۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

, , , , , , , , , ,

مـوسـیقی پس از ۸۸ | پـیش شـماره


  

*این پیش‌شماره‌ی «موسیقی پس از ۸۸ » هست و ادامه‌اش را در ۵ تا ۷ بخش خواهم ساخت.

موسیقی مثل خیلی از هنرهای دیگه٬ بازتاب اون چیزهایی هست که در یک جامعه در جریان هستن. مثل موسیقی در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ و ۷۰ میلادی در اروپا و آمریکا٬ که بازتابی بودن از جنبشهای اعتراضی که در همون دوران٬ در همون جامعه‌ها در جریان بودن. موسیقی امروز این کشورها هم بیشتر بازتاب‌دهنده‌ی جامعه‌های مصرف‌گرا و تفریح‌خواه و صنعتی شده است. یا مثلن موسیقی دوران جنگ در ایران٬ بازتاب‌دهنده‌ی خیلی از چیزهایی بود که در مملکت می‌گذشت. آهنگران و نوحه‌هاش٬ نماد و قهرمان موسیقیِ اون دوره بودن. اگر قبول کنیم که پس از خرداد ۸۸ خیلی چیزها در جامعه‌ی ایرانی تغییر کرد٬ می‌تونیم رد این تغییر را در موسیقی هم دنبال کنیم. این برنامه تلاشی هست برای پیگیریِ بازتابِ رخدادهای سیاسی٬ اجتماعی و فرهنگی در آیینه‌ی موسیقیِ ایران. برای رسیدن به این هدف٬ لازم نیست کار خفنی انجام بدیم. فقط کافیه به بعضی از جریان‌های موسیقی اجتماعی ایران گوش بدیم. البته با دقت. در این برنامه٬ ما باهم به کیوسک گوش می‌دیم٬ نامجو را بررسی می‌کنیم٬ گروه‌هایی مثل بی‌بَند٬ رادیو تهران٬ ۱۲۷ ٬ بالگرد و خیلی‌های دیگه را دنبال می‌کنیم. البته رعنا فرحان و شاهین نجفی و تعداد دیگه‌ای از خواننده‌ها را فراموش نمی‌کنیم. سری هم به نسل داریوش و ابی و البته «شجریان» می‌زنیم. به رپر ها هم گوش می‌دیم. اما برنامه‌ی ما بدون گوش دادن به آریا آرام‌نژاد و حسین زمان٬ یه چیزی کم داره. پس حتمن به اونها‌ هم سری می‌زنیم. حتی سری خواهیم زد به خواننده‌های ایرانی‌ای که تحت تاثیر رخداد‌های ۸۸ و جنبش سبز ترانه‌سرایی کردن. یه عالمه موسیقی ناشناخته هم داریم که باید با دقت بهشون گوش بدیم. شاید بتونیم در پایان این مجموعه برنامه٬ یک دانشنامه‌ی کوچیک از موسیقی اجتماعی ایران گردآوری کنیم.

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

, , , , , ,

باور نکنیم! جلیلی رییس‌جمهور نمی‌شود

سید محمد خاتمی در آخرین ۱۶ آذر معروفی که در دانشگاه حضور پیدا کرد٬ خطاب به دانشجویان گفت: «بعد از بنده کسانی خواهند آمد که عمل خواهند کرد و شما نتیجه‌ی عمل آنها را خواهید دید.»

 اگر برگردیم به آن روزها٬ یادمان می‌آید که خاتمی به «بی‌عملی» متهم می‌شد. در همان جلسه هم شعارهایی با همین مضمون در سالن داده شد (معلوم نیست از طرف دانشجویان دموکراسی‌خواه یا دانشجوهای اقتدارگرایی که عضو بسیج بودند). جدا از اینکه این اتهام درست باشد یا نه٬ این پاسخی بود که خاتمی به آن شعارها داد که البته با طعنه همراه بود. پشت این حرف این بود که: «من خواهم رفت و بعد از من کسی بدتر خواهد آمد که با «عمل‌گرایی»اش شما را تحت فشار قرار خواهد گذاشت.»

خیلی‌ها بعدها گفتند که خاتمی چه خوب آینده را پیش‌بینی کرد! اما من می‌خواهم با تمام احترامی و علاقه‌ای که نسبت به سید محمد خاتمی دارم بگویم که خاتمی «پیش‌بینی» نکرد٬ بلکه او با این سخن‌اش٬ حضور کسی مثل احمدینژا را «محقق» کرد. بله! خاتمی و همه‌ی کسانی که چنین حرف‌هایی را می‌زدند یا باور می‌کردند٬ نخستین کسانی بودند که زمینه‌ی «بدتر» شدن وضعیت را فراهم می‌نمودند. چرا؟ الان می‌گویم.
در واقع هنگامیکه این ایده‌ی «کسی بدتر از خاتمی خواهد آمد» در ذهن‌های ما جا گرفت٬  ناخودآگاه تمام راهبردهای ما بر همین مبنا تنظیم شد. وگرنه اگر اطمینان داشتیم که «مـا» قرار است جایگزین پس از خاتمی را انتخاب و تعیین کنیم٬ چرا مثلن با نامزدهایی همچون معین و کروبی (که البته کروبی ۸۴ با کروبی ۸۸ متفاوت بود) به عرصه آمدیم؟ چرا نتوانستیم کسانی مثل مهرعلیزاده را کنترل کنیم تا بیش از یک میلیون (دو برابر اختلاف کروبی و احمدینژاد) را هدر ندهد و چرا نتوانستیم روی حضور بی‌موقع هاشمی (که دلیل اصلی آمدن کروبی هم بود) تاثیر بگذاریم. به نظر می‌رسد که ما از پیش میدان را وا داده بویدم و برای همین تلاش‌هایمان معطوف به برنده شدن نبود. وگرنه بعد از تایید صلاحیت معین با حکم حکومتی٬ همه‌ی «اصلاح‌طلبان پیشرو» فهمیدند که اگر قرار بود همچین اتفاقی بیافتد٬ پس ای کاش ما کسانی مثل محمدرضا خاتمی یا صفایی‌فراهانی را به عنوان نامزد معرفی می‌کردیم.

در این چند روزی که بحث‌های مربوط به انتخابات ریاست جمهوری داغ شده است٬ چه در مقاله‌ها و یادداشت‌های سیاست‌ورزان حرفه‌ای٬ چه در گزارک‌ها (استاتوس) یا یادداشت‌هایی که مردم عادی در شبکه‌های اجتماعی می‌گذارند٬ و چه در گپ‌های خودمانی که بین خودمان در کوچه و خیابان و مهمانی مطرح می‌شود٬ می‌بینیم و می‌شنویم طوری بحث می‌شود که انگار جلیلی از پیش رییس جمهور است. حتی اگر بخواهیم نقدش بکنیم٬ او را در تصویری پس از انتخابات و هنگامی که رییس‌جمهور شده است نقد می‌کنیم. مثلن می‌گوییم: «ای وای! حالا که قراره این رییس جمهور بشه٬ پس فلان جنس گرون می‌شه٬ یا «اگه این رییس جمهور بشه پس کاترین اشتون با کی مذاکره کنه؟ :) » یا مثلن اینکه: «هشت سال را با احمدینژاد تلف کردیم٬ حالا باید هشت سال این یکی را هم تحمل کنیم.» یا حتی همین مقایسه‌های پرتعداد جلیلی با احمدینژاد نشان می‌دهد که ما از پیش او را در ذهنمان به عنوان رییس جمهور آینده‌ پذیرفته‌ایم. در حالیکه نباید اینطور باشد و اینطور هم نیست.

 آنطور که من ماجرا را می‌بینم٬ چه در سطح حاکمان (صاحبان قدرت حکومتی) و چه در سطح جامعه (صاحبان قدرت اجتماعی) با توجه به همین شیبی که رخداد‌ها رقم می‌خورد٬ نه تنها جلیلی رییس‌جمهور نخواهد شد٬ بلکه کاترین اشتون را هم از دست خواهد داد و از این جهت که پرونده‌ی شکست‌خورده‌ و و پرهزینه‌ای داشته است٬ مذاکره‌کننده‌ی بعدیِ هسته‌ای کسی به جز او خواهد بود. مگر اینکه ما با «نا امیدی» و ژست‌های «من می‌دونم٬ من می‌دونم»های خودمان زمینه‌ی ذهنی و پس از آن زمینه‌ی مادی روی کار آمدن جلیلی یا کسی مثل وی را فراهم کنیم.
پس خودمان تولیدکننده و پخش‌کننده‌ی این باور نباشیم. اگر ما باور نکنیم٬ او رییس جمهور نخواهد شد.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

, , , , , , , ,

جایی درس خواندم که خیلی‌ها پدر نداشتند


من از چهارم دبستان به بعد در مدرسه‌ی شاهد درس خوندم. 
در این مدت یکی از سخت‌ترین روزهامون روز پدر بود.
ما عده‌ی اندکی بودیم که پدر داشتیم٬ و یک عالمه رفیقی که پدر نداشتن. پدرایی که شهید شده بودن.  
 یاد گرفته بودیم زیاد در مدرسه درباره‌ی «بابا» و هر چیزی که بهش مربوط می‌شه صحبت نکنیم. اما چه کار کنم که بچه بودیم و زیاد نمی‌تونستیم نقش بازی کنیم. پس بعضی وقت‌ها پیش می‌اومد که از دهنمون بپره و مثلن بگیم: دیشب با «بابام» ... .هر وقتی هم که این کلمه از دهنمون می‌پرید٬ بلافاصله تو خودمون خجالت می‌کشیدیم٬ اما سعی می‌کردیم به روی خودمون نیاریم. حتی وقتایی که از باباهامون کتک هم می‌خوردیم هم بازم توی جمع بچه‌های شهید تعریف نمی‌کردیم. آخه آدم حتی برای کتک خوردن از باباش هم ممکنه دلش تنگ بشه. چه برسه به بچه‌مدرسه‌ای که دلش حتی برای بستنی هم قش می‌ره. چه برسه به«بابا»...

اما یک سیاست خوبی که مدرسه‌های شاهد داشتن این بود که بیشتر معلماشون مرد بودن. اون موقعا فکر می‌کردم به خاطر این هست که مثلن معلم زن برای مدرسه‌ی پسرونه بده و معلم مرد اسلامی‌تره و از این حرفا. اما الان می‌فهمم بیشتر بخاطر این بوده که پسرهایی که در خونه از داشتن پدر محروم هستن٬ ارتباط بیشتری با یک «مرد» داشته باشن. برای همین بیشتر معلما‌مون ـ نسبت به معلمای مرد در مدرسه‌های عادی ـ خیلی مهربون تر بودن. اما خب! ... هیچی بابای خود آدم نمی‌شه...
من حالا هم که سی سالم شده و مثلن برای خودم مردی شدم٬ الان که چهار ساله بابام رُ ندیدم٬ دلم حسابی براش تنگ می‌شه و گاهی وقتها پر می‌کشه. حالا ببین اون بچه‌ها چه دلی داشتن/دارن که یه عمر تمام باباهاشون را نمی‌بینن. اونم چه باباهایی٬ قهرمان‌های یک کشور٬ آدم‌های شجاع و با ایمان. مردای دلاور و فداکار. آدم دلش برای همچین بابایی خیلی بیشتر تنگ می‌شه. حالا فکر کن یه همچین بابایی شهید شده باشه. 
همه‌ی اینایی که دارم می‌نویسم (تمام خاطره‌هایی که برام زنده می‌شن) را با اشک می‌نویسم. 

*پانوشت: جالبه بدونین که اکثریت خانواده‌های شهدا اصلاح‌طلب و سبز هستن. تقریبن‌ همه‌ی دوستای مدرسه‌ای من بچه‌هایی هستن که در طول دوران اصلاحات هوادار خاتمی بودن و بعد از ۸۸ تا الان خیلی‌هاشون پای جنبش سبز ایستاده‌ان. این بچه‌ها ظلم مضاعف را متحمل می‌شدن و می‌شوند. از طرفی حاکمان از جایگاه اینها (به طور کلی خانواده‌های شهدا) برای تحکیم قدرت خودشون و سرکوب کوچکترین مخالفت‌ها سواستفاده می‌کردند و می‌کنن٬ و از طرف دیگه خیلی از آدم‌هایی که زیر این سرکوب‌ها بودن و زورشون به حاکمیت نمی‌رسید٬ عقده‌ها و دلخوری‌های خودشون را (که خیلی وقت‌ها هم واقعی بود) را سر این‌ها خالی می‌کردن و این فشارها تا پیش از سال ۸۸ طوری بود که خیلی از فرزندهای شهید که می‌خواستن مثل جوون‌های عادی در کشور زندگی کنن (در حالی که عادی نبودن و پدرهاشون یا برادرهاشون برای حفظ این کشور کشته شدن) مجبور می‌شدن شاهد بودن خودشون را پنهان و انکار کنن. در حالی که بیشتر این بچه‌ها از لحاظ رفتاری٬ علاقه‌مندی٬ اعتقادی و... هیچ تفاوتی با میانگین جامعه نداشتن. اکثرشون همین الان هم مثل همین عکسی که بالا گذاشتم هستن. 
خدا را شکر می‌کنم کهجنبش سبز و گفتمان میرحسین موسوی٬ اعاده حیثیت این بخش از جامعه بود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

, , ,

آن متجاوز به امیدهای ما طمع بسته است - از ۸۸ تا ۹۲ با خراسان و حومه ۲

سـ۷م
از روز ۲۲ خرداد ۸۸ تا همین الان که خبر رد صلاحیت هاشمی را شنیدیم٬ سناریوی انتخاباتی شماره‌ی ۱ و ۲ و ۳ حاکمیتِ کودتایی فقط و فقط ایجاد و گسترش ناامیدی در مردم بوده است. گاهی موفق شده٬ اما در بیشتر وقت‌ها شکست خورده است. نمونه‌اش همین دو سه ماهی‌ست که بحث نامزدی خاتمی و هاشمی مطرح شد.

می‌دانم که خیلی از شمایی که در این عکس٬ زیر این سقف جمع شده‌اید٬ احساس می‌کنید که بهتان خیانت شده است. همان احساسی که همه‌ی ما در خرداد ۸۸ تجربه کردیم. می‌دانم کسانی مثل آقای عبایی (زندانی سیاسی در زمان شاه) و آقای شیردل (رزمنده و جانباز جنگ) که بین شما هستند٬ آنها هم مدت‌هاست احساس می‌کنند که به آرمان‌های انقلابی‌شان خیانت شده است.

هم‌اندیشی جوانان سبز و اصلاح‌طلب خراسان
اردیبهشت ۱۳۹۲

اما به عنوان یک برادر کوچک‌تر می‌خواهم یادآوری کنم: آنها امید ما را هدف قرار داده اند. لحظه‌ای که ما نا امید شویم٬ آنها همه‌ی زندگی٬ حتی کوچکترین لذت‌هایی که در زندگی برایمان باقی مانده است را از ما خواهند گرفت. بعضی وقت‌ها بچه‌ها می‌گفتند: «اگر بهت تجاوز شد و از تو کاری بر نمی‌آمد٬ حداقل شل کن که حالش را ببری» اما این غلط بود. آدمی که وجدان بیدار داشته باشد نمی‌تواند حالش را ببرد و حتی نمی‌گذارد که متجاوز هم حالش را ببرد. بدتر از آن٬ آدمی که ناامید باشد٬ حتی اگر شل کند هم حالش را نمی‌تواند ببرد زیرا که بدون امید٬ هیچ لذتی در انتظار آدم نیست. ببخشید که این تعبیر را بکار می‌برم. اما چه کنم که حس خیانت و تجاوز حس مشترک همه‌ی ماست.
خیلی از ما فرزند کویر هستیم و به تجربه بارها با این صحنه روبرو شدیم که سیاه‌ترین لحظه‌ی آسمان٬ نزدیک‌ترین زمان به طلوع خورشید است. برای همین است که فرزندان کویر صبور و امیدوار و پایدارند.

ممکن است ناراحت٬ غمگین و حتی خشمگین باشیم. اما تکلیفمان روشن است:
چه با کاندیدا، چه بی کاندیدا،
راه سبز امید را ادامه می‌دهیم.

, ,

حتی مشرکان مکه به عهدشان وفا کردند

مصعب با صدای بلند گفت:  «از طرف پیامبر به همه‌ی شما بشارت می‌دهم که دوران سخت شعب ابوطالب گذشت.  خداوند به رسول‌الله آشکار کرد که عهدنامه‌ی طرد مشرکین را موریانه‌ها خورده‌اند و جز نام خدا هیچ باقی نمانده است.»
غریو شادی از مسلمین برخاست.  محمد ماجرای عهدنامه و موریانه را به ابوطالب گفت.  بر روی پوست تنها کلمه‌ی الله باقی مانده بود.  ابوطالب نیز این موضوع را بر قریشی‌یان آشکار کرد.  بنابراین، برای آنان چاره‌ای نماند جز آنکه  «حصـر»  شعب ابوطالب را پایان دهند.
رمان وقتی دلی | نوشته‌ی محمدحسن شهسواری | ص ۲۵۶
...
حتی مشرکان مکه هم به عهدشان وفا ‌کردند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

, , ,

از ۸۸ تا ۹۲ با خراسان و حومه ۱ - رییس ستاد شمایی! آره٬ خود شما

سـVم

دُرشکه‌ی انتخابات ریاست جمهوری راه افتاده و خیلی از آدم‌ها مثل من و شما٬ از خودشون می‌پرسند: «چه کنیم؟»


این موضوع ایمیل‌ها و پیام‌هایی‌ست که دوستان زیادی ـ بویژه رفقای خراسانی-  در این چند روز برام می‌فرستند و البته حتمن این پرسش بین خود بچه‌ها هم در جریان هست.
حالا من قصد دارم در این یادداشت‌ها٬ چیز‌هایی که به نظرم می‌رسه را با شما در میون بذارم. این ایمیل هم راه ارتباطی ما هست تا اگر لازم بود باهم گفتگو کنیم: 88ta92@roohsavar.com

برای شروع٬ می‌خوام بگم که رییس و ستاد و رسانه و همه چیز خود شما هستید! بله رفیق‌جان. خودِ شما. روی صحبت من با دوستانی هست که می‌خوان در این انتخابات فعال باشند٬ اما نمی‌دونن از کجا شروع کنند. خیلیا فکر می‌کنن که باید ستادی وجود داشته باشه که افراد برن اونجا و فعالیت کنن. البته اگر همچین امکانی وجود داشته باشه خیلی خوبه. اما به دلیل‌های مختلف در این انتخابات این امکان به صورت محدود وجود داره. اما این دلیل نمی‌شه شما فعالیتت‌ را رها کنی و منتظر بمونی تا یکی برات دعوت‌نامه بنویسه و بیاره در خونه‌تون.

 به عنوان کسی که از سال ۷۶ تا الان (اوووه٬ شونزده سال!) از مهمترین ضعف‌های ستادهای انتخاباتیِ ما٬ ارتباط با جامعه بوده و هست. یعنی اینکه خیلی از افراد فعالیت‌هاشون به رفت و آمد به ستاد محدود می‌شه. اما کسانی نیستن که این وسط نقش میانجی بین ستاد انتخاباتیِ فلان کاندیدا و بخش‌های مختلف جامعه‌را بازی کنن. و این دقیقن کاری هست که از دست شما بر میاد. شمایی که هنوز ارتباطی با هیچ ستادی پیدا نکردی. 

در انتخابات ۸۸ این تجربه را داشتیم. به طوری که خیلی از بخش‌های جامعه که احساس مسئولیت می‌کردن٬ خیلی پیش‌تر از اینکه ستاد‌ها تشکیل بشن٬ خودشون وارد عمل شده بودن و جمع‌های دوستانه و خانوادگی تشکیل داده بودن تا وارد عمل بشن و کارهای کوچیکی که از دستشون برمیاد را انجام بدن. بعد از انتخابات هم خیلی از افرادی که می‌خواستن برای جنبش سبز کاری انجام بدن (بویژه بین خرداد ۸۸ تا خرداد ۸۹ و بهمن ۸۹ تا خرداد ۹۰) همین شیوه را بکار می‌بردن. پس ما الان ذخیره‌ی تجربه‌ایِ خوبی در این زمینه را داریم. 

صحبت‌کردن چهره به چهره مهمترین و مفیدترین روش برای جلب نظر مردم هست. من در طول انتخابات ریاست جمهوری فرانسه در سال ۲۰۱۲ دیدم که ستاد فرانسوا اولاند چقدر خوب از این روش بهره می‌گیره. اولاند معمولی‌ترین نامزد بود. هیچ جذابیت ظاهری یا سابقه‌ای نداشت - و نداره -  که بخاطر اونها مردم بهش رای بدن. اما همین روش تونست به شکل حیرت‌انگیزی اون را جلوی سارکوزی که هنوز دور اول ریاست‌جمهوریش بود و خیلی هم جاذبه‌های فردی داشت٬ به پیروزی برسونه. ستاد اوباما هم همین روش را بکار برده بود. در این روش٬ مهم‌ترین نیروی ستادی «آدم‌های معمولی٬ در محیط‌های معمولی» هستن. آدم‌های معمولی مثل من و تو٬ و محیط‌های معمولی مثل خونه٬ مدرسه٬ محل کار٬ بازار٬ کوچه و خیابون و... . پس ببین! در یک همچین محیطی٬ تو به همراه گروه کوچکی از دوستان می‌تونین کارآمدترین نیروی ستادی باشین و روی سرنوشت خودتون و دیگران تاثیر بذارین. یک تاثیر بزرگ.

بیا از همین الان شروع کنیم

سـVم

...
پانوشت:

به دو دلیل من رفقای خراسانی‌ام را در این یادداشت‌ها مورد خطاب قرار می‌دم.
اول اینکه من عضوی از ستاد ۸۸ خراسان رضوی بودم و با بچه‌های دو تا خراسان دیگه (شمالی و جنوبی) ارتباط نزدیکی داشتم. در اون دوره ما تجربه‌ی خوبی را از کار شبکه‌ای در جامعه به نمایش گذاشتیم و به همین دلیل هم ستاد ۸۸ ما بهترین ستاد در کشور شناخته شد. ما تا اسفند ۸۷ بیش از ۶۰۰۰ جوان بودیم که دور هم جمع شده بودیم. بعد از فروردین ۸۸ این رقم از دست ما خارج شد و دیگه من الان هر جوون خراسانی که سبز باشه را عضوی از اون مجموعه می‌بینم. برای همین٬ هنوز در قبال ستاد۸۸ احساس مسئولیت می‌کنم و می‌دنم همه‌ی ما هنوز دلامون باهمه.
دلیل دوم اینکه «حومه» را بکار می‌برم این هست که من بقیه‌ی ایران را حومه‌ی سرزمین خراسان می‌دونم (شوخی) فکر می‌کنم هرکدوم از کارها در هرجای ایران به راحتی شدنی هست. امتحانش با شماست.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

, , , , , ,

درس‌های میرحسـین برای مسئـله‌ی انتخـابـات

از آنجایی که شخص میرحسین موسوی و وضعیت و نظرش تاثیر مستقیم روی نظر من برای شرکت در انتخابات پیش رو دارد٬ در این چند وقت گذشته - چه آن زمان که بحث سید محمد خاتمی عزیز داغ بود و چه امروز که به صورت عملی هاشمی [و پس از انصراف‌اش ائتلاف روحانی و عارف] گزینه‌ی شدنیِ سبزها در انتخابات ریاست جمهوری‌ است - همواره درباره‌ی این متغیر مهم٬ یعنی نظر و دیدگاه میرحسین نسبت به انتخابات فکر و غور و تامل کردم.

در این راه با سه مسئله روبرو بودم. اول اینکه برای من - و خیلی‌های دیگر- میرحسین نقش رهبری جنبش سبز را دارد. او کسی است که ما در کنارش توانسته‌ایم  لذت اعتماد به یک رهبر دوراندیش و مردم‌مدار را بچشیم و این در تاریخ سیاسی ایران کم نظیر است. اما پرسش اصلی همین جا شروع می‌شود که اولن: ما پیرو رهبر هستیم یا پیرو جنبش؟ و در ادامه٬ اگر مثل امروز دسترسی به رهبر شدنی نبود و یا رهبر یا رهبران خطایی مرتکب شدند٬ چه سنجه‌ای برای تنظیمِ تصمیم‌گیری‌ها و کنش‌های پیروان و همراهان جنبش وجود خواهد داشت؟ و باز هم در ادامه٬ آیا یک جنبش بدون رهبر یا سازمان رهبری باید متوقف شود و از کنش باز بماند؟
پرسش اساسی دوم این است که آیا در این انتخابات باید شرکت کنیم؟ بهترین راهبرد چه می‌تواند باشید؟
و سومین پرسش٬ اگر نامزدی پیدا شد که بخش چشم‌گیری از خواست‌های جنبش سبز را نمایندگی می‌کرد٬ اما به طور عینی و رسمی در صف جنبش سبز نبود - یعنی مثلن اعلام حمایت رسمی از «جنبش سبز» نکرده بود یا حداقل یک عکس با نماد سبز نداشت - آیا باید پشت همچین نامزدی ایستاد یا نه؟

اول این را بگویم که من در ابتدای نامزدی میرحسین در سال ۸۷ از منتقدانش بودم. اما در طول دو سه ماه٬ تلاش کردم میرحسین را در برابر اصولی که در زندگی خودم - که سیاست از آن جدا نیست - بسنجم و شگفتا که بعد از گذشت این زمان٬ او را بهترین نماینده‌ی آن اصول و باورها دیدم. از سال ۸۹ به اینطرف هم همه‌ی سخنرانی‌ها و گفتگوها و پیام‌ها و بیانیه‌های میرحسین را با دوستان و همراهانم در «کانون دکتر علی شریعتی» (فیسبوک و سایت کانون) گردآوری کردیم و آن را چند بار مرور کردم. در نهایت٬ میرحسین را یک اندیشمند سیاسی درجه یک و مولف در فضای سیاست‌ورزی ایرانی یافتم که تا پیش از آن نمونه‌اش را - به این شکل - نداشته‌ایم. 

با این پیش‌زمینه دوباره به سراغ متن‌های میرحسین در کتابچه‌ی «چنین گفت میرحسین» (فیسبوک کتاب) رفتم و تلاش کردم در لابلای پیام‌های کسی که هم حق معلمی بر گردنم و هم نقش رهبری برایم دارد٬ راهم را پیدا کنم.

مـردم رهبـرانند
 «... به همین ترتیــب اگــر ایــن ســاختار واجــد اشــتباهات و عقــب افتادگی‌های واضح بود ما تنها در صورتی می توانسـتیم  آن را اصلاح کنـیم کـه نخسـت معنـای آن را اصـلاح می کردیم و ایـن کـار را بـا زنـدگی‌هـای خـود انجـام می‌دادیم. البته بسیارند ملت‌هایی که این توانایی خـود را بـه جـا نمی‌آورند و ترجیح می‌دهند قـدرت را بـه قدرتمنـدان وابگذارند. آنها در جامعه‌ی خود پیشوا نیستند، ولی مردم ما هستند.
سیزدهم آبان میعادی است تا از نو به یاد آوریم کـه در  میان ما مردم رهبرانند.» (چنین گفت میرحسین | صفحه‌ی ۴۳۴)

اگر بخواهم نتیجه‌ی بازخوانیِ این جمله‌ها را خلاصه کنم این می‌شود: جنبش سبز٬ خیزشی‌است که بر پایه‌ی خواستِ نقش واقعی مردم در تعیین سرنوشت‌شان بوجود آمده است. در جنبش سبز٬ تصمیم سیاسی - تصمیمی برای اِعمال حق حاکمیت - در میان مردم و جامعه ساخته می‌شود. در این میان٬ یکی از رهبران اصلی جنبش در حصار استبداد گرفتار آمده. اگر ما فرایند تصمیم‌گیری را به این دلیل قطع کنیم٬ با دست خودمان به جنبش خاتمه داده‌ایم. بعلاوه٬ ما حتی در این هنگامه‌ی حساس٬ باید تصمیمی بگیریم که به میرحسین موسوی و مهدی کروبی نیز کمک کند. اگر روزی آنها با ایستادگی‌شان به ما کمک کردند٬ امروز نوبت ماست که دِین‌مان را ادا کنیم. اینکه بر لب پنجره بنشینیم و دست زیر چانه‌هامان بزنیم تا معجزه‌ای بشود که موسوی و کروبی بیرون بیایند و برای ما تصمیم بگیرند٬ نه درست و نه شدنی‌ست. معجزه را همین تصمیم‌های جمعیِ ما خلق می‌کند.

ساختن فردا را از همین امروز باید آغاز کنیم
«دولتمردان نه مشکلات جهان را حـل کردنـد و نـه بـر حقوق تردیدناپذیر ملت خـود تاکیـد نمودنـد، کـه بـا گشاده دستی از این حقوق عقب نشستند. آنهـا نشـان   دادنــد کــه حتــی در تســلیم شــدن و کــرنش کــردن افراط گرند. حتی اگر بـا تـلاش دلسـوزان از واگـذاری دستاوردهای کشور در زمینه انرژی صلح آمیز هسـته  ای جلوگیری شود٬ از عواقب افراط و تفریط های دولتمـردان  ایمن نشده ایم. زیرا رفتارهای آنان زمینه را برای اجماع بین المللی جهت اعمال تحریم ها و فشارهای بیشتر بـه  ملت ما فراهم کرده است.
چیزی که ما می توانیم از این ماجرا بیاموزیم آن است که خود دچار افراط نشویم. دیر یا زود - بلکه به امید خـدابسیار زود –  مخالفان مردم صحنه را ترک می کنند. آیـا آن روز باید کشوری تخریـب شـده بـرای ملـت بـاقی بماند؟ آن چیزی که امروز باید نگران آن باشیم مصـالح  کشور است، زیرا کشور جز صاحبان اصلی اش کسـی را  ندارد که در این باره ابراز نگرانی کند. سـاختن فـردا را باید از امروز آغاز کنیم. باید برای فردا چنان مهیا باشیم که اگر همین فردا از راه رسید یکه نخوریم. باید هر یـک  از ما مردم نه فقط نقشِ پیشوایی٬ که مسئولیت آن را نیز بر عهده خود احساس کنیم.» (همان | صفحه‌ی ۴۳۰)

خلاصه‌ی نیجه‌ای که من گرفتم: ما در برابر آینده‌ی کشور و مردم مسئولیت داریم و اگر خود را عضوی از جنبش سبز می‌دانیم٬ باید در هر بزنگاه٬ تصمیمی مسئولانه در برابر کشور و مردم بگیریم. اگر انتخابات پیش رو٬ بتواند گره‌ای از وضعیت کشور بگشاید و به اندازه‌ی پذیرفته‌ای٬ از بارِ استبداد حاکم بر کشور بکاهد٬ ما باید به پیشواز چنین صحنه‌ای برویم و در آن تاثیرگذار باشیم. اگر انتخابات پیش‌رو همچین فرصتی باشد٬ نباید آن را ندیده بگیریم. اگر می‌توانیم طوری در انتخابات حضور داشته باشیم که اصول «راه سبز امید» را زیر پا نگذاریم٬ باید به استقبال این حضور برویم.

هرکس از قانون دفاع کند٬ عضو جنبش سبز است
«منشور جنبش سبز یک متن سیال و باز است و  با تعامل بدنه جنبش انشالله به سمت کمال پیش خواهدرفت.» (همان | صفحه‌ی ۹۵۶ | دیدار با استادان دانشگاه تربیت مدرس)
«شعار رعایت بدون کم و کاست قانون اساسی با این فرض است که این متن نه جاودانی است و نه وحی منزل وهر نوع تغییری در سطح ملی می تواند مورد قبول باشد که امکانات انتخابات آزاد و رقابتی و غیر گزینشی را فراهم کند. نمی‌توان با تاکید بر خاطره ها یک وفاق ایجاد کرد. ما احتیاج به متنی داریم که ما را به هم وصل کند و در شرایط فعلی جایگزین و بدیلی برای قانون اساسی وجود ندارد. طرح اجرای بدون تنازل قانون اساسی طرح مطالبات ملت است که بدان ها بی اعتنایی شده است و پیوندهای دموکراتیک با قانون اساسی نقطه وصل ماست.» (همان | صفحه‌ی ۹۵۷)
«از نظر بنده هر کس دنبال حق است و به صورت مسالمت جویانه برای رسیدن کشور به سمت حاکمیت مردم بر سرنوشت خود حرکت می کند و هر کس هرجا از حق و از قانون دفاع می کند٬ جزو بدنه‌ی این جنبش است و همه باید باور کنیم که در  نهایت میزان رای ملت خواهد بود.» (همان | صفحه‌ی ۹۶۰)

دو جریان در کشور هستند که به جز قانون گریزی کاری انجام نمی‌دهند. اول دستگاه آیت‌الله خامنه‌ای و هوادارانش است که اکنون کشور را با شرایط کودتایی اداره می‌کنند و قانون اساسی مملکت را - با تمام کاستی‌هایش- به حالت تعلیق درآورده‌اند. دوم جریان احمدی‌نژاد و شرکا که به قول میرحسین کشور را - بویژه در سطح اقتصادی- به شکل «قجری» اداره می‌کنند و از نابود کردن بخش‌های کارشناسی کشور فروگذار نیستند.
در این شرایط٬ در بین نامزدهای موجود در صحنه‌ی انتخابات٬ تنها گزینه‌ای که این ملاک‌ها را در حدی پذیرفته و قابل قبول داشته باشد٬ آیت‌الله هاشمی است. [که البته پس از رد صلاحیت وی می‌شود ائتلاف روحانی یا عارف].  اگر ایشان همچنان بر موضع‌هایی که در آخرین نمازجمعه‌ی معروفش داشت استاده باشد - که به نظر می‌رسد است- بی‌شک مهم‌ترین سد در برابر این دو جریان قانون‌شکن و قانون گریز خواهد بود و این فرصتی‌ست برای کشور. برای همین٬ من منتظر می‌مانم تا موضع‌های رسمی آیت‌الله هاشمی [و نامزدهای ائتلاف مورد حمایت هاشمی و خاتمی] روشن شود و اگر همچنان بر همان عهد پیشین پایدار باشد٬ حمایت از وی را وظیفه‌ی اخلاقی خود و در راستای هدف‌های جنبش سبز می‌دانم و فراتر از آن٬ به وی همچون عضوی از طیف‌های رنگارنگ «راه سبز امید» نگاه می‌کنم.

پ.ن: توضیح اینکه این یادداشت پیش از رد صلاحیت هاشمی نوشته شده است؛ اما منطق حاکم بر آن را با توجه به مواضع روحانی و عارف و حمایت هاشمی و خاتمی همچنان معتبر می‌دانم. بنابراین متن‌های داخل کروشه تازه اضافه شده است.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

, , ,

الگـوی عاشـقی و تاثیـر آن بر سیـاسـت‌ورزیِ ایـرانی

عاشق پیشگی٬ یکی از ارزش‌های پذیرفته‌شده‌ی جامعه‌ی ایرانی‌ست. حتی اگر بخش زیادی از مردم چنین شیوه‌ای در زندگی خود نداشته باشند٬ دارندگانش را ارج می‌گذارند. (خیلی ادبی شد).
با این حال٬ هجم زیادی از ادبیات عاشقانه‌ در زبان فارسی و به طور کل ادبیات ایرانی را «عاشقیِ زیردستانه» در برگرفته است. بیشتر اسطوره‌های عاشقانه‌ی ایرانی٬ دلباختگانی  هستند که به محض درآمدن در کسوت عاشقی٬ زبون و خار و زیردست می‌شوند. و در مقابل٬ معشوقانی وجود دارند که ظلم و ستم شیوه‌ی دلبری‌شان است و حتی اگر خیانتی هم می‌کند٬ باید آن را زیرسیبیلی رد کرد و نادیده گرفت. زیرا که معشوق صاحب اختیار است.

رسم عاشق کشی‌ و شیوه‌ی شهرآشوبی
جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود
حافظ

به هر دلیلی٬ ادبیات فارسی٬ الگوی کنش و عمل در جامعه‌ی ایرانی را شکل داده است و مهمترین «الگوی کنش»‌ و عمل در این میان٬ الگوی عاشقی‌ست. همان الگویی که به وفور در ادبیات فارسی یافت می‌شود و هرجا که کنشی انجام می‌گیرد و در هر داستانی که فرد در کشاکش ماجراهای عاشقانه جای می‌گیرد٬ با همین الگوی عمل روبرو هستیم: عاشق دلباخته٬ اسیر معشوق ستمگر.


معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلامِ آن لب ضحاک و چشمِ فتانم
که کید سِحر به ضحاک و سامری آموخت
سعدی

 از آنجا که عاشقی ارزش بسیار بالایی در تفکر ایرانی دارد - شاید زیرا که در نهایت آن را به عشق به خدا پیوند می‌دهد - به هزار و یک دلیل٬ الگوی غالب برای عاشق‌پیشگی همان است که اشاره کردم و عجیب نیست اگر ببینیم که این الگو٬ حتی به شیوه‌ی کنش در زندگیِ روزمره نیز درآمده باشد. بویژه در جامعه‌ای که روابط استبدادی تا مغز استخوانش رخنه کرده است این الگوی عمل جواب می‌دهد. آدم‌ها در مقابل زورمداران - که می‌تواند پدر٬ بزرگ خانواده٬ رییس٬ استاد و یا شاه و حاکم باشد -  همین شیوه را بکار می‌بنند و اینگونه است که تحملِ بی‌پایانِ ستم شدنی می‌شود.


لازم است آنکه دارد این همه لطف(قدرت)
که تحمل کنندش این همه ناز 
باز هم سعدی

شاید این الگو از دو طرف تغذیه شده باشد. از یک طرف فرهنگ ستبر عرفان و صوفی‌گری (از عطار تا مولوی و حافظ) و از طرف دیگر فرهنگ سیاسی/اخلاقی اشعری‌گری (سعدی و دیگران).
مجنون و فرهاد و شیخ صنعان و... همه در قالب همین الگو طرح ریزی شده اند و همه در نزد فرهیختگان از ارج و منزلت بالایی برخوردار هستند. از معدود عاشقانی که به خاریِ تام تن نمی‌دهد خسرو است که البته شخصیتِ پسندیده‌ای پیدا نمی‌کند. کمتر اسطوره‌ی عاشقانه‌ای که محبوبیت گسترده داشته باشد را می‌توانیم پیدا کنیم که برای رسیدن به عشقش به جنگ رودررو برود یا شاهی را از تخت به زیر بکشاند. در میان اثرهای بزرگ ادبیات فارسی٬ چنین شخصیت‌هایی را تنها می‌توان در شاهنامه دید که البته قهرمان‌هایش زیر «الگوی عاشقانه» دسته‌بندی نمی‌شوند. زیرا که عشق و عاشقی٬ انگیزه‌ی دلاوری‌هایشان نیست و یا نقش اندکی دارد. در حالی که در اسطوره‌های یونانی یا حتی اسطوره‌های معاصر اروپایی می‌توانیم شمار زیادی از عاشقان را ببینیم که برای بدست آوردن معشوق٬ با دیو و اژدها و یا حاکم ظالمی دست‌به‌گریبان می‌شوند و برای رسیدن به «دلبر» باید «دیو» را از پای دربیاورند.

با خودم فکر کردم نکند ما نیز در سیاست‌ورزی خودمان اسیر همین الگو از عاشقی گشته‌ایم و زمانی که خود را در جای عاشق (به میهن٬ انسانیت٬ عدالت٬ آزادی٬ قدرت و...) قرارداده‌ایم٬ ناخودآگاه الگوی عمل‌مان همچون عاشقی زیردست در برابر  آن‌کس - معمولن حاکم ستمگر - که سرنوشت میهن و آزادی و عدالت به او وابسته و در یدِ قدرتِ اوست تنظیم می‌کنیم. وگرنه من هیچ توضیح دیگری را نمی‌بینم که چرا بیشتر سیاست‌ورزان‌مان (که من خیلی از آنها را دوست دارم) بیشترِ راهبردهای خود را زیردستانه تنظیم می‌کنند و به طور پیش‌فرض خود را یک رقیب سیاسی زبون و خار و فرودست تعریف و بازتعریف می‌کنند.


برخلاف اسطوره‌های معروف و ملی - و از نظر من شهری-  اسطوره‌های محلی بیشتر دلاورانه و کنشگرانه‌ هستند. معمولن همان الگوی دیو و دلبر را می‌توانیم در آنها ببینیم. مثلن جوان روستایی‌ای که معشوق‌اش در چنگال خان گرفتار است و به جنگ او می‌رود تا برهاندش. این اسطوره‌ها به دلیل اینکه از فرهنگ منطقه تغذیه می‌کنند٬ در همان سطح منطقه‌ای و محلی باقی می‌مانند و گسترده نمی‌شوند. دلیل دیگر گسترده نشدنش شاید این باشد که از عنصرهای فرهنگی متمدنانه کمتر بهره می‌گیرند و از آنجایی که ایران سرزمین تمدن‌ است٬ عاشقِ زیردستِ متمدن٬ به عاشقِ زبردست نامتمدن ترجیح می‌یابد.
با این حال٬ اگر به تاریخ تمدن ایران (دستکم از کورش تا الان) نگاه کنیم٬ هرگاه که زندگیِ متمدنانه بر سرزمین ما حاکم می‌شود و در اوج شکوفایی‌اش قرار می‌گیرد٬ ناگهان با حمله‌ی گروه‌های حاشیه‌ای که زندگی‌ شهرنشینی بر آنها حاکم نیست روبرو می‌شود و در مقابلش از پای در می‌آید. این توضیح را باید بدهم واژه‌های «تمدن» و «متمدنانه» از بار  مثبت یا منفی نزد من برخوردار نیستند و اینطور نیست که متمدن بودن را به طور پیش‌فرض «باارزش» در نظر بگیرم. متمدن بودن به معنای درستکار بودن٬ راستگو بودن٬ مهربان بودن٬ خوش‌رفتار بودن و... نیست. انسان می‌تواند همه‌ی اینها باشد٬ اما متمدن نباشد. یعنی آداب و رفتار متمدنانه و یا شهرنشینی را نداشته باشد. و برعکس٬ فرد می‌تواند متمدن باشد٬ اما مهربان و راستگو و درستکار و وفادار و... نباشد. به نظرم این پدیده‌ی نادرستی است که ما «تمدن» را برابر با «خوبی» فرض کنیم.

در نهایت به نظرم همین الگوی عاشقانه است که از افراد یک جامعه را ضعیف و ناتوان بار می‌آورد. به طوری که در برابر حاکمِ ستمگر٬
ناتوان می‌شوند و در موضع و جایگاه زیردست قرار می‌گیرند.



۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

, , , ,

تصـویرِ بـدریخـتی که خـوش‌ریـخت می‌بیـنیـمش

پدیده‌های یکسان٬ ممکن است در موقعیت‌های مختلفت٬ معناهای متفاوتی را برسانند. برای مثال٬ همین عکسی که گذاشتم. مثلن در کشور ما که به طور معمول آدم‌ها عادت ندارند زباله‌های‌شان را در سطل بریزند و گاه و بی‌گاه می‌بینیم که کسی زباله‌اش را در خیابان پرت می‌کند یا در دانشگاه٬ بعضی همکلاسی‌ها پس‌مانده‌های خوراکی‌هاشان را همین‌طوری در کلاس روی زمین رها می‌کنند... ٬ گاهی ممکن است با دیدن این تصویر با خود بگوییم: «آفرین به کسانی که با اینکه سطل زباله پر است٬ اما بازهم تلاش کرده‌اند تا زباله‌هاشان را به امان خدا رها نکنند و تا جایی که ممکن است در همان زباله‌دانِ دم دست بیاندازند. یا اگر چند تا بطری و لیوان هم همان دور و بر روی زمین افتاده٬ کار مستخدم دانشگاه را راحت‌تر کرده‌اند که بنده‌ی خدا مجبور نباشد دور تا دور دانشگاه را تمیزکاری کند. یعنی من خودم اگر در دانشگاه خودمان در مشهد همچین تصویری را می‌دیدم٬ شاید همچین چیزی به ذهنم می‌رسید.

اما حالا که مدت‌هاست که در پاریس زندگی‌ می‌کنم٬ زمانی که با همچین صحنه‌ای روبرو می‌شوم٬ به هیچ وجه چنین حس تحسین‌آمیزی ندارم. بلکه برعکس٬ احساس تاسف بهم دست می‌دهد. چرا؟ الان می‌گویم.

به نظرم پدیده‌ی مصرف‌گرایی سر تا پای جامعه‌ی غربی را فرا گرفته و دیدنِ همچین صحنه‌ای٬ نه تنها دلیلی بر فرهنگ مصرف و پاکیزگی نیست٬ بلکه نشانی از مصرف‌گرایی بی‌اندازه‌ است. اینکه آدم‌ها فرت و فرت قهوه و چای و کاپوچینو و هزار و یک خوردنی و نوشیدنی می‌خورند - که نوشِ جان‌شان- اما چند برابرِ چیزی که خورده‌اند زباله تولید می‌کنند. یعنی ما در برابر چیزهایی که مصرف می‌کنیم٬ چیزهای زیادتری پس‌مانده از خود به جای می‌گذاریم. 
حالا اگر بخواهیم با منطق بازار آن هم از نوع آزادش به این ماجرا نگاه کنیم٬ این پدیده نه تنها هیچ عیب و ایرادی ندارد٬ بلکه می‌تواند خوب هم باشد. در همین فرآیندِ خوردنِ قهوه‌ی ماشینی٬ شرکتهایی هستند که ماشین قهوه را می‌سازند٬ شرکت‌هایی هم هستند که لیوان کاغذی یا پلاستیکی را می‌سازند٬ شرکت‌هایی هم حتمن باید وجود داشته باشند که قهوه و دیگر نوشیدنی‌ها را بسازند و همه‌ی اینها کلی ثروت و شغل را تولید می‌کند و چرخ‌های اقتصادی جامعه همینطور می‌گردد. اما حتی اگر فرض کنیم که چرخ‌های اقتصادی جامعه همینطور می‌گردد (که به هیچ وجه اینطوری نمی‌گردد و فقط جیب‌های عده‌ای اندکی را پر پول می‌کند در حالی که عده‌ی زیادی باید چند برابر آن عده‌ی اندک که هیچ توانایی خارق‌العاده‌ای به جز رابطه و ارثیه و شانس و گهگاه کلاه‌برداری‌های محترمانه ندارند و سندش همین جیب‌های خالی من و تو است) بله! حتی اگر به غلط فرض کنیم که چرخ‌های اقتصادی جامعه به درستی همینطور می‌گردد٬ باید از خود بپرسیم که به چه قیمت؟ این همه مواد طبیعی و شیمیایی برای یک قورت قهوه‌ای که من سر می‌کشم باید هدر برود و به زباله‌دان شهرمان اضافه بشود؟ زباله‌هایی که خیلی‌هایشان قابل بازیافت نیستند و خیلی‌های دیگرشان نیز از نابود شدن خروارها منابع طبیعی بدست می‌آیند! مثلن این لیوان‌های کاغذی یا پلاستیکی از لیوان‌های شیشه‌ای یا بلوری و چینی و ملامین در قهوه‌خانه‌ها خیلی تمیز ترند؟ من که خودم عمری را در صنعت تبلیغات گذرانده‌ام و می‌دانم که بخش زیادی از این چیز‌هایی که به اسم بهداشت به خورد ملت می‌دهند فقط بازار گرمی‌ محصولاتی‌ هست که باید فروش بروند. همه می‌دانیم که تابحال هیچ کس از خوردن چای یا قهوه در لیوان معمولی نمرده یا ایدز و مالاریا نگرفته است. اما همه می‌دانیم که خوردن نوشیدنی داغ در لیوان پلاستیکی سرطان‌زاست. - سندش این همه عمه و دایی و همساده که هرساله سرطانی می‌شوند و می‌میرند - یا می‌دانیم که این لیوان‌های کاغذی یک بار مصرف٬ پیش از اینکه در مشت ما مچاله شوند٬ شاخه‌ی درختی بوده اند که هوا و زیبایی به زندگیِ ما می‌بخشیده‌اند. پس وقتی با چنین کوهی از لیوان یک‌بار مصرف کاغذی و پلاستیکی روبرو می‌شویم٬ حق داریم که بلافاصله نمادهای مصرف‌گرایی را جلوی خود ببینیم. 

البته تو خودت بهتر از من می‌دانی که جامعه‌ی ایرانیِ ما اگر بیشتر از جامعه‌ی غربی مصرف‌گراتر نباشد٬ کمتر نیست. اما خب بعضی از مسئله‌های اجتماعی ما ـ متاسفانه ـ خیلی ابتدایی‌تر هستند. ما مصرف‌گرا هستیم. اما دستکم زباله‌اش را درست دور نمی‌اندازیم تا بلکه اطرافمان کمی تمیزتر باشد یا آن زباله‌ها را جداسازی نمی‌کنیم تا بلکه بخشی از آنها بازیافت شوند تا بشود حداقل به عنوان دستمال توالت یا تشت ظرف‌شویی یک بار دیگر از آنها استفاده کرد. حالا می‌بینیم که مسئله‌ای که دیدنش می‌تواند در دانشگاه پیام‌نور مشهد خوشایند باشد٬ همان مسئله می‌تواند در دانشگاه اینالکوی پاریس (جایی که عکس را آنجا گرفتم) چقدر تاسف‌برانگیز بنماید. 

البته این پدیده می‌تواند به نوع نگاه آدم‌ها به مسئله‌ها هم بستگی داشته باشد. خیلی‌ها هم در همین پاریس هستند که واقعن باور دارند که چرخ اقتصاد همینطور باید بگردد. یعنی ما بخوریم و مصرف کنیم و پس بیاندازیم تا چرخه‌های پولی و مالی بچرخند. 

البته من همین اواخر که مشهد بودم این مسئله به چشمم آمد. اینکه ما الان چقدر زیادی زباله تولید می‌کنیم. در حالی که الان که به خوبی یادم می‌آید که وقتی بچه بودیم اینقدر تولید زباله نداشتیم. خداییش نداشتیم. وقتی که بچه بودیم٬ رفتگر محله یک روز در میان می‌آمد. و جمعه‌ها هم که خب معلوم است که خبری ازش نبود. بعد که خدمات رفتگر هرروزه شد٬ ما با خودمان فکر کردیم که دم شهرداری گرم که لطف می‌کند و هر روز آقای رفتگر را مجبور می‌کند تا بیاید محله‌ی ما را تمیز کند. ایول به این مدیریت تکنوکراتیکِ خارجی! حالا می‌فهمم که ای دل غافل! مسئله این نبوده که پیش از این رفتگر کمتر می‌آمده. مسئله این بوده که ما کمتر زباله تولید می‌کردیم و حالا اگر رفتگر هر روز نیاید و شهر را تمیز نکند٬ گند و کثافت شهر را بر می‌دارد. آن هم شهری مثل مشهد که بیش از سه میلیون نشیننده دارد و بیست میلیون در سال گردشگر. حالا اگر برویم و جستجو کنیم که آیا حقوق آن رفتگری که بعدها مجبور شده به جای یک روز در میاد هر روز بیاید و محله‌ی ما را تمیز کند را دوبرابر کرده اند یا نه٬ خیلی روشن است که با پاسخ «نه» روبرو می‌شویم. 

بعد هرچه بیشتر نگاه می‌کنیم تا ببینیم که این «سبکِ زندگیِ» باکلاسِ خارجی٬ آیا کیفیت زندگی ما را بهتر کرده است٬ می‌بینیم بهتر که نکرده هیچ٬ گند زده بهش! اندازه‌ی خانه‌هامان٬ مزه‌ی میوه‌هامان٬ هوای شهرهامان٬ دخل و خرج‌مان٬ حتی رابطه‌هامان همه بدتر و بدتر شده‌اند. راستش را بخواهید٬ در همین پاریس که عروس اروپاست٬ آدم‌هایش همین‌ها را در رابطه با زندگی خودشان می‌گویند. به حضرت عباس قسم که بیشترشان همین‌ها را می‌گویند. فرقش این است که: اولن وضعیت ما از وضعیت آنها خیلی افتضاح‌تر است. چون آنها دستکم به یک نون و نوایی از این «چرخه‌ی اقتصادی» می‌رسند. حداقل صاحبِ این «چرخه‌ی اقتصادی» آنها هستند. اما ما چه؟ ما فقط مصرفش می‌کنیم. این چرخه‌ برای این ساخته نشده است که ما صاحبش شویم. بلکه فقط این «رویا»ی صاحب شدن٬ ما را برای مصرفِ بیشتر و بیشتر و بیشتر می‌کشاند. مثل آن جانور باربری - بلا نصبت من و تو و خانواده‌ی محترم - بله! مثل همان حیوان نجیب دنبال هویج می‌دویم و بار می‌کشیم. 

فرق دومش اما برای ما یکم بهتر است. چطور! می‌گم آقاجان عجله نکن. این را یکی از همین رفقای فرانسوی‌ام (که از قضا ایران هم چند مدتی زندگی کرده) برای اولین بار بهم گفت. وقتی گفت٬ انگار رازِ مگوی جهان را برایم بازگو کرده. اینقدر رویم تاثیر گذاشت!
 می‌گفت: «فرقش این است که شما (ایرانی‌ها و در کل غیرغربی‌ها) دست‌کم یک رویایی برای دست‌یافتن دارید. اما ما چه؟ تهِ این رویا همین است که الان ما داریم زندگی‌اش می‌کنیم‌. ما انگار به آخر خط رسیده‌ایم. به لبه‌ی دیواری رسیده‌ایم که حالا که قدّمان به آن لبه رسیده می‌بینیم پشتش هیچ نیست. بعضی‌ها همین لبه می‌نشینند و راهی جز گذراندن زندگی ندارند و در نتیجه حالش را می‌برند. اما خیلی‌ها هم افسرده می‌شوند. باز شما هرچند که وضعیتتان خیلی خوب نیست٬ اما  دلتان به این خوش است که روزی به اینجا می‌رسید و همین «امید»ِ رسین به این وضعیت٬ به زندگی‌تان رنگ می‌دهد.» 
این‌ها را که می‌گفت٬ من باورش کردم و یاد «کتیبه»ی اخوان افتادم. بعد صمیمانه‌تر بهم گفت: «ببین رفیق! یا از همین الان برای زمانی که به لبه‌ی دیوار می‌رسید یک فکری بکنید. - چون ما هیچ فکری نکرده بودیم - یا اینکه اصلن از همین الان یک راه دیگر انتخاب کنید. چون ته این راه همین است و متاسفانه من دیدم که چقدر جوان‌های ایرانی دوست دارند این راه را تا ته بروند.»

اُه اُه! چقدر حرف زدم. اصلن نمی‌خواستم این‌ها را بگویم. می‌خواستم به بهانه‌ی این تصویر کمی در مورد استانداردِ رویاییِ مردمسالاری (همان دموکراسی) بحرفم که ماند برای دفعه‌ای دیگر. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

, , , ,

نـابـودیِ سـامـان‌مـندِ انسـانیـت


ماری و ساندرا ردیف جلوی من نشسته‌اند و مدام باهم حرف می‌زنند و کر کر می‌خندند. استاد هم دارد دیدگاه‌های هانا آرنت را درباره‌ی «سامانه‌ی تمامیت‌خواه» (سیستم توتالیتر) توضیح می‌دهد:

«جامعه‌ای که چیره‌ی سامانه‌ی تمامیت‌خواه شده باشد٬ فرد اخلاقی در آن [جامعه] رو به نابودی می‌رود. در واقع این سامانه‌ی تمامیت‌خواه است که فرد را به سوی نااخلاقی‌بودن می‌کشاند. اگر داستان «انتخابِ سوُفی» را خوانده باشید ـ که یک فیلم هم از روی آن ساخته شده است ـ در آنجا با صحنه‌ای روبرو می‌شویم که زندانیان وارد اردوگاه شده‌اند.»

من گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا ماجرا را از دست ندهم. ماری و ساندار ول‌کن نیستند و همینطور دارند وراجی می‌کنند. اصلن من نمی‌فهمم آنها برای چه سر کلاس می‌آیند. آخر این پروفسور «تَسَن» که حضور و غیاب نمی‌کند. بروند راحت در کافه تریای دانشگاه بنشینند و تا جان دارند وراجی کنند. این کلاس برای من مهم است. چندین بار هم که ازشان خواستم ساکت باشند گوش نکردند. این کار همیشگی‌شان است. همیشه ته کلاس می‌نشینند ور می‌زنند. اما این‌بار آمده‌اند جلوی کلاس و درست جلوی من نشسته‌اند. دیگر دارم عصبانی می‌شوم.

مریل استریپ٬ در «انتخابِ سوفی»
«زندان‌بان سوفی و دو فرزندش را از بین زندانیان خارج می‌کند. اسلحه‌اش را به سمت فرزندانش نشانه می‌گیرد از او [سوفی] می‌خواهد از بین دو فرزند کودکش٬ یکی را برای کشتن انتخاب کند. در واقع او را بین یک دو راهی قرار می‌دهد. دوراهی‌ای که سراسر باخت است. انتخابِ سوفی٬ انتخاب بین بد و خوب یا حتی بد و بدتر نیست. بلکه این انتخابی بین بد و بد است.»

ساندرا و ماری ول نمی‌کنند. همینطور وراجی‌شان ادامه دارد و گاه و بیگاه زیرزیرکی می‌خندند. تعجب می‌کنم چرا پروفسور از اول ترم تا حالا حتی یک بار هم به آنها تذکر نداده است. اگر ایران بود٬ تا حالا صد بار اخراج شده بودند. خیلی استادها در ایران هستند که اگر همچین دانشجوهایی داشته باشند آنها را وارد لیست سیاه می‌کنند. به طوری که دانشجو دیگر هرگز نمی‌تواند درسی را با آن استاد بگذراند. اما این پروفسور تسن خیلی باصبر است. فکر کنم اینقدر غرق در درس دادن است که اصلن متوجه صدای دانشجوهای وراج نمی‌شود. آخ که دوست داشتم دستم را از دوطرف به سر این دو غوزمیت برسونم و سراشون رُ بکوبونم به هم...

«هدف سامانه‌ی تمامیت‌خواه٬ دگرگون‌سازیِ طبیعت انسان است و از آنجایی که نمی‌تواند این کار را انجام بدهد٬ نتیجه‌اش نابودی ویژگی‌های انسانی در فرد است. این دگرگون‌سازی در سه مرحله انجام می‌گیرد. نخست شخصیت حقوقی انسان نابود می‌شود. این نابودی می‌تواند در فضاهایی همانند «اردوگاه»[کار و مرگ در آلمان یا شوروی]صورت بگیرد. نابودسازی حقوق انسان‌ها و از بین بردنِ شخصیت حقوقی‌شان٬ نابودسازیِ شخصیت اخلاقیِ انسان را در پی دارد. در داستان «انتخابِ سوفی» همین اتفاق رخ می‌دهد. این یک داستان واقعی است که آلبر کامو در کنفرانسی در شیکاگو٬ در حضور هانا آرنت٬ این ماجرا را تعریف می‌کند و آن را به عنوان سندی در تایید گفته‌های آرنت بیان می‌کند. مادری در موقعتی قرار می‌گیرد که انتخاب اخلاقی برایش ناممکن می‌شود و او برای این انتخاب زیر فشار گذاشته می‌شود.»

ساندرا و ماری خفه نمی‌شوند. یکریز و یکنواخت حرف می‌زنند. نمی‌فهمم در مورد چی ور می‌زنند. فقط می‌فهمم که دارند ماجراهای رفیق‌بازی‌هایشان را تعریف می‌کنند.

«این روند تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که قربانی٬ خودش تبدیل به جلاد می‌شود. مادری که حقوق انسانی‌اش را از دست داده و مجبور و محکوم به گذراندن زندگی در اردوگاه است٬ در نهایت مجبور می‌شود یکی از فرزندانش را برای کشته شدن انتخاب کند..»

ماری و ساندار به وراجی ادامه می‌دهند چیزی نمانده است که من دستانم را به طرف سرشان ببرم.

«... و مادر در قتل فرزندش شریک می‌شود: دگرگون‌سازیِ قربانی به جلاد! ناممکنیِ انتخابِ اخلاقی که به گفته‌ی ...»

استاد سکوت می‌کند. چند قدم راه می‌رود. سکوتِ استاد مثل پتکی که روی زمین ضربه می‌زند٬ کلاس را می‌ترکاند.  استاد که حالا چند قدم از تخته دور شده است برمی‌گردد به طرف ماری و ساندرا و با بیانی قوی اما آرام می‌گوید:

«من درباره‌ی یک فاجعه‌ی شگفت‌آور صحبت می‌کنم...
من درباره‌ی مادری صحبت می‌کنم که مجبور است بگوید کدام یک از فرزندانش کشته شوند. بدست یک افسر اس.اس٬ جلوی چشمانش...
و شما مثل کسانی که توی چایخانه نشسته‌اند وراجی می‌کنید.
هیج حساسیتی نسبت به این وضعیت ندارین؟ من جلوی خوشگذوری شما رُ نمی‌گیرم. انتخاب اخلاقی رُ به خودتون واگذار می‌کنم.
بین بد و خوب فرصت انتخابی اخلاقی وجود دارد. هنگامی که امکانِ انتخاب بین خوب و بد نابود شود٬ شما از انتخاب خوب محروم می‌شوید و دیگر یک موجود اخلاقی نیستید.»

بعد به سمت تخته می‌رود و بلندتر ادامه می‌دهد:
«در نتیجه٬ این نابودیِ انسانِ اخلاقی٬ نابودیِ انسانِ [ازلحاظ]«روانی» را به همراه دارد. می‌توانیم آن را نابودیِ انسانِ منفرد بنامیم. از دیدگاه آرنت٬ این یک ماشین نابودیِ انسانیت است. به همین دلیل از آن به عنوان رژیم یا حکومت تمامیت‌خواه یاد نمی‌کند. بلکه آن را سامانه (سیستم) تمامیت‌خواه می‌داند که انسان‌ها را به اینجا می‌کشاند و این عملیات را نابودیِ سامان‌مندِ انسانیت می‌نامند.»

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

, , ,

سه قطبیِ انتخابات و سرچشمه‌های قدرتشان


در انتخابات پیش رو، سه قطب اصلی وجود دارند. 
۱- سلطنت طلبان دینی (هواداران آیت الله خامنه‌ای) 
۲- بنیادگراهای مدرن - دستۀ احمدی نژادی‌ها
۳- سبزها/اصلاح طلبان
دستۀ بندی بالا خیلی روشن است و نیازی نیست که برای درک آن هوش بالایی داشته باشیم. اما برای درک و فهمِ بهترِ این صحنه، لازم است تا به کُنه هرکدام از این سه و سرچشمۀ قدرتشان قطب دست پیدا کنیم تا شاید اینگونه بفهمیم کدام بازی برای آن‌ها درست‌تر است. 
دستۀ اول که تکلیفشان مشخص است. حرف نهایی در میان آن‌ها را ارادۀ ملوکانۀ آیت الله خامنه‌ای مشخص می‌کند. سنجشِ برد و باخت آن‌ها با سنجۀ نگاه ملوکانۀ ایشان امکان پذیر می‌شود. از این نظرگاه، بهترین شرایط این است که نامزدی بر کرسی ریاست جمهوری بنشیند که دست آخر رئیس دفتر بیت رهبری در قوۀ مجریه باشد و نقش تدارکاتچی را بازی کند. پیش بینی‌ای که خاتمی هشت سال پیش کرده بود* و سلطنت طلبان دینی آن را در آیینۀ احمدی‌نژاد جستجو می‌کردند که البته با رودست وی روبرو شدند. آن‌ها برای رسیدن به آرمانشهر سلطنتی خود باید منتظر بمانند تا ببینند دو قطب دیگرِ این انتخابات چه بازی‌ای را پیش رو خواهند گرفت. اما هرچه باشد، آن‌ها یک نامزد دسته پایین و بله قربان گو را روانۀ میدان خواهند کرد. چه گزینه‌ای بهتر از ولایتی یا لنکرانی!؟ با این حال برد و باخت آن‌ها بستگی صف بندی دو قطب دیگر دارد. قدرت این جریان، در زر و زوری است که به واسطۀ تسلط بر حکومت در چنگ دارد و بویژه پس از خرداد ۸۸ مشروعیت سیاسی‌اش را نزد عموم شهروندان ایرانی از دست داده و تنها با زور و پول به حاکمیت خود ادامه می‌دهد. 
دستۀ دوم، بنیادگرایان مدرن، یک جریان نوظهور در صحنۀ سیاسی کشور هستند. جریانی که از یک طرف عوامگرایی [در واقع عوامفریبی] و قانون گریزی در مرکز سیاست‌ها و تصمیم‌های آنهاست، از طرفی طبق اطلاعات موثق، به لطف افزایش قیمت نفت در هشت سال گذشته و با کمک تحریم‌های جهانی که زمینۀ دلالی و رانت خواری را گسترش داد، ثروت عظیمی را در داخل و خارج از کشور ذخیره کرده‌اند. و طرف دیگر، به دلیل‌های زیاد، تصمیم دارند حساب خود را از سلطنت طلب‌های دینی جدا کنند. البته الگوی سیاست ورزی آن‌ها، مو به مو با الگوی سیاست ورزی حزب ناسیونال-سوسیالیست آلمان (نازی) همخوانی دارد. گزینۀ شمارۀ یک آن‌ها مشائی است. کسی که جانشین و خلیفۀ احمدی‌نژاد به حساب می‌آید. اما همانطور که در یادداشت «حضور خاتمی صحنه را به هم خواهد زد» گفتم، تنها شانس حضور کاندیدای اصلی آن‌ها در صورتی ست که گزینۀ اصلی سبزها/اصلاح طلبان پا به عرصۀ انتخابات بگذارد. تنها در این صورت است که حاکمیت به مشائی اجازۀ حضور خواهد داد. اما از آنجایی معتقدم الگوی سیاست ورزی آن‌ها الگوی نازی هاست و الگوری رهبری احمدی‌نژاد الگوری پیشوایی هیتلر است، حتمن باید منتظر یک تحور و آشوب از سوی آن‌ها باشیم. سرچشمۀ قدرت این دسته، بعلاوۀ ثروت زیادی که از راه اختلاس‌های و دلالی‌های ریز و درشت به جیب زده‌اند، بازی تبلیغاتی-رسانه‌ای است که همواره در مرکز سیاست ورزی آن‌ها بوده است. پروپاگاند و سرمایه گذاری روی افکار عمومی برای آن‌ها ایجاد قدرت کرده است الحق و انصاف آن‌ها در این بازی ماهر‌اند. 
دستۀ سوم، سبزها/اصلاح طلبان هستند/هستیم. ما سه گزینۀ اصلی داریم. موسوی، خاتمی و کروبی. از این میان دو تن از ما در زندان خانگی هستند. خاتمی هم تا کنون تمایلی برای شرکت در انتخابات نشان نداده است. او فرد باهوشی است. (طبیعی است که فردی که ۱۶ سال در راس صحنۀ سیاسی کشور حضور داشته و همواره به عنوان محبوب‌ترین یا یکی از محبوب‌ترین‌ها بوده است، باید آدم باهوشی باشد. شانس و اقبال به هیچ کسی همچین موقعتی را برای نزدیک به دو دهه نمی‌بخشد.) خاتمی می‌داند که برای درست کردن وضعیت اسفناک کشور، باید مشکل سیاست خارجی کشور را حل کند. برای این کار هم باید با شخص آیت الله خامنه‌ای درگیر شود. از آنجایی که خاتمی نه می‌خواهد مطیع آیت الله خامنه‌ای باشد و نه می‌خواهد با او درگیر شود، بعید است که نامزد شود. مگر اینکه تصمیمی بر خلاف رویۀ گذشتۀ خود بگیرد و به پشوانۀ اجتماعی و مردمی خود و جریان مطبوعش اعتماد کند و وارد میدان شود. پس روشن است که تا اینجای کار، ما سه گزینۀ اصلیمان را در صحنه نخواهیم داشت. همانطور هم که گفتم، حضور کاندیدای «بنیادگراهای مدرن» وابسته به حضور نامزد ماست. در غیر این صورت سلطنت طلبان دینی چند نامزد قد و نیم قد به صحنه می‌فرستند و در ‌‌نهایت هرکس که «نظرش به نظر ایشان نزدیک‌تر باشد» می‌تواند بر کرسی دولت بنشیند. احمدی‌نژاد در سال ۸۴ منطق این بازی را خوب فهمیده بود و با همین راهبرد توانست گوی سبقت را از دیگر رقیبان برباید. همانطور که دلِ آیت الله خامنه‌ای را ربود. 
انتخابات پیش رو، یک سه قطبیِ روشن است و هرکس بخواهد خارج از این سه قطبی عمل کند به بیراهه رفته است. برای همین به نظر من، حضور با نامزدهایی به جز نامزدهای سه گانه، _ موسوی، خاتمی، کروبی_ اشتباهی بزرگ و گیر افتادن در دام سلطنت طلبان دینی است. بنابراین نامزدهایی همچون آیت الله هاشمی، تا زمانی که بخواهند خارج از این سه قطبی حرکت کنند، بعید است که بتوانند سالم از این بازی خارج شوند. چرا؟ خیلی ساده است و الان می‌گویم. 
همانطور که گفتم، قدرت جریان اول در زر و زوری است که به واسطۀ تسلط بر حکومت در چنگ دارد. جریان دوم، بعلاوۀ ثروت زیادی که از راه اختلاس‌های و دلالی‌های ریز و درشت به جیب زده‌اند، از بازی تبلیغاتی-رسانه‌ای بیشترین بهره را می‌برند. احمدی‌نژاد در این کار خبره است و هرگاه که پشت می‌کرفون می‌رود _ به گفتۀ نماینده‌های مجلس_ همۀ دستگاه حاکم را نگران می‌کند که مگر دوباره آشوبی در مملکت راه نیاندازد. 
اما جریان سوم «مـا» تمام توانمان و سرچمشمۀ قدرتمان در پایگاه اجتماعی و مردمیِ جنبشی است که در شکل‌ها و صورت‌های مختلف در جامعه گسترده شده است. این نیرو چنان جدی بحساب می‌آید که هر از چندگاهی احمدی‌نژاد و حتی آیت الله خامنه‌ای هم به دنبال چنگ انداختن به آن هستند. بعد از چهار سال از انتخابات ۸۸، همۀ نامزدهای ریاست جمهوری مجبور به اعلام موضع دربارۀ انتخابات گذشته هستند. مشروعیت این جنبش چیزی است که با چهارسال سرکوب خیابانی و رسانه‌ای از بین نرفته است. اما امروز این جناح حاکم است که تمام تلاشش را می‌کند که با ترفندهای رنگارنگ مشروعیت خودش را ثابت کند. در چنین شرایطی، نامزدهای دیگر (بویژه منظورم هاشمی است) چنانچه بخواهند وارد میدان انتخابات بشوند، درحالیکه از هیچ کدام از این منابع قدرت سه گانه _که این سه قطبی را ایجاد کرده است_ بهره نبرند و آن را نمایندگی نکنند، از پیش بازندۀ انتخابات هستند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

, , , , , ,

بـرگِ یکـُم | آدم‌هـا | احمد غلامی


در برگ یکـُم، اولین برگ از کتاب (رمان، مجموعه داستان، نمایشنامه و...) را می‌شنویم.

این نسخه را در کافه تریای دانشگاه می‌خواندم که ناگهان یکی از هم دانشگاهی‌ها (پولین) رسید. سلام و احوالپرسی کردیم و تعارف کردم که بنشیند و بقیه‌اش را خواندم.
در زیر، پیوند به یوتیوب و ساوند کلود را براتون می‌ذارم. در یوتیوب می‌تونین گفتگوی کوتاه من و پولین را با زیرنویس ببینین و بشنوین.

موسیقی متن: هنوز دیروز، از شارل آزناوار





, , ,

خاطرۀ اولین پادکاست روح ســوار ۱۳۸۶

این اولین پادکستی هست که ساختم. سال ۱۳۸۶ بود. سرما خورده بودم و برای همین صدام تودماغی هست :) . اون موقع خیلی کم بودن آدم‌هایی که سراغ پادکاست رفته باشن. گاهی بعضیا شعری می‌خوندن و صداشونُ ضبط می‌کردن و رو اینترنت می‌ذاشتن. اما کم بودن کسایی که برنامه بسازن. مسعود بهتود از اولین‌ها (افراد شناخته شده)‌ای بود که ساخت پادکاست را آغاز کرده بود. افراد دیگری هم بودن. منم شروع کردم و چند تا برنامه همون موقع ساختم. اینی که الان اینجا می‌ذارم، اولیش هست.