۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

, ,

چگونه آگاهی به زبان٬ جامعه را تغییر می‌دهد

به دوستی گفتم «فلانی برام پیام فرستاده که فلان و بهمان ...» بی‌درنگ گفت: «جدن! حالا با کی (با چه کسی) فرستاده؟» من جا خوردم و بعد از کمی درنگ پاسخ دادم: «یعنی چه با کی پیام فرستاده؟» با تعجب گفت: «خب حتمن با کسی پیام را فرستاده دیگه. پیام که خودش پا نداره پاشه بیاد پیش تو!» این حرف را با حاضرجوابیِ خاصی گفت. انگار که من یک مسئله‌ی روشن و بدیهی را نادیده گرفته‌ام. زدم زیر خنده و بهش گفتم: «نه بابا! تو فیسبوک پیام فرستاده. خودش تنهایی پیامش را به من رسونده. بدون هیچ واسطه‌ای :) » او که تازه دوزاری‌اش جا افتاده بود گفت: «آهان! خب درست بگو مسیج زده. چرا مسئله را می‌پیچونی؟» کنایه‌آمیز پاسخ دادم: «آخه با خودم گفتم با تو که روی فرهنگ و تاریخ و ادبیات خیلی تعصب داری فارسی‌تر صحبت کنم. مگه پیام بهتر از مسیج نیست؟» بعد باهم اندکی در این مورد بحثیدیم.

پس از این ماجرا٬ دوباره به تفاوت «پیام» و «مسیج» فکر کردم. نه تنها به تفاوت خود این دو واژه٬ بلکه به تفاوتِ مفهومی که هر کدام از این دو واژه در ذهنِ ما پدید می‌آورند. گویا «پیام» یک بار معنایی‌ای دارد که در گذرِ تاریخ فرهنگ و ادبیاتِ ما به صورت خاصی شکل گرفته و پدیدآمده است. به طوری که از نظر ما٬ پیام چیزی‌ست که از سوی شخص اول صادر می‌شود و بوسیله‌ی شخص دوم به دست شخص سوم می‌رسد. یعنی در فرآیند پیام‌رسانی٬ سه شخص درگیر می‌شوند. اینکه یک نفر حرف و سخن خود را مستقیم به شخص دیگری بگوید٬ پیام نیست.حرف است٬ سخن است٬ نصیحت است٬ لطیفه‌است٬ خبر است٬ هرچه هست٬ پیام نیست. یا به تعبیر دیگر٬ پیام از جنسِ گفته‌های مستقیم نیست. در نگاهِ ما «فاصله» و «پیام‌بر» دو مفهوم کلیدی‌ای استند که مفهوم پیام را محدود می‌کنند.

اما وقتی می‌گوییم فلانی برایم «مسیج» فرستاد٬ معنای دیگری در ذهن ما شکل می‌گیرد. اول اینکه هرچند این پیام بوسیله‌ی ابزارهایی همچون ایمیل یا انواع و اقسام نرم‌افزارها و کاراندازها (برگردانِ واژه‌ی application در انگلیسی و appliquation در فرانسوی) به دست ما می‌رسد٬ اما ما احساس نمی‌کنیم که شخصِ جانداری واسطه‌ی پیام‌رسانی میان ما شده است. (حالا نمی‌خواهم به این مسئله بپردازم که این احساس درست است یا نه!) در نتیجه این مسیج به صورت مستقیم و بی واسطه از شخص اول به شخص دوم می‌رسد و اینجا به جای سه شخص٬ دو شخص (دو انسان) درگیر می‌شوند. یعنی یک رابطه‌‌ای ـ به نسبت ـ بی‌واسطه.

دوم اینکه هنگامی که از «مسیج» سخن می‌گوییم٬ مسئله‌ی گسستِ زمان/مکان نیز به روشنی از بین رفته‌است. یا دست‌کم امکان از بین رفتن را داراست. یعنی کسی می‌تواند از مکانی دور از ایران (مثلن مالزی) اما در همان زمانی که من در آن به سر می‌بریم٬ حرف و سخنی را به من منتقل کند. خوب می‌دانیم که در گذشته چنین امکانی فراهم نبوده است و گستره‌ی مکان بلافاصله گستره‌ی زمان را نیز در بر می‌گرفته است. یعنی برای دریافتِ پیامی از مکانی دور همچون مالزی٬ روزها و ماه‌ها زمان صرف می‌شده‌ است.

به همین دو دلیل٬ وقتی می‌گوییم کسی برایم پیام فرستاد٬ در ذهن‌مان اینطور نقش می‌بندد که کسی از یک مکانِ ـ به نسبت ـ دور و در زمانی که گذشته‌ و ـ به نسبت ـ دور است٬ و البته بوسیله‌ی کسی دیگر٬ برای ما پیام فرستاده است.
اما هنگامی که می‌گوییم «یک مسیج دریافت کردم» هرچند که گستره‌ی مکان به هر حال وجود دارد٬ اما دو پدیده‌ی دیگر از میان رفته‌اند: ۱- شخصِ میانجی و ۲-فاصله‌ی زمانی.

حالا این بحث را نمی‌خواهم بیش‌تر از این کــــــش بدهم. اما هدفم این است که روی یک نکته دست بگذارم؛ اگر تحولِ تاریخی‌ واژه‌ی «مسیج» را در زبان‌های لاتینی ـ و بواسطه‌ی آنها زبان‌های دیگر همچون انگلیسی ـ  بررسی کنیم٬ در می‌یابیم که در دنیای پیشامدرن٬ این واژه دقیقن همان کارکرد و مفهوم «پیام» را در زبان فارسی داشته است امری با واسطه به حساب می‌آمده است. اما با برچیده‌شدنِ ـ نسبی ـ رابطه‌های قدیم و سنتی٬ و بوجود آمدنِ نسبت‌ها و رابطه‌های مدرن (به بیان دیگر٬ در دنیای مدرن) محتوی و درون‌مایه‌ی این واژه دگرگون گشته است. البته نه اینکه تنها مفهومِ این واژه تغییر کرده باشد٬ بلکه دگرگونی در ماهیتِ رابطه‌ها و پیام‌ها در دنیای جدید٬ تغییری درون‌مایه‌ای را در واژه‌ی «مسیج» بوجود آورده است. امری که گویا هنوز در رابطه با «پیام» در دنیای زبان فارسی رخ نداده است.

نه اینکه رابطه‌های ما تغییر نکرده است (که البته این نکته هم جای بحث دارد) بلکه به این معنا که اگر فرض کنیم که گوهرِ رابطه‌های ما ـ به نسبت ـ دگرگون شده است٬ اما این دگرگونی در ذخیره‌های فرهنگی و ادبی ما تاثیری نگذاشته است. (مثلن همین واژه‌ی پیام که به رغم دگرگونی در ماهیت و شیوه‌های پیام‌رسانی بین فارسی‌زبانان٬ گویا تغییری در ماهیت این واژه رخ نداده است و همچنان با همان مختصات و مشخصه‌های پیشین به کار می‌رود.) در عوض٬ ما انبوهی از واژه‌ها که هیچ ریشه و پیوندی با زندگی و خاطره‌های ما ندارند را وارد زبان و زندگی‌مان می‌کنیم (و یا حتی با ترکیب‌های ناآشنا و سنگین در زبان عربی و گهگاه در زبان فارسی واژه‌های جدید اما نالازمی را وارد زبان می‌کنیم) و اینگونه می‌شود که به احتمال زیاد٬ درک نادرستی از مدرنیته پیدا می‌کنیم. همچون انواع و اقسام نرم‌افزارها و کاراندازهایی که دست‌آوردَ اروپا و آمریکا و ژاپن و... اند و ما تنها مصرف‌کنندگانِ آن‌ها هستیم٬ مدرنیته هم نوعی کالای وارداتی برای ما می‌شود که سهمِ ما از آن٬ نه زندگی کردن‌اش٬ بلکه تنها مصرف‌کردن‌اش است. حتی ما هنوز جایگزین و برگردانی برای همین واژه‌ی «مدرنیته» که تاریخ و خاطره‌ها و مفهوم‌های درهم‌تنیده‌ای را در تاریخِ زیسته‌ی غرب دارد پیدا نکرده‌ایم. در حالی که این واژه هر روز و هر روز در زندگیِ روزمره‌ی یک شهروند فرانسوی٬ انگلیسی یا آمریکایی به‌کار می‌رود٬ اما در زندگیِ ایرانیِ ما تنها به صورت یک کالای لوکس حضور دارد و نه بیشتر.

هدف من از نگاشتنِ این چند خط٬ رساندنِ این پیام است که «پیامد و هدفِ بکار بردنِ واژه‌های فارسی (و برخی از واژه‌هایی که ریشه‌ی عربی دارند اما در زندگیِ ما جذب و آمیخته شده‌اند) تنها زنده نگه داشتنِ این زبانِ دوست‌داشتنی نیست. حتی از نظر من٬ مهمترین پیامد و هدف بکار بردن واژه‌های آشنای فارسی (که می‌توانند نو یا قدیمی باشند) تنها و تنها برقراریِ ارتباط با فرهنگ و تاریخ و ادبیاتِ گذشته‌مان نیست و نباید باشد؛ بلکه این جنبش و حرکت٬ یعنی بکار گیریِ آگاهانه‌ی واژه‌های ریشه‌دار و تاریخ‌دار و آشنا در زبانِ فارسی٬ دگرگونی و پیشرفتِ زندگیِ کنونی‌ِ ما را به همراه دارد و خواهد داشت و هدفِ آگاهانه‌ی ما باید همین باشد.» زیرا همانطور که دگرگونیِ معنایی واژه‌ی «مسیج» ـ که واژه و کلمه‌‌ای کهن٬ دینی٬ الهیاتی٬ سنتی و آشنا در جامعه‌های غربی‌ست و پیوندِ ناگسستنی‌ای با دگروگونیِ تاریخی و هویتیِ آن مردمان دارد٬ آن نوع از دگرگونی و پوست انداختنِ جامعه‌ی ایرانی که درون‌زا٬ تاثیرگذار٬ پیوسته و پایدار باشد٬ همراه با تحولی آشتی‌جویانه و آگاهانه در مفهوم‌ها٬ خاطره‌ها (ی خوب و بد)٬ رسم‌ها و آیین‌ها و البته محتویِ واژه‌ها و کلمه‌ها در زبان فارسی و دیگر زبان‌های حوزه‌ی تمدنیِ ایران‌زمین خواهد بود.
به زبان ساده‌تر٬ اگر ما آگاهانه واژه‌ای فارسی را در این زبان به کار می‌بریم٬ نه تنها به خاطر نگهداشتِ این زبان و برقرای‌ِ پیوند با گذشته‌ی خودمان٬ بلکه به هدف رقم زدن و دگرگون کردنِ زندگیِ امروز و آینده‌مان خواهد بود.

*این یادداشت پیشتر در روزآنلاین منتشر شده است

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

, , ,

حتی گالیور هم به کودکیِ ما رحم نکرد!


هیچی از احساس خیانت، اونهم خیانتی که در دوران کودکی بهت شده باشه و در روح و ذهنت نفوذ کرده باشه بدتر نیست. 

اون آدم کوچولوهه بود توی کارتون گالیور! اون طفلکی در نسخه‌ی اصلی داستان اصلن هم اونطوری نبوده که با ما نشون دادن. بلکه طفلکی عاشق اون دختره لوَنده «فلرتیشیا» بوده. ولی فلرتیشیا ناز و عشوه‌هاشُ برای گالیور میومده. اون غر و لند هایی که اون بنده‌خدا می‌کرده هیچ ربطی به بدبینی نداشته. بلکه از روی حسودی و واکنش به رابطه‌ی گالیور و فلرتیشیا بوده. اما صدا و سیما همه‌ی اینا رُ سانسور کرده بوده و بجاش یه شخصیت با یه ماجرای خیالی تحویل ما داده. 
حالا فکر کن اون شخصیت با تکیه‌کلام معروفش که می‌گفت «من می‌دونم... من می‌دونم» تبدیل به یک ضرب المثل و نماد فرهنگی برای دو سه نسل از ایرانیا شده. چه تحلیل‌هایی که با تکیه به این شخصیت نشده! چه آدم‌هایی که با اشاره به اون شخصیت مسخره نشدن! 
چرا ما هیچوقت نفهمیدیم که اون طفلکی هم عاشق بوده؟ چرا نفهمیدیم که فلرتیشیا هم خاطرخواه گالیور بوده؟ 
چه کسی پاسخگوی کودکیِ ما خواهد بود؟ آخه چرا؟

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

, ,

چرا راحت ترجمه نمی‌کنیم؟

سال‌ها پیش خواندن  «سرمایه»ی مارکس،  ترجمه‌ی ایرج اسکندری را شروع کردم. بخشی از کتاب را خواندم اما خسته و گیج شدم. می‌فهمیدم که این مطلبی که مارکس دارد می‌گوید را تا حدود زیادی می‌پسندم، اما جزییات مطلب را نمی‌فهمیدم.
پنج سال پیش ترجمه‌ی تازه‌منتشر شده‌ی حسن مرتضوی از سرمایه را خریدم و دوباره شروع به خواندن کردم. انصافن برگردان تر و تمیز و کار شسته و رفته‌ای از آب درآمده بود.  اما بازهم همان مشکل را به صورت خفیف حس می‌کردم و صادقانه بگویم که در فهم خیلی از پاره‌های کتاب به مشکل برخوردم.
الان شروع کردم به خواندن ترجمه‌ی فرانسوی سرمایه.  این ترجمه زیر نظر خود مارکس انجام شده و به گفته‌ی خودش،  خیلی از مطالب،  درست‌تر و روان‌تر از نسخه‌ی آلمانی از آب درآمده‌اند، چه رسد به نسخه‌های انگلیسی و روسی و البته فارسی.  به همین جهت مارکس به رفقایش توصیه کرده که آن را بخوانند. 
برخی از بخش‌ها را که با ترجمه‌های اسکندری و مرتضوی مقایسه کردم، به واقع از روانیِ برگردانِ فرانسوی و پیچیدگی و سختیِ برگردان‌های فارسی شگفت‌زده شدم.
واقعن چرا وقتی یک نویسنده حرف مهم‌اش را خیلی ساده می‌زند،  ما آن را سنگین و پیچیده ترجمه می‌کنیم؟  آیا یک حرف مهم باید پیچیده عرضه شود؟
همین کار را استاد آشوری عزیز با  «شهریار» ماکیاولی کرده‌است. هرچه اثر ماکیاولی ساده و بی‌پیرایش است،  برگردان استاد آشوری پیچیده،  سنگین و ادبی‌ست.  از نظر من_ به عنوان یک دانشجو_ ماکیاولی به عمد از کمترین آرایه‌های ادبی برای اثری همچون شهریار بهره‌برده است.  در حالی که ترجمه‌ی فارسی‌اش همچون نثر مسجع از آب درآمده که این مسئله نه تنها ناوفاداری به اثر و صاحب‌اثر است،  بلکه در فهمِ درستِ متن هم خلل ایجاد می‌کند.