۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

, , , , ,

پـس کِـی نـوبـتِ جـوان‌گـراییِ مـا مـی‌رسـد؟

من به جد معتقدم در نزد نسل دوم انقلاب اعتقاد به جوان‌گرایی در کمترین حد ممکن قرار دارد و عدم اعتماد یا سوءظنی که در بین آن‌ها نسبت به جوانان وجود دارد در طول تاریخ سیاسی معاصر ما بی‌سابقه است. این واقعیت چپ و راست و اصلاح‌طلب و محافظه کار ندارد. شاید فقط اندکی درجه‌اش فرق داشته باشد. 

سباستین کورتز، ۲۷ ساله، وزیر امور خارجه‌ی اتریش در کنار جواد ظریف



این ماجرا وقتی عجیب می‌شود که درمی‌یابیم این نسل خودش از جوان‌ترین نسل‌هایی بوده که در سال‌های انقلاب و جنگ مورد اعتماد قرار گرفته و به بالاترین مقام‌های سیاسی و نظامی رسیده است. و - این ماجرا - وقتی تلخ می‌شود که متوجه می‌شویم نسل جوان امروز بیشترین حجم جمعیتی جامعه را تشکیل می‌دهد؛ درحالی‌که در مدیریت کشور و حتی حزب‌ها و جبهه‌های سیاسی کمترین نقش رسمی را بازی می‌کند.
این آقای جوان که عکس‌اش را می‌بینید رییس دستگاه دیپلماسی اتریش است. وزیر امور خارجه‌ی یک کشور. به‌‌علاوه‌ی ایشان، بهتر است که یادآوری کنم سخنگوی دولت فرانسه حدود ۳۵ سال سن دارد که همزمان وزیر امور زنان هم است و سخنگوهای وزیر امور خارجه‌ی آمریکا یکی ۳۵ سال و دیگری ۳۱ سال دارند. یکی از نمایندگان سوئد در پارلمان اروپا ۲۵ سال دارد و نماینده‌ی جبهه‌ی ملی در مجلس نمایدگان فرانسه ( جناح راست افراطی که به سرعت در افکار عمومی رشد می‌کنند) ۲۱ سال دارد. بله! ۲۱ سال. و هم ایشان از دلیل‌های محبوبیت این جبهه در بین بخشی از جوانان حاشیه‌ای فرانسه است.

من دلم به میرحسین موسوی خوش بود که قول یک جوان‌گرایی اساسی در دولت را داده بود و این جسارت، سابقه و تجربه را داشت که دست‌کم بخشی از دولت‌اش را به دست جوان‌ها بسپرد. وگرنه بیشترِ دوستان خودمان در بهترین حالت به جوانان به عنوان یک قشر اقلیتی (اقلیت نه به معنای کسانی که جمعیت‌شان کم است، بلکه به معنای گروهی که جایگاه‌شان پایین است) و تقویت‌کننده‌ی جبهه‌هاشا و رنگین‌کننده‌ی بزم‌هاشان نگاه می‌کنند و بس.

من یقین دارم اتفاقی که در سال ۱۳۸۸ افتاد و جنبش سبز را آفرید، محصول پشتکار، خلاقیت و هوشیاری جوانان بود. چه آن بخش که کنش‌های ستادی را در بر می‌گرفت و بدون کسب اجازه از بزرگترها - و حتی گاهی برخلاف مخالفت‌های آن‌ها -  از یک سال پیش از انتخابات آغاز شده بود. و چه آن بخش که در لابلای جامعه اتفاق می‌افتاد و قابل ارزیانی نبود و فقط پس از انتخابات ابعادش روشن شد. وگرنه تا کنون قطار انقلاب و ایران به دره‌ی بی‌تدبیری و خودکامگی سقوط کامل کرده بود و چیزی از ارزش‌های آن در جامعه باقی نمی‌ماند و اکنون جز سرخوردگی و ناامیدی و بی‌انگیزگی و بی‌ارزشی - به مراتب بیشتر از آنچه که امروز در جامعه هست - تار و پود مان را در بر نگرفته بود. 

حتی همین انتخابات گذشته را که بررسی کنیم، به راحتی در می‌یابیم که در غیاب سازمان‌ها و رهبران سیاسی، بخشی از جامعه وارد میدان شد و همه‌ی نخبگان را پشت سر گذاشت و به دنبال خود کشید؛ تصمیم سیاسی خلق کرد و آن را به کرسی نشاند. درحالی‌که همه‌ی حزب‌ها و جریان‌های سیاسی در ۱۶ سال گذشته تلاش کردند بیت رهبری و سپاه را به عقب برانند، ذره‌ای کامیابی نچشیدند. اما این‌بار این جوانان به همه - از چپ و راست و اصلاح‌طلب و محافظه‌کار -  رودست زدند و کارِ بایدی و شدنی را کردند. آن‌ها جوان بودند. حتی جوانانی ۱۸ تا ۲۰ و اندی ساله. همین‌‌ها بودند که شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»،  «برادر شهیدم، رایتُ پس گرفتم» (البته در تحقق این شعار کمی تردید وجود دارد. زیرا که هنوز رای ما در حصر است. اما یادآوری شهیدان جنبش سبز در فردای انتخابات بسیار ارزشمند است) «جنبش سبز نمرده، روحانی رُ آورده»، «عالیه، عالیه، جای ندا خالیه»، و شعار «یاحسین، میرحسین» و... را بعد از مدت‌ها سکوت و اغما، در سرتاسر ایران فریاد زدند و زنده کردند. همه‌ی گزارش‌ها و ویدئوهایی که در جریان کارزار انتخابات نشر یافتند این حقیقت را در چشم ما فرو می‌کنند. افسوس که بازهم همان نسل دوم درس نمی‌گیرد. دوباره، چه آن‌هایی که بر تخت دولت تکیه زده‌اند و چه کسانی که جریان‌های سیاسی را رهبری و هدایت می‌کنند همان شیوه‌ی آزموده‌ی پیشین را تکرار می‌کنند. چرا دولت دست‌کم در یکی دو وزارت‌خانه یکی دو سخنگوی جوان روی کار نمی‌آورد؟ چرا حزب‌های سیاسی ـ بویژه آن‌هایی که زیر بار فشارهای کودتایی و امنیتی و نظامی فلج شده اند ـ امور خود را به دست جوانان نمی‌سپرند؟ جوانانی که هم سپهر فراخ‌تر، هم انگیزه‌ی بیشتر و هم شرایط مناسب‌تری برای فعالیت سیاسی علنی و مدنی دارند.

جا دارد این سخنان میرحسین موسوی را یک‌بار هم که شده، نه به حاکمیت، بلکه به خودمان نهیب بزنیم:
«ما چه تصوری از جوان‌‌های خودمان داریم؟ ما چه تصوری از دانشگاهیان خودمان داریم؟ [چه تصوری] از نسل‌های گوناگون داریم؟ مگر نه اینکه این‌ها فرزندان همان‌هایی هستند که انقلاب به آن‌ها اعتماد کرد و آن معجزه را در دهه‌ی اول انقلاب آفریدند؟ این‌ها همان [آدم‌ها] هستند. اعتماد همه‌ی مشکلات را از بین خواهد برد. ما خواهیم دید که جوان‌ها یار ملت ما، یار آینده‌ی کشور، و بزرگترین افرادی هستند که می‌توانند به پیشرفت کشور کمک کنند. ... در تصویر‌هایی که قبل از انقلاب و سالِ منجر به پیروزی انقلاب را نشان می‌دهند، شما قیافه‌ی جوان‌ها را نگاه کنید! پوشش‌شان را نگاه کنید! آرایش‌شان را نگاه کنید! خواهید دید که آن‌ها جوان‌های آن روز اند و مطابق شرایط لباس پوشیده‌اند. این جوان‌ها همان‌هایی هستند که فردایش که دفاع مقدس پیش آمد جبهه‌ها را پر کردند. نظام به این‌ها اعتماد کرد. امروز هم همان است. چقدر ما به جوان‌هامان اعتماد داریم؟ چقدر حقِ آن‌ها را [به رسمیت] می‌شناسیم؟  چقدر به پاکیِ آن‌ها اعتماد داریم؟ به نظر من این [اعتماد] رمز و راز عظمت ماست.» (سخنرانی میرحسین موسوی در مشهد - سوم اردیبهشت ۱۳۸۸)

۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

, , , , , , , , ,

ده کتاب تاثیرگذار بر زندگی من -۲

 ضمن اینکه در این یادداشت دومین بخش از ده کتاب تاثیرگذارم را منتشر می‌کنم، در پایان کتاب‌های بخش اول را نیز دوباره می‌آورم.

۴- در کرانه‌های سیاست | ژاک رانسیر 

Aux bord du politique | Jacques Rancière

اگر در سال‌های گذشته بازار توجه به کارل اشمیت داغ شده است و صورت‌بندی او از «سیاست» و امر سیاسی  در بین چپ و راست سکه‌ی رایج بحث‌های علمی و غیرعلمی گشته است، و بویژه باعث شده تا در فضای ایرانی هر امری که به تقسیم‌بندی دوست و دشمن بیانجامد یک امر سیاسی قلمداد شود، صورتبندی ژاک رانسیر بسیار راه‌گشاتر و کمتر گمراه‌کننده‌تر بود. دست‌کم برای من که اینطور بود. من نه متخصص اشمیت‌ام و نه مختصص رانسیر. حتی هنوز مطمئن نیستم مقایسه‌ی این دو فرد کار درستی باشد یا نه. اما رودررویی با نظر رانسیر درباره‌ی «سیاست» یا امر سیاسی مرا از تاریکی و ابهامی که دچارش شده بودم نجات داد. هرچند که شاید دیدگاه او را دربست نپذیرفته باشم، اما نوری بر راهم تاباند که بسیار تاثیرگذار بود. یاد گرفتم که هر مبارزه و هر دعوای و جبهه‌بندی‌ای از جنس سیاست نیست.
خوشبختانه یک مقاله از این کتاب – ده تز در باب سیاست – به دست امید مهرگان به فارسی برگردانده شده است.

  ۵- تاریخ ایران مدرن | یرواند آبراهامیان
در برابر نگاه و نظر همایون کاتوزیان درباره‌ی تاریخ اجتماعی سیاسی ایران که در نهایت نوعی جبرِ ناامیدکننده را تزریق می‌کند، خواندن «تاریخ ایران مدرن» بسیار برایم راه‌گشا بود. کتابی که روایتی پویا از واقعیت‌های تلخ و شیرین تاریخ معاصر ایران پیش روی ما می‌گذارد. درست است که وضعیت ۲۰۰ سال گذشته‌ی ما ایرانیان بسیار اسفناک بوده است. اما یک اتفاق مهم در این بین افتاده که بسیار مهم است. از مشروطه به بعد، تقدیرِ جامعه‌ی ایرانی از گروِ دربار خارج شده و بخشی از آن به قلب جامعه کشیده شده است. حتی بر خلاف نظر کاتوزیان، در این کتاب می‌بینیم که در دوران ناصری هم نفوذ شاه از دربار فراتر نمی‌رفته است. شاید شاه در دربار قادر مطلق بوده، اما از تغییر کدخدای فلان منطقه‌ی تهران ناتوان بوده است. شاهان هیچ گاه نتوانستند با دستور همایونی رییسان ایل‌ها را تغییر بدهند. حتی والی ارومیه در نامه‌ای اعلام می‌کند که فرمان شاه تا از تهران به این شهر برسد، همه‌ی ارزش خود را از دست می‌دهد و کسی به آن وقعی نمی‌نهد.
حال چرا این واقعیت مهم است؟ کسی که می‌خواهد تغییری در جامعه‌ای بوجود بیاورد، اگر به فرضیه‌های جبرباورانه بویژه جبری که استبداد را ویژگیِ جدایی‌ناپذیر و آهنین آن جامعه می‌پندارد باور داشته باشد، نمی‌تواند یک تغییر واقعی بوجود بیاورد. به همین دلیل روایتی که آبراهامیان با سندها و مدرک‌های محکم ارائه می‌دهد، هم به واقعیت نزدیک‌تر است و هم سازنده‌تر.

۶- سامانه‌های تمامیت‌خواه (توتالیتاریسم) | هانا آرنت

آرنت سه کتاب زیر عنوان سرچشمه‌های تمامیت‌خواهی (The Origins of Totalitarianism) دارد۱- سامانه‌های تمامیت‌خواهی (که با نام توتالیتاریسم به زبان فارسی نشر یافته است.) ۲- امپریالیسم ۳- یهودی ستیزی. من بواسطه‌ی یکی از واحدهای درسی خواندن نخستین کتاب را آغازیدم و بلافاصله جذبِ نگاه سیاسی آرنت شدم. بویژه اینکه آرنت در این کتاب چگونگی به قدرت رسیدن هیتلر و چگونگی تثبیت قدرت استالین را به شکلی درخشان توضیح می‌دهد. در طول این کتاب متوجه شباهت‌های زیاد – و البته تفاوت‌های اساسی – میان وضعیتی مورد پژوهش آرنت و وضعیتی که ما – بویژه در دوران احمدینژاد – درگیر آن بودیم شدم. آرنت بسیاری از گره‌های کور برای فهم واقعتی که در ایران در حال رخ دادن بود را برایم گشود. اینکه چگونه یک کوتوله‌ی سیاسی – هیتلر و احمدینژاد – از بستر بی‌ثبات و بحران‌زده‌ی یک جامعه با یک دموکراسی نیم‌بند به قدرت می‌رسد و دل‌های اوباش و نخبگان را باهم می‌برد. همین اثر من را به فلسفه‌ی سیاسی آرنت کشاند و از آن‌جا بود که سیاست و فلسفه‌ی سیاسی سایه‌ی خود را بر جامعه‌شناسی انداخت و مرا به سپهر خود کشانید.  

۷- جامعه‌شناسی - آنتونی گیدنز
این کتاب را به مناسبت تولد ۲۰ سالگی‌ام هدیه گرفتم. هدیه‌ای از برادر و معلمم «محمدحسن شهسواری». همین کتاب بود که شوق عجیبی در من برای پیگیری رشته‌ی جامعه‌شناسی پدید آورد و باعث شد من تربیت‌بدنی را ترک کنم و وارد حوزه‌ی جامعه‌شناسی شوم. برخلاف دیگر کتاب‌های مرجع این رشته، گیدنز زیاد خود و خواننده را درگیر جزئیاتِ نظریه‌های جامعه شناسی و توضیح و تفسیر مکتب‌های مختلف و متفاوت نکرده است. بلکه محور کارش را بیان و بررسی مسئله‌های جامعه‌شناختی قرار داده است.

۸- قبض و بسط تئوریک شریعت | عبدالکریم سروش
برای جوان‌هایی که در دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ گرایش‌های مذهبی داشتند و همزمان می‌خواستند از یوغِ روایت‌های مطلقِ دین رهایی پیدا کنند، قبض و بسط مثال نوشدارو داشت. سروش با این پروژه‌اش – که در «صراط‌های مستقیم» و «بسط تجربه‌ی نبوی» استحکام یافته بود - راهی دیگر را پیشِ پای جوان‌هایی مثل من گذاشت و ما را از بن‌بستِ دین‌مداری در کوچه‌ی پرسشگری رهانید.

۹- مجموعه‌ی بازگشت به خویشتن | علی شریعتی
خواندن این کتاب باعث شد تا در ابتدای دوران جوانی، مسئله‌ی هویت جمعی برایم به صورت یک پرسش دائمی دربیاید و همچنان برجسته بماند. شریعتی در این اثر – به همراه دیگر اثر درخشانش یعنی «آری اینچنین بود ای برادر» - روایتی تازه از تاریخ هویت برای جامعه‌ی ما ارائه می‌کند. به نظرم آن‌هایی که شریعتی را به «تحریف تاریخ» یا «جعل رخدادهای تاریخی» محکوم می‌کنند، نه شریعتی، نه پروژه‌اش و نه مسئله‌ی هویت را به درستی نشناخته و نفهمیده‌اند.

۱۰- منطق الطیر | فریدالدین عطار نیشابروی
دهه‌ی هفتاد دهه‌ی ارزش‌زدایی از جامعه‌ی ایرانی بود. روشنفکران در این زمینه با هم رقابت می‌کردند. اگر آن روزها منطق‌الطیر سر راهم قرار نگرفته بود، یا به فردی منزوی و غیرسیاسی تبدیل شده بودم، یا جزو آن دسته از سیاست‌ورزان سوداگر قرار گرفته بودم. منطق‌الطیر همه چیز را برایم عوض کرد. عشق را در زندگی‌ام تثبیت کرد و مرا به سلاح ایمان و امید مسلح کرد.
..............
و اما بخش نخست این یادداشت:
از یاسر میردامادی دعوت کردم تا از من هم دعوت کند تا ۱۰ کتابی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشتند نام ببرم :) در واقع خودم دنبال فرصتی می‌گشتم تا برخی از این کتاب‌ها که به فارسی برگردان نشده‌اند را نیز معرفی کنم. حالا از این فرصت استفاده می‌کنم. اما برای اینکه نوشته‌ها طولانی نشود، آن را در سه بخش می‌نَشرم.
من از آخر به اول می‌نویسم. یعنی از جدیدترینی که خوانده‌ام به قدیم‌ترین

۱- جامعه در برابر حکومت | پیر کلاستر
La Société contre l'Etat | Pierre Clastres
 پیر کلاستر یک مردم‌شناس سیاسی‌ست. اگر مردم‌شناسی علمی برای گردآوری داده‌ها درباره‌ی جامعه‌های استعمارشده بود، در نیمه‌ی دوم قرن بیستم این رشته متحول شد. رویکردهای شرق‌شناسانه نقد شد و انقلابی در مردم‌شناسی رخ داد. از جمله اینکه برخی از مردم‌شناسان از این راه به سراغ مهم‌ترین مسئله‌های علوم انسانی رفتند. کلود لوئی اشتراوس از پیشگامان این راه است. او مهم‌ترین مسئله‌های فلسفی و جامعه‌شناختی و زبان‌شناختی دوران خود را از دریچه‌ی مردم‌شناسی بررسی کرد و پنجره‌ی تازه‌ای به روی اندیشمندان علوم انسانی گشود. اما من می‌خواهم از یک اندیشمند بزرگ اما کمتر شناخته شده در فضای فارسی زبان در این زمینه نام ببرم که اثر ماندگارش «جامعه در برابر حکومت» تاثیر بسیار زیادی در نگاه من به مقوله‌ی سیاست و سازماندهی سیاسیِ جامعه گذاشت. از یونان باستان تا کنون، کم و بیش همه‌ی اندیشمندانْ سیاست و سازماندهیِ سیاسیِ اندیشیده‌شده را ویژه‌ی جامعه‌های متمدن می‌دانستند و جامعه‌های غیر متمدن را جامعه‌های فاقد سیاست و سازماندهی سیاسی می‌پنداشتند. کلاستر با پژوهش‌های مردم‌شناسانه‌اش این فرضیه‌ی غالب و کلاسیک را رد کرد و فرضیه‌ی سیاسی جدیدی ارائه کرد. او صدها قبیله‌ی ریاستی سرخپوستان آمریکای مرکزی و جنوبی را برسی نمود و نشان داد که  این جامعه‌ها که «وحشی»، ابتدایی، بدوی و غیرمتمدن نامیده می‌شوند، اتفاقن سازماندهیِ سیاسیِ «اندیشیده‌شده‌»ای دارند. اما بر خلاف جامعه‌های متمدن، رییس قبیله از اتوریته و حاکمیت سیاسی برخوردار نیست. اگر هانا آرنت با تقسیم‌بندی جسورانه‌اش همه‌ی رژیم‌های سیاسی - از مردم‌سالار گرفته تا تمامیت‌خواه - را به کمتر یا بیشتر اقتدارگرا تقسیم کرد، کلاستر تصویر از یک سازماندهی سیاسیِ واقعی ارائه داد که در آن رییس جامعه حاکمیت سیاسی بر مردم ندارد و این انحصار نه در دست حکومت بلکه در دست جامعه است. این مسئله همواره یکی از مهمترین دغدغه‌های زندگی من بوده که به لطف تجربه‌ی هزاران ساله‌ی سرخ‌پوستانِ حکیم، نوری بر آن تابیده شد.
- یکی از آرزوهای من این است که این کتاب را به فارسی برگردانم -

۲- پاریس، پایتخت قرن نوزدهم | والتر بنیامین
 Paris, capitale du XIX siècle | Walter Benjamin
شهر از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین ساخته‌های انسان است. برخلاف آنچه که در کلاس‌های جامعه‌شناسی شهر و شهری در بیشتر دانشگاه‌های ایران درس داده می‌شود، شهر فقط محل اجتماع آدم‌ها و تبادل آداب و رسوم آن‌ها نیست. شهر فقط یک مرکز اقتصادی و یا مرکز رابطه‌ و مبادله‌ی اقتصادی انسان‌ها نیست. بلکه شهر یک اختراع و ساخته‌ی عجیب و غریب سیاسی‌ست. سیاسی نه به معنای اداره‌جات و وزارت‌خانه‌ها و... بلکه در معنایی بسیار گسترده‌تر و عمیق‌تر؛ والتر بنیامین در این کتاب با بررسی شهر پاریس، گذرگاه‌ها، خیابان‌ها، ساختمان‌ها و بازارهایش، روحِ مدرنیته و سرشتِ سلطه‌گر تمدن غرب را برای ما به تصویر می‌کشد. خواندن این کتاب برای اولین بار من را در برابر نگاهی جدی به دور از کلیشه‌های فن‌سالارانه به شهر - و از گذرِ آن، به تمدن، قرار داد. با خواندن این کتاب بود که تردیدِ من نسبت به آن چهره‌ی دیگر مدرنیته بیدار شد و هنوز هم مرا درگیر خودش کرده است.  چهره‌ای که سرکوب‌گر است.
 بدیهی‌ست که شاید بنیامین نوشته‌هایی مهم‌تر یا بهتر از این کتاب درخشان داشته باشد. اما اهمیت آن دریچه‌ای بود که به روی مقوله‌ی شهر برای من گشود. از جمله شهر پاریس. شهری زیبا زندگی در آن گاه بسیار زشت می‌شود. اما مردم زیادی هستد که این زندگی سخت را تحمل می‌کنند. بنیامین از نخستین کسانی‌ست که عمق این فرایند را ببرسی می‌کند. پاریس از نظر من مانند معشوقی‌ست که شبانه‌روزت را با او می‌گذرانی، اما نمی‌توانی هم‌خوابه‌اش شوی. بنیامین به عمل این پدیده نفوذ می‌کند. متاسفانه نمی‌دانم این کتاب به فارسی ترجمه شده یا نه.

۳- گزارش یک آدم‌ربایی | گابریل گارسیا مارکز
این کتاب را پیشتر به دست گرفته بودم. اما تمامش نکردم. همان زمانی که تب «گزارش یک قتل» فضای کتاب‌خوان‌های جوان را گرفته بود. هم رمان‌خوان‌ها و هم روزنامه‌گاران شیفته‌ی این دو کتاب شده بودند. زیرا مارکز هم دو داستان جذاب و واقعی را قلمی کرده بود و هم گویی داشت فوت و فن  گزارش‌نویسی را به روزنامه‌نگاران می‌آموخت. گزارش‌نویسی‌ای که از ادبیات غنی باشد. پس از اینکه میرحسین موسوی پیشنهاد خواندن این کتاب را داد، دوباره با شوق و ذوق و البته با نگاهی تازه آن را خواندم. انصافن مارکز مهارت عجیبی در به تصویر کشیدنِ درد و رنج انسان‌ها و نشان دادن ظرفیتِ تحمل‌پذیری آن‌ها دارد؛ درد و رنجی که در طول زمان بر زندگی انسان‌ها سایه می‌اندازد. «عشق سال‌های وبا» اوج این هنرمندی مارکز است. شاد جوهر «صد سال تنهایی» را نیز بتوانیم در همین ویژگی جستجو کنیم. اما گزارش یک آدم‌ربایی یک ویژگی مهم دارد: این ماجرا واقعی‌ست. وقتی کنار وضعیت میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد گذاشته می‌شود تکان‌های سنگینی به وجدان آدم وارد می‌کند؛ اگر بیدار باشد
علاوه بر اینکه برای من که دوستان زیادی داشتم و دارم که یا خودشان به گروگان گرفته شدند و وضعیت آدم‌ربایی را تجربه کرده‌اند - زندانیان سیاسی در واقع گروگان‌های جامعه‌ی دموکراسی‌خواه ما اند ـ یا کسی از کسان‌شان به گروگان گرفته شده است، توصیف‌های کتاب بسیار تاثیرگذار بود. در واقع به جرات می‌توانم عملکرد خود در جریان جنبش سبز را به پیش و پس از خواندن این کتاب تقسیم کنم

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

, , , , , , , , ,

ده کتاب تاثیرگذار زندگی من -۱

از یاسر میردامادی دعوت کردم تا از من هم دعوت کند تا ۱۰ کتابی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشتند نام ببرم :) در واقع خودم دنبال فرصتی می‌گشتم تا برخی از این کتاب‌ها که به فارسی برگردان نشده‌اند را نیز معرفی کنم. حالا از این فرصت استفاده می‌کنم. اما برای اینکه نوشته‌ها طولانی نشود، آن را در سه بخش می‌نَشرم.
من از آخر به اول می‌نویسم. یعنی از جدیدترینی که خوانده‌ام به قدیم‌ترین. 

۱- حکومت در برابر جامعه اثر پیِر کلاستر
La Société contre l'Etat | Pierre Clastres


 پیر کلاستر یک مردم‌شناس سیاسی‌ست. اگر مردم‌شناسی علمی برای گردآوری داده‌ها درباره‌ی جامعه‌های استعمارشده بود، در نیمه‌ی دوم قرن بیستم این رشته متحول شد. رویکردهای شرق‌شناسانه نقد شد و انقلابی در مردم‌شناسی رخ داد. از جمله اینکه برخی از مردم‌شناسان از این راه به سراغ مهم‌ترین مسئله‌های علوم انسانی رفتند. کلود لوئی اشتراوس از پیشگامان این راه است. او مهم‌ترین مسئله‌های فلسفی و جامعه‌شناختی و زبان‌شناختی دوران خود را از دریچه‌ی مردم‌شناسی بررسی کرد و پنجره‌ی تازه‌ای به روی اندیشمندان علوم انسانی گشود. اما من می‌خواهم از یک اندیشمند بزرگ اما کمتر شناخته شده در فضای فارسی زبان در این زمینه نام ببرم که اثر ماندگارش «جامعه در برابر حکومت» تاثیر بسیار زیادی در نگاه من به مقوله‌ی سیاست و سازماندهی سیاسیِ جامعه گذاشت. از یونان باستان تا کنون، کم و بیش همه‌ی اندیشمندانْ سیاست و سازماندهیِ سیاسیِ اندیشیده‌شده را ویژه‌ی جامعه‌های متمدن می‌دانستند و جامعه‌های غیر متمدن را جامعه‌های فاقد سیاست و سازماندهی سیاسی می‌پنداشتند. کلاستر با پژوهش‌های مردم‌شناسانه‌اش این فرضیه‌ی غالب و کلاسیک را رد کرد و فرضیه‌ی سیاسی جدیدی ارائه کرد. او صدها قبیله‌ی ریاستی سرخپوستان آمریکای مرکزی و جنوبی را برسی نمود و نشان داد که  این جامعه‌ها که «وحشی»، ابتدایی، بدوی و غیرمتمدن نامیده می‌شوند، اتفاقن سازماندهیِ سیاسیِ «اندیشیده‌شده‌»ای دارند. اما بر خلاف جامعه‌های متمدن، رییس قبیله از اتوریته و حاکمیت سیاسی برخوردار نیست. اگر هانا آرنت با تقسیم‌بندی جسورانه‌اش همه‌ی رژیم‌های سیاسی - از مردم‌سالار گرفته تا تمامیت‌خواه - را به کمتر یا بیشتر اقتدارگرا تقسیم کرد، کسلاتر تصویر از یک سازماندهی سیاسیِ واقعی ارائه داد که در آن رییس جامعه حاکمیت سیاسی بر مردم ندارد و این انحصار نه در دست حکومت بلکه در دست جامعه است. این مسئله همواره یکی از مهمترین دغدغه‌های زندگی من بوده که به لطف تجربه‌ی هزاران ساله‌ی سرخ‌پوستانِ حکیم، نوری بر آن تابیده شد.
- یکی از آرزوهای من این است که این کتاب را به فارسی برگردانم -

۲- پاریس، پایتخت قرن نوزدهم | والتر بنیامین

 Paris, capitale du XIX siècle | Walter Benjamin


شهر از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین ساخته‌های انسان است. برخلاف آنچه که در کلاس‌های جامعه‌شناسی شهر و شهری در بیشتر دانشگاه‌های ایران درس داده می‌شود، شهر فقط محل اجتماع آدم‌ها و تبادل آداب و رسوم آن‌ها نیست. شهر فقط یک مرکز اقتصادی و یا مرکز رابطه‌ و مبادله‌ی اقتصادی انسان‌ها نیست. بلکه شهر یک اختراع و ساخته‌ی عجیب و غریب سیاسی‌ست. سیاسی نه به معنای اداره‌جات و وزارت‌خانه‌ها و... بلکه در معنایی بسیار گسترده‌تر و عمیق‌تر؛ والتر بنیامین در این کتاب با بررسی شهر پاریس، گذرگاه‌ها، خیابان‌ها، ساختمان‌ها و بازارهایش، روحِ مدرنیته و سرشتِ سلطه‌گر تمدن غرب را برای ما به تصویر می‌کشد. خواندن این کتاب برای اولین بار من را در برابر نگاهی جدی به دور از کلیشه‌های فن‌سالارانه به شهر - و از گذرِ آن، به تمدن، قرار داد. با خواندن این کتاب بود که تردیدِ من نسبت به آن چهره‌ی دیگر مدرنیته بیدار شد و هنوز هم مرا درگیر خودش کرده است.  چهره‌ای که سرکوب‌گر است.
 بدیهی‌ست که شاید بنیامین نوشته‌هایی مهم‌تر یا بهتر از این کتاب درخشان داشته باشد. اما اهمیت آن دریچه‌ای بود که به روی مقوله‌ی شهر برای من گشود. از جمله شهر پاریس. شهری زیبا زندگی در آن گاه بسیار زشت می‌شود. اما مردم زیادی هستد که این زندگی سخت را تحمل می‌کنند. بنیامین از نخستین کسانی‌ست که عمق این فرایند را ببرسی می‌کند. پاریس از نظر من مانند معشوقی‌ست که شبانه‌روزت را با او می‌گذرانی، اما نمی‌توانی هم‌خوابه‌اش شوی. بنیامین به عمل این پدیده نفوذ می‌کند. متاسفانه نمی‌دانم این کتاب به فارسی ترجمه شده یا نه.

۳- گزارش یک آدم‌ربایی | گابریل گارسیا مارکز

این کتاب را پیشتر به دست گرفته بودم. اما تمامش نکردم. همان زمانی که تب «گزارش یک قتل» فضای کتاب‌خوان‌های جوان را گرفته بود. هم رمان‌خوان‌ها و هم روزنامه‌گاران شیفته‌ی این دو کتاب شده بودند. زیرا مارکز هم دو داستان جذاب و واقعی را قلمی کرده بود و هم گویی داشت فوت و فن  گزارش‌نویسی را به روزنامه‌نگاران می‌آموخت. گزارش‌نویسی‌ای که از ادبیات غنی باشد. پس از اینکه میرحسین موسوی پیشنهاد خواندن این کتاب را داد، دوباره با شوق و ذوق و البته با نگاهی تازه آن را خواندم. انصافن مارکز مهارت عجیبی در به تصویر کشیدنِ درد و رنج انسان‌ها و نشان دادن ظرفیتِ تحمل‌پذیری آن‌ها دارد؛ درد و رنجی که در طول زمان بر زندگی انسان‌ها سایه می‌اندازد. «عشق سال‌های وبا» اوج این هنرمندی مارکز است. شاد جوهر «صد سال تنهایی» را نیز بتوانیم در همین ویژگی جستجو کنیم. اما گزارش یک آدم‌ربایی یک ویژگی مهم دارد: این ماجرا واقعی‌ست. وقتی کنار وضعیت میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد گذاشته می‌شود تکان‌های سنگینی به وجدان آدم وارد می‌کند؛ اگر بیدار باشد. 
علاوه بر اینکه برای من که دوستان زیادی داشتم و دارم که یا خودشان به گروگان گرفته شدند و وضعیت آدم‌ربایی را تجربه کرده‌اند - زندانیان سیاسی در واقع گروگان‌های جامعه‌ی دموکراسی‌خواه ما اند ـ یا کسی از کسان‌شان به گروگان گرفته شده است، توصیف‌های کتاب بسیار تاثیرگذار بود. در واقع به جرات می‌توانم عملکرد خود در جریان جنبش سبز را به پیش و پس از خواندن این کتاب تقسیم کنم. 

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

, ,

هفت توصیه به شما برای وقتی که دوست‌تان بازداشت و بازجویی می‌شود

۱- احساسی رفتار نکنید، اما احساستان را هم سرکوب نکنید.
 اول اینکه احساسی رفتار نکنید، اما احساستان را هم سرکوب نکنید. با احساس مسئولیت رفتار کنید. کوچکترین فایده‌ی این برخورد این است که دستگاه امنیتی وقتی بداند هرکسی را که بازداشت می‌کند، یک عده دوست با معرفت دارد که پیگیر احوالش‌اند، دست و پایش را بیشتر جمع می‌کند.

۲- ‌‌‌بامعرفت باشید
خانواده‌ی دوست‌تان را تنها نگذارید. بهشان سر بزنید و احوال‌پرسشان باشید. بامعرفت باشید. شب‌هایی که شما سر راحت بر بالین می‌گذارید، دوست ‌شما درد و رنج روحی -  وشاید جسمی- زیادی را تحمل می‌کند. اگر او در زندان بداند که دوستانش هوای خانواده‌اش را دارند،  تحمل سختی‌ها برایش آسان‌تر می‌شود و مقاومت برایش دلپذیرتر می‌گردد. خیلی از خانواده‌ها تجربه‌ی این فضاها را ندارند و به دلیل علاقه‌ای که به فرزندشان دارند، محافظه‌کاری می‌کنند. این مسئله نه باید شما را ناراحت کند و نه باید به آن تن بدهید. شما می‌توانید رابطه‌ی دوستانه و حمایتی خود با آن‌ها را حفظ کنید و به آن‌ها حق بدهید که کار خودشان را بکنند. شما هم جداگانه کار خودتان را بکنید. اما همیشه تلاش کنید اعتماد آن‌ها را جلب کنید.

۳- اطلاع‌رسانی کنید
 اولین توصیه‌ای که بازجوها و نیروهای امنیتی به نزدیکان و وابسته‌گان زندانی می‌کنند این است: «سر و صدا راه نیاندازید تا زود آزادش کنیم. وگرنه مجبور می‌شویم بیشتر نگه‌اش داریم.» تقریبن همه‌ی تجربه‌ها، خلاف این را ثابت کرده‌اند.  واقعن هیچ دلیلی ندارد که دستگاه امنیتی زندانی‌اش را زود آزاد کند. اما هرچه فشار بیشتر باشد، دوره‌ی بازداشت کاهش پیدا می‌کند. دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی و نظامی، سازمان‌هایی نیستند که بر مبنای تصمیم‌گیری‌های آشتی‌جویانه‌ی عقلانی کار کنند. بلکه منطقِ آن‌ها ترکیبی از بدبینی و زور است. ایران و آمریکا هم ندارد. فرق ایران و آمریکا ایست که در آمریکا و خیلی کشورهای دیگر، حکومت تا جایی که امکان دارد تلاش می‌کند تا پای شهروندانش به دستگاه‌های امنیتی باز نشود و یا به عبارت دیگر، پای دستگاه‌های امنیتی به زندگی شخصی افراد باز نشود، (البته تحول‌های اخیر نشان می‌دهد که این حکومت‌های غربی هم آنقدرها که نشان می‌دهند قشنگ و پاک نیستند) اما در ایران حکومت به طور سیستماتیک به گسترش دستگاه‌های امنیتی در زندگی مردم گرایش دارد. چنین دستگاه‌ها و سازمان‌هایی فقط تحت تاثیر منطق فشار و زور قرار می‌گیرند. چون خودشان همینطور عمل می‌کنند. پس نباید از آن‌‌ها انتظار برخورد عقلانی داشت. باید به آن‌ها فشار آورد و از مهم‌ترین ابزارهای فشار، رسانه‌ها و افکار عمومی‌اند. سکوت در هنگامی‌که کسی بازداشت می‌شود، همان چیزی‌ست که دستگاه اطلاعاتی و امنیتی می‌خواهد. پس باید اطلاع‌رسانی کرد. اما این اطلاع‌رسانی نباید با شلوغ‌کاری و جوزدگی همراه باشد. هرچه معمولی‌تر، عادی‌تر و مردمی‌تر باشد بهتر است. پخش خبرِ بازداشتِ من، نه تنها تاثیر منفی‌ای روی وضعیتم نمی‌گذارد (و نگذاشت) بلکه یک لایه‌ی حفاظتی دور من ایجاد می‌کند.

۴- اطلاعات خود و دوست‌تان را لو ندهید!
بارها دیده شده است که دوستانِ یک فرد بازداشتی، کارهایی انجام داده‌اند که در عمل به ضرر وی تمام شده است. یکی از این کارها، بیان، خاطره‌های خصوصی و کاری فرد است. درست است که ما باید همواره یادِ زندانیان را زنده نگه داریم و نگذاریم فراموش شوند؛ اما باید در مورد کسی که زیر بازجویی‌ست دقت زیادی بکنیم. مثلن من دیدم شخصی که خودش آدم سیاسی‌ای است، وقتی‌که یک جوان و دانشجوی عادی بازداشت شده، شروع کرده در فیسبوک و گوگل+ و توییتر و اینساتگرام همه‌ی رابطه‌ی شخصی بین خودش و فرد بازداشتی را لو داده است. البته قصد این فرد فقط بیان خاطره و ابراز همدردی بوده، اما در عمل اطلاعاتی که دستگاه امنیتی باید چندین ماه برای گردآوری آن‌ها وقت و نیرو صرف می‌کرده را مفت و رایگان در اختیار آن‌ها قرار داده. حتی این اطلاعات ممکن است هیچ ربطی به مسائل سیاسی نداشته باشد. اما آن‌هایی که بازجویی شده‌اند می‌دانند که بازجو از یک سرنخ کوچک هم برای تحت فشار قرار دادن بازداشتی‌اش نمی‌گذرد. مثلن اگر من یک عکس شخصی با  مصطفی توسی منتشر کنم و زیر آن بنویسم: «یادش به‌خیر مصطفی جان! آن شب که به پاریس آمدی، باهم رفتیم کافه باستیل و قهوه خوردیم. بعد هم در مورد مسائل مهمی صحبت کردیم. این عکس را هم  لیلای عزیز گرفته و من برای اولین بار آن را منتشر می‌کنم. مصطفی جان مقاومت کن.»  این عمل همه‌ی آن چیزی‌ست که بازجو می‌خواهد. او می‌رود سراغ مصطفی و می‌گوید: «به نفعته که  خودت هرچی در رابطه با کارهای مخفی‌ای که با فلانی و فلانی می‌کردی به ما بگی. ما خودمون همه‌چیز رُ می‌دونیم. می‌دونیم که فلان شب باهاشون رفتین فلان جا. این هم عکسش که فلانی ازتون گرفته. ما همه چیز را می‌دونیم. بین شما آدم داریم. اما الان می‌خوایم که خودت بگی و همکاری کنی.» ضمن اینکه در این میان ممکن است شما اطلاعات خودتان را هم لو بدهید. بیشتر اطلاعات دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی، نه از عملیات جاسوسی بلکه از گردآوری حرف‌ها و پرحرفی‌های دیگران به دست می‌آید. بیش از ۶۰ درصد گزارش‌های اس.اس در زمان آلمان نازی را گزارش‌ها و حرف‌های مردمی تشکیل می‌داد. درحالی‌که همه فکر می‌کردند اس.اس همه جا جاسوس دارد.

۵- به خاطره‌ی دوست‌تان احترام بگذارید
به حرف‌هایی که از فرد بازداشتی نقل می‌شود اعتماد و اعتنا نکنید. به خاطره‌ی دوست‌تان احترم بگذارید و هر حرف و شایعه‌ای که می‌شنوید را با شاختی که از او دارید مقایسه کنید. حتی اگر با گوش خودتان حرفی از دوست بازداشتی‌تان شنیدید که با مرم قبلی‌اش سازگار نبود، بدانید که این‌ها حرف‌های او نیستند. بلکه این صدای بازجو است که از گلوی دوست شما در می‌آید. پس بهش توجه نکنید. 

۶- برای پس از آزادی‌اش سرمایه‌گذاری کنید
 سختیِ اصلی انفرادی همون یه هفته ده روز اولش است. بعدش هم سختی دارد. اما سختی‌اش دیگر ناشناخته نیست و حجم رنج کمتر می‌شود. یه جورایی آدم عادت می‌کند. حالا وقتی دوران بازداشت یک نفر طولانی شد مسئله‌ی مهم چیست؟ به نظرم مهمترین مسئله این است که وقتی کار به اینجا می‌رسد، نباید گذاشت آن سختی‌های تحمل شده، از بین بروند. با سکوت این اتفاق می‌افتد و انگار دوست ما آن همه رنج را برای هیچ کشید است. بعلاوه، بسیاری از بازجوها، حتی پس از آزادی [ظاهری] زندانی را رها نمی‌کنند. اگر بفهمند که کس و کاری ندارد پدرش را در میاورند. اول آدم از ترسِ برگشت به زندان به بازجوها پا می‌دهد. اما به مرور فضا طوری می‌شود و آدم به جایی می‌رسد که حتی به بازگشت به زندان راضی می‌گردد. باور کنید این اتفاق می‌افتد. پس بخشی از کاری که دوستان یک بازداشتی برای اطلاع رسانی انجام می‌دهند، سرمایه‌گذاری برای زمان آزادی‌اش است. برای اینکه پس از آزادی بازجوها دست از سرش بردارند و او بتواند زندگی عادی‌ای داشته باشد. مثل خیلی‌های دیگر که مدتی زندانی بوده‌اند و بعد به زندگی عادی - کم و بیش - برگشته‌اند.

۷- هوای دوست‌تان را داشته باشید
دوست شما دیر یا زود آزاد می‌شود. سعی کنید هوایش را داشته باشید و دورش را بگیرید تا بحران پس از زندان را به سلامت بگذراند. نگذارید که او توهم زده یا افسرده شود. سعی کنید هرچه بیشتر به عادی‌سازی فضای زندگی‌اش کمک کنید. نه اغراق کنید و نه بی‌تفاوت باشید. دوستان بهترین سرمایه‌های یک فرد هستند.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

, , ,

فرانسوا میتران چه می‌خوانده است؟

در حال مطالعه‌ی کتاب «دفتر پستِ خیابانِ دوپَن» هستم. کتاب دربردارنده‌ی ۵ گفتگوی فرانسوا میتران (رییس‌جمهور درگذشته‌ی فرانسه) و دوست قدیمی‌اش خانم مارگریت دورا است. آن‌ها در دوران اشغال فرانسه باهم در یک هسته‌ی مقاومت در پاریس هم‌قطار بوده‌اند و حال (سال ۱۹۸۶) به بررسی و مرور خاطره‌ها و رخدادهای آن روزها نشسته‌اند.
در جایی از این گفتگو،  میتران به کتابی اشاره می‌کند که همین پانزده روز پیش آن را خوانده است. کتاب، روزانه‌نویسی‌های یک جوان یهودی‌ست که خاطرات‌اش را تا سه روز پیش از گرفتاری به دست آلمانی‌ها و اعزام به اردوگاه آیشویتز نوشته است. او سه ماه بعد در آیشویتز می‌میرد.
نکته‌ی مهم و جالب برای من این بود که رییس‌جمهور کشوری مثل فرانسه با آن همه مشغله و فشار کاری، وقتش را به خواندن کتابی با این مضمون اختصاص می‌دهد. و البته در طول گفتگو متوجه می‌شویم که این کتاب‌خوانی‌ها چه تاثیر جدی‌ای در دید و نگاه وی به جهان پیرامونش می‌گذارد. به نظرم همین نکته‌ی ظریف است که میتران را به چنین شخصیت ممتاز و تعیین‌کننده‌ای در تاریخ معاصر فرانسه و اروپا تبدیل می‌کند.


۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

, , , , , , ,

۱۵۰۰ یورو جریمه برای خریدِ فاحشه‌ها در فرانسه

نمایندگان مجلس فرانسه قانونی با هدف مبارزه با فاحشگی در فرانسه بر مبنای مجازات مشتریان تصویب کردند. [بنابر] این متن [قانون] خریدِ کنش‌های جنسی مبلغ ۱۵۰۰ یورو جریمه در پی خواهد داشت.
برای اجرایی شدن این قانون، سنای فرانسه باید آن را بررسی و تصویب نهایی کند که تا پایان ژوئن ۲۰۱۴ برای این کار مهلت دارد.
منبع:‌ AFP ، نقل از News Republic
نجات ودود-باالقاسم، سخنگوی دولت فرانسه و وزیر امور زنان و جوانان در کنار نمایندگان مجلس

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

, , , , ,

اول حسابت با میرحسین را صاف کن، بعد از روحانی درخواست مناظره کن!

آقای محمود احمدینژاد از آقای حسن روحانی رییس جمهوری اسلامی ایران طی نامه‌ای درخواست کرده تا برای روشن‌گری درمورد گزارش صد روزه‌ی آقای رییس‌جمهور که به گفته‌ی او «بر "پایه" انتساب عناوین غیرمنصفانه و بی‌پایه به دولت‌های نهم و دهم شکل گرفته بود»، با وی « در فضایی کاملا دوستانه و صمیمانه» به مناظره بنشیند.
 او همچنین فرصت را غنیمت شمرده و با اشاره به انتخابات گذشته‌ی ریاست‌جمهوری که به گفته‌ی او «در شرایطی که دولت دهم در فقدان نماینده‌ای از خود در رقابت انتخاباتی و مالا  [مآلاً] پاسخگویی-آماج حجم سنگین و گسترده‌ای از اتهامات و انتقادات ناروا بود» یادآوری کرده که در آن صحنه هم نماینده‌ای برای دفاع از خود و دولت‌اش نداشته است. اشاره‌ی غیرمستقیم احمدینژاد  به ردصلاحیت اسفندیار رحیم مشایی ، یار غار و هم‌قطارِ قدیمی‌اش است.

اجازه بدهید من هم از این فرصت استفاده کنم و چند نکته را به آقای احمدینژاد و هوادارانش، بویژه آن عده‌ای که در روز تولد ایشان جلوی خانه‌شان گردهم‌آیی سیاسی-تولدی تشکیل دادند، یادآوری کنم.

اول اینکه کمتر کسی‌است که در ایران خاطره‌ی خوشی از مناظره با آقای احمدینژاد داشته باشد. ایشان با بی‌نزاکتی‌ای که خاص خود ایشان است، در طول مناظره با آقایان موسوی، کروبی و رضایی انواع و اقسام آداب نزاکتی و خط قرمزهای اخلاقی، دینی و عرفی جامعه‌ی ما را زیر پا گذاشت و آشوبی به پا کرد که تا به امروز گریبان مردم ما را رها نکرده. هرچند که ایشان فکر می‌کرد با به راه انداختنِ آن آشوب، بازی باخته‌ی انتخاب را به برد تبدیل خواهد کرد، اما گذر زمان نشان داد که وی بازنده‌ی بزرگ آن ماجرا بوده است. امروز او هم اعتبارش در بین جامعه بیشتر از پیش از بین رفته و هم با اردنگی از حقله‌ی حلقه به گوشانِ قدرت به دور انداخته شده است. به طوری که  کسی که ادعا می‌کرد همه‌ی مستضعفان جهان به او دل بسته‌اند، امروز ورزشگاه آزادی که هیچ، حتی محله‌ی نارمک هم برایش بسیج نمی‌شود.



دوم اینکه آقای احمدینژاد در طی سال‌های پس از خرداد ۱۳۸۸، بارها و بارها در رسانه‌های دولتی و تریبون‌های عمومی، کسانی که در قلب بخش زیادی از مردم جای دارند و به گردن کشور و انقلاب حقی دارند را مورد اتهام‌های «غیرمنصفانه و بی‌پایه» قرار داد. کسانی که مجموع رای‌شان چندین برابر رای‌های تقلبی احمدینژاد می‌شود. از دولت‌های موسوی و هاشمی و خاتمی گرفته تا مجلس‌های کروبی و ناطق نوری، هم نهادهای عمومی‌ای که زیر نظر این افراد بوده و هم خودِ آن‌ها را مورد حتاکی قرار داده است. آیا ایشان که امروز اینگونه مظلومانه به رییس‌جمهور نامه می‌نویسد، آن‌روزها یادش نبود که فضایی برای پاسخ‌گویی آن آدم‌ها فراهم آورد!؟ آیا نمی‌دانست کسانی که او بر موج سرکوب آن‌ها سوار شده - و البته عده‌ای دیگر در این موج از احمدینژاد سواری گرفتند - هیچ ابزاری برای دفاع از خود ندارند؟ آیا یک بار برای ظاهرسازی هم که شده، ایشان چشم به روی وضعیت غیرقانونی‌ای که به میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد تحمیل شده است باز کردند و آن را بازتاب دادند که امروز خواستار اجرای انصاف و عدالت در مورد خودشان‌اند؟

همانطور که اشاره کردم، کسی از مناظره با آقای احمدینژاد خاطره‌ی خوشی ندارد. اجازه بدهید حقیقتی که تا کنون کمتر در رسانه‌ها به آن پرداخته شده است را بازگو کنم تا با سرشتِ غیراخلاقی این آقای مظلوم‌نما بیشتر آشنا شویم. من با یک واسطه از شخص میرحسین موسوی شنیدم که در جریان مناظره، آقای احمدینژاد عکس خانم رهنورد را به طوری که در تیررس دوربین‌ها نباشد، با حالتی زشت و ناپسند به او نشان می‌داده و تهدید می‌کرده است. دقیقن به همان شکل و ادایی که موسوی در مناظره با کروبی به صورت سربسته به آن اشاره کرد. جالب اینجاست که مجری برنامه هیچ واکنشی نشان نمی‌داده و در یک حرکت هماهنگ‌شده دوربین‌های تلویزیون هم این صحنه‌ها را در قاب خود قرار نمی‌دادند. گویا برنامه این بوده که با این حرکت آقای احمدینژاد تمرکز روانی آقای موسوی را برهم بزند و وی را عصبی کند تا بتواند جریان مناظره را از آن خود بکند. اما میرحسین خودداری می‌کند و در مقابل آن حجم از دروغ و تزویر و بی‌اخلاقی، به جز اندکی لغزش زبانی واکنشی دیگر از خود بروز نمی‌دهد. به گفته‌ی برخی از اقتدارگرایان،  اصلن برنامه این نبوده که احمدینژاد عکس خانم رهنورد را جلوی دوربین بگیرد. بلکه هدف فقط هدایت میرحسین به سمت پرخاشگری بوده است. اما در نهایت این احمدینژاد است که عنان از کف می‌دهد و از خود بی‌خود می‌شود و آن خطای بزرگ را مرتکب می‌شود. مابقی ماجرا را همه دیده و تجربه کرده‌ایم.

حالا پیشنهاد من به آقای احمدینژاد این است که ایشان به ازای همه‌ی این چهار سال، عوض مناظره با روحانی، دست‌کم یک مناظره به میرحسین موسوی بدهکار است و تا این بدهی‌اش به او و مردم را ادا نکند صلاحیت مناظره با رییس‌جمهور را ندارد. پس بهتر است ایشان با توجه به اینکه عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است و رسالت گسترش عدالت و دادگری را بر گردن خود می‌داند، تلاش کند تا طی مناظره‌ای حساب و کتاب قبلی‌اش را با میرحسین موسوی ـ رییس‌جمهور قانونی بین سال‌های ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۲ ـ  تصفیه کند تا بعد نوبت به رییس‌جمهور فعلی کشور برسد. 







۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

, , , ,

انتقاد از حرف‌های رییس‌جمهور -۱ «پس شفافیت چه می‌شود؟»

اینکه آقای رییس جمهور می‌گوید کسی نباید به حساب‌های بانکی مردم سر بکشد،  از یک جهت بد است و از یک جهت خوب.
در هر جامعه‌ای  «باید» مقداری از کنترل روی دارایی‌های شهروندان وجود داشته باشد.  البته این کنترل نه از سوی یک نهاد خودکامه،  بلکه باید از طرف یک نهادی مردم‌سالار و دموکراتیک صورت بپذیرد؛ مثلن از سوی یک دولت دموکراتیک که نماینده‌ی مردم باشد. در سرمایه‌گراترین کشورها_هنگ کنگ،  امریکا،  انگلستان و...  این کنترل‌ها وجود دارد.  در این کشورها که چرخ جامعه روی مالیات‌های همگانی می‌چرخد،  باید دانست که هرکسی چقدر دارایی و درآمد دارد تا بر مبنای آنْ سهمِ هر شهروند از مالیات مشخص شود.  حتی در بسیاری از این کشورها، نگه داشتن پول نقد غیرمتعارف در منزل جرم است.

از این جنبه،  گفته‌ی آقای رییس‌جمهور بسیار نادرست و نابجاست. یکی از مهمترین دلیل‌هایی که در کشور ما نابسامانی عجیب و قریب اقتصادی حکم‌فرماست همین عدم آگاهی درباره‌ی دارایی‌های شهروندان است.  بیشترین کسانی که از این وضعیت سود می‌برند،  افرادی‌اند که به رانت‌های دولتی و حکومتی دسترسی دارند.  آن‌ها با بهره‌جویی از موقعیت اجتماعی‌شان بی‌حساب و کتاب به ثروت خود می‌افزایند بدون اینکه سهم خود را برای اداره‌ی جامعه (مالیات) بپردازند.  وضعیت اقتصادی ایران طوری‌ست که ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم بفهمیم دارایی شخصی هاشمی و خاتمی و احمدینژاد و روحانی،  پیش و پس از دوره‌ی دولت‌داری‌شان چقدر است. یا اینکه هرگز نمی‌توانیم بفهمیم پول‌هایی که تیم مشایی-احمدینژاد و یا ستاد محمدباقر قالیباف خرج تبلیغات شخصی‌شان کردند،  از کجا آمده و به کجا رفته.  به عبارت دیگر،  در وضعیت فعلی ایران،  نمی‌توان سره را از ناسره تشخیص داد و در چنین وضعیتی،  نگاه حسن روحانی به دارایی‌های ‌شخصی،  نه تنها به سر و سامان دادن اوضاع کمکی نمی‌کند،  بلکه بیشتر به گل‌آلود شدنِ فضای مالی و اقتصادی کشور می‌انجامد.دولت باید پیشگامِ شفافیت اقتصادی باشد،  نه اینکه رییس‌جمهور مردم را به پنهان‌کاری تشویق کند. حتی در لیبرال‌ترین کشورها هم وضعیت را به این گله گشادی نمی‌گیرند.

در مورد جنبه‌ی خوبِ این حرفِ آقای رییس‌جمهور هم به زودی خواهم نوشت.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

, , , , , , ,

میرحسین! قهرمانِ ما یا رایِ ما؟

دو قسمت پایانی از فصل اول سریال «بازیِ اورنگ‌ها» Game of Thrones بسیار رنج‌آور است. نِد استارک که دلاور و نجیب‌زاده‌ای شرافتمند و درست‌کار و البته صدراعظم پادشاه هفت اقلیم است، بلافاصله پس از مرگ شاه در برابر زیاده‌خواهی‌های اطرافیان فاسد شاه مقاومت می‌کند و تسلیم نیرنگ‌ها و صحنه‌آرایی‌های آنان نمی‌شود. آن‌ها از او می‌خواهند که وصیت شاه را زیر پا بگذارد. اما ند استارک تن نمی‌دهد و جلوی آن‌ها ایستادگی می‌کند. اما دست‌آخر اسیر نیرنگ‌ها و حیله‌های آن‌ها می‌شود. خودش زندانی می‌شود، دخترانش به گروگان گرفته می‌شوند و به اون تهمت خیانت به پادشاه جدید (فرزند شاهِ درگذشته) زده می‌شود و جزای خیانت در انتظار اوست: مرگ!

Game of Thrones / بازی اورنگ‌ها / صحنه‌ی محاکمه و اعدام ند استارک
 یکی از همان فاسدانِ عاقل در زندان نزدش می‌آید و از وی درخواست می‌کند که به خیانت‌اش اعتراف کند. در مقابل شاه جوان از تقصیر او خواهد گذشت و به تبعید او به سرزمین‌های دوردست شمال اکتفا خواهد کرد. نِد استارک در پاسخ می‌گوید: «فکر می‌کنی زندگی در چشمان من اینقدر با ارزش است که شرافتم را معامله کنم با چند سال اضافی از ...  از چی؟» سپس ادامه می‌دهد: «شما با بازیگران بزرگ شدید و حرفه و تخصص آن‌ها را خوب آموخته‌اید. اما من با سربازان بزرگ شده‌ام و مردن را [هم] آموخته‌ام.»
با این‌حال یکی از دختران ساده‌دل و البته حریص‌اش پیش او می‌آید و همین درخواست را تکرار می‌کند. این‌بار ند استارک می‌پذیرد. نه برای چند سال اضافی زندگی. بلکه به خاطر کاهشِ رنج و درد فرزندانش و بخاطر پیش‌گیری از خون‌ریزی احتمالی بیشتر. او در مقابل اجتماع مردم شهر در یک دادگاه نمایشی علیه خودش اعتراف [دروغین] می‌کند و درخواست عفو و بخشش را در برابر پادشاه جوان عرضه می‌دارد. اما او نیرنگ می‌زند. حال که همه‌ی شهر اعتراف او را شنیده‌اند، حال که تبلیغات دستگاه حکومتی ثابت شده است، پس چرا باید صبر کند و بزرگترین دشمن و شریف‌ترین مرد هفت اقلیم را از سر راهش بر ندارد. پس در یک حرکت غیرمنتظره جلاد را احضار نموده و حکم گردن زدن را صادر می‌کند. دو دختر ند استارک شاهد ماجرایند و چشمان این مرد تنها نگران آن دو است. کار تمام می‌شود. صحنه‌ی رنج‌آوری‌ست. پدر شجاع و شریفی را ذلیلانه و خفت‌بار جلوی دخترانش گردن می‌زنند. 
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، من هنگام دیدن این صحنه‌ها بالاخره قلبم لرزید و اشک از چشمانم سرازیر شد. پس از آن کلی با خودم کلنجار رفتم که علت این احساسات من چه بوده؟ آیا این مرد و وضعیت‌اش مرا یاد کسی می‌انداخته؟ آیا در زندگی من مرد شجاع و شریفی‌ست که من نگران از سرنوشتِ او بر سرنوشت ند استارک گریسته‌ام؟ پاسخ خیلی ساده بود. من ناخودآگاه «میرحسین» را به یاد آورده‌ام.
اما «استارک در نهایت هم اعتراف می‌کند و هم جلوی مردم خوار و خفیف می‌شود. حالا فرض کنید که ند استارک اعتراف نمی‌کرد و حتی آنگونه هم کشته نمی‌شد. اما هرچند که شخصیتِ خیالی او و شخصیتِ واقعی میرحسین از لحاظ شجاعت، درست‌کاری، فساد و ظلم ستیزی و حتی اشتباه‌هایی که می‌کنند شباهت‌های زیادی باهم دارند، اما از یک جنبه‌ی مهم باهم فرق اساسی دارند. میرحسین تنها و تنها قهرمانِ یک جامعه نیست. بلکه او رای مردم هم هست و به نظر می‌رسد خودش به این وضعیت آگاهی دارد. ند استارک و بسیاری از قهرمان‌های خیالی و واقعی، کمتر این فرصت را داشته‌اند که علاوه بر خصوصیت‌های فردی، رای مردم را پشت سر خود داشته باشند. و شاید به همین دلیل، این وضعیت به آن‌ها اجازه می‌دهد تا تصمیم‌هایی بگیرند که فقط به جنبه‌های شخصی و فردی در آن‌ها لحاظ شده باشند. همانند ند استارک که در نهایت بخاطر جلوگیری از آزار و اذیت فرزندانش تن به اعتراف نمایشی می‌دهد. پس از رخدادهای انتخابات ۱۳۸۸ هم داشتیم کسانی که درست به دلیل‌هایی از همین جنس حاضر به اعتراف دروغین علیه خودشان و حتی دیگران شدند. ـ البته خیلی‌ها هم بودند که چنین نکردند. همچون بهزاد نبوی که در پاسخ به بازجوهایش می‌گوید: «من به میرحسین خیانت نمی‌کنم.» بر خلاف خیل عظیم زندانیان سیاسی پس از انتخابات ۱۳۸۸ و حتی پیش از آن، تنها کسی که وضعیت‌اش جنبه‌ی عمومی و همگانیِ ویژه دارد، میرحسین موسوی‌ست. نه به این جهت که آدم مهم‌تری‌ست ـ که بسا باشد یا نباشد ـ بلکه از این جهت که او «رای مردم» است. «رای ما» است و زندانی بودن و توهین به او برابر به زندانی بودن و توهین به همه‌ی مایی‌ست که به او رای دادیم و پس از انتخابات شعار «رای من کو» از زبان‌مان نیفتاد و به عمل‌مان نیز شکل داد. وقتی که بهزاد نبوی می‌گوید «من به میرحسین موسوی خیانت نمی‌کنم» باید جمله او را اینگونه فهمید: «من به رای مردم خیانت نمی‌کنم.»
حال اگر وضعیت تراژیک و اسطوره‌ایِ قتل ند استارک را در نظر نگیریم، میرحسین درست در همان وضعیتی قرار می‌گیرد که قهرمان این داستان قرار گرفته است. خودش حبس و حصر می‌شود، رسانه‌های حکومت علیه‌اش تبلیغات گسترده می‌کنند، ارکان حاکمیت علیه‌اش توطئه می‌کنند و خانواده‌اش زیر فشار قرار می‌گیرند، اما چرا ند استارک «اعتراف دروغین» و «درخواست عفو» را می‌پذیرد، اما میرحسین نه!

ند استارک ترسو نیست. شریف‌ترین آدم است. او سلحشور و جنگ‌جوست و بارها مرگ را که تا آستانه‌ی جانش رسیده، دیده و حس کرده است. اما از شرافتش می‌گذرد و خفت تبعید را تحمل می‌کند تا خانواده و نزدیکانش سالم بمانند. چرا میرحسین همچین کاری را نمی‌کند؟ پاسخ ساده است: او فقط یک قهرمان و یک سلحشور نیست. بلکه علاوه بر همه‌ی این‌ها، او رای مردم است. او رای ماست و خودش به این وضعیت آگاه است. او می‌داند که در چه وضعیت تاریخی‌ای قرار گرفته است و به همین دلیل است که تاکنون تسلیم نشده. می‌داند که رای نمادین مردم است، حتی اگر آن مردم او را فراموش کرده باشند. پس تصمیم‌اش را تنها با ملاحظه‌های شخصی نمی‌گیرد. بلکه وضعیت عمومی مردم را به وضعیت شخصی خودش گره خورده می‌بیند.
حال من از خودم و خودمان می‌پرسم: ما چقدر وضعیت خودمان را وابسته به وضعیت میرحسین تعریف می‌کنیم؟

پ.ن
هر از چندگاهی با نگاه کردنِ دو قسمت پایانیِ فصل اول از این سریال، چون خودم را کمی تنبیه می‌کنم. به عبارت دیگر، کمی خودم را شکنجه می‌دهم. ترکه به روحم می‌زنم.
برای اینکه اگر کاری از دستم بر نمیاد، اگر دست و پا بسته‌ام، اگر دورم، دست‌کم شرمندگی‌اش را فراموش نکنم. 

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

, , , ,

افیون‌های روح‌نواز

خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم گذروندن چند ساعت جلوی نمایش‌گر برای دیدن سریال‌های مختلف و یا دراز کشیدن‌های طولانی روی تخت‌خواب برای خوندن رمان‌ها و کتاب‌های متنوع، یا نشستن و گوش دادنِ طولانی‌مدت به یک آلبوم موسیقی شاید بعضی وقت‌ها به‌خاطر فرار کردن از واقعیت‌های اطرافمه و این رفتارها کارکرد افیون را در زندگی من دارن. و گه‌گاه از اینکه چرا وقتم را اینطور می‌گذرونم و «هدر می‌دم» احساس عذاب وجدان می‌کردم.
اما امروز فهمیدم که اگر همین‌کارها و وقت‌گذروندن‌های این‌شکلی نبودن _ وقت گذروندن‌هایی که من رُ از محیط دور و برم جدا می‌کنن و تخیلم را به کار می‌ندازن _ اگر این‌ها نبودن، الان روحِ من زیر آوارِ واقعیت‌های خشن و بی‌رحمی که دور و برم هستن، هزار کفن پوسیده بود و روانم زیر  زلزله‌ها و طوفان‌های گاه و بی‌گاهِ زندگی مدرن، پریشان و از هم پاشیده بود.
رمان، شعر، سریال، موسیقی، کتابِ تاریخ، روزنامه، دعای کمیل و... افیون‌های لازم برای نگهبانی از سلامتِ روح و روان ما در این دنیای مدرنِ خشن و بی رحم‌ و پالایشِ او‌ن‌ها از زخم‌ها و آلودگی‌های این زندگی‌ان.


۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

, , ,

روزنامه‌نگاری٬ شغل یا حرفه!؟

بنیان‌گذاران "روزآنلاین" از درخشان‌ترین چهره‌های روزنامه‌نگاری ایران هستند. درحالی‌که می‌توان بی‌ثباتیِ نهادهای رسانه‌ای مستقل را از مهمترین ضعف‌های تاریخ روزنامه‌نگاری ایران دانست اما بنیانگذاران روزآنلاین رسانه‌ای را راه‌اندازی کردند که امروز شمار روزهایش از ۲۰۰۰ گذشته است. مهمترین دلیل این ثبات٬ دوری بنیانگذاران و مدیران روزآنلاین از فضای بی‌ثبات داخل ایران است. در واقع آنها "تبعید" را که مهمترین تهدید برای یک روزنامه‌نگار به حساب می‌آید به فرصتی برای بنیانگذاری و اداره‌ی یک رسانه‌ی مستقل تبدیل کرده‌اند که به لطف ابزارهای نوین ارتباطی٬ به حیات خود در فضای روزنامه‌نگاری ایران ادامه می‌دهد. برای این دست‌آورد باید به بنیان‌گذاران و مدیران روزآنلاین تبریک گفت.

اما می‌خواهم از همین فرصت استفاده کنم و به یک بحران در فضای روزنامه‌نگاری ایران ـ که شاید روزآنلاین هم به نحوی درگیر آن است ـ بپردازم. تاریخ روزنامه‌نگاری ایران با "مبارزه" گره خورده است. در حالی که روزنامه‌نگاری غربی٬ در ابتدای امر همزمان هم جنبه‌های مبارزه‌ای داشت و هم جنبه‌های تجاری و شغلی٬ اما از میان نخستین روزنامه‌های ایرانی٬ کمتر روزنامه‌ای را می‌توان یافت که به نیت تجاری منتشر شده باشد. تقریبا همه‌ی بنیانگذارانِ روزنامه‌ها، روشنفکران برجسته‌ای بوده‌اند که گاهی حتی نام خودِ این افراد بسیار برجسته‌تر از روزنامه‌هاشان در تاریخ معاصر ایران ثبت شده است. اما در غرب (زادگاه روزنامه‌نگاری)‌ روند طور دیگری آغاز گشته است؛ همزمان با اینکه روزنامه‌های سیاسی و جنبشی حضور داشتند٬ بنگاه‌های اقتصادیِ رسانه‌ایِ کوچک و بزرگ هم در صحنه حاضر می‌بوده‌اند. گاهی این بنگاه‌ها همراهِ جریان‌های سیاسی می‌شده‌اند٬ گاهی هم از آنها فاصله می‌گرفته‌اند و به تجارت خود می‌پرداخته‌اند. این پدیده به این دلیل بود که روزنامه می‌توانست یک تجارت سودآور هم به حساب بیاید. داستان‌های الکساندر دوما٬ زودتر از اینکه به صورت رمان در کتاب‌ها چاپ شوند٬ پیشتر در روزنامه‌ها منتشر می‌شدند و مردم آن‌ها را روی دست می‌بردند: «فروش» یک امر واقعی و مهم در روزنامه نگاری بود. همین روند تا کنون کم و بیش در دنیای رسانه‌ای غرب ادامه دارد؛ با این تفاوت که جنبه‌ی مبارزاتی و روشنفکری رسانه‌ها روز به روز کمتر و کمتر شده و جنبه‌ی تجاری آن‌ها اکنون وجه غالب رسانه‌ها گشته است.

حتی می‌توان گسترش مدرسه‌های روزنامه‌نگاری٬ قانون‌های مربوط به این شغل و حتی سندیکاهای شغلیِ روزنامه‌نگاری را بیشتر نشانه‌ی غلبه‌ی وجهِ "شغلی" این حرفه بر جنبه‌ی مبارزاتی‌اش دانست. زیرا در این مدرسه‌ها٬ دانشجویان بیشتر برای مهارت‌های شغلی آماده می‌شوند. البته که مبارزه را در دانشگاه یاد نمی‌دهند٬ بلکه فرد آن را در جامعه می‌آموزد. حال دانشگاه هم بخشی از این جامعه می‌تواند باشد. اما ما درسی به نام آموزش روشنفکری٬ مبارزه و... در مواد درسی دانشگاه‌ها نداریم. ـ البته به تازگی برخی از دانشگاه‌ها رشته‌ها یا واحدهایی در رابطه با کنش‌گری مدنی و سیاسی و... را در بین مواد درسی و آموزشی خود گنجانده‌اند ـ. با این حال ما می‌دانیم که هرچه "شغل"‌ها به سمت تخصصی‌ترشدن حرکت می‌کنند٬ مهارت‌های تکنیکی اهمیت بیشتری پیدا می‌کنند و جای بیشتری را در درس‌های دانشگاهی پر می‌کنند و روزنامه‌نگاری هم تا کنون نتوانسته استثنای این قاعده باشد. شاید همه‌ی این‌ها خیلی طبیعی به نظر برسد. اما برای کس و کسانی که جنبه‌ی مبارزاتیِ روزنامه‌نگاری برای آن‌ها مهم‌تر و جذاب‌تر است٬ این روند خبر خوشی نیست.

امروزه جنبه‌ی تجاری٬ وجهِ غالبِ فضای رسانه‌ای جهانی‌ست. ارزشِ خبرها با فروشِ بالای آن‌ها سنجیده می‌شود. در دروازه‌بانی خبر٬ تکنیک‌ها و "شیوه‌های جلب مشتری" وزن بالاتری از "ارزش‌های آگاهی رسانی" دارند. برای مثال٬ کشته شدنِ یک سرباز آمریکایی٬ ارزشِ خبریِ بیشتری از کشته‌شدن ۳ کودک پاکستانی دارد. نه به این دلیل که جان یک آمریکایی برابر با ۳ پاکستانی‌ست٬ بلکه به این دلیل که خبر اول بیشتر می‌فروشد؛ به همین سادگی. البته نتیجه‌ی این می‌شود که در عمل جانِ یک آمریکایی از جان ۳ پاکستانی بیشتر بیارزد٬ هرچند که خبرنگار آگاهانه چنین قصدی نداشته باشد. یا اگر در پاریس زلزله بیاید و یک ساختمان خراب شود٬ ارزشِ خبریِ بیشتری از رانشِ زمین در سنگاپور و کشته شدنِ ۱۵ نفر و آواره شدنِ ده‌ها خانوار دارد. زیرا این خبر هم بیشتر مشتری دارد و شهر پاریس از همه‌ی مجمع‌الجزایر سنگاپور و کشورهای همسایه‌اش برای جهان جذاب‌تر است. در واقع امروزه٬ "راضی" کردنِ خوانندگان اولیتِ بیشتری از "آگاه" کردنِ آن‌ها دارد. بنابراین جریانِ اصلی تولید علم و دانش در حرفه‌ی روزنامه‌نگاری٬ به همین جهت گرایش دارد؛ یعنی تکنیک‌های جلب و راضی کردنِ مشتری و فروشِ بیشترِ خبر و مطلب و گزارش و.... شاید

البته خوشبختانه هنوز در جامعه‌ی روزنامه‌نگاریِ ایرانی٬ "آگاهی رسانی" ارزش خود را از دست نداده است. حتی اگر در مواردی به آن عمل نشود٬ اما هنوز پرستیژ خاص خود را دارد. با این‌حال بحرانی هم در این وسط وجود دارد: "سرگردانی بین هویت شغلی و هویت مبارزاتی". بر کسی پوشیده نیست که بسیاری از روزنامه‌نگاران ایرانی٬ در واقع فعالین و کنشگران عرصه‌ی سیاسی٬ اجتماعی و فرهنگی هستند که به درستی روزنامه‌نگاری را راهی برای پیشبرد ایده‌ها و عقیده‌های خود دیده‌اند. این افراد٬ فقط کارمندِ روزنامه‌ها و رسانه‌ها نیستند و دوست ندارند فروشنده‌ی خبر باشند. بسیاری از آن‌ها هوادارِ ایده‌ی "روزنامه‌نگاری برای روزنامه‌نگاری" ـ همچون نظریه‌ی هنر برای هنر ـ نیستند. اگر بسیاری از این روزنامه‌نگاران بر رعایتِ اصول حرفه‌ای روزنامه‌نگاری پا می‌فشارند٬ نه تنها به دلیلِ حفظِ استانداردهای تخصصی٬ بلکه بیشتر برای آلوده نشدن به فسادهای سیاسی است. اما کار همین‌جا سخت می‌شود؛ وقتی‌که فردی می‌خواهد مبارزه‌ی سیاسی بکند ـ مبارزه‌ی سیاسی به معنای عام ـ فاصله گرفتن از عملِ سیاسی برایش بی‌معنا می‌شود. در وضعیتِ فعلی جامعه‌ای مثل ایران ـ و از نظر من هر جامعه‌ای در جهانِ امروز ـ حتی بی عملیِ سیاسی هم تاثیرِ سیاسیِ روشن و محسوسی در جامعه می‌گذارد. اینجاست که "بی‌طرفی" و خنثی بودن٬ خیلی وقت‌ها به معنای چشم بستن روی واقعیت‌های تلخ و ضایع شدنِ حقِ دیگران است. آیا یک روزنامه‌نگارِ حرفه‌ای می‌تواند در برابر واقعیتی که در برابرش رخ می‌دهد لب و چشم ببنند؟ برای مثال٬ ما بسیاری از روزنامه نگارانی که در رسانه‌هایی همچون خبرگزاری فارس و یا صدا و سیما در برابر رخدادهای ۱۳۸۸ و پس از آن واقعیت را تحریف کردند را سرزنش می‌کنیم٬ اما هم‌زمان می‌دانیم که بسیاری از روزنامه‌نگاران هم بودند که در برابر آن رخدادها سکوت کردند. حتی در برابر بازداشت‌های غیرقانونیِ همکاران خود نیز سکوت کردند. تنها دلیل موجهی که بسیاری از ما ممکن است آن را بپذیریم این است که "آنها کارمند فلان رسانه بودند و از خود اختیاری نداشتند.» همین‌جاست که تهدیدِ "روزنامه‌نگاری به عنوان شغل" برایمان لمس‌پذیر می‌شود. حال شاید بگویم که رخداد ۱۳۸۸ یک استثنا است. اما می‌توانیم رد پای همین تهدید را در مسائلی همچون بحران‌های زیست محیطی کشور٬ فسادهای خرد و کلانِ بنگاه‌های مالی و اعتباری٬ فساد در باشگاه‌های ورزشی٬ تخلف‌های شهرداری‌ها علیه زندگی مردم و... مشاهده کنیم. روزنامه‌نگاران نمی‌توانند وارد این حوزه‌ها بشوند٬ زیراکه مدیرانِ رسانه‌ها به آن‌ها اجازه نمی‌دهند. مدیرانِ رسانه‌ها به روزنامه‌نگاران اجازه نمی‌دهند٬ زیراکه ورود برخی از حوزه‌ها برای بنگاهِ رسانه‌ای آنها "زیان‌آور" است. همانطور که کارمند-روزنامه‌نگار صدا و سیما در ایران برای ورود به مسئله‌ی زندانیان سیاسی با محدودیت روبرو می‌شود٬ کارمند-روزنامه‌نگار سی.ان.ان هم برای ورود به مسئله‌ی زندان‌های خصوصی از آزادی عمل برخوردار نیست. حال شاید بتوانیم اینگونه نتیجه بگیریم که چه در کشوری به ظاهر بسته‌ همچون ایران و چه در کشوری به ظاهر آزاد همچون آمریکا٬ حرفه‌ی روزنامه‌نگاری از یک جبهه تهدید می‌شود:‌ غلبه‌ی نهادهای رسانه‌ای بر "فرد"های روزنامه‌نگار.

شاید در پاسخ بگوییم که "اگر شخصی اینقدر واقعیت برایش مهم است٬ می‌تواند به سادگی یک وبلاگ راه‌اندازی کند و یا در فیسبوک٬ توییتر یا گوگل+ مطلب‌ها و تحقیق‌های خود را به صورت رایگان در اختیار دیگران بگذراد." بله! این امر امکان‌پذیر است. اما هنوز دو مشکل بزرگ وجود دارد. اول اینکه هرکسی می‌داند که تفاوت رسانه‌های همچون وبلاگ با رسانه‌های توده‌ای مثل تلویزیون و رادیو٬ مانند تفاوت سوتک و شیپور است. سوتک به زحمت می‌تواند یکی-دو نفر را باخبر کند٬ اما شیپور به راحتی صدایش را به یک محله یا یک دِه می‌رساند. اما مسئله‌ی دوم از لحاظ نظری ـ و به طبع آن از لحاظ عملی ـ بسیار مهم‌تر است: "بحرانِ آزادیِ بیان". رسانه‌ای که از نشرِ واقعیت به‌وسیله‌ی کارمند-خبرنگار خود جلوگیری می‌کند٬ درواقع دارد عملی علیه آزادی بیان انجام می‌دهد. پرسش بزرگ اینجا بوجود می‌آید که چطور قدرت‌های سیاسی بزرگ٬ علیه سانسوری که به‌دست حاکمیت‌های سیاسیِ غیرمردم‌سالار رخ می‌دهد از ابزارهای سیاسی و گاه نظامی استفاده می‌کنند٬ اما همین عمل اگر از سوی یک نهاد رسانه‌ای-اقتصادی صورت بپذیرد٬ حاکمیت‌های سیاسیِ مردم‌سالار آن را نادیده می‌گیرند؟ چرا دولت‌ها و حتی نهادهای صنفی کمتر وارد حوزه‌ی سانسورهای شغلی می‌شوند؟ به نظر می‌رسد که این عمل در تناقض آشکار با مردم‌سالاری و آزادی بیان قرار دارد. البته باید پذیرفت که این نوع از سانسور بسیار پنهان‌تر از سانسورهای حکومتی‌ست و رودررویی با آن به مراتب پیچیده‌تر خواهد بود. بالاخره هر رسانه‌ای یک راهبرد و خط مشی کلی برای خود دارد و تلاش می‌کند به آن احترام بگذارد. برای نمونه٬ یک روزنامه‌ی ورزشی تمایل ندارد به مسئله‌ها و حوزه‌های هنری و یا اقتصادی وارد شود. این مسئله قابل فهم است. اما همین رسانه٬ به عنوان یک نهاد٬ برای روزنامه‌نگارانش تعیین می‌کند که با فلان جریان ورزشی چطور برخورد کنیم و یا فلان مسئله را از چه زاویه‌ای مورد بررسی قرار بدهیم. در نگاه اول شاید این مسئله خیلی عادی و طبیعی به نظر برسد. اما خیلی وقت‌ها آزادی عمل و آزادی بیان روزنامه‌نگار در این میان نادیده گرفته می‌شود.

حال اگر بخواهم بحران را روشن‌تر کنم٬ می‌توانم آن را "از غیبت یا نادیده‌گرفتنِ فردِ روزنامه‌نگار در نهادهای رسانه‌ای و هضم شدنِ فردیتِ او در قالبِ یک بنگاه شغلی-اقتصادی (و گاه سیاسی)" بنامم.

در کشورهای توسعه‌یافته (توسعه‌یافته از لحاظ اقتصادی و فن‌آوری) رسانه‌های بزرگ به قدری استوار و ریشه‌دار شده‌ و شکل و ریختِ فعلیِ آن‌ها به طوری در ساختار عینی و ذهنی آن جامعه‌ها جا افتاده است که شاید حتی نظریه پردازی برای "توجه به آزادیِ فرد درون یک نهاد رسانه‌ای" سخت و دشوار به نظر آید. اما شاید در فضایی مثل جامعه‌ی سیاسیِ ایران این امر شدنی باشد. به این دلیل که هنوز بنیان‌های اولیه‌ی آن چیزی‌هایی که ما اصول حرفه‌ای روزنامه‌نگاری می‌نامیم‌شان پدیدار نشده یا بسیار ضعیف‌اند٬ شاید بتوان طرحی در انداخت که پِی و بنیانِ دیواری که امروز انحراف و کجیِ آن از دور و نزدیک کم و بیش نمایان است٬ اصلاح شود و طوری دیگر ساخته و پرداخته شود.


اما در ادامه‌ی مسئله‌نمای اصلی که در بالا به آن اشاره شد، یعنی روزنامه‌نگاری به عنوان شغل یا به عنوان حرفه-مبارزه٬ مسئله‌ی نتیجه‌ی عملکردِ روزنامه‌نگار بوجود می‌آید. بدیهی‌ست که روزنامه نگار نمی‌تواند نسبت به نتیجه‌ی کارش بی‌تفاوت باشد. ممکن است نشر یک خبر در یک زمان خاص٬ باعث وارد آمدنِ زیان‌هایی بر زندگی٬ آبرو و حتی جان دیگران شود. در جریان رخدادهای پس از انتخابات و کنش‌های جبش سبز٬ با این مسئله بارها و بارها روبرو شدیم و همواره بین دوراهیِ رسالتِ شغلی یا رسالتِ مبارزاتی قرار گرفته‌ایم. پرسش اینجاست که درجامعه‌ی مثل ایران که روزنامه‌نگاریِ حرفه‌ای از مبارزه‌ی سیاسی جدا شدنی نیست٬ روزنامه‌نگار چه تصمیمی باید در چنین شرایط پیچیده‌ای بگیرد؟

این نوشتار ایده و طرحِ مسئله‌ی خامی بود که به بهانه‌ی پختگی و جا افتادگیِ رسانه‌ای همچون روزآنلاین بیان گردید. امیدوارم صاحب‌نظران به آن نظر کنند و چنانچه جا داشت٬ دیگران را از نظریه‌پردازی درآن‌باره بهره‌مند کنند.

*این یادداشت برای روزآنلاین  نوشته و در آن منتشر شده است



, , , , ,

خرافات مدرن و خرافاتِ سنتی در ماه محرم

در این روزهای محرم است که آدم به عمقِ خرافات نفوذ کرده در روحِ آدم‌ها پی می‌بره.
از طرفی، آدم‌های غیر مذهبی‌ای را می‌بینی که «خرافاتِ مدرن» روح‌شان را مسموم کرده و با آغاز محرم بسات تحقیرپراکنی را نسبت بخشی از جامعه می‌گسترانند. چشم‌شان را به روی زیبایی‌ها و حتی رنج‌های موجود در جامعه می‌بندند و سرشان را زیر برف می‌کنند و از یک بخش از هموطنان‌شان تصویرِ «آقای پَست» می‌سازند و شروع به جنگیدن با آن تصویر خیالی و پوشالی می‌کنند. مناسکِ این بخش از آدم‌های غیرمذهبی در ماهِ محرم اینگونه است.

از طرف دیگر آدم‌های مذهبی اما غیر سنتی‌ای و تحصیل‌کرده‌ای را می‌بینم که هر شب به مراسم عزاداری می‌روند، در حالی‌که نسبت به ناسودمند بودنِ [برخی] از آن مراسم ـ چه سود مادی و چه سود معنوی ـ آگاهی کامل دارند و حتی گه‌گاه از خذعبلاتی که از زبان مداح‌ها می‌شنوند گله می‌کنند و از آن همه هزینه‌ی مادی و معنوی‌ای که در این مراسم‌ها به باد می‌رود و به هیچ دردی زده نمی‌شود شکایت می‌کنند. اما درحالی‌که از آن‌ها درخواست شده که چند ساعت از وقت‌شان را به کمک به مردم نیازمند کشورشان اختصاص بدهند، باز مثل ماشین کوکی فردا شبش به همان مراسم می‌روند و از کمک به مردم و انجامِ کارِ خیر سر باز می‌زنند. این هم مناسکِ این بخش از آدم‌های تحصیل‌کرده‌ی ایرانی در ماهِ محرم.

خرافاتِ مدرن و خرافاتِ سنتی به یک اندازه جامعه‌ی ما را مسموم کرده‌اند. درد اینجاست که برخی از آدم‌های تحصیل‌کرده مثل ماشین کوکی دچار این خرافات می‌شوند.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

, , , ,

گزارشِ برنامه‌ریزیِ زنجیره‌ی انسانی در پاریس برای حمایت از توافقِ هسته‌ای

دوستان عزیز سلام
همانطور که پیشتر در آگهی فیسبوکی‌ام گفته بودم، به منظور نشان دادنِ حمایت از مذاکره‌های هسته‌ای ایران و ۵+۱ به وزارت امور خارجه‌ی فرانسه، گروهی از جوانان ایرانی ساکن در پاریس دور هم جمع شدیم تا ببینیم چه کاری از دستمان بر میاد. در نخستین روز تعدادمون به ۱۹ نفر رسید، اما هنوز جمع‌مون کامل نیست و به حضور تک تک شما دوستان نیازمندیم.
امشب اولین جلسه‌ی رودررو را در یکی از کافه‌های میدان باستیل برگزار کردیم. با توجه به اینکه جلسه خیلی فوری هماهنگ شده بود، تعدادی از دوستان نتوانستند در جلسه شرکت کنند. من و یاسر و مهدی از حدود ساعت ۱۸ در محل حاضر بودیم. ( من با چند دقیقه تاخیر رسیدم) سینا هم به ما ملحق شد و تا آخر جلسه هم ماند. در این بین چندین نفر از دوستان گذرا اومدند و نظرهاشون را بیان کردند و بخشی از کارها را پذیرفتند و رفتند تا به کارهای جاری زندگی‌شون برسند. دمشون گرم. بعضی از دوستان هم تلفنی تماس گرفتند و یا با ایمیل و فیسبوک پیام گذاشتند و اعلام آمادگی کامل کردند. دلمون حسابی گرم شد.

در گفتگوهایی که انجام شد، بیشتر بچه‌ها با تظاهرات کلاسیک مخالف بودند. اما سینا یک طرح خوب داد که اکثریت از آن استقبال کردند. طبق این طرح، ما در روز مقرر (شنبه‌ی آینده) از محل یادبود صلح واقع در شامپ دُ مارس تا محل وزارت امور خارجه‌ی فرانسه یک «زنجیره‌ی انسانی» را تشکیل خواهیم داد. (جزئیات طرح به زودی اعلام خواهد شد.)

اما همانطو که می‌دونین، این کار به سازماندهی قوی‌ای نیاز داره. به همین دلیل ما برآوردهایی انجام دادیم که طبق اون برنامه‌ریزی اولیه را به شرح زیر صورت گرفت:
فاصله‌ی مبدا تا مقصد حدود هزار متر است. یعنی ما برای تشکیل یک زنجیره‌ی انسانی به حدود هزار نفر نیاز داریم. پرسش اصلی این بود که آیا چنین ظرفیت انسانی‌ای در پاریس وجود داره؟ پاسخ: بله داره. از سال ۱۳۸۸ تا حالا تظاهرات‌های مختلفی انجام شده که در تعدادی از اونها جمعیت بالایی شرکت کردن. من خودم در راهپیمایی‌ای با حضور حدود ۵۰۰۰ ایرانی شرکت کردم. بس مطمئنیم از لحاظ نیروی انسانی مشکلی نیست. مسئله‌ی مهم قانع کردن این تعداد آدم برای حضور در راهپیمایی و سازماندهی اونهاست. ضمن اینکه در این موضوع خاص می‌تونیم روی جمعیت فرانسوی هم حساب کنیم. خبرهای خوشی در این زمینه دریافت کردیم. گویا جامعه‌ی فرانسوی از برخورد دولتش در قبال مذاکره‌ها شوکه شده. تعدادی از دوستان فرانسوی پیام دادن که در این مسئله در کنارمونه خواهند موند. 

همونطور که گفتم، در حال حاضر ما حدود ۲۰ نفر هستیم. این تعداد را تا فردا (سه شنبه) به راحتی می‌تونیم به ۵۰ نفر برسونیم. از اینجا به بعد باید روی گسترش شبکه به صورت تصاعدی کار کنیم. یعنی این پنجاه نفر هر کدوم یک روز یعنی تا روز چهارشنبه فرصت دارن بین ۵ تا ۱۰ نفر را به شبکه اضافه کنن. یعنی دست‌کم تعدادمون به ۲۵۰ و دست‌بالا به ۵۰۰ نفر خواهد رسید. همین رشد را می‌تونیم در روزهای پنج‌شنبه و جمعه داشته باشیم. ضمن اینکه باید روی تبلیغات همگانی هم حساب کنیم. تا حالا تعدادی از دوستان دیگر شهرهای فرانسه و حتی دیگر شهرهای اروپا (هلند و آلمان و بلژیک) خبر دادن که در روزِ موعود به جمع‌مون ملحق خواهند شد. روی کاغذ این کار شدنی‌ست. عملی شدنش به همتِ من و شما برمی‌گرده. من دلم روشنه.

سینا امشب داره روی لوگوی گروه کار می‌کنه. قرار شد لوگو با الهام از کبوتر صلح طراحی بشه. این‌کار که انجام شد، صفحه‌های فیسبوک و توییتر هم راه‌اندازی می‌شن که از اون به بعد اطلاع‌رسانی‌های رسمی از اونجا‌ها صورت خواهد گرفت. یکی دو تا از بچه‌ها هم قول دادن که ویدئوی تبلیغاتی کوتاهی را آماده کنن. اگر شما هم می‌تونین در کارهای هنری و تبلیغاتی همکاری کنید ماچتون می‌کنم و ازتون می‌خوام که زودتر دست‌به‌کار بشین.
من هم قرار شد کار کنترل شبکه‌ را بر عهده داشته باشم. کی حاضره بهم کمک کنه؟

هنوز برای بخش ارتباطات (هدف اصلی جامعه‌ی فرانسوی‌ست) مسئولی انتخاب نشده. ولی فردا شب حتمن این کار انجام خواهد شد. اگر شما در این زمینه ایده‌ای دارید یا کمکی از دستتون بر میاد خبر بدین.

شما می‌تونین از همین الان دست به کار بشین و به دوستای ایرانی، فرانسوی و... خبر بدین و بگین برای شنبه آماده باشن. ( من هواشناسی را نگاه کردم و خوشبختانه آسمانِ شنبه خندان خواهد بود و اشک‌هایش را برای روزهایی به جز روزِ «مـا» نگه داشته است). اگر پایه هستین، یا زیر همین پست (در فیسبوک) اعلام آمادگی کنین یا اینکه به من پیام بدید. (البته اگر زیر پست در فیسبوک نظر بذارین خیلی بهتره.) ـ

زیاد صحبت کردم. کار زیاد داریم. شب خوش.

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

, , , ,

روزنامه‌نگارِ بی‌طرف فروشنده است

از یک جایی به بعد، من علاقه ام برای نوشتن در سایتهای خبری-تحلیلی را از دست دادم. نه اینکه حالا آنها تمایل زیادی به یادداشت های من داشته باشند. اینطور هم نبود. اما همان مقدار ذوقی که دیگران (به خصوص یک جوان) هنگامیکه یادداشتش در یک رسانۀ «معتبر» چاپ می شود را هم از دست دادم. چرا؟ الان می‌گویم.


حدود ۱۲ سال پیش بود که من نخستین تجربه های روزنامه نگاری حرفه ای‌ام را در هفته نامۀ شهرآرا در مشهد آغازیدم. آغاز تجربه‌های روزنامه‌نگاری من همراه بود با خزان مطبوعات در ایران. عمر روزنامه ها کم بود و تا می‌آمدی دلت را به یک رسانه خوش کنی، اگر رسانه‌ای دولتی بود مدیرانش عوض یا محافظه کارتر می‌شدند، و اگر خصوصی بود، خودِ روزنامه از بیخ تعطیل یا توقیف می شد. من اما روزنامه‌نگاری را برای «روزنامه نگار» بودن انتخاب نکردم. بلکه آن را بخشی از تجربۀ کنش در عرصۀ اجتماعی‌ام تعریف کرده بودم. می دانستم که ما دردها و دغدغه‌هایی داریم که می خواهیم بیان‌شان کنیم. اندیشه‌هایی داریم که می‌خواهیم آنها را در جامعه پیاده کنیم. پیام‌هایی داریم که می‌خواهیم به مردم برسانیم و حرف‌هایی داریم که باید باهم بشنویم٬ و روشن است که برای این کار باید از رسانه کمک بگیریم. اصلن رسانه برای همین بوجود آمده است. برای اینکه پیام و سخنی را جابجا و منتقل کند. رسانه، میانجیِ جامعه و کسی است که پیام و حرفی برای گفتن دارد. اصلن معنیِ واژۀ Media «میانجی» است. ما آن را به رسانه برگردانده‌ایم. برگردان بدی هم نیست. یعنی چیزی که یک چیز دیگر را به یک چیز سوم می‌رسناند و نقش میانجی بین چیز اول و چیز سوم را بازی می کند.



***



دمو+کراسی به معنای مردم(عوام)+سالاری‌ست. قدرت مردم در این است که بتوانند «مردم» (یا با مقداری ساده گیری، جامعۀ مدنی یا عرصۀ عمومی) را تشکیل بدهند و بوجود بیاورند، یا اینکه از وجودش نگهداری کنند. رسانه نیز یکی از مهم‌ترین راههای وجود و حفظِ «مردم» است برای همین در مردم‌سالاری‌ها، ارزش بالایی دارد. با این حال، وقتی وارد فضای حرفه ای/شغلیِ رسانه ای می‌شویم، بلافاصله با پدیده‌ای بنام «بی‌طرفی» روبرو می‌گردیم. مدیران رسانه‌ها از روزنامه‌نگاران می‌خواهند که «بی‌طرف» باشند و ارزش‌های حرفه‌ای روزنامه‌نگاری را سرمشق کارهایشان قرار دهند. اما هیچ کس نمی‌پرسد این سرمشق‌های حرفه ای چیستند و ارزش و مشروعیت‌شان را از کجا می گیرند. البته یک چیزهایی روشن‌اند. مثلن اینکه نباید خبر دروغ و غیر واقعی باشد. یا اینکه روزنامه‌نگار نباید گماشتۀ بنگاه‌های سیاسی و اقتصادی باشد و از آنها دستمزد بگیرد. اما در کلاس‌های روزنامه‌نگاری یا محفل های «حرفه ای» وقتی می خواهند این اصل های درست را توجیه و تبیین کنند، بجای اینکه بگویند دروغ گفتن و گماشته بودن «بـد» و از لحاظ اخلاقی ناپسند است، بیشتر روی این جنبه تاکید می کنند که «این ها باعث می شود که اعتماد مخاطب به رسانه را از بین برود». گویی اینکه اگر اعتماد مخاطب از دست نرود، انتشار خبر و گزارۀ غیر واقع اشکالی ندارد.



مسئلۀ دیگر در «رسانه های حرفه‌ای»، دروازه بانی خبر است. در کلاس های روزنامه نگاری یک سری ارزش‌های خنثی برای دروازه‌بانی خبر (یعنی ارزشگذاری در مورد اینکه چه خبری انتشار یابد و چه خبری نیابد) آموزش داده می شود. اصول این ارزشگذاری این است که چه مطلب و خبری بیشتر جذاب است و چطور باید جذاب بودنش بیشتر شود. یعنی چطور خبر را بپزیم و پیازداغش را زیاد کنیم که خوشمزه‌تر از آب در آید و بیشتر بفروشد. گویی رسانۀ حرفه‌ای، یک بنگاه تبلیغاتی است که هدفش فروختن و آب کردنِ کالا (خبر و تحلیل و گزارش و…) به مخاطب است. برای رسانه‌های حرفه ای خیلی مهم نیست که مثلن اگر ۵۰ نفر در برمه کشته می شوند، یک خبرنگار به آنجا بفرستد تا ببیند ماجرا از چه قرار است. اما اگر ۳ نفر در بوستون کشته شوند، هزاران دلار خرج می کنند تا بیشتر و بیشتر خبر و گزارش و تحلیل به مخاطب بفروشند. چرا؟ چون آمریکا مهم‌تر از برمه است و بنا بر آموزه‌های حرفه‌ای روزنامه نگاری، ارزش کشته شدن ۳ نفر در آمریکا، بالاتر از کشتار ۵۰ نفر در برمه است. حالا اگر این وسط یک روزنامه نگار پیدا شود و بگوید من می خواهم بفهمم چه بر سر آن ۵۰ برمه ای آمده است، مدیرش می‌گوید: «بی طرفی رسانه‌ای حکم می کند ما به چیزهایی که برای مخاطب مهمتر است بپردازیم.» البته روشن است که منظور از مخاطب، در واقع بازارِ فروشِ خبر است.



ما ایرانی ها باید با این قضیه خوب آشنا باشیم. چون درست در همان روزهایی که مردم در ایران در راه مبارزه در راه «مردم سالاری» بودند و در خیابان ها کتک می خوردند و تعدادی از آنها کشته می شدند، به ناگهان مایکل جکسون مُرد و اخبار مربوط به جنبش سبز ایران از سکه افتاد و به اصطلاح «ارزش خبری» خود را از دست داد. به مرور زمان خبرها و رخدادهای جدید آمدند و جای جنبش سبز را گرفتند و آهسته آهسته، فشارها و حساسیت های بین المللی در مورد ایران کم شد و دست حکومت برای سرکوب و اِعمال خشونت بازتر. در اینجاست که می‌بینیم چطور این «رسانه»ای که نقش آن باید تحکیم مردم‌سالاری باشد، خودش به ابزاری علیه مبازرانِ مردم‌سالار تبدیل می‌شود.



اما اوضاع به این بدی ها هم نیست. این وسط، گسترش ابزارها و راه‌های رسانه‌ای امکان پدیدار گشتنِ رسانه‌هایی که مستقل از بنگاههای اقتصادی ـ که به اسم «رسانه» فعالیت می کنند ـ ٬ بوجود آورده است. وبلاگ یکی از مهمترین این ابزارهاست. همین چند وقت پیش، جوردی پرز کلومه وبلاگ‌نویس اسپانیایی برای پوشش خبری رخدادهای مصر و فلسطین/اسرائیل از مخاطبانش کمک مالی دریافت کرده بود. در واقع نویسندۀ وبلاگ از قالب یک روزنامه نگار «بی‌طرف» خارج شده بود و صاف و پوست کنده به مخاطبانش گفته بود: «من در مورد رخدادهای مصر یا فلسیطین/اسرائیل احساس مسئولیت می کنم و می خواهم بروم ببینم آنجا چه خبر است و شما را هم باخبر کنم. شما به من کمک می کنید؟» و بخشی از خواننده های وبلاگ هم کمک قابل توجهی به وی می‌کنند. جالب است که وی به ایران هم سفر کرده و کتابی هم در مورد کشورمان با نام «کشور فراموشی (تصویری از ایران)» نوشته است. (من هنوز کتاب را نخوانده ام)



فکر می‌کنم تا اینجای کار آنچه که می خواستم بیان کنم را به تو خوانندۀ عزیز رسانیدم. اینکه: من بی طرف نیستم. اگر روزنامه نگار یا عضو فلان حزب شدم، تنها بخاطر یافتن یک شغل یا یک موقعیت سیاسی نبود. بلکه هدفی بود که گام برداشتن در راه آن مسیر را در روزنامه نگاری یا فعالیت حزبی می دیدم. الان هم از این جهت در این وبلاگ می نویسم که فکر می کنم یک «مـا» در کشورمان وجود دارد که می خواهد اوضاع تغییر کند. عدالت و آزادی و ایران را برای همۀ ایرانیان می خواهد. حاکمیتِ مردم بر سرنوشتشان را می خواهد و در برابر استبداد و فساد مقاومت می کند. من به سیاستی باور دارم که قدرتش در «کنش باهمدیگر» است و مسیرش «مردم سالاری» ست و باور دارم که «مـا»یی که در جنبش سبز آفریده شد زاییدۀ همین سیاست است. من طرفِ آن «مـا» هستم و از هر ابزاری استفاده می کنم تا پرچم این «مـا» بلند باشد. پرچم ما سبز است و افراشته بودنش به معنای افراشته بودن همۀ ارزش هایی است که ما بیش از یکصد سال است که برایش تلاش می کنیم. به قول میرحسین «هر کس هر جا از حق و قانون دفاع کند عضو جنبش سبز است.» پس من فکر می کنم کار درست این است که هرکس که این حرفها را زد «طرف»ش را بگیریم تا پرچم بالا بماند.


متن اصلی این یادداشت را برای نشر در وبلاگ «پـرچـم» نوشته‌ام.



۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

, , , , , , , ,

«پیش‌درآمد»٬ کاری تازه و خاطره‌انگیز از علی عظیمی

به تازگی کاری فوق‌العاده از علی عظیمی داغِ داغ نشریده شده که ترانه٬ موسیقی و ویدئو همه عالی‌اند.
ترانه‌اش حال و هوای شخصی‌ ماست ویدئو‌اش روایت شیدایی و شیدایان در سینمای ایران.
انگار با دو اثر متفاوت روبرو هستیم. وقتی موسیقی خالی را گوش می‌دهیم با یک روایت سر تا پا شخصی روبرومان می‌کند؛ رویاها٬ هوس‌ها و درد و رنج‌هایی که هر کدام از ما در تجربه‌های عاشقانه‌مان با آن‌ها روبرو شده‌ایم و تجربه‌شان کرده‌ایم و می‌کنیم. می‌توانیم چشمان‌مان را ببنیدم و همه‌ی آن صحنه‌ها را برای خود بازسازی کنیم٬ صحنه‌هایی که چه واقعی باشند و چه خیال٬ اما تنها و تنها در نهان‌خانه‌ی دل جا دارند؛ و از طرف دیگر٬ هنگامی که ویدئو را نگاه می‌کنیم٬ ساعت‌ها خاطره‌ی جمعی از سینمای ایران برای‌مان زنده می‌شود. و این البته خاطره و احساسی جمعی‌ست. نقطه‌ی محوریِ ویدئو‌ها٬ شخصیت‌های شیدای سینمای ایران‌اند. شیداهایی که هر کدام سبک و منش خود را دارند٬ از مش حسن تا فردین و از هامون تا حاج کاظم و... هرچه پیش از انقلاب مردانه‌است٬ پس از انقلاب زنانه‌تر می‌شود. به استثنای دو ستاره‌ی پس از انقلاب٬ هامون و حاج کاظم٬ شیدا ترین شیدایانِ سینمای پس از انقلاب زن‌ها بوده‌اند. 
 ویدئو کار آرش آشتیانی است و خیلی خوب از کار درآمده است.



متن ترانه به نظرم از خود علی عظیمی‌ست. اما مطمئن نیستم. آن را از روی ترانه پیاده کردم و اینجا می‌گذارم. 
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... 
آه
مشکلم بخت بد و تلخیِ ایام نیست
مشکلم پوشوندنِ پینه‌ی دستام نیست
مشکلم نون نیست
آب نیست
برق نیست
مشکلم شکستنِ طلسمِ تنهایی‌ست

عاشقونه‌ست
یک روزی هم حل می‌شه
یا که از بارش زانوی من خم می‌شه

زنهـــــــــار! زنهار!
که من باد می‌شم تو موهات
حرف می‌شم تو گوشات
فکر می‌شم می‌رم تو کله‌ت

من بنز می‌شم می‌رم زیر پات
فقر می‌شم می‌رم تو جیبات
گرم می‌شم می‌رم تو گله‌ت
هِـی!

صد تا طرفدار داری
همه تو رُ دوست دارنُ ذهن گرفتار داری
دمِتم گرم ... دمتم گرم ...

نزدیک می‌شم دور می‌شم
بلکه مقبول در راهِ پر از استرس و وصله‌ی ناجور بشم 
اینه قصه‌ام 
اینه قصه‌ام

من برق می‌شم می‌رم تو چشمات
اشک می‌شم می‌رم رو گونه‌ات
زلف می‌شم میام رو شونه‌ات
من باد می‌شم می‌رم تو موهات
سیگار می‌شم می‌رم رو لب‌هات
دود می‌شم میام تو ریه‌ات
ای بخت سراغ من بیا که رخت‌خواب من با این خیال خامم من گرم نمی‌شه


بی حساب 
اسرارمُ 
هی داد زدم
بی دلیل 
احساسمُ
 فریاد زدم
حیف از این روزا که من به فاک زدم


نزدیک می‌شم دور می‌شم
بلکه مقبول در راهِ پر از استرس و وصله‌ی ناجور بشم 
اینه قصه‌ام 
اینه قصه‌ام

...

از اینجا+ هم می‌توانید دانلود کنید