۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

, , , , , ,

رد پای ماندگارِ بهشتی

چند روز پیش از انتخابات بایکی از دوستان بزرگوار از نسل جوان‌های دهه‌ی پنجاه گفتگو می‌کردم٬ ایشان نکته‌ای را درباره‌ی دکتر عارف گفتند. ضمن اینکه دکتر عارف را به اصطلاح «آدم حسابی» معرفی کردند٬ در حاشیه خاطره‌ای هم تعریف کردن. آقای دکتر سعید سنجابی هم دانشگاهی آقای عارف در دانشگاه‌ استنفورد آمریکا بودند. به گفته‌ی ایشون٬ دکتر عارف در زمان انقلاب به ایران برمی‌گردد. اما بعد از مدتی دوباره به آمریکا می‌آید. وقتی دوستان دلیلش را جویا می‌شوند٬ عارف می‌گوید: «من برگشتم تا در انقلاب مشارکت داشته باشم. اما دکتر بهشتی به من گفت برگرد و تحصیل‌ات را کامل کن.» 

 حسن روحانی و دیگر طلبه‌ها در کنار بهشتی جوان

در سال‌هایی که سعی کردم از زیر بار بمباران تبلیغات رسمی بیرون بیایم و خارج از آن به مسائل نگاه کنم٬ جدا از تبلیغات کلیشه‌ای و توخالی‌ای که دستگاه‌های تبلیغاتی رسمی درباره‌ی شهید بهشتی ـ و دیگران ـ  انجام می‌دهند٬ و فارق از بغض و کینه‌ای که بسیاری از افراد (چه در داخل حکومت و چه در خارج حکومت) از بهشتی دارند٬ هرچه پیش‌تر می‌روم شخصیت ایشان را بسیار قابل درنگ و درس‌آموز می‌یابم.

بهشتی هم الفبای سیاست‌ورزی و مفهوم سیاست را خوب می‌دانسته٬ هم نگاه بلندی درباره‌ی کشور و کشورداری داشته است. البته همه‌ی اینها نسبی‌ست. یعنی به نسبت هم‌نسل‌ها و هم دوره‌ای‌ها و اطرافیان خودش. بزرگترین تفاوتِ درس‌آموزی که من در بهشتی دیدم٬ کارها و برنامه‌های بلندمدت‌اش است. بویژه در مورد کادرسازی و تربیت نیروی انسانی. به جز همین آقای دکتر عارف که مثال زدم و دکتر حسن روحانی که عکس‌اش را گذاشتم٬ خیلی‌های دیگر هم هستند که به اصطلاح زیر دست و بال شهید بهشتی بزرگ شدند و الان از چهره‌های تاثیرگذار کشور هستند. من فقط دو نمونه‌ی دیگر می‌آورم تا عمق این نگاه تربیتی روشن شود:

سید محمد خاتمی که پیش از انقلاب در مرکز اسلامی هامبورگ در کنار دکتر بهشتی پرورش می‌یابد. پس از انقلاب بلافاصله نماینده‌ی مجلس٬ وزیر فرهنگ و سپس رییس جمهور ایران می‌شود و اکنون هم از پرنفوذترین افراد در بین نخبگان سیاسی و فرهنگی و اجتماعی کشور و از دوست‌داشته‌ترین‌ شخصیت‌های ایران است. یادم می‌آید وقتی خاتمی رییس جمهور شد و تلویزیون اولین سخنرانی‌هایش را پخش می‌کرد٬ مادرم یک بار گفت:‌ چقدر این آقا من را یاد شهید بهشتی می‌اندازد!

میرحسین موسوی: که وی را می‌توان شاگرد نمونه‌ی مکتب بهشتی نامید و خودش هم همواره به این نکته اشاره می‌کند. او ـ به گفته‌ی خودش ـ تاثیر بسیار زیادی از بهشتی گرفته است. بویژه در مسائل تشکیلاتی و نگاه سیاسی. این پیوند اینقدر قوی است که میرحسین درست پیش از اعلام کاندیداتوری‌اش در سال ۸۷٬ در همایش تشکل و تحزب٬ از بهشتی به عنوان نمونه‌ی نگاه تشکیلاتی یاد می‌کند و آن را الگوی خود می‌داند. نزدیکی میرحسین با فرزندان شهید بهشتی٬ نشان از این پیوند قوی دارد. 

میرحسین موسوی در کنار آیت‌الله بهشتی

به جز این دو بزرگوار (که من هردوشان را بسیار بسیار دوست دارم) چهره‌های ریز و درشت پرشماری هستند که زیر بال و پر بهشتی پرورش یافته‌اند و فقط به شخصیت‌های سیاسی هم محدود نمی‌شوند و با اطلاعات محدودی که من دارم٬ حداقل تا یک نسل دیگر٬ افرادی که به شکل‌های گوناگون وابسته به «مکتب بهشتی» هستند٬ در امور کشور نقش‌های پررنگی را بازی خواهند کرد.

در کنار همه‌ی تمجیدها و انتقادهایی که به شهید بهشتی می‌شود٬ این روزها که همزمان با سالگرد شهادت ایشان است٬ به نظرم آمد که به این جنبه از شخصیت وی کمتر توجه می‌شود و فکر می‌کنم می‌شود از این ویژگی٬ درس‌ گرفت و آن را به‌کار بست. 

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

, ,

شربت‌های بی‌کیفیت٬ اعتقاد‌های بی‌مایه

مهدی در فیسبوک‌اش نوشته:
همه ی کشورها، همه ی ملت ها، همه ی فرهنگ ها، همه ی جوامع، همه ی آدم ها، روزهایی را داردند که جشن یا کارناوال ملی آن هاست. می شود با شکل برگزاری این جشن ها و یا مراسمی که در حاشیه یا متن یک جشن ملی یا محلی برگزار می شود، به خصوصیت های یک قوم یا ملت یا کشور یا فرهنگ یا جامعه یا شهر یا هرچی به ذهنتان می رسد، پی برد.


چند روز پیش پسربچه ای زنگ خانه ام را فشار داد و از پشت آیفون(اف اف) از من خواست برای درست کردن شربت نیمه ی شعبان به آن ها کمک مالی بکنم. من هم بی معطلی دست رد به سینه اش زدم. دلیلش هم این بود که اصلا دوست ندارم در تولید بی کیفیت ترین و آبکی ترین و بی مزه ترین شربت دنیا که در لیوان یک بار مصرف ریخته می شود و کوچه ها و معابر و خیابان ها را بند می آورد، کوچکترین سهمی داشته باشم. همیشه هم با خودم فکر می کنم چطور آدم هایی پیدا می شوند که عقیده دارند حیات و مماتشان وابسته به نظر مثبت و منفی منجی عالم بشریت است، اما بدترین شربت دنیا را برای جشن تولدش درست می کنند؟کیفیت کو؟! کیفیت کجاست؟!
چطور می توانند به خیابان ها بیایند و این شربت را به دست هم بدهند؟ اصلا مردم چطور رویشان می شود برای نوشیدن بی کیفیت ترین شربت دنیا، خیابان ها را بند بیاورند و راه را از هم بدزدند؟
کیفیت کو؟! کییفت کجاست؟! چرا در قیمه و شله(مشهدی) امام حسین هست، اما برای درست کردن شربت امام زمان، نیازی به آن کیفیت محرم و صفری نیست؟! اصلا چرا کیفیت شربت به اندازه ی شام و نهار مهم نیست؟

*مش متی (مهدی شهسوار)  خودش یک وبلاگ خوب داره. اما وبلاگش ادبی-هنری‌ست و حرف‌های اجتماعی‌ش را بیشتر در فیسبوک‌اش می‌زنه.
** مش متی برادر دوقلومه :)

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

, , ,

یک طرف خلیل جبران و قرائتی٬ یک طرف میرحسین موسوی

چند روز پیش یکی از دوستان فرهیخته‌ام یه چیزی جالبی گفت: 
جبران خلیل جبران
«جبران خلیل جبران هوادار فالانژها و فاشیست‌ها بوده و گویا تا آخر هم بر موضعش پایدار بوده». بعد کلی توضیح داد که چطور این افکار به ظاهر قشنگ و دوست‌داشتنی ریشته در نوعی راست‌گرایی و محافظه‌کاری داره. نوعی عرفان که حرف‌های قشنگ می‌زنه٬ اما در برابر تغییر واقعی مقاومت می‌کنه.
 بعد من با خودم فکر کردم شاید برای همین باشه کتاب‌های این بنده خدا کرور کرور در ایران فروش می‌ره٬ اما هیچ تاثیری روی جامعه نداره و سرچشمه‌ی تغییر نمی‌شه و فقط کابرد زینتی داره. بعد یاد درس‌های قرآن آقای قرائتی افتادم. من خودم وقتی نوجوون بودم این برنامه را با علاقه نگاه می‌کردم. می‌دیدم که خیلی خانواده‌های مذهبی هم می‌شینن و باهم این برنامه را نگاه می‌کنن. اما همیشه تعجب می‌کردم که چرا این برنامه کمترین تاثیر را روی این آدم‌ها می‌ذاره. یعنی به محض اینکه تلویزیون را خاموش می‌کردن٬ می‌شدن همون آدمی که پیش از آغاز درس‌هایی از قرآن بودن. من بالای ۶۰٪ - ۷۰٪ حرف‌های آقای قرائتی را قبول داشتم و همین الان هم خیلی‌هاش را دوست دارم. البته هر از چندگاهی هم یه حرف‌هایی می‌زنه که غیرقابل تحمل هستن. اما خب... ! 
محسن قرائتی
خلاصه تو همین گیر و دار شباهت قرائتی و جبران خلیل جبران توجهم را جلب کرد. آقای قرائتی هم نزدیکی و پیوند زیادی با جریان محافظه‌کار داره و بواسطه‌ی همین پیوند٬ سه دهه است که بر صندلی نهضت سواد‌آموزی تکیه زده. کارهای خیلی خوبی هم کرده. اما صندلی را ول نمی‌کنه و سازمان را هم عریض و طویل‌تر کرده. درحالی که الان نهضت سواد‌آموزی دیگه مثل سال‌های اول انقلاب توجیه منطقی نداره و مملکت ماشالله سرشار از باسواده٬ بزرگ شدن نهضت سوادآموزی هیچ توجیهی نداره. حالا من از سلوک شخصی ایشون خبری زیادی ندارم. اما تا اونجایی که من می‌دونم ایشون دستگاهی در سطح یک وزارت‌خونه را زیر سلطه داره. با این تفاوت که این وزارت‌خونه مادام‌العمر هست و به نمایندگان مردم هم باسخگو نیست. 
چند وقت پیش تلویزیون برنامه‌ای را پخش کرد که در اون آقای قرائتی را روی صندلی نشونده بودن و یکی از برنامه‌های سی سال پیش را بهش نشون می‌دادن. تصویر سی سال پیش خیلی خودمونی و خاکی بود. ولی من احساس کردم که آقای قرائتی از دیدن این تصویر راضی نبود و اصلن سعی نمی‌کردن این نارضایتی را پنهان کنه. دلیلش چی بود را نمی‌دونم. شاید خیلی مهم هم نباشه.
میرحسین موسوی
اما هرچی بود٬ اون پرسش قدیمی را در ذهن من زنده کرد: «چرا درس‌های اخلاقِ بعضی از معلم‌های اخلاق در جامعه تاثیری نمی‌ذاره؟» آقای قرائتی(ها) سه دهه در رادیو و تلویزیون و نماز جمعه‌ها و هزار و یک تریبون رسمیِ دیگه درس اخلاق دادن؛ اما آیا جامعه‌ی امروز ما اخلاقی‌تر هست یا جامعه‌ی سی سال پیش؟ درحالی بعضی‌ها مثل «میرحسین موسوی» پیدا می‌شن و بدون اینکه ژست معلم اخلاق را بگیرن٬ نتیجه‌ی سخن‌ها و کنش‌هاشون به اخلاقی‌تر شدن جامعه کمک می‌کنه. شاید کلیدش در همین «محافظه‌کاری» این معلم‌ها اخلاق باشه. چون از نظر من محافظه‌کاری در یک جاهای حساسی با اخلاقی بودن تناقض پیدا می‌کنه و به تضاد می‌رسه.

*البته این دوست فرهیخته‌ی فرانسوی ما حدود ۷۰ سال سن داره و بیشتر عمرش در تلاش برای کاستن از ظلم و ستم در منطقه‌ی معروف به خاورمیانه گذرونده.

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

,

سی‌ام خرداد٬ سلول و ندا

۲۶م خرداد بازداشت شدم و تا ۳۰م هیچکس خبرنداشت که کجا هستم و اگر بازداشت شده‌ام چه نهادی مرا بازداشت کرده است. البته پیش‌تر نزدیکانم را از احتمال بازداشتم آگاه کرده بودم. پدر و مادرم به روستای‌مان در بیرجند رفته بودند و پدرم  خبر بازداشتم را از رادیو فردا شنیده بود.

اولین بار٬ سی‌ام خرداد٬ بعد از نماز مغرب بود که مرا با همان چشم‌بند همیشگی به اتاقی بردند و گوشی تلفن را به دستم دادند تا با خانواده‌ام تماس بگیرم. با مهدی (برادرم که باهم دوقلو هستیم) تماس گرفتم. بهشن گفتم که چند روزی مهمان برادران وزارت اطلاعات هستم و نگران نباشند. او هم گفت ما البته اوایل خیلی نگران بودیم. به هرکجا که تماس می‌گرفتیم می‌گفتند ما خبری نداریم. مهدی می‌گفت حتی خودش به ادار‌ه‌ی اطلاعات رفته٬ اما در پاسخ گفته بودند که ما از برادرت خبری نداریم. حالا یا اشتباه کرده بودند٬ یا دروغ گفته بودند. بعد البته مهدی گفت که ما انتظار داشتیم که بعد از سخنرانی رهبری در نماز جمعه ماجرا ختم به خیر شود و تو آزاد شوی. اما بعد از آن سخنرانی غیرمنتظره‌ی ایشان و سپس واکنش مردم که به خیابان‌ها ریختند٬ ما حالا حالاها منتظرت نیستیم و تو هم نگرانِ نگرانیِ ما نباش. همه‌ی اینها را خلاصه و تلگرافی می‌گفت و همین‌جا بود که برادران دستور پایان مکالمه را صادر کردند.

آن شب تا نماز صبح بازجویی داشتم. به سلول که برگشتم٬ شروع کردم به رمزگشایی پیام مهدی. هرچه بالا پایین کردم باورم نمی‌شد. اول اینکه متوجه شدم که اوضاع قمر در عقرب و خارج از پیش‌بینی‌های ماست. بعد به ماجرای سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای فکر کردم. «یعنی چه؟ یعنی چه چیزی غیرمنتظره‌ای در این سخنرانی بوده‌است؟ یعنی رهبری ماجرا را آرام نکرده است؟ چرا؟» من هم فکر می‌کردم که ایشان می‌آید و خطبه‌ای می‌خواند و همه را به وحدت دعوت می‌کند و ماجرا تمام می‌شود. اما واقعیت چیز دیگری بود.
بعد به واکنش مردم توجهم جلب شد. «یعنی چه؟ یعنی رهبری حرفی زده که مردم عصبانی شده‌اند و به خیابان‌ها ریخته‌اند؟ یعنی رهبری دیگر فصل‌الخطاب نیست؟» باورم نمی‌شد. تا وقتی هم که بیرون آمدم و فیلم‌ها و عکس‌ها را نگاه کردم باورم نشد.

بعد از آزادی دو چیز را متوجه شدم. یکیش دلم را گرم کرد و دیگری تاثیر غم‌انگیزی رویم گذاشت. اویش این بود که متوجه شدم که بچه‌ها در دانشگاه  فردوسی تظاهرات کرده بودند و در لابلای آن هم شعارهایی برای آزادی من داده بودند. البته برادران یک چیزهایی در خلال بازجویی‌ها گفته بودند. اما می‌دانید که! آدم در جریان بازجویی هیچ‌ چیز را باور نمی‌کند. بعدن یکی از بچه‌ها یک عکس از آن راهپیمایی‌ها برایم فرستاد. هیچ چیز برای یک زندانی دلگرم‌کننده‌تر از این نیست که بفهمد که عده‌ای آن بیرون حمایتش می‌کنند و فراموش نشده است.

تظاهرات دانشجویان در دانشگاه فردوسی مشهد

دومیش اما غریب‌تر بود. می‌شنیدم که همه درباره‌ی دختری به نام «ندا» صحبت می‌کردند. دختری که در خیابان تیر خورده بود و در آخرین لحظه‌های شهادتش بانگاهش پیامی را به دیگران منتقل کرده بود و این پیام همه‌جا پیچیده بود. هرجا می‌رفتم درباره‌اش صحبت می‌کردند. تا مدت‌ها آن فیلم را نگاه نکردم. هنوز هم کاملش را ندیده‌ام. دلش را ندارم. بویژه وقتی فهمیدم من و ندا هم‌سن و سال هستیم و در یک سال و یک ماه به‌دنیا آمده‌ایم و روز تولدمان یکی دو روز باهم فاصله دارد. اما او همان روزی که من بهت‌زده شده بودم٬ شهید شده بود. برای همین پیوند عجیبی بین خودم و او احساس کرد.

ندا همان کسی بود که من در بازداشت‌گاه باورش نمی‌کردم. اما وقتی بیرون آمدم دیدم همه جا جاری از واقعیتی‌ست که او رقم زده بود.

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

, , , ,

فریبِ ضدقهرمانان را نخوریم٬ میرحسین باید باشه

۱
امروز در آخرین لحظه‌های نشست رسانه‌ای دکتر سید حسن روحانی٬ صدای یکی از خبرنگاران حاضر در نشست را شنیدیم که فریاد زد: «روحانی یادت باشه٬ میرحسین آزاد بشه». بیشتر ما خوشحال شدیم. من که در کتابخانه مشغول نگاه کردن برنامه بودم٬ در آن لحظه از فرط خوشحالی از جای خودم پریدم. این حرف ما بود و به همین امید هم به روحانی رای دادیم.
 اما چند ساعتی نگذشت که شایعه‌هایی شنیده شد:‌ «طرف نفوذی بوده!» و این شایعه‌ بلافاصله بدست خود ما پخش و گسترده شد.


۲
۲۵ بهمن ۱۳۸۹ را به یاد بیاوریم. از چند روز پیش٬ میرحسین موسوی و مهدی کروبی مردم را به راهپیمایی در حمایت از آزادی‌خواهان تونسی و مصری دعوت کرده بودند. صبح همه گوش به زنگ بودیم که ببینیم چه خبر می‌شود. اولین خبر این بود: «یک جوان با پیراهن سبز و عکس شهدای جنبش سبز٬ از یک جره‌ثقیل بالا رفته و دارد شعار می‌دهد... » همین خبر کافی بود که یخ فضا شکسته شود و آدم‌ها را به تحرک وا داشته شوند. خیلی‌ها بلافاصله به خیابان‌ها ریختند و آن حماسه‌ی بیاد ماندنی را رقم زدند. اما کسانی که مثل من از پشت اینترنت جریان را دنبال می‌کردند٬ شایعه‌هایی که یکی دو ساعت بعد منتشر شد را به یاد می‌آورند: «پسره مشکل روانی داشته... مواد زده بوده... برادرش خودشکی کرده بوده...» و انواع و اقسام شایعه‌ها و تهمت‌ها بود که از ناکجا بیرون می‌آمد و بدست خود ما در فضای اینترنت گسترش پیدا می‌کرد. اما بعد از چندی٬ ماه از پشت ابر بیرون آمد و فهمیدیم که آن جوان٬ اکبر امینی٬ سالم و عاقل و بالغ٬ علاوه بر اینها٬ «شجاع» بوده و در روز ۲۵ بهمن از خیلی از آدم‌‌های دیگر بهتر و سرحال‌تر بوده است.

۳ 
این تکنیک محافظه‌کاران و اقتدارگرایان هست. فریبش را نخوریم. آنها از قهرمان می‌ترسند. آدم‌های «شجاع» کابوس آنها هستند و پادزهرِ گسترش شجاعت در جامعه٬ شایعه و ترس و بی‌اعتبار کردنِ فردِ شجاع است. آنها این تکنیک را کم بکار نبرده‌اند. مثلن میرحسین را به ترسو بودن متهم و این مسئله در بوغ و کرنا کردند٬ کروبی را به قانون‌گریز بودن و خاتمی را به خائن بودن. یعنی دقیقن صفت برعکس هرکس را برای بی‌آبرویی و بی‌اعتباری‌اش بکار می‌برند. آنوقت خودشان از صفت برعکسی که دارند نان می‌خورند. مثلن اگر فساد مالی دارند٬ مانور ساده‌زیستی می‌کنند٬ اگر ضدمردمی هستند٬ شعار ژست‌های مردم‌گرایانه می‌دهند٬ اگر فساد اخلاقی دارند٬ دیگران را به غیراخلاقی بودن متهم می‌کنند و... . اما دیگر دست آنها برای ما رو شده است. 

کسی که در نشست رسانه‌ای رییس‌جمهور گفت: «روحانی یادت باشه٬ میرحسین باید باشه.» حرفش درست بود. روحانی هم لبخند زد. بله! آقای رییس‌جمهور برای عملی کردن این خواسته٬ نیاز به حمایت و فشار اجتماعی و مردمی دارد. اما چند دقیقه‌ای نگذشت که از ناکجایی آن شایعه پیچید که گوینده‌ی این حرف نفوذی بوده است. خیلی از ما هم در چشم برهم زدنی نظرمان تغییر کرد و شروع کردیم به ارائه‌ی تحلیل‌های آنچنانی که این‌کارها تندروی‌ست و فلان و بهمان. تجربه‌ی من می‌گوید این شایعه از طرف خود جریان اقتدارگراها بیرون آمده و چند ماه دیگر متوجه می‌شویم که آن فرد هم مثل اکبر امینی حرف دلش - و دل خیلی از ما- را فریاد زده است. نباید زود اسیر تله‌های تبلیغاتیِ اقتدارگراها بشویم.

پ.ن: حتی اگر هم آن شایعه واقعیت داشته باشد - که ندارد- بازهم به نظرم حرف درستی‌ست. «موسوی باید باشه» و این گلِ خواست‌های ماست.

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

, ,

خیلی وقته که غر نزدم

چند وقتی‌ست احساس می‌کنم که خیلی دوست دارم غر بزنم. 
امشب با خودم فکر کردم آخرین باری که یک دلِ سیر غر زدم کِی بود و با کی؟ یادم نمیاد. ولی می‌دونم که بیش از چهار پنج ساله که غر نزدم. منظورم این نیست که از هیچ چیزی شکایت و انتقادی نکردم. نه برعکس خیلی هم کردم. اما «غر» یه چیز دیگه‌ست. از اون غرهای صمیمی که آدم با یک دوست صمیمی می‌زنه. از اونایی که آدم «درون» خودش رُ بیرون می‌ریزه. 
سال ۸۷ تصمیم گرفتم که فعالیت در ستاد ۸۸ و انتخابات ریاست جمهوری٬ آخرین کار جدی سیاسیم باشه و بعدش برم به علاقمندی‌های «درونی» خودم برسم. برای همین تمرکز زندگیم را گذاشتم روی انتخابات و نزدیک یک سال تمام درگیرش بودم. بواسطّه‌ی مسئولیت‌هایی که روی دوشم احساس می‌کردم٬ بویژ مسئولیت‌هایی که در قبال دوستانی که اطرافم بودند احساس می‌کردم٬ کمتر به زندگی و مسائل شخصی خودم فکر می‌کردم. شاید هم این مسئله٬ به این دلیل بود که فکر می‌کردم بعد از انتخابات ۸۸ فرصت کافی برای علاقمندی‌ها درونیِ خودم دارم؛ که البته اون فرصت هیچ وقت نرسید. آگاهانه «علاقمندی دروی» را بجای «علاقمندی شخصی» بکار می‌برم. توضیحش بماند برای بعد. 
بعد از ۸۸ هم شرایط پیچیده‌ای بوجود اومد که خیلی از ما را درگیر خودش کرد. اما همون شرایط پیچیده ـچه از لحاظ شخصی و چه از لحاظ اجتماعی ـ باعث شد تا وضعیتی که پیش از ۸۸ آغاز شده بود٬ تا همین الان ادامه داشته باشه. خلاصه اینکه در همه‌ی این مدت٬ کمتر فرصت و مجالی برای «غر» زدن از همون نوعی که بالاتر گفتم پیش اومد٬ و بعید می‌دونم به این زودیها هم پیش بیاد.

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

, , ,

یک استدلال ساده برای رای دادن: تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

دنیا صادقی از مشهد در فیسبوکش نوشته:
آقا من یه استدلال میارم برای رای دادن که عمرا نشنیده باشین!
تصور کنین روز بعد از انتخابات ( یا روز بعد از دور دوم اگه بره ) 
اگه اسم جلیلی یا قالیباف دربیاد ...
همه مون نشستیم تو خونه هامون یا تو کافه ها 
داریم حرص میخوریم و میبینیم که زندگیمون واسه حداقل ۴ سال دیگه به گا رفته ( چه رای داده باشیم چه نداده باشیم . بلایی که سرمون میاد بزرگتر ازین حرفهاست ) 
ولی فقط یه لحظه یه لحظه تصور کنین که اگه اسم روحانی در بیاد .... :)‌
بعد روز بعد از انتخابات همه مون باهم تو خیابونیم ... داریم به صورتای خوشحال هم لبخند میزنیم ... بعد دستای همو میگیریم و یار دبستانی من میخونیم  ....

بعد به جای فحش بهم شیرینی میدیم و زولبیا بامیه
همه خندونیم و همه چی عالیه 
فقط جای رفیقامون که نیستن خالیه  :)‌




۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

, , , ,

گزارشِ دیدنِ یک مناظره در دفتر بسیج‌دانشجویی

این گزارش ادبی-سیاسی به قلم مینا نوشته شده:

مناظره‌ی آخر،باز ميري دفتر بسيج چون در شرايط فعلي تنها جاييه كه تلوزيون داره.يه كتابي برميداري كه فكر كني حالا يه چيزي هم ميخوني و چهار طبقه ميري پايين.به دم درش كه ميرسي هرم گرما با بوي عرق ميخوره تو صورتت. يه چشمي ميچرخوني بين آدما و دو سه نفر و كه مثل خودت وصله ناجور اون جمعن و پيدا ميكني و ميري پيششون. به زحمت برات يه جاي تنگ و ترشي باز ميكنن و تو ميشيني. ديدن مناظره بين اون آدما عين مشق دمكراسيه برات!آدمايي كه در سكوت به جليلي گوش ميدن و به تو اين اجازه رو ميدن كه از پس صداي حرف ها و اظهار نظرهاي مختلف بتوني حرف هاي مثلن روحاني رو هم بشنوي! آدمايي كه علاقه زيادي به مسخره كردن و تيكه انداختن دارن و البته آدماي بسيار پاك و خوش قلبي كه هيچوقت نفهميدي كه آيا اينها واقعن از شرايط موجود راضين و اگه نيستن كيو مسؤؤل ميدونن! 

برنامه ادامه داره تا جايي كه تو كاملن حس ميكني وزنه شماها خيلي سنگين تره...و دو خط از كتابتو ميخوني و نميفهمي كه دقيقن چيه و ميشنوي كه يكي از بچه ها ميگه خانواده ش منتظرن ببينن نظر اون چيه و راي بدن و تو ميدوني خانواده ش چند نفرن و ميدوني كه نظرش كيه و به خوندنت ادامه ميدي و فقط ميبيني كه شفيعي كدكني از مواد خام براي جامعه شناسي حماقت ميگه، يه لحظه لحنش مياد تو ذهنت و باز برميگردي به تلوزيون دوستانت براي جليلي دست ميزنن تو هم با موهات بازي ميكني و لبخند ميزني و بعد از دوستي كه گزارش خيرخواهانه سه ماه قبلش از تو باعث شد كميته انضباطي سه بار ازت تعهد بگيره ميپرسي كه ميدونه ورزشگاه شيرودي كجاس... ؟

به مريم ميگي و ميگه بابا نگفت ديگه نرو؟ و جواب ميدي كه چرا! بهش هيچي نميگم. بعد مريم از سال ٨٠ و رفتار مشابهش ميگه و تو فكر ميكني كه چقدر خوشبخت بوده كه دولت خاتمي رو فهميده و تو تازه وقتي سر از تخم بيرون آوردي كه دورتادورت و دسته گل هاي احمدي نژاد پُركرده بود.

روحاني ميگه قاليباف ميخواسته با دانشجوها چيكار كنه و اون نذاشته و تو دوست داري از تك تك حاضرين اون جمع بپرسي كه هيچوقت خودشونو جاي اون ها گذاشتن؟!

دوباره كتابتو نگاه ميكني ، شاملو تو پاورقيه و فكر ميكني كه تا امروز هيچوقت انقدر به حرفاي شفيعي كدكني بي علاقه نبودي! تو كه تازه يادت اومده دو تا امتحان داري!

ولايتي و قاليباف خودشون هم با هم دعوا دارن و اين ائتلاف عجيب  صداي رضايي رو درمياره و عارف از دولت موسوي و هاشمي و خاتمي ميگه و تو دلت و خوش ميكني به همين اسم بردن ها اون هم وقتي كه بچه ها ديگه دارن عصبانيت ميكنن و تو با دسته عينكت بازي ميكني و شاملو هنوز تو پاورقيه...
حماسه نه دي هم سؤال بجاييست حقن و نوبت روحاني ميشه تا بگه ولايت فقيه مهمه اما جمهوريت هم ... اتاق ساكته اينبار و تو لبخند ميزني! 
پ.ن.شاملو پاورقي اين بود: 
بر موجكوب پست
كه از نمك دريا و سياهي شبانگاهي سرشار بود، باز ايستاده ايم؛
تكيده
زبان در كام كشيده،
از خود رميدگاني در خود خزيده ، به خود تپيده ،
خسته
نفس پس نشسته
به كردار از راه ماندگان.
در ظلمت لبشور ساحل
به هجاي مكرر موج گوش فرا داديم.
و درين دم
سايه توفان
اندك اندك
آئينه شب را كدر ميكرد.
در آواز مغرورانه شب
آوازي برآمد
كه نه از مرغ بود و نه از دريا
و درين هنگام
زورقي شگفت انگيز
با كناره بي ثبات مه آلود
پهلو گرفت
كه خود از بستر و تابوت
آميزه اي وهم انگيز بود.

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

, ,

دلم یک خرد جمعی مصلحانه می‌خواهد

مرضیه در فیسبوک‌اش نوشته است: «دلم یک خرد جمعی مصلحانه می‌خواهد»
فکر می‌کنم اگر احزاب قوی می‌داشتیم، اگر رسانه‌های مستقل می‌داشتیم، اگر هسته‌های مطالعاتی و فکری قوی می‌داشتیم، اگر از ماهها قبل از انتخابات بحث‌ها و مناظرات و گفتگوها آغاز می‌شد و مردم حرفاهایشان (دغدغه‌ها، مخالفت‌ها و موافقت‌هایشان) را می‌گفتند و برای اختلاف نظرها پاسخ‌هایی مصلحانه اندیشیده می‌شد، اگر جایی بود که نخبگان اصلاح‌طلب/ سبز، گرد هم می‌آمدند و با هم به توافق می‌رسیدند، (به جای اینکه هر کدام نامه‌ای/ مقاله‌ای بنویسند و رای فردی خودشان را منتشر کنند) و بعد در آستانه انتخابات سبزها/ اصلاح‌طلب‌ها برای دستیابی به مطالباتی که هم‌پوشانی قوی با یکدیگر دارند، یک کنش مشابه انجام می‌دادیم، احتمالا اوضاع بهتری داشتیم.

حالا امروزمان را می‌بینم، یک هفته مانده به انتخابات بین دوستانی که می‌شناسمشان و می‌دانم که چقدر مطالباتشان شبیه به یکدیگر است، یکی می‌گوید اصلا رای نمی‌دهد چون رای‌اش شمرده نمی‌شود، یکی می‌گوید رای نمی‌دهد چون نمی‌خواهد به جمهوری اسلامی آری بگوید، یکی می‌گوید به عارف رای می‌دهد چون اخلاق‌مدار و اصلاح‌طلب واقعی است و اگر عارف کنار برود "عمرا" به روحانی رای نمی‌دهد، یکی می‌گوید فقط به روحانی رای می‌‍دهد چون مقتدر است و اگراو کنار برود "هرگز" به عارف رای نمی‌دهد. یکی می‌گوید اگر هاشمی یا خاتمی می‌آمدند رای می‌داد اما حالا که هاشمی رد صلاحیت شده، یعنی کودتای پیش از انتخابات و به هیچ وجه دیگر در این بازی مشارکت نمی‌کند. 
حالا من بیچاره مانده‌ام، با دلی زخم خورده از چهار سال پیش، با حس مسئولیتی که نه برگرفته از نگاه ایده آلیستی، بلکه از سر نیاز به سراغم آمده. من مانده‌ام و یک دنیا تعارض و یک سوال مهم: "چه کار باید بکنم؟" 

واقعیتش این است که نه عارف و نه روحانی هیچ کدام گزینه‌های ایده‌آل که هیچ، حتی نزدیک به ایده آل من هم نیستند، واقعیت دیگرش این است که هنوز جای زخمه چهار سال پیش روی روح و روانم مانده و شرکت در انتخابات مرا با موضوعی درگیر می‌کند؛ به غایت آزارنده، واقعیت بعدی این است که دیگر تحمل این را ندارم که فردی مانند جلیلی یا ولایتی یا حداد یا قالیباف، در این واویلا، نماینده کشور من باشد، من دیگر دستم به بالاهای هرم مازلو نمیرسد، نگران همین پایینی‌های هرم هستم و می‌دانم یک رئیس جمهوراصلاح‌طلب میخواهیم تا از همین حداقل‌ها هم محروم نشویم، واقعیت دیگر این است که نمی‌توانم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. یک رییس جمهور با شعارهای اصلاح‌طلبانه با یک رییس‌جمهور با شعارهای بنیاد گرایانه خیلی متفاوت است. واقعیت دیگر این است که نمی‌دانم رای ندادن به همه کسانی که برای انتخابات چهار سال پیش هزینه کردند کمک می‌کند یا رای دادن و اگر رای دادن، رای به کدامیک؟ 

دلم یک خرد جمعی می‌خواهد با یک سخنگو که به مصلح بودنش ایمان داشته باشیم، تا همه افرادی را که مطالباتشان را مشابه یا همسوی با هم می‌بینیم به کنشی مشابه و در راستای آن مطالبات ترغیب کند. مهم نیست نتیجه تحریم بود یا رای دادن به این یکی یا آن یکی، مهم این بود که ما سبزها/اصلاح‌طلب‌ها که یکی از وزنه‌های جدی این کشور هستیم، حرفمان شنیده و رای‌مان دیده می‌شد. 
دلم یک خرد جمعی مصلحانه می‌خواهد.
, ,

رمزگشایی پیام‌های پیشاانتخاباتی آیت‌الله خامنه‌ای

*این یادداشت در روزآنلاین منتشر شده است.
درست چند روز پیش از انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۱۳۸۴ ٬ آیت‌الله خامنه‌ای در سخنرانی‌ای - که همواره به صورت پیش‌فرض در این روزها برگزار می‌شود- اعلام کرد که "رای دادن به هر کدام از این نامزدهای موجود٬ رای دادن به اصل نظام و تایید آن است." آن‌هایی که آن دوره در ستادهای نامزدهای اصلاح‌طلب فعالیت می‌کردند می‌توانند شهادت بدهند که همین یک جمله تا چه اندازه کسانی که دو دل بودند را قانع کرد که در انتخابات شرکت نکنند و رای "ندهند" و البته که این رای ندادن به همراه خطاهای راهبردی اصلاح‌طلبان زمینه‌ی پیدایش پدیده‌ای به اسم احمدی‌نژاد را پدید آورد.
سال ۸۸ نیز همچون روال پیش‌فرض٬ آیت‌الله خامنه‌ای دوباره این حرف را تکرار کرد. اما بازتاب صدایش در موج سبزی که آن روزها در خیابان‌های مشغول پایکوبی بود٬ گم گشت و شنیده نشد.
امسال٬ خرداد ۱۳۹۲ ٬ وی دوباره سخنرانی از پیش‌تعیین‌شده‌ی انتخاباتی‌اش را انجام داد. با این تفاوت که این‌بار یک قدم عقب‌نشینی کرد و بجای اینکه بگوید "رای دادن به معنی تایید اصل نظام است" گفت: "رای دادن به معنی تایید و اعتماد به روند انتخابات است." این تغییر گفتار دو نتیجه را در پی دارد؛ اول اینکه همانطور که همه می‌دانیم٬ با رخدادهای سال ۸۸ و زمستان ۱۳۸۹ ٬ میزان مقبولیت حاکمیت٬ به شدت خدشه دار شده است. به طوری که امروز هیچ‌کس نمی‌تواند آن را پنهان کند یا روی آن سرپوش بگذارد. روشن‌ترین نشانه‌اش این است که هر ۸ نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری یکصدا از نارضایتی مردم حرف می‌زنند و در فریاد زدن این نارضایتی با یکدیگر مسابقه گذاشته‌اند. زیرا که می‌دانند اگر قرار باشد رییس‌جمهور از میان رای‌های مردم انتخاب شود٬ به جز همصدایی با اعتراض‌های گسترده در جامعه راه دیگری برای جلب رای‌ها وجود ندارد. البته هرکدام از نامزدها تلاش می‌کنند این نارضایتی عمومی را در به نفع گفتمان خود بکار ببندند. بنابراین٬ امروز دیگر "مشروعیت" (قانونی و نه شرعی) یا حتی مقبولیت عمومی نظام و حاکمیت مسئله‌ی جاری جامعه نیست. به نظر می‌رسد عموم مردم از مسائل فرمی و شکلی و ساختاری گذر کرده‌اند و دغدغه‌های کارکردی مثل تاثیرگذاری مشارکت سیاسی یا سالم بودن روند انتخابات بسیار پررنگ‌تر شده‌اند. به عبارت دیگر٬ پرسش و دغدغه‌ی عمومی جامعه از "آیا این نظام مشروع است؟" به "کدام کنش سود و تاثیر بیشتری برای امروز و آینده‌ی زندگی فردی/اجتماعیِ من/ما دارد؟" چرخش پیدا کرده است و به نظرم این نشانه‌ی رشدِ یک جامعه‌ی باتجربه است.
دومین نکته‌ اما جذاب‌تر است: به نظر می‌رسد آیت‌الله خامنه‌ای بهتر از هر کسی دو نکته را دریافته است. نخست همین چرخشی در نگاه سیاسی جامعه رخ داده است. به همین دلیل است که پس از رخدادهای ۱۳۸۸ و عدم تاثیرگذاری نمایش‌هایی مثل ۹دی همان سال٬ وی گفتارش را از "مشروعیت" نظام به "کارآمدی" و ثبات نظام تغییر داد و تلاش کرد با انگشت گذاشتن روی این نقطه٬ معترضان بیشمار را از ادامه‌ی روند اعتراضی ناامید کند. یعنی به آنها بقبولاند که "هرچند که شما پر شمار و معترض هستید٬ اما زور و توان و کارآمدی من بیشتر است و اعتراض‌های شما فایده‌ای نخواهد داشت و ما به همین شکل می‌توانیم چرخ‌های حکومت را بگردانیم."
دومین دریافت آیت‌الله خامنه‌ای که می‌توان با توجه به گفته‌های آیت‌الله خامنه‌ای از خرداد ۸۴ تا خرداد ۹۲ ٬ فهمید این است که وی از نقش منفی خود در تعیین رفتار سیاسی اکثریت جامعه به خوبی آگاه است. یعنی علاوه براینکه می‌داند که مثلن در ۱۳۸۴ دغدغه‌ی شمار زیادی از رای دهندگان "مشروعیت" نظام است٬ با "تعیینِ معنیِ رای دادن" به تایید نظام٬ آنها را از مشارکت در انتخابات منصرف می‌کند. در ادامه٬ به نظر می‌رسد که در خرداد ۱۳۹۲ ٬ وی باآگاهی از همین نقش منفی‌اش در جهت دادن به کنش‌های عمومی٬ و البته با آگاهی به چرخش دغدغه‌های سیاسی جامعه از مشروعیت به "کارآمدی"٬ تلاش می‌کند تا اینبار٬ معنی رای دادن را عوض کند و برخلاف گذشته و با توجه به دغدغه‌هایی که پس از خرداد ۸۸ بوجود آمده‌اند٬ رای دادن را به "تایید روند انتخابات" تفسیر کند. زیرا که به خوبی می‌داند که برای مردمی که در چهار سال پیش آنچنان پرشمار در انتخابات حضور پیدا کردند و سپس به نتیجه‌ی انتخابات اعتراض نمودند٬ دیگر مشروعیت نظام اهمیتی ندارد. همانطور که در صحنه‌ی بین‌المللی نیز مدت مدیدی‌ست که این مسئله رنگ باخته است و در عوض٬ کارآمدی و ثبات نظام بیشتر مورد توجه بازیگران خارجی‌ست.
حال پرسش این است که در برابر این راهبرد آیت‌الله خامنه‌ای که در هر دوره دغدغه‌های جامعه را می‌فهمند و به نقش منفی خود در شکل‌دادن به کنش‌های همگانی آگاه است چه باید کرد؟ به نظر من بهترین و درست‌ترین واکنش همانی‌ست که در سال ۸۸ انجام دادیم: خامنه‌ای را نشنویم.
منظور از نشنیدن٬ توجه نکردن و فراموش کردن‌اش نیست. بلکه منظور این است که نگذاریم اراده‌ی او٬ معناسازی‌ها و صحنه‌آرایی‌هایش کنش‌های ما را شکل بدهد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

, , , ,

ما سرافرازیم و اونا پشیمان

ما از خرداد ۷۶ تا الان به هرکی رای دادیم پشیمون نیستیم. شاید انتخاب‌های بهتری داشتیم٬ اما از اینکه چرا به فلانی رای دادیم پشیمون نیستیم.
سال ۷۶ و ۸۰ که به خاتمی رای دادیم. سال ۸۴ به معین٬ کروبی و هاشمی رای دادیم.
سال ۸۸ به موسوی و کروبی رای دادیم. 
اما اقتدارگراها را ببین! به هرکی رای دادن چند سال بعد پشیمون و علیه‌ش شدن. اون از ناطق نوری که الان در جبهه‌ی هاشمیه٬ اون هم از احمدینژاد که الان همه مسابقه گذاشتن بهش فحش بدن و برائت بجویند.
به قول حجت در جدایی نادر از سیمین: منُ از حبس می‌ترسونی؟ برو از خدا بترس!
, , , , , ,

برجستگی‌های مناظره‌ی سوم


۱ - در این مناظره شکاف جدی بین «راست سنتی» و «راست نو» روشن‌تر شد. ولایتی و روحانی توانستند از جایگاه محافظه‌کارانه‌ی خود٬ راست نو را به شدت نقد کنند و در گوشه‌ی رینگ قرار دهند.

۲ - ولایتی در جایی از مناظره به شدت سیاست خارجی جلیلی را به نقد کشید. این حرکت وی دور از انتظار بود و نشان داد که حتی کسی هم که تا این حد به آیت‌الله خامنه‌ای نزدیک است٬ از دکترین حاکم بر سیاست خارجی کشور راضی نیست. درحالی که همه‌ی ما می‌دانیم که شیوه‌ای که جلیلی آن را اجرا می‌کند٬ حاصل نگاه خاص آیت‌الله خامنه‌ای به صحنه‌ی بین‌المللی‌ست. نگاهی که  رودررویی با دشمن را اجتناب ناپذیر می‌داند. در حالی که ولایتی عصبانیت و ناراضی‌بودن‌اش از خرابکاری در توافق هسته‌ای را به نمایش گذاشت و آن را «فلسفه‌بافی»هایی خواند که هزینه‌اش را مردم می‌پردازند.

۳- ولایتی یک شگفتی دیگر هم در این مناظره عرضه کرد که زیر سایه‌ی دیگر رویدادها قرار گرفت. آنجایی که به سخنان یک مقام ارشد «اجرایی» کشور در مراسم نماز جمعه اشاره کرد. سخنانی که به گفته‌ی ولایتی زیرآب توافق هسته‌ای با غرب را زده است. این شخص کسی جز احمدینژاد نمی‌تواند باشد و این مسئله پیچیدگی جریان هسته‌ای را نمایان‌تر می‌کند.

۴- به جز جلیلی٬ دیگر نامزدها به شدت سیاست‌های حاکم بر عرصه‌ی داخلی و روابط خارجی کشور را زیر سوال بردند و نقد کردند. اما بر کسی پوشیده نیست که این سیاست‌ها دست‌آور دکترین سیاسی آیت‌الله خامنه‌ای‌ست. به نظر می‌رسد خود رهبر نظام هم انتظار نداشت  که نامزدهای فیلترشده‌اش اینگونه نقد‌اش کنند. اما همگی نامزدها از نقد آن پرهیز نمی‌کردند. اینجاست که می‌توانیم علت حضور کسانی همچون رضایی و غرضی – که شانسی برای برد ندارند – را بفهمیم. آنها فقط برای نقد و اعتراض آمده‌آند.

۵- قالیباف نشان داد که در حوزه‌ی سیاست (چه داخلی و چه خارجی) هیچ حرف و ایده و مهارتی ندارد. بلکه می‌تواند با کمال میل این حوزه‌ها را به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم کند. هرچند که در دوسال گذشته رهبر حکومت تلاش کرده بود با اقدام‌های غیرقانونی این حوزه‌ها را از چنگ رییس دولت در بیاورد که البته با مقاومت سرسختانه‌ی احمدینژاد روبرو شده بود. اما به نظر می‌رسد قالیباف نه تنها مقاومت نخواهد کرد٬ بلکه در این روند پیش‌قدم خواهد شد.

۶- قالیباف ناپختگی و ناتوانی خود در رودررویی سیاسی را به نمایش گذاشت. او از یک سوراخ دو بار گزیده شد. یکی آنجا که چند روز پیش در محفلی از بسیجیان به فاجعه‌ی کوی دانشگاه پرداخت که ارمغانی به جز برچسب «چوب زن» برایش نداشت. و دیگر آنجایی که در حرکتی ناشیانه دوباره در مناظره‌ی سوم این مسئله را باز کرد که با رکب حرفه‌ای روحانی روبرو شد. این در حالی‌ست که از ابتدای این رقابت‌ها٬ کسی از وی انتظار نداشت که به آن جریان بپردازد. اما حاج باقر دوبار در دام کوی دانشگاه گرفتار شد.

۷- اقدام روحانی در به نقد کشیدن نگاه یکجانبه به «ولایت فقیه» اقدامی جسورانه بود و دغدغه‌ها و البته توانمندی‌های راست سنتی را به نمایش گذاشت. این درحالی‌ست که در سال‌های اخیر و بویژه پس از سال ۱۳۸۸ کسی مگر برای چاپلوسی و تملق از تریبون‌های رسمی از ولایت فقیه صحبت نکرده بود. اما حسن روحانی این خط قرمز را رد کرد و ولایت فقیه را در برابر رای مردم قرار داد و تلاش کرد از آن تقدس‌زدایی کند. البته او زیرکانه این نکته را در آخرین بخش مناظره مطرح کرد تا فرصتی برای نامزدهای اقتدارگرا باقی نماند. بویژه انتظار می‌رفت حداد عادل و جلیلی در برابر این حرکت سکوت نکنند. اما به نظر می‌رسد که آنها دیگر قافیه را باخته بودند.

۸- روحانی نشان داد که به لطف حضور طولانی در نهادهای عالی و امنیتی کشور – همچون شورای عالی امنیت ملی و مجمع تشخیص مصلحت نظام - از ظرفیت‌های مناسبی برای رودررویی سیاسی با جناح نظامی-امنیتی-اقتصادی برخوردار است. وی این توانمندی را در جای‌جای مناظره به نمایش گذاشت؛ چه آنجایی که به قالیباف رکب زد٬ چه آنجایی که رضایی را غافلگیر کرد و چه در طول مجادله‌اش با جلیلی. مدیریت طولانی در یک نهاد راهبردی-امنیتی همچون شورای عالی امنیت ملی برای او این فرصت را فراهم آورده است که از رابطه‌ها و ابزارهایی که به این واسطه بدست آورده‌ است را دستکم به عنوان یک سپر محافظتی برای خود بکار گیرد. به همین دلیل در طول مناظره هرجا که با حمله‌ای روبرو می‌شد به قول خودش گوشه‌ای از رازهایی که در دل (و البته در جیب) داشت به عنوان ابزار ضدحمله بر رقیبان خرج می‌کرد و یا دست‌کم ترسِ بکارگیری این سلاح علیه رقیبان را به عنوان یک سلاح بالقوه زنده نگه می‌داشت.

در مجموع به نظر می‌رسد که روحانی افزون بر ظرفیت‌های فردی‌ای که دارد٬ می‌تواند به لطف حمایت چهره‌های شاخص راست سنتی همچون هاشمی و ناطق نوری و به میانجی آنان٬ برخی از مراجع تقلید و روحانیت سنتی٬ و همچین به لطف ائتلاف با عارف٬ بواسطه‌ی خاتمی و برخی از نیروهای اصلاح‌طلب و بخشی از بدنه‌ی جنبش سبز٬ می‌تواند یک ائتلاف ضداقتدارگرایان و فاشیست‌های حاکم را نمایندگی کند و در صورت پیروزی٬ در برابر توطئه‌های آنان مقاومت کند.
در اینباره دوباره خواهم نوشت.


پ.ن: واژه‌ي «برجستگی» را بجای «هایلایت» بکار بردم و به نظرم جایگزین مناسبی‌ست.

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

,

خبر: کنترل بی‌سابقه روی روزنامه‌نگاران خارجی در انتخابات ریاست‌جمهوری ایران

امروز با یکی از دوستان روزنامه‌نگار فرانسوی‌ام صحبت می‌کردم،  متوجه شدم مسئله‌ی عجیبی شدم؛ طبق گفته‌های این دوستم، در جریان پوشش رسانه‌ای انتخابات  ریاست‌جمهوری آینده، برای بیشتر روزنامه‌نگارهای خارجی فقط تا روز ۲۲م و ۲۳م خردادماه ویزا داده شده و تعداد روزنامه‌نگاران خارجی‌ای که در روز انتخابات در ایران خواهند بود بسیار بسیار اندک خواهد بود. یعنی بیشتر روزنامه‌نگاران خارجی پیش از انتخابات کشور را ترک خواهند کرد. 
همچنین همه‌ی روزنامه‌نگاران خارجی در هتل لاله تهران اسکان خواهند یافت و بدون اجازه‌ی ماموران امنیتی حق خروج از این هتل را نخواهند داشت.
این طرح پیشتر در انتخابات مجلس گذشته به صورت آزمایشی اجرا شده و مورد پسند مسئولان رسانه‌ای-امنیتی قرار گرفته.  در همان دوره گویا یک خبرنگار ایتالیایی که بدون اجازه از هتل خارج شده بوده را از کشور اخراج کرده بودند.  نحوه‌ی پوشش برنامه‌های انتخاباتی هم بطوری بوده است که روزنامه‌نگاران را به صورت جمعی سوار اتوبوس می‌کردند و به برنامه‌های مورد تایید می‌بردند و گویا در این دوره هم همین شیوه با دقت و کنترل بیشتری اجرا خواهد شد.
مهمترین دست‌آورد این شیوه این خواهد بود که اگر حضور مردم در انتخابات کم باشد،  توسط رسانه‌ها به تصویر کشیده نخواهد شد و به قول خودمان سروصدایش در نخواهد آمد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

, ,

چرا صدای آمریکا جوان‌ها را اخراج می‌کند؟

با خودم فکر می‌کنم احتمالن اخراج «نگار مرتضوی» از صدای آمریکا بی‌ربط با شکل و شمایلش نیست. 
عکس پروفایل فیسبوک نگار مرتضوی
در هنگام اخراجش از صدای آمریکا
از تنها جذابیت‌های صدای آمریکا٬ حضور جون‌هایی مثل نگار مرتضوی و کامبیز حسینی و سامان اربابی و آرش سیگارچی و... بود که یکی یکی دارن اخراج‌شون می‌کنن. این جوون‌ها خیلی شبیه به من و شما هستن. لهجه‌شون٬ فکر کردن‌شون٬ حساسیت‌هاشون٬ تکیه‌کلام‌هاشون و... برای همین هم هست که جذاب‌ان. شاید درست‌تر باشه که بگم اونها «شبیه» ما نیستند. بلکه «از» خود ما هستن. 
حالا صدای آمریکا دوباره یک مجری جوون دیگه‌ را اخراج کرده و از نظر من دلیلش اینه که اونها نمی‌تونن با «ما» کار کنن. وگرنه چرا تعداد جوون‌های موفقی که اخراج می‌شن بیشتر از دیگرانه. 
نگار اینقدر شبیه ما هست که حتی در پروفایل فیسبوک‌ش گهگاه عکس‌های با روسری میذاره. مثل خیلی از دخترهایی که در ایران زندگی می‌کنن٬ اون هم سال‌های زیادی از زندگی و جوونی خودش را در ایران گذرونده. این حرکتش از نظر من تظاهر توخالی نیست. چون هرکسی می‌دونه که اینطور تظاهرها چه هزینه‌هایی در جامعه‌ی ایرانی‌های خارج از کشور داره. بویژه هر جا که طیف سلطنت‌طلب‌ها بیشتر باشن این هزینه‌ها بالاتر می‌ره. کسانی که نه در دوره‌ی حکومت‌شون و نه بعدش به هیچ وجه تاب تحمل سبک‌های دیگری از زندگی ایرانی را نداشتن و ندارن. اونها نمی‌تونن دیگران را ببینن. درست همونطوری که در دوران حکومت‌شون بقیه‌ی ایرانی‌ها را ندیدن و برای همین مردم به درستی علیه‌شون انقلاب کردن و سرنگون‌شون کردن. حالا هم هرجا که چگالی سلطنت‌طلب‌ها بالا بره همین آشه و همین کاسه. یعنی اونها آدم‌هایی که مثل خودشون نباشن را یا نمی‌بینن٬ یا اگر اینقدر برجسته باشن که نشه ندیدشون٬ حذفش می‌کنن. حالا اون آدم می‌خواد چپ باشه٬ لیبرال باشه٬ مسلمون باشه٬ اصلاح‌طلب باشه٬ سبز باشه... هرچی که باشه ولی به سبک زندگی اونها شبیه نباشه باهاش کج‌خلقی می‌کنن.
شایعه‌هایی هست که می‌گه مجری‌های قبلی برنامه‌ی روی خط (از معدود برنامه‌های قابل تحمل صدای آمریکا) را برای این اخراج کردن که این برنامه مردم را به مشارکت سیاسی تشویق می‌کرده. حالا این مشارکت سیاسی می‌تونه شرکت در انتخابات باشه یا حمایت از جنبش سبز و اعتراض فعالانه در جامعه‌ی ایران. اما به نظرم علاوه‌ برا این دلیل‌ها (که احتمالن درست هم هستن) یک دلیل دیگه هم برای اخراج هست و اون همین ظاهر و منش نگار مرتضوی هست. تا اونجایی که من تجربه کردم٬ این تیپ خاصی از سلطنت‌طلب‌ها وجود دارن که حتی  حضور بی‌اثر «دیگران» را نمی‌تونن تحمل کنن و مثلن اگر یک دختر فقط برای یادآوری خاطرات٬ نوستالژی و یا بدون هیچ دلیل خاصی و فقط و فقط بخاطر حال و هوای شخصیش عکسی با روسری از خودش منتشر کنه یا اینکه یک پسر ریش بذاره یا چفیه دور گردنش بندازه٬ اونها کهیر می‌زنن و تمام تلاش‌شون را برای دوری از این آدم بکار می‌بندن. از نظر اونها٬ یک دختر باید کت و دامن یا کت و شلوار زنونه بپوشه و موهاش را هم مثل یک خانوم موقر و یک بانوی ایرانی آرایش کنه. یک پسر ایرانی هم حتمن باید با کت و شلوار و کراوات در جمع‌های رسمی ظاهر بشه. وگرنه آدم بافرهنگی نیست و آدم‌های بی‌فرهنگ هم اصلن آدم نیستن. 
من این حرف‌ها را همینطوری نمی‌گم. بلکه دارم یک پژوهش کوچیک درسی درباره‌ی دلیل‌های انقلاب ایران انجام می‌دم و از نظر من در بین چند علتی که دست به دست هم دادن تا مردم را برای انقلاب قانع کنن٬ یکیش همین «ندیده»  گرفته شدن اونها از سوی دستگاه فرهنگی شاه و اطرافیانش بود و به نظرم این یک واگیر بین سلطنت‌طلب‌ها هست که گویا تا حالا درمان نشده.

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

, ,

نقش غرضی در انتخابات چیست؟

+ساما در گوگل+ نوشته است:
غرضی چه می کند؟
یک احتمال خوشبینانه
غرضی آدم ساده ای نیست. ما او را به عنوان شوخی شورای نگهبان می شناسیم. نگاهمان به او نگاهی طنزآلود است. اما من به نقشی که غرضی بازی می کند کمی خوشبینم
غرضی خودش می داند که رای ندارد. اگر رای داشته باشد، کسانی است که میخواهند شناسنامه شان مهر بخورد یا کسانی که می خواهند رای سفید دهند، روزهای آخر رایها به سمت کسانی می رود که احتمال پیروزی شان بیشتر است. ما معمولا درون خودمان کسی را انتخاب می کنیم که شکست نخورد. یکی از دلایلی که محسن رضایی رای ندارد با آنکه همیشه دستش پر از برنامه است؛ همین است که کسی روزهای آخر او را پیروز نمی داند. بگذریم..
غرضی می داند که رای ندارد. برای همین هم تلاش خاصی نمی کند. ستاد ندارد. حتی تیم ندارد. خودش است و خودش. آنچه تا الان من دیده ام این است که نمی خواهد خودش را سیاست زده کند، اما می خواهد با همه فرصتی که دارد، بخشی از درد مردم را فریاد بزند. وقتی به شوخی در توضیح عکس معدن می گوید حتما صاحبش چک برگشتی دارد و الان در زندان است و زن و بچه اش آواره اند ... وقتی توی همه جواب هاش با لبخندی آگاهانه تورم تورم می کند، من خیال می کنم می خواهد از این فرصت استفاده کند و به عنوان یک شهروند معمولی دردهای جامعه را بگوید. خودش هم می داند که رای ندارد. پس نیازی نیست قلمبه سلمبه حرف بزند. نیازی نیست از یارانه سبز و آزادسازی ظرفیت و فرصت صد روزه و ... سخن بگوید.   ...
پ ن: شبکه‌های اجتماعی آنلاين علاوه بر همه‌ی خوبی‌هایی که دارند،  یک ضعف خیلی مهم دارند و آن هم بسته بودن آنهاست.  یعنی اینکه چیزی که در فیسبوک نوشته می‌شود در حلقه‌ی محدودی از فیسبو‌کی‌ها می‌چرخد و بعید است که به بیرون از آن راه پیدا کند.  در مورد گوگل+ هم ماجرا همین است.  برای هم من تصمیم گرفتم بعضی از این نوشته‌های خوب را در وبلاگم بازنشر کنم تا شاید بیرون از آن حلقه‌های بسته هم دیده شوند یا احتمال دیده شدن‌شان افزایش یابد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

, ,

خوابِ روشنفکری

دیشب خواب پیچیده و عجیبی دیدم.  در یک بخش ازخواب، دیدم در جمعی هستم که تعدادی از اندیشمندان ایرانی هم اونجا هستند.  یکی از فیلسوفان روشنفکر خیلی محترم و البته پیشکسوت هم در جمع بود. از من پرسید چه کارا داری می‌کنی؟ گفتم  «دارم جزوه‌های برخی از درس‌هام را  بازنویسی و به فارسی ترجمه می‌کنم تا بعدش به صورت رایگان و همگانی منتشر کنم.» مکثی کرد و گفت: «چه کاریه خب! انتظار داشتم کار جدی تری انجام بدی!» منم چشمام رُ تو چشاش انداختم و گفتم  «می‌خوام اینا رُ منتشر کنم تا سم و زهر اندیشه‌های بی‌خاصیتی که شما تو کله‌ی ما کردین را بیرون بکشم.  اندیشه‌هایی که از جامعه‌ی ما و بویژه هم نسل‌های من ارزش‌زدایی کرد و روح کنش‌گری و سازندگی را در ما کشت. تفسیرهایی که ما رُ به سمت خمودگی و پوچ‌گرایی و غز زدن‌های مدام ولی بی‌خاصیت کشوند. اندیشه‌هایی که ما رُ از تاثیر گذاشتن در سرنوشت خودمون دور و غافل کرد.»
...
نکته اینکه هروقت روی زمین می‌خوابم، خواب‌هایی می‌بینم که بعدش من رُ به فکر فرو می‌برن. آیا رابطه‌ای هست بین رو زمین خوابیدن یا روی تخت نخوابیدن و خواب‌دیدن؟
, ,

برای ارزیابی اعراض‌ها رفته بودیم که...

*یکی از دوستان در فیسبوک‌اش نوشته:‌
واقعا رفته بودیم برای ارزیابی وضع, یعنی شاید همین بود که حواسمون خیلی به اتفاقهای احتمالی نبود و فکر می کردیم ما که کاری به کسی نداریم, قرار هم نیست بریم تو جمعیت...داشتم کنار خیابون چیز می نوشتم و یادداشت بر می داشتم که عین سگ کتک خوردیم. با باتوم برقی زدند پشت من, من و لپ تاپم ولو شدیم...افتادم به استفراغ...خودم رو به زور کشیدم کنار جوب رو کردم به دوستم گفتم برو من حتی نمی تونم پاشم, گفتم برو دست کم یکیمون بتونه به خونواده ها بگه چی شده...قیچی شده بودیم بدفرم...تنها مونده بودیم اون وسط. من دو تا دستمو گرفته بودم کنار جو و پشت هم عق می زدم, دوستم نشست کنارم زد پشتم : تو هیچی نگو!!!. همونجور که داشتم معده و روده رو بالا می آوردم. پاهای دو تا بسیجی رو دیدم با باتوم که آیزون بود از دست یکیشون.دستمو گذاشتم رو معده ام و دوباره عق زدم. بسیجی فریاد زد: هووووووووی! چته! باتوم خوردی؟...تنم لرزید. توی دلم گفتم تموم شد. دوستم با آرامش با لهجه غلیظ خراسانی گفت: نه حاجی! دختر خاله مه!چهار ماهه حامله اس(اینجاشو زمزمه وار گفت که مثلا من خجالت نکشم) از ده اومدیم واسه بچه لباس بخریم, حالیش نیست که! هی می خاد لباس بخره...سواد حسابی نداره! حالیش نیس!. نمی دونستیم اینجوریه خیابون! واسه چی تلفیزیون نمی گه حاجی؟. بعد هم لگدی نثار پای من کرد- مو نِمدُنُم دو رو دیرتر رخت بخری, بچه ات لخت مِمانه؟...بسیجی ها تنها راه امن تا میدان انقلاب را نشانمان دادند...

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

, , , , , , , , , ,

مناظره نبود؛ نامزدها را بازجوییِ تحقیرآمیز کردند


صحنه چیزی نبود جز گسترشِ منطقِ بازجویی٬ جلوی دوربین تلویزیون. از این عریان‌تر نمی‌شد.
نامزدهایی که به قول عارف٬ رییس‌جمهورهای بالقوه‌ی کشور هستند را به خط کردند و از آنها درباره‌ی چیزهایی که در پس ذهن‌شان می‌گذرد پرسیدند. مگر در بازجویی غیر از این می‌کنند؟ از تو می‌خواهد که  درباره‌ی خصوصی‌ترین چیزهایت حرف بزنی. از تو می‌خواهند نظرت را درباره‌ی تک تک نزدیکانت بنویسی. اعتقادادهایت را با آقای بازجو درمیان بگذاری و برایش توضیح بدهی که چرا اینطوری یا آنطوری فکر می‌کنی. مجری (بازجو) حتی پاسخ‌هایی که باید بدهی را هم تعیین می‌کند و وقتی کسی از او می‌پرسد که چرا این‌ها را می‌پرسی٬ با اعتماد به نفس مثال زدنی‌اش پاسخ می‌دهد: ما می‌دانیم این پرسش‌‌ها و پاسخ‌ها درست هستند. این‌ها طراحی شده‌اند و شما باید به آنها پاسخ بدهید. بازجو هم البته کاری شبیه همین می‌کند. هنگامی که چیزی می‌پرسد٬ به تو مجال پاسخ‌گویی نمی‌دهد. بلکه بلافاصله پاسخ خودش را در برابرت می‌گذارد و از تو می‌خواهد موضعت را در برابر آن روشن کنی. خب در مناظره‌ی دیروز هم همین رخ داد. وای بر ما.
کامل کننده‌ی این سیرک٬ آن آقایی بود که بی‌سر و صدا بغل‌دست آقای بازجو (مجری) نشسته بود. گفتند که او نماینده‌ی بزرگترهاست که بر همه چیز نظارت می‌کند؛ حتی بر آقای مجری (بازجو). شاید بعضی‌ها در بازجوهاشان به این تجربه برخورده‌اند که شاهد یا متوجه حضور کسی باشند که در ظاهر هیچ نقشی در بازجویی (مناظره) ندارد. نه حرفی می‌زند٬ نه واکنشی نشان می‌دهد و نه تو می‌دانی که اصلن این آدم کیست؟ اما ترس حضورش همیشه بر صحنه‌ی مناظره (بازجویی) سایه انداخته است.
 این است نتیجه‌ی حاکم شدن نیروهای اطلاعاتی و امنیتی بر مملکت.

اما نکته‌ی جالب - و البته تلخ- را می‌توان آنجا دید که سیرک به جاهای حساس‌اش می‌رسد. آنجایی که بازجوی مسابقه‌ی هفته کارت‌هایش را  درمی‌آورد و آزمونِ با گزینه‌های محدود را می‌آغازد. آنجایی که محمدرضا عارف برمی‌آشوبد و مجری را به پرسش می‌گیرد. آنجاست که می‌توانیم دیگر نامزدها را بهتر بفهمیم. عارف با صحنه ناآشناست. گویا کمتر در چنین شرایط ذلت‌باری قرار گرفته است و تاب تحملش را ندارد. برمی‌آشوبد. رضایی کمی همراهی‌اش می‌کند و روحانی هم با غلظت کمتری همین کار را می‌کند. پرسش اصلی این نیست که چرا آنها چنین کردند. چرا که هرکس که نفسی سالم و عزیز داشته باشد غیر از این نمی‌کند. پرسش آنجاست که چرا دیگران واکنشی نشان ندادند؟

از نظر من به این دلیل که آنها در طول زندگی‌ سیاسی‌شان بارها و بارها در چنین موقعیتی قرار گرفته‌اند و «آموخته» شده‌اند و هرکدام‌شان از پیش تاکتیک‌های روبرو شدن با موقعیت «ذلت و خفت و خواری» را بلد هستند. حداد و ولایتی که ککشان هم نگزیده است و قالیباف هم خودش را کاملن به نفهمی زده است. جلیلی هم که در حال «مقاومت» در برابر توسری‌ای است که گویا راه حل کنار آمدن با آن را خوب بلد است. بنده خدا غرضی هم که از بیخ بی‌حس است. فقط آن سه تا هستند که کمی دردشان آمده است.

اگر یک پاره خط بکشیم و نامزدهای تحقیر شده را روی آن پچینیم٬ به نتیجه‌ی شگفت‌انگیزی برمی‌خوریم. از راست اگر شروع کنیم اینطور می‌شود.
 ۱- حداد و ولایتی: از یک نسل هستند و نزدیک‌ترین کاندیدها به آیت‌الله خامنه‌ای‌ می‌باشند.
 ۲- قالیباف و جلیلی: آنها هم از یک نسل هستند و البته مدت‌هاست که در ربودن گوی تملق و چاپلوسی از آیت‌الله خامنه‌ای باهم رقابت می‌کنند.
 ۳- غرضی: از محافظه‌کارانِ کهنه‌کار که پیر جمع است. او در زمان دیگری زندگی می‌کند و البته در درگاه آیت‌الله خامنه‌ای جزو مقربان است.
 ۴- رضایی: هم‌نسل قالیباف و جلیلی٬ اما از سال ۷۶ که از فرماندهی سپاه کناره گرفتانده شد٬ فاصله‌اش با آیت‌الله خامنه‌ای بیشتر و بیشتر شد.
 ۵- روحانی که: از ابتدا در کنار هاشمی رفسنجانی بال و پر گرفته است و بواسطه‌ی پست‌هایی حساسی که داشته است٬ کمتر رابطه‌ی شخصی با آیت‌الله خامنه‌ای داشته و بیشتر در چهارچوب بوروکراتیک با وی در ارتباط بوده است.
 و ۶- عارف: که هیچ صنمی با آیت‌الله خامنه‌ای نداشته و حتی کمترین رابطه‌ و نزدیکی‌ها را با بیت و دربار رهبر ایران داشته است. حتی رابطه‌های دور خانوادگی هم باعث نشده است که نزدیکی سامانمندی با وی پیدا کند و به درگاهش راه پیدا کند.
 حالا می‌توانیم بگوییم که هرچه آن هشت نفر٬ به مرکز هسته‌ی قدرتِ حاکمیت نزدیک‌تر بودند٬ انقیاد یافته‌تر٬ خوگرفته‌تر و آشناتر با این صحنه برخورد کردند و برعکس٬ هرچه از آن هسته دورتر بودند٬ معترض‌تر٬ برآشفته‌تر و ناآشناتر نشان دادند. به همین دلیل بود که حداد و ولایتی تقریبن هیچ تغییری پیش و پس از آغاز رسمیِ بازجویی نداشتند٬ قالیباف و جلیلی هرکدام به سرعت با ماجرا خو گرفتند. رضایی و روحانی هم اعتراض‌های رقیقی کردند و عارف که تهِ پاره‌خط جا‌ می‌گیرد٬ برآشفت.

بی‌شک در آینده‌ای نه چندان دور در برگ‌های تاریخ خواهند نوشت که روزگاری در ایران٬ نامزدهای ریاست‌جمهوری را به خط کردند و از آنها آزمون تستی گرفتند و ازشان خواستند تا نظر شخصی‌شان درباره‌ی عکس‌هایی بی‌ربط را به زبان آورند. بی‌شک این صحنه‌ها در کنار دادگاه‌های استالینیستی در تاریخ نام‌برده خواهد شد و پژوهش‌گران درباره‌‌اش برگ‌ها خواهند نوشت. اما به همان میزان که روس‌ها خشن هستند و ایرانی‌ها لطیف٬ شکل و ریختِ دادگاه‌های ایرانی پیچیده‌تر٬ شاعرانه‌تر و صد البته به‌روز و مدرن‌تر بود.
وای بر ما.

*بازیِ تلخ و طنز تاریخ است که این رخداد با سالمرگ هاله سحابی هم‌زمان می‌شود. هم‌او که مینو مرتاضی در پای پیکرش با چشم گریان می‌گفت: ما سنگ می‌شیم... زنهای بی‌خاطره... بی‌حافظه... بی‌آرزو... ما سنگ می‌شیم... سنگ می‌شیم