه با کشتن روزنامه‌نگارن، چیزی جز ثابت کردن انتقادهای نشریه‌ی چارلی هبدو به اسلام ( و دیگر دین‌ها) نبود. بعلاوه آنها زندگی را از امروز برای بسیاری از مسلمانان و مومنان واقعی (و نه مسلمانان پلی-استیشنی که جنگ و جهاد را با بازی پلی-استشن اشتباهی گرفته‌اند) سخت و سخت‌تر کردند. 

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

, ,

ماجرای پیچیده‌ی عدالت در سریال «چرخه» / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم (۳) ـ



ـ Engrenages در زبان فرانسوی به معنای انتقال توان چرخ‌دنده‌های یک ماشین و دستگاه صنعتی است؛ نیروی محرکه و یا عملکرد ماشین که از  بخشی به بخش دیگر منتقل می‌شود. در زبان استعاره در ادبیات فرانسوی، این واژه اشاره به انتقال عیب یا سرایتِ فساد از بخشی از بدن یا حتی جامعه به بخشی دیگر دارد و موضوع سریال Engrenages همین است. در نسخه‌ی انگلیسی نام Spiral جایگزین شده. من هم برای ترجمه‌ای اسم آن «چرخه‌» (یا حتی چرخه‌ی معیوب) را انتخاب کردم. هرچه گشتم واژه‌ای که حق مطلب را بیان کند پیدا نکردم و باید در هر حال به نام اصلی این سریال توجه داشت. 

موضوع اصلی این سریال رابطه و همکاری دستگاه قضایی با پلیس برای اجرای عدالت است. اما ماجرا به همین سادگی‌ها هم نیست. افزون بر جنبه‌های اجتماعی و ساختار سیاسی، جنبه‌های فردی، از مشکل‌ها و مسئله‌های شخصی گرفته تا مسئله‌های روانی، نیز نقش بسیار مهمی در اجرای عدالت بازی می‌کنند که در این سریال با آنها روبرو می‌شویم. 

قهرمانای اصلی این داستان دو زن،  لُور و ژوزفین (یکی پلیس و یک دیگری وکیل) و دو مرد فرانسوا و پی‌یِر ( اولی قاضی سالخورده و دومی دادستان/وکیل جوان )اند که در چالش بین خوبی و بدی در رفت و آمدند.
اگر می‌خواهید واقعیتی از چهره‌ی زنِ جوان شهری در فرانسه‌ی امروز را ببینید، بهتر است به شخصیت«لوُر» پلیس جوان داستان توجه بیشتری بکنید. مجموعه‌ای از تضادها، مسئله‌ها و پیچیدگی‌های شخصیتی این نسل در شخصیت او به خوبی پرداخته شده است. همچنین  «فرانسوا» قاضی سالخورده‌ی ماجرا، به نظر من نماینده‌ی نسل جوانان انسانگرای دهه‌های ۵۰ و ۶۰ اروپا است که به خوبی آن آرمان‌ها و تعارض‌ها در شخصیت وی بازتاب یافته. 
تحت تاثیر سریال‌ها و فیلم‌های آمریکایی، من تابحال فکر نمی‌کردم که قاضی و دادستان چنین نقش کلیدی‌ای در حل یک پرونده‌ی جنایی یا تبهکاری داشته باشند. همیشه پلیس همه‌کاره‌ی ماجراست. اما با دیدن این سریال، که ساختار حقوقی فرانسه را نیز کمی به تصویر می‌کشد، تصورم به کلی تغییر کرد. 
مفهوم‌های قانون، داوری و اجرای عدالت به شکل بسیار واقعی‌ای در این سریال به تصویر کشیده شده‌اند و کمتر با کلیشه‌های سریال‌های آمریکایی روبرو می‌شویم (البته به جز فصل چهارم). هرچند که به‌هرحال سازندگان این سریال توجهی هم به فروش داشته‌اند و به همین دلیل هم فروش سریال در اروپا موفق بوده است. بنابراین قرار نیست با یک اثر ناب هنری روبرو شویم،اما سریال جذاب، خوش‌ساخت و آموزنده‌ای پیش روی ماست. 

این سریال ساخت مشترک شبکه‌های Canale+ و BBC است که فروش خوبی هم داشته است. تا کنون ۵ فصل از «سرایت» پخش شده و ساخت آن ادامه دارد.

چون این سریال در بی.بی.سی هم پخش شده حتمن زیرنویس انگلیسی آن هم در دسترس است. امیدوارم زیرنویس‌کاران فارسی دست به ترجمه‌ی این سریال جذاب و آموزنده بزنند. 
جزییات بیشتر را می‌توانید از اینجا در سایت IMdb دنبال کنید. همانطور که خواهید دید  «چرخه» امتیاز خوبی از بیننده‌ها و منتقدان گرفته.