۱۳۹۳ اسفند ۹, شنبه

, ,

داعش موصل ؛ داعش مشهد

داعش موصل
یکی دو روز است که در خبرها می‌خوانیم که داعشیان شام و عراق به جان میراث تاریخی سرزمین میان رودان (بین النهرین) افتاده‌اند و با تیشه و تبر مجسمه‌های تاریخی و دسترنج هنری مردم آن سرزمین را نابود می‌کنند. چند پیشفرض برای فهمیدن چراییِ این کار وجود داره.
در سطح ظاهری، داعشیان شام و عراق این مجسمه‌ها را نماد بت‌پرستی می‌دانند و گویا به تقلید از پیامبر اسلام به نابودی آنها مشغول شده‌اند. حالا باید از آنها پرسید : در زمان پیامبر، عده‌ای مشرکت بودند که مجسمه‌هایی را می‌پرستیدند؛ اما امروز مگر کسی این مجسمه ها و پیکره ها را می پرستد؟ خب البته داعشیان این حرف را بهتر از هرکس دیگری می‌دانند و به نظر من دلیل اصلی نابودی میراث تاریخی موزه‌ی موصل مبارزه با شرک نیست. بلکه آنها قصد دارند با این کار به تمدن و بویژه تمدن غرب دهن کجی بکنند. تمدنی که بیشترین اهمیت را به میراث تاریخی و فرهنگی می‌دهد.  آنها می‌خواهند به غربی‌ها و غرب‌زده‌ها بگویند «شما آمدید و فرهنگِ حفظ میراث تاریخی را در منطقه‌ی ما به عنوان یک کالای شیک و لوکس جا انداختید، اما ما در یک نصف روز به جان این مجسمه‌ها افتادیم و همه‌اش را نیست و نابود کردیم.» بنابراین من باور دارم این رخداد ریشه‌ی فرهنگی دارد و نه مذهبی.



داعش مشهد
از قضا در همین روزها از برگزاری کنسرت موسیقی سنتی علیرضا قربانی در گلبهار (شهری کوچک در حومه ی مشهد) گرفته شد. بعدش آقای علم الهدی، امام جمعه ی اجباری مشهد وارد میدان شد و گفت ما هیچ گونه از موسیقی را نمی‌پسندیم و نمی گذاریم در شهر مشهد کنسرت موسیقی اجرا شود. او بهتر از هر کس می داند که به عنوان دست نشانده ی حکومت در مشهد نمی تواند علیه قانون رسمی (که نباید مخالف موازین اسلام باشد) صحبت کند. پس نمی‌گوید که با توجه به قانون جمهوری اسلامی با کنسرت مخالفت می کنیم، بلکه سلیقه ی خود و همفکرانش را، که مخالف قانون جاری کشور و سلیقه‌ی میلیون‌ها شهروند مشهدی است، به وسط می‌کشد و با زور از اجرای کنسرت جلوگیری می‌کند. 
همانطور که داعش با کوفتن میراث تاریخی میان رودان می‌خواهد حاکمیت و زور خود را به رخ دیگران بکشاند، آقای علم الهدی و همقطارانش هم همین کار را دارند می‌کنند و با محروم کردن میلیون‌ها مشهدی از هنر و فرهنگ خود، می‌خواهد حاکمیت خودش را به نمایش بگذارد.
مشهد شهری است که شعر و موسیقی و بویژه موسیقی سنتی در بن و ریشه‌ی مردم رخنه کرده است. کمتر جوانی دیده می شود که حتی برای مدت کوتاهی دست به ساز و دل به شعر نیاویخته باشد. از بهار و اخوان و عماد و شفیعی گرفته تا شجریان و مشکاتیان و نامجو و... همه از خاک خراسان برخاسته‌اند و فرزندان همین مردم‌اند. حالا آقای علم الهدی می خواهد با نگاه داعشی‌اش، ذوق فرهنگی این مردم را سرکوب کند.
همین چند روز پیش بود که سپاه مشهد به جان نقاشی های شاهنامه بر روی دیوارهای شهر افتاده بود و آنها را محو کرده بود. این درحالیست که همین آقایان به مردم فخر می فروشند که ما از داعش بهتریم و امنیت شما را در برابر آنها تامین می‌کنیم. درحالیکه محتوای کار آنها با داعش هیچ تفاوت ماهیتی‌ای ندارد. فاصله‌ی دوهزار کیلومتری مشهد تا موصل، تغییری در نگاه مردم به حاکمان ایجاد نمی‌کند. در چشم آنها، فرقی بین واعظ مشهدی و مفتی موصلی وجود ندارد. عملکرد یکی است ؛ تیشه زدن به ریشه‌ی فرهنگ مردم.  

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

, , , , ,

اگر ۲۵ بهمن نمی‌شد (۲) - تغییر شیوه‌ی زندگی سیاسی در کشور

۱- برای اینکه در یک جامعه‌ی سیاسی توازن برقرار باشد و فضای به نسبت عادلانه‌ای برقرار بماند، لازم است که توازن قوای سیاسی، به نسبت، برقرار باشد. هر اندازه هم که خوشبین باشیم و بخواهیم روی فطرت‌های نیک انسانی تکیه کنیم، اما بازهم نمی‌توانیم این مسئله را نادیده بگیریم که، دستکم در دنیای امروز، شرایط عادلانه تنها وقتی برقرار می‌شود که هیچ یک از نیروهای سیاسی حاکم بر کشور (جامعه ی سیاسی) نتواند به طور کامل قدرت را قبضه کند. یا اینکه اینقدر یکدست نباشد که بتواند از پس همه‌ی رقیبانش بر بیاید؛ یا اینکه رقیبان، هرچند تعدادشان پرشمار باشد، نتوانند با همبستگی در برابر قدرت (یا قدرت‌های) حاکم مقاومت کنند. 

۲- جریان محافظه‌کار تندروی حاکم بر کشور، همواره در تلاش بوده است تا به موقیت یکه‌تازی در کشور دست پیدا کند. اما همواره اتفاق‌هایی رخ داده که این موقیت را از آنها سلب کرده است. مقاومت نصفه و نیمه‌ی هاشمی رفسنجانی در برابر آنها، روی کار آمدنِ ناگهانیِ سید محمد خاتمی از جمله‌ی این اتفاق‌ها بودند. با ظهور معجزه‌ی هزاره‌ی سوم، محافظه‌کاران تندرو گمان بردند که آن موقیت طلایی‌ای که سالها منتظرش بودند فرا رسیده است؛ بالاخره دولت و مجلس و قوه‌ی قضاییه به صورت کامل در دست جناح راست حاضر در حاکمیت جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته است. و به واقع هم همینطور بود. اما ای دل غافل که یکدستی،  آغازِ چنددسته‌گی‌ست. همان منطقی که پس از قبضه کردن قدرت بوسیله‌ی روحانیان مبارز و مسلمانان نزدیک به آن ها در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۶۰ ، باعث شد تا آرام آرام اختلاف‌ها بین این نیروها نمایان شود و به درگیری‌ها و تصفیه‌های شدید بیانجامد، در سال‌های پس از ۱۳۸۴ و بویژه پس از رخدادهای ۱۳۸۸ باز رخ نمود و بار دیگر این واقعیت را بر همه روشن کرد یکدستیِ قدرت آغاز همه‌ی دردسرها و برادرکشی‌هاست. قابیل وقتی به جان هابیل افتاد که رقیب دیگری در میدان نبود. 
محافظه‌کاران افراطی درحالیکه داشتند آخرین قدم‌های خود را برای یکدسی حاکمیت و به حاشیه راندن همه‌ی جایگزین‌ها (آلترناتیوها) و سرکوب تمامیِ رقیب‌های احتمالی برمی‌داشتند، به ناگاه و غافلگریانه با جبهه‌ای نیرومند و گسترده رودررو شدند. آنها نتوانستند (و نمی‌توانستند) از پس این جبهه‌ی سبز بر بیایند و از همین جا بود که ناخودآگاه شکاف‌های ناپیدا اما ریشه‌دار میان آنها آشکار شدند.
  

۳- بگذریم؛ همانطور که در یادداشت پیشین آوردم، پس از رخدادهای ۱۳۸۸ قطب جدیدی در فضای سیاسی کشور بوجود آورد و چینش نیروهای سیاسی را به هم ریخت. همچنین اشاره کردم که اگر ۲۵ بهمن رخ نمی‌داد، آن نیروی جایگزین (آلترناتیو)ی که ظهور کرده بود، به محاق می‌رفت و از صحنه‌ی رقابت سیاسی حذف می‌شد. 

با توجه به مقدمه‌های بالا، بویژه اگر بند یک و بند سه را بپذیریم، خواهیم دید که حضور نیروی جایگزینی همچون جنبش سبز باعث پیشگیری از یکدستیِ کامل حاکمیت و جلوگیری از فضای سرکوب تمام عیار و تصرف سازمانیافته‌ی آزادی‌های فردی و جمعی (بیشتر از آنچه که می‌بینیم) در کشور شده است. هرچند که گروهی از کنشگران و مبارزان سیاسی،  بی‌عدالتی‌های فراوان و بی‌حدی را در این دوران دیده‌اند، اما شکاف عمیقی که جنبش سبز بر پیکره‌ی استبداد انداخت باعث شده که استبدادگران نتوانند آن «سبک و شیوه‌ی زندگی»* مورد نظرشان را بر همه‌ی کشور حاکم کنند. سبک زندگی‌ای که سرچشمه‌های نظری آن در قلم و اندیشه کسانی مثل مصباح یزدی و حسین شریعتمداری قرار دارد، همانطور که پایه های عملی آن در عملکرد جریان اعدام‌های فله‌ای و قتل‌های زنجیره‌ای نهفته است.
 جنبش سبز با ضربه‌ی سختی که بر محافظه‌کاران تندرو زده است، آنها را از مسیر خود منحرف کرده و دیر نیست که،  همچون سپاه ناپلئون در برابر روسیه، به خود-تخریبی بیش از این روی آورند و عرضه را بیش از پیش به مردم واگذار کنند.

پانوشت :
* میرحسین موسوی از همان آغاز بر این عقیده بود که مسئله‌هایی که در جریان انتخابات ۱۳۸۸ بوجود آمد فقط محدود به یک تغییر یا عدم تغییر یک دولت نمی‌شود. بلکه از نظر او این روند «روش جدیدی از زندگی سیاسی است که دارد بر کشور ما تحمیل می شود» (کتاب صدای مردم؛ فصل دوم؛ بیانیه ی دوم)
او همچنین در بیانیه‌ی پنجم به صورت روشن‌تری این مضمون را تکرار می‌کند و می‌گوید «اینجانب چون به صحنه می‌نگرم، آن را پرداخته شده برای اهدافی فراتر از تحمیل یک دولت ناخواسته به ملت، که تحمیل نوع جدیدی از زندگی سیاسی بر کشور می‌بینم.» (کتاب صدای مردم؛ فصل دوم؛ بیانیه ی پنجم)

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

, ,

اگر ۲۵ بهمن نمی‌شد (۱) ـ

امروز پس از گذشت ۴ سال از رخداد ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ باید از خودمان بپرسیم اهمیت این اتفاق، یعنی حضور مردم در خیابان پس از یک سال سکوت و ابهام، چه بود؟

در این مجموعه یادداشت می‌خواهم تأثیر رخداد ۲۵ بهمن را در سه سطح بررسی کنم. 



۱- در سطح مردمی و کنشگران جنبش سبز، 
نباید فراموش کنیم که پس از ماجرای اسب تروای بهمن ۱۳۸۸، بسیاری از هواداران جنبش سبز با ابهام‌های بسیاری در مورد چگونگیِ ادامه‌ی جنبش روبرو شدیم. اینکه آیا دیگر جنبشی وجود دارد یا نه. بویژه پس از لغو راهپیمایی اولین سالگرد انتخابات ۸۸ توسط موسوی و کروبی، به این علت که حاکمیت به صورت علنی و هم به صورت خصوصی تهدید به کشتار مردم کرده بود، این تردیدها بیشتر شد. آهسته آهسته ابتکار عملی که تا آن زمان در دستان جنبش سبز بود ناپدید شده بود. همه می پرسیدیم آیا هنوز «ما»ی سبز وجود دارد یا نه؟ آیا هویت جدیدی که در فضای سیاسی و اجتماعی ایران بوجود آمده و رسمیت یافته بود، از بین رفته و تمام امیدهایی که با آن ایجاد شده بودند، رنگ باخته؟
یک سال با این ابهام ها و بیم ها سپری شد تا اینکه نوبت به ۲۵ خرداد رسید و آنچه که می‌دانم می‌دانید رخ داد. نتیجه‌ی آن رخداد این بود که اعتماد به نفس از دست رفته، با قدرت و ظرفیت بسیار بیشتری بازگشت و خط بطلانی بر ابهام‌های درونی و القاهای بیرونی کشید.
 ۲۵ بهمن مانند پایانِ دوران کوتاه غیبت والدین برای کودک بود. بسیاری از روانشاسان باور دارند که تکرارِ روندِ غیبت و بازگشت والدین نقش تعیین کننده‌ای در تقویت اعتماد به نفس و همچنین اعتماد اجتماعی دارد. در پژوهشی روانشناختی در همین زمینه که آنتونی گیدنز در کتاب «تجدد و تشخص» به آن اشاره می‌کند، رابطه مستقیم این پدیده با توسعه‌ی اعتماد در فرد مورد بررسی قرار می گیرد و تاثیر آن در اعتماد به نفس فردی و اعتماد در عرصه‌ی اجتماعی را نشان می‌دهد. بدین صورت که آن دسته از افراد که در دوران کودکی‌شان چرخه‌ی حضور و عدم حضور والدین را به صورت مداوم تجربه کرده‌اند، در جوانی و بزرگسالی به افرادی با اعتماد به نفس بیشتر تبدیل می شوند. همچنین اعتماد اجتماعی آنها نیز تقویت می‌گردد. زیرا آن‌ها با مشاهده‌ی مداومِ حضور و غیب والدین، بدین نکته پی می‌برند که اجسام و پدیده‌ها حتی اگر خارج از محدوده‌ی دید ما باشند و ما آنها را نبینیم، اما بازهم وجود دارند. پس از اگر پدر و مادر من غایب هستند، می دانم که آنها نابود نشده‌اند و به زودی بازخواهند گشت. و یا اینکه اگر اسباب بازی‌ام را از من بگیرند، مضطرب نمی شوم، چون می‌دانم که چند ساعت بعد یا شاید فردا یا پسفردا دوباره آن را خواهم دید. چنین افرادی همانطور که اشاره کردم، در بزرگسالی آدم های با اعتماد به نفس می‌شوند و در موقعیت‌های اجتماعی هم موفق‌تر از آب در می آیند.

اگر ۲۵ بهمن رخ نمی داد، و یا اینکه در همان دوره‌ی زمانی اتفاقی مشابه به وقوع نمی‌پیوست، سبزها به این باور قطعی می‌رسیدند که همه چیز پایان یافته و دیگر از «ما»یی که قرار است جنبشی برای تغییر باشد خبری نیست. اما حضور قدرتمند و غیرمنتظره‌ی مردم در کنار هم، همان نقشی را بازی کرد که بازگشت پدر و مادر در پایان یک روز غیبت برای کودک دارد. ما فهمیدیم که اگر حتی مدت‌ها از صحنه‌ی عمومی غایب باشیم، اما نابود نشده‌ایم، بلکه به زودی به صحنه برخواهیم گشت. ما مطمئن شدیم که این «ما» وجود و حضور واقعی دارد، هرچند که شاید مدت‌ها نتوانیم آن را ببینیم و لمس کنیم. ما فهمیدیم که هر از چندگاهی می‌توانیم با نشانه‌هایی هرچند کوچک، حضور آن «ما»ی بزرگ را دریابیم. با راهپیمایی سکوت، با کمک به زلزله‌زده‌گان، با اهدای خون، با آب بازی، با بردن اسکار، و با حضور اعتراضی در فلان انتخابات و فلان موسم سیاسی. 

به همین جهت، فداکاری و موقعیت شناسی بی‌نظیر میرحسین موسوی و مهدی کروبی نقشی بس مهم در زنده نگه داشتن این سرمایه‌ی بزرگ اجتماعی و ملی دارد؛ همچنین فداکاری آن افرادی که دانسته و آگاهانه دست به خطر زدند. هرگز آخرین نوشته‌ی محمد مختاری در فیسبوک‌اش را فراموش نمی‌کنیم. یادداشت و وصیتی که نه یک واکنش هیجانی، بلکه نشان دهنده‌ی استقبالِ آگاهانه و فداکارانه از خطر بود. (همینطور بسیاری دیگر از دوستانمان.) هرگز نوشته‌ی فیسبوکی آن دختر آشنا را در شب ۲۵ بهمن فراموش نمی‌کنم : «من پارچه‌ی سبزم را به دست محکم می‌کنم، و او اسلحه‌اش را آماده می‌کند. دیدار به فردا.» آنها می‌دانستند و می‌دانند که برای زنده نگه‌داشتنِ امید به تغییر و پیشرفت، باید شجاع بود کرد. باید فداکاری کرد تا راه سبز امید و اصلاح زنده بماند. 

۲۵ بهمن ناجی امیدهای بخش زیادی مردم برای تغییر در چهارچوب حرکتی مستقل و متکی بر اراده‌ی مردم بود. اتفاقی که چشم‌انداز ایجاد تغییرات سیاسی با تکیه بر اراده‌ی مردم را همچنان زنده نگه داشت. اگر ما امروز از جنبش سبز و حتی اصلاحات حرف می زنیم، باید بدانیم که بدون ۲۵ نمی‌توانستیم حتی به چنین راهبردهایی فکر کنیم. بدون ۲۵ بهمن همه چیز تمام می‌شد. دیگر نیروی اجتماعی و مردمی‌ای برای اعمال تغییر و اصلاح وجود نمی‌داشت. دیگر امیدی به چنین راهی نبود و نمادهای اصلی این راه، از جمله موسوی و کروبی و خاتمی و... ، هرچند که در تاریخ ایران به عنوان سیاستمدارانی خوشنام باقی می‌ماندند، اما اعتبار سیاسی خود را از دست می‌دادند؛ و در نتیجه، اگر ۲۵ بهمن رخ نمی‌داد، امروز بیش از هر زمانی امیدها به نیروهایی وابسته و غیردموکراتیک دوخته می‌شد. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

, , ,

رابطه‌ی تاریخ، آیت‌الله خمینی، و انقلاب

۱-
 تولستوی عقیده دارد بزرگانِ تاریخ در واقع زایده‌هایی بر آن (یعنی بر تاریخ) هستند. جریان اصلی تاریخ را بدون آنها بهتر می‌شود فهمید. اگر فکر کنیم این رهبران بوده‌اند که تاریخ را به اینجا رسانده‌اند راه به خطا رفته‌ایم. در واقع این تاریخ بوده که رهبران را در آنجایی که ما آنها را دیده‌ایم قرار داده است. تولستوی در فراز پایانی «جنگ و صلح» می‌گوید: «افراد هرقدر مستقیم‌تر در عملیات شرکت داشته باشند کمتر می‌توانند فرمان بدهند و شمارشان بیشتر است و هرقدر کمتر و از فاصله‌ای دورتر و باواسطه‌ی مهره‌های بیشتری در عملیات شرکت داشته باشند، بیشتر قدرت فرمان دارند و عده شان کمتر است. ... فرماندهان به اعتبار همان مقام فرماندهی‌شان کمترین سهم را در وقوع واقعه بر عده دارند و کارشان منحصرا در راستای فرماندهی متمرکز است.»

 تمام حرف نویسنده‌ی بزرگ روس این است که تاریخ به دست تک-شخصیت‌ها ساخته نمی‌شود. بلکه تاریخ مجموعه‌ای از عامل‌های پیچیده است که جزییات آن قابل فهم نیستند. ما تنها همینقدر می‌دانیم که اراده ی تک تک افراد جامعه جایی از تاریخ باهم تلاقی پیدا می کند و رخدادها اینگونه رقم می خورند. او شخصیت ها و رهبران بزرگ تاریخ را مجریان بی اختیار این اراده می‌داند. آنها تا هنگامی که در سر راه این اراده‌ی تاریخی قرار گرفته باشند، می‌توانند نقش خود را خوب بازی کنند. اما به محض اینکه این لحظه و زمان به پایان برسد، تاریخِ مصرف این و آن شخصت نیز به پایان می‌رسد و شخصیت و رهبر بزرگ با همه‌ی افتخارهایش به تاریخ می‌پیوندد. 
تولستوی، ناپلئون را بهترین نمونه برای این نظریه‌اش می‌یابد. او می‌کوشد تا نشان بدهد که قهرمان فرانسوی (که حتی فرانسوی هم نبود) چطور بر سر جریان تاریخ قرار گرفت و از هیچ به همه چیز رسید و سرانجام به هیچ بازگشت. تولستوی در برابر ناپلئون، کوتوزف را قرار می دهد. فرمانده‌ای که لشکر روسیه را در برابر غربی‌ها فرماندهی می کرد و از نظر تولستوی، آن ژنرال کهنه کار روس منطق تاریخ را دریافته بود و به نقش خود در آن لحظه‌ی حساس تاریخ آگاه بود و به سبب همین آگاهی توانست نقش خود را به خوبی به پایان برساند.


۲-
من تا حدود زیادی این نگاه تولستوی را قبول دارم. بااینحال خواندن تاریخ به ما درس‌های دیگری نیز می‌دهد. از جمله اینکه باورمند بودن به یک ایده، و حرکت در راستای آن و حتی حرکت به سوی آن، از بخت و شانس بسیار بیشتری برای قرار گرفتن در مسیر بخت تاریخ برخوردار است. حرکت آیت‌الله سید روح‌الله خمینی شاید از بهترین نمونه‌های این واقعیت باشد. همانطور که در یادداشت دیگری اشاره کردم، حرکت وی درسهای بسیاری می‌تواند برای جامعه‌ی ایران داشته باشد که متاسفانه به دلیل ها و انگیزه های گوناگون، کمتر نگاه پژوهشیِ بی‌غرضی روی آن انجام گرفته است.

از یک جایی، دقیقا از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، آیت الله خمینی در جایگاه رهبر نخستین حرکت بزرگ، توده‌ای و فراگیرِ براندازانه علیه رژیم شاهنشاهی قرار می‌گیرد. به رغم اینکه تا آن زمان او خودش هرگز چنین ایده‌ای را دنبال نمی‌کرد، اما حرکتی که او و دیگر جریان های مبارز آغاز کرده بودند (بعلاوه‌ی بسیاری از رخدادهای دیگر از جمله استبداد سنگین شاه و سرکوب و تحقیر همه‌ی قشرهای جامعه) به جایی رسید که دیگر از براندازی و سرنگونی محمدرضا پهلوی گریزی نبود. از خرداد ۱۳۴۲ به بعد تاریخ ایران وارد مرحله‌ای متفاوت شد. برخی از نیروها ایت تقییر فاز را درک کردند وبرخی دیگر متوجه آن نشدند. در مرحله‌ی جدید، مردم عادی که اکثرشان دیندار بودند وارد چرخه‌ی مبارزه برای سرنگونی شاه شدند. چرخه و حلقه‌ای که تا پیش از آن در انحصار بخشی از نخبه گان تحصیل‌کرده بود. سید روح‌الله خمینی در مرکز این چرخه قرار گرفت و در فضای جدید، جای خالی محمد مصدق را پر کرد.


۳-
 بسیاری از جریان‌های سیاسی علاقه دارند بگویند که آیت‌الله خمینی تا سال ۵۶ نقش چندانی در مبارزه نداشت و پس از آن تاریخ بود که وارد قطار انقلاب شد. ( دستگاه تبلیغاتی جریان حاکم هم با سانسور هوشمنوانه‌ی این برهه از زندگی سیاسی آیت‌الله خمینی به این ماجرا کمک می‌کند.) تعبیر بالا از یک لحاظ درست است و از یک لحاظ نادرست. درستی آن به همان نگاهی که از تولستوی نقل کردم بر می‌گردد. یعنی نه تنها آیت‌الله خمینی، بلکه هیچ کس و جریان دیگری را هم نمی‌توان به عنوان رهبر و سازنده‌ی آن انقلاب بزرگ معرفی کرد. چرخ های تاریخ خیلی پیشتر از آن و به دلیل‌های فراوان و چندگانه به سوی این تغییر بزرگ به حرکت درآمده بودند.
اما تعبیر مخالفان نقش آیت الله‌خمینی از یک لحاظ دیگر نادرست و نامعتبر است. واقعیت‌های پرشمار تاریخی‌ای وجود دارند که به ما نشان می‌دهند که آیت‌الله خمینی و همراهانش از مدت ها پیش در حال آماده‌سازی خود برای به‌واقعیت درآوردنِ رویای خود بودند. همان خواست و اراده‌ای که در سال ۱۳۵۷ به واقعیت می‌پیوندد.


نمونه ی شماره‌ی یک :
با نگاه به موضع‌های سازمان مجاهدین خلق، به عنوان یکی از نخستین نیروهای سازماندهی‌شده برای براندازی، می‌بینیم که آنها خرداد ۱۳۴۲ را نقطه‌ی عطف برای تغییر گفتمان مبارزه می‌دانند. نکته‌ای که دیگر نیروهای مبارز هم بر سر آن توافق داشتند. بااینحال موسسان سازمان مجاهدین خلق به این حد اکتفا نمی‌کنند و آیت‌الله خمینی را به عنوان رهبر مبارزه برمی‌شمارند. چه در سندهای نوشتاری و چه در دفاعیه های دادگاهی آنها به وفور به این نکته بر می خوریم. از جمله در نشریه‌ی مجاهد در شهریور ۱۳۵۱ می‌خوانیم : « آیت‌الله خمینی، که از سال ۴۲ در تبعید به سر می‌برد، اکنون مهمترین مخالف رژیم است.»


نمونه ی شماره دو:
انجمن های اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا، از نیروهای فعال سیاسی به شمار می‌آمدند. بسیاری سران این جریان بعدها به سران انقلاب (و بعدها مخالف و معارض نظام حاکم پس از انقلاب) تبدیل شدند. آنها از ابتدای تشکیل، یعنی سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۳۴۰ رونوشت نخستین بیانیه‌های خود را به دو رهبر بزرگ مبارزان و معارضان می‌فرستادند: محمد مصدق و روح الله خمینی. به نظر کنفدراسیون دانشجویان هم پیش از انشعاب چنین عملی را انجام داده یا دست‌کم نامه‌نگاری‌هایی انجام داده است. اما نسبت به صحت آن اطمینان قطعی ندارم.


نمونه ی شماره ی سه:
آیت‌الله خمینی از همان آخرهای دهه‌ی ۱۳۴۰ تصمیم به براندازی نظام شاهنشاهی گرفته بود و این تصمیم را در سالهای ۴۷ و ۴۸ با نزدیکان خود درمیان می‌گذارد. او در دیدار با نزدیکان خود، کسانیکه ۱۰ سال بعد سران جمهوری اسلامی ایران می شوند، می گوید:
«شما این افسردگی را از خود دور کنید و برنامه و روش تبلیغات خودتان را تکمیل نمائید، ... و تصمیم به تشکیل حکومت اسلامی بگیرید و در این راه پیشقدم شوید و دست به‌دست هم و مردم مبارز و آزادیخواه بدهید، حکومت اسلام قطعا برقرار خواهد شد. به خودتان اعتماد داشته باشید. شما که این قدرت  جرات و تدبیر را دارید که برای آزادی و استقلال ملت مبارزه می کنید، شما که توانسته‌اید مردم را بیدار کنید و به مبارزه وادار کنید، و دستگاه استعمار و استبداد را به لرزه درآورید، روز به روز بیشتر تجربه می‌آموزید و تدبیر و لیاقت شما در کارهای اجتماعی بیشتر می‌شود.»[۱] ـ


۴-
تولستوی می‌گوید: «برای اینکه فرمانی به یقین اجرا شود، لازم است که فرمانده فرمانی بدهد که اجرا شدنی باشد ... در برابر هر فرمان اجراشده‌ای، همیشه فرمان‌های اجراناشده ی بسیاری وجود دارند.»[۲] ـ
هردوی این جمله ها حقیقتی واحد را شکل می‌دهند. به نظر می‌رسد امام خمینی توانست بارها و بارها «آن فرمانی که اجراشدنی باشد» را بدهد و خود را به عنوان رهبری که مردم خودشان را در آینه‌ی او می بینند، تثبیت کند. بااینحال او و بسیاری دیگر از سیاست ورزان ده‌ها و صدها برنامه و راهبرد دیگر نیز داشته‌اند که هیچکدامشان عملی نشدند و امروز کسی آن ها را به یاد ندارد.



پانوشت‌ها : 
* شاید برای بسیاری از کنشگران دوران انقلاب، این واقعیت‌ها بدیهی باشد. اما ممکن است تحلیلی متفاوت از آنچه در این یادداشت آوردم داشته باشند. اما مخاطب اصلی من هم‌نسلان خودم هستند که به همان دلیل‌هایی که در بند سوم این یادداشت به صورتی خلاصه و در یادداشتی دیگر به صورت جزئی‌تر نوشتم، کمتر با این واقعیت‌ها آشنا هستند و تصویری واژگون از جریان تاریخ مملکت‌مان دارند.


۱- ایران بین دو انقلاب، یروآند آبراهامیان / ص ۵۸۸
۲- جنگ و صلح / ترجمه‌ی سروش حبیبی / جلد چهارم / ص ۱۶۶۷

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

,

معرفی دو سایت هنری و ادبی



*این مطلب پیشتر در روح‌نامه نشریده شده است

۱- مجله‌ی اینترنتی پله  «یک وب سایت تخصصی زیر نظر کانون پژوهشی-تجسمی “پلّه”، برای هنرهای تجسمی است که  تلاش می کند نوشته هایی که نویسندگان این حوزه در مطبوعات منتشر می کنند، باز نشر و برای هنرهای تجسمی تولید محتوا کند.» به نظر می‌رسد که پله هم مثل رمان۵۱ برونن‌دادِ یک جمع است که امیدوارم در راه‌شان موفق باشند.
بخش‌های زیر در صفحه‌ی درباره‌ی ما ی این سایت توجهم را جلب کردند :
«یک وب سایت تخصصی زیر نظر کانون پژوهشی-تجسمی “پلّه”، برای هنرهای تجسمی است که  تلاش می کند نوشته هایی که نویسندگان این حوزه در مطبوعات منتشر می کنند، باز نشر و برای هنرهای تجسمی تولید محتوا کند.»
«مخاطبان پلّه هنرمندان، دانشجویان ، معلمان و تمام علاقه مندانِ هنرهای تجسمی هستند.»
«دورنما، نشر مجله و کتاب؛ (خارج یا داخل اینترنت) برنامه ی بلند مدت ماست.»

مجله‌ی پله




۲- ترجمان هم سایتی است که هدف خود را : « ایجاد ارتباطات فکری بین زبان فارسی و دیگر زبان‌های زندۀ دنیا» بیان کرده است.
در این سایت مطلب‌ها متنوعی درباره‌ی ترجمه وجود دارد. همچنین دو وبلاگ تخصصی هم در این سایت به تولد و بازنشر مطلب‌هایی در همین رابطه می‌پردازند. یکی وبلاگ کتاب‌خوان که تا آنجایی که من فهمیدم، به معرفی کتاب‌ها و مقاله‌های مختلف می‌پردازد و محتواهای مختلفی را از دیگر زبان‌ها، گردآوری و عرضه می‌کند.
دیگری هم که وبلاگ تَرگویه که تمرکزش روی بحث‌ها و موضو‌ع‌های دررابطه با ترجمه‌ی تخصصی است.

۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

حزب بی‌هوادار - مسجدِ بی‌نمازگزار / یا وقتی آقای «همواره-حاضر» مخاطب دائمی می‌شود

* این متن ویراسته‌ی گفتگویی‌ست که امروز با جمعی از دوستان داشتم.
 
گاهی در جمعی قرار می‌گیریم که بعضی از فعالان سیاسی درحال بیان موضع‌های خود هستند. این جمع می‌تواند در یک اتاق یا در یک گروه اینترنتی باشد. با تعجب بعضی وقت‌ها حس می‌کنیم که گوینده هرچند که دارد در آن جمع صحبت می‌کند، اما حاضران در آن جمع را مورد خطاب قرار نمی‌دهد. مخاطب او کس دیگری‌ست و روی سخن‌اش در عمل با ما حاضران نیست.  

  • حضورِ یک موجودِ غایب
از رخدادهای پس از کودتای ۲۸ مرداد تا همین امروز این وضعیت در میان سیاست‌ورزان ما کم و بیش دیده می‌شود. اما من می‌خواهم به دوران پس از خرداد ۸۸ صحبت کنم. در این دوران بسیار پیش آمده که من با دوستی همنشین بشوم که هرچند دارد با من گفت‌وگو می‌کند، اما روی سخن‌اش با «آقای نظام» است. جالبتر این است که این مسئله به چپ و راست یا محافظه‌کار و رادیکال خلاصه نمی‌شود. در میان همه‌ی نیروهای سیاسی دوستی پیدا می‌شود که که گفتار و گفتمانی اینچنین دارد. در واقع «او در میان جمع و ذهن و دلش جای دیگری‌ست». او دارد مواضعش را با «نظام» مشخص می‌کند، حتی وقتی که در ظاهر در حال گفت‌وگو با ما است. در این ادبیات، «نظام» به شکل یک نیروی عظیم و همواره-حاضر درآمده که آدم باید مدام با آن روبرو شود. یک چیزی مثل «بیگ برادر» که غربی‌ها می‌گویند، نیرویی که همواره در حال پاییدن و نظاره کردن ماست. یک «غایبِ همیشه‌حاضر».از آن بدتر، وقتی‌ست که این نیروی همواره-حاضر در ذهن ما نفوذ می‌کند و حضور دائمی دارد. 
چند روز پیش بود که در جعی از دوستان به گفت‌وگو نشستیم و خب بحث به سیاست هم کشیده شد. دیدم بسیاری از بزرگان فقط و فقط درباره‌ی آن موجود عظیمِ همیشه حاضر حرف می‌زنند. نه فقط درباره‌ی آن، بلکه گویی دارند با او گفت‌وگو می‌کنند. انگار ما حاضران غایبیم و اویِ غایبِ تنها حاضر این جمع است.
  
او، یعنی دوستِ فعال سیاسی و مبارز ما، خودآگاه یا ناخودآگاه تمام پیش‌فرض‌های چیزی که به آن «نظام» می‌گوید را پذیرفته و تمام تحلیل‌اش روی همین نکته متمرکز است. در ذهن او، میدان بازی را نظام از پیش مشخص و نیروها را به برانداز/نابرانداز تقسیم کرده است. ما هم باید در همین تقسیم‌بندی بازی کنیم و شکل دیگری از مرزبندی در ذهن او نمی‌گنجد. یا اگر هم می‌گنجد، مهم نیست. نظام بزرگتر از آن است که بخواهیم با قواعد و اصول خودمان عمل کنیم و تن به چیدمان او ندهیم. متغیر مستقل «نظام» است. باید هوای راس نظام را داشت و از بدنه‌ی تندروی نظام حذر کرد و به بخش عاقل آن نزدیک شد و... . 


  • حرفِ امروز ما چیست؟
 
البته همه‌ی اینها در جای خود بد نیستند. اما وقتی پایه‌ی یک راهبرد قرار می‌گیرند «خطرناک» می‌شوند.  
امروز اما این روایت در قالب «چانه‌زنی» یا گفت‌وگو با حاکمیت راهبرهایی بر همین مبنا عرضه می‌کند. بگذریم از اینکه آیا «برادر بزرگه» یا همان «آقای نظام» اصلن اهل گفت‌وگو هست، یا اگر هم است، با فلانی و پای گفت‌وگو می‌نشیند یا نه! ما در اوایل دهه‌ی ۸۰ شاکی بودیم که چرا به ما می‌گویند اصلاح‌طلب حکومتی. نیرویی که هم سطح تحلیل و هم محور راهبردی‌اش هردو در «نظام» خلاصه می‌شوند، حکومتی‌ست دیگر. البته حکومتی بودن در ذات خود بد نیست. اما حاکمیتی که عیله مردم و منافع همه‌ی ایرانیان باشد، و این را به تجربه ثابت کرده باشد، به معنای کامل کلمه «بد» است. حاکمیت فعلی هم خودش از این واقعیت به خوبی خبر دارد و بلافاصله مرزبندی برانداز/برنیانداز را جلوی پای ما می‌گذارد. درحالیکه حرف ما چیز دیگری‌ست. ما می‌خواهیم عدالت در کشور برقرار باشد. می‌خواهیم آزادی‌های قانونی وجود داشته باشد و قانون عادلانه بر همه حاکم باشد. می‌خواهیم مردم حق تعیین سرنوشت داشته باشند. می‌خواهیم همان حرف‌ها و وعده‌های امام در فرانسه و بهشت زهرا عملی شود. همین. مرزبندی ما را این اصول تشکیل می‌دهند.
  • تجربه‌ی انتخابات ۸۴

اگر دقت کنید می‌بینید که خاتمی هم همین‌ حرف‌ها زد که به دل مردم نشست. میرحسین هم همین‌ها را گفت و مورد استقبال بخش زیادی از مردم، چه پیش و چه پس از انتخابات ۸۸،قرار گرفت. مطهری هم امروز همین حرف‌ها را می‌زند. حتی احمدینژاد هم سال ۸۴ با همین ژست جلو آمد. 
  
در یک انتخابات پرشور و آزاد و عادلانه ، مردمِ رای‌دهنده تکلیف برنده را روشن می‌کنند. و وقتی ما طرفِ سخن‌مان مردم نباشند، آنها بیکار نیستند که به ما، یعنی نیروی سیاسی‌ای که با آنها حرف نمی‌زند و به آنها فکر نمی‌کند، رای بدهند! نمونه‌ی اعلای این تجربه را می‌توانیم در تجربه‌ی انتخابات ۸۴ ببینیم. البته الان پس از ۹ سال همه می‌دانند که ما یک جای کار خطا کردیم. اما خطای‌مان چه بود؟ چه کردیم که اکثریت مردم اصلن پای صندوق نیامدند و آنهایی هم که آمدند، در دور دوم، به نامزدی که ما از وی حمایت می‌کردیم رای ندادند؟
 
خطا این بود که از یک زمان به بعد، مردم در گفتار و گفتمان ما غایب بودند. حالا دوستانی امروز پرچمی را می‌خواهند بالا ببرند و گفتمانی را جا بیاندازند که همان ویژگی‌های شکست‌خورده را دارد. برای همین می‌گویم خطرناک است، اما برای خود این دوستان.

  • مسجدهای خالی، حزب‌های بی‌مخاطب 

 
نگاه خوشبینانه‌ی من  این است که این گفتمان به جایی می‌رسد که دفتر و دستک فراوان خواهد داشت و حتی بیشتر از این‌ها از رادیو و تلویزیون و نشریه بهره خواهد برد، اما مخاطبی نخواهد داشت. یک چیزی در مایه‌های مسجدهای امروزی که خیلی شیک و پیک‌اند، اما مشتری ندارند. چون این مسجدها دیگر از کارکرد مسجد خارج شده‌اند. مسجدی که قرار بود سرپنهاه مومنان باشد، امروز به پایگاه حاکمان تبدیل شده. پس عجیب نیست که خالی بماند. برخی از حزب‌ها هم همین هستند. حزبی که قرار بود صدای مردم باشد، به کارگزاران حاکمیت تبدیل می‌شود و سخنرانی‌اش با سالن خالی برگزار می‌شود. 
 
چرا مردم باید به صدایی گوش بدهند که با آنها سخن نمی‌گوید !؟

۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

, ,

رهبر بزرگ تاریخ (۱) ـ از چشم روزنامه‌نگار خارجی

دو دسته از آدم‌ها بیشترین نقش را در گسترش تصویری پوچ و بی‌محتوا از جنبه‌های مختلف شخصیت امام خمینی داشته‌اند : میراث‌خواران نادان و زخم‌خورده‌گان کینه‌ورز.
نادانی دسته‌اول (که امروز بر اریکه‌ی نظامِ به جا مانده از او تکیه زده‌اند و اجازه‌ی نقد و بحث درباره‌ی روح‌الله خمینی - و خیلی مقوله‌های دیگر- را از مردم گرفته‌اند)؛ و کینه‌ورزی دسته‌ی دوم (که آنها هم در میان منتقدانِ وی دست بالا را دارند و از رسانه‌ها و بلندگوهای پرشماری برخوردارند) هر دو دست به دست هم داده‌اند تا کمتر حرف درست و حسابی‌ای درباره‌ی رهبر بزرگترین رخداد تاریخ معاصر ایران خوانده و دیده و شنیده شود. کمتر پژوهش و کنکاشی درباره‌ی شیوه‌ی رهبری وی انجام شده است و بحث‌ها در حلقه‌ی تنگ دیدگاه‌های نظری وی و جدل‌های ملالغطی محدود مانده است. پس از ۵۱ سال از آغاز نهضت ۱۵ خرداد به رهبری آیت‌الله خمینی، متاسفانه اندیشمندان دوران ۱۵ ساله‌ی مبارزه تا پیروزی وی را جدی نمی‌گیرند و به کنکاش عالمانه‌ی آن دوران نمی‌پردازند. همانطور که ساواک هم این دوران را جدی نگرفت. لاجرم هر دو جریان محکوم به شکست و تحقیر تاریخ‌اند.



برای مقدمه، می‌خواهم توجه شما را به توصیف «ریشارد کاپوشینسکی»* روزنامه‌نگار، شاعر و عکاس بزرگ لهستانی جلب کنم :

«شهر درگیر خودش است، نیازی به خارجی‌ها ندارد، نیازی به بقیه‌ی دنیا ندارد. ... 
... چایی داغ‌مان را، درحالیکه به آن طرفِ دیگرِ سرسرای هتل خیره شده‌ایم، می‌نوشیم؛ جاییکه یک تلویزیون زیر پنجره‌ای تکیه زده است. 
روی صفحه‌ی تلویزیون، تصویر خمینی نمایان می‌شود. نشسته بر صندلی‌ دسته‌دار چوبی و ساده، محصور روی سکویی در میانه‌ی یک میدان، آیت‌الله سخنرانی‌اش را انجام می‌دهد. ماجرا در محله‌ای فقیرنشین (از روی کیفیت ساختمان‌ها می‌شود فهمید) در شهر قم رخ می‌دهد.
... در همین قم است که خمینی کشور را رهبری می‌کند. او قم راهیچ‌گاه ترک نمی‌کند، هیچ‌وقت به پایتخت نمی‌رود، هیچ‌کجا نمی‌رود، هیچ‌جا را بازدید نمی‌کند، هیچ‌کس را ملاقات نمی‌کند. پیش از این، او با همسر و پنج فرزندش در خانه‌ی کوچکی در انتهای گذری تنگ زندگی می‌کرده؛ کوچه‌ای خاکی، پرگرد و خاک و خفه، که جوی فاضلابی از آن می‌گذرد. اکنون اما او به مرکز شهر نزدیک‌تر شده و در منزل دخترش، با بالکنی رو به خیابان، اقامت دارد. از بالکن، خمینی برای جمعیتی که گرد هم آمده‌اند سلام می‌فرستد. 
خمینی همچون یک زاهد زندگی می‌کند. غذایش برنج، ماست و سبزی است؛ در اتاقی با دیوارهایی برهنه زندگی می‌کند؛ بدون مبلمان، تنها با یک تخت و پُشته‌ای از کتاب‌ها روی زمین. در همین اتاق است که خمینی میهمان‌ناش را می‌پذیرد (از جمله فرستاده‌گان رسمی خارجی)، نشسته بر پتویی پهن شده روی کف اتاق، کمرش را به دیوار تکیه داده است. ...
دوربین از روی میدانی مملو از سرهای چسبیده به هم، می‌لغزد؛ چهره‌های مفتون و جدی را نوازش می‌کند. ... همچون همیشه، خمینی با تن‌پوشی بلند برتن و دستاری سیاه بر سر است. با چهره‌ای بی‌رنگ و بی‌حرکت، ریشی سفید. هنگامی که حرف می‌زند، دستانش را روی دسته‌های مبل می‌گذارد؛ زبان بدن را بکار نمی‌گیرد. نه سر و نه تن‌اش را نمی‌جنابند. راست همچون یک «ا» نشسته است. گاهی پیشانی بلندش را چین می‌اندازد و ابروانش را بالا می‌برد. وگرنه هیچ عضله‌ای روی چهر‌ی مصمم‌اش نمی‌جنبد. با ویژگی‌های سختِ انسانی بس سرسخت، با اراده‌ای آهنین، کسی که هرگونه پس‌روی‌ای، شاید حتی هر تردیدی، با او غربیه است . روی این چهره، که گویی برای همیشه منجمد شده است، دگرگون‌ناپذیر، غیرحساس به احساسات و روحیات، [روی چهره‌ای] که چیزی به جز گرایش و تمرکز بر درون را نمایان نمی‌کند، تنها چشم‌ها به طور دائم در حرکت‌اند. نگاه سرزنده و تیزبین‌اش روی اقیانوس سرهای مجعد می‌لغزد، ژرفای آن [نگاه] میدان را ورانداز می‌کند، فراخنای آن را با دنبالاندن شامه‌ی جستجوگرِ پُروَسواسش، می‌سنجد؛ گویی به دنبال شخص خاصی می‌گردد.»

ادامه دارد...


پانوشت :
*ریشارد کاپوشینسکی از روزنامه‌نگاران صاحب سبک دنیا به شما می‌رود. او ۲۵ سال از عمر حرفه‌ای‌اش را در چهارگوشه‌ی دنیا در میان جنگ‌ها، کودتاها و انقلاب‌ها سپری کرد و بهترین گزارش‌ها و نوشته‌ها درباره‌ی این رخدادها از خود بر جای گذاشت. نگاه شاعرانه‌ی او به تاریخ و رخدادها سرمشق بسیاری از نویسندگان، روزنامه‌نگاران و حتی تاریخ‌پژوهان شده است.
او درست پس از انقلاب به ایران می‌آید و یکی از شاهکارهایش به نام «شاهنشاه» را درحالیکه چندین روز امکان خروج از هتل را نداشته، می‌نویسد. من ابتدا متن فرانسوی این کتاب را خواندم. اما بعد متوجه شدم که این کتاب به فارسی برگردانده شده که البته  چون آن ترجمه را نپسنیدم، خودم این بخش را دوباره از روی نسخه‌ی فرانسوی به فارسی برگرداندم. به نظر می‌رسد نسخه‌ی چاپ شده در ایران از روی نسخه‌ی انگلیسی ترجمه شده که دو اشکال عمده دارد. اول اینکه ترجمه‌ی انگلیسی زیر نظر مستقیم خود کاپوشینسکی انجام نشده و زبان آن به زبان شاعرانه‌ی نویسنده نزدیک نیست. (من خودم این نسخه را نخوانده‌ام و فقط از چند نقد و نقل قول شنیده‌ام.) درحالیکه مترجم فرانسوی با رابطه‌ی تنگاتنگ با نویسنده‌ی لهستانی، این کتاب را از زبان اصلی نویسنده (لهستانی) به فرانسوی برگردانده است. دوم (و از نظر من مهمتر) اینکه نسخه‌ی انگلیسی یک نسخه‌ی سانسور شده است. زیرا -بنابر توضیحات مترجم فرانسوی، ورونیک پاته- ناشر آمریکایی بخش‌هایی از کتاب که در انتقاد از سیاست‌های آمریکا در ایران بوده را حذف و سانسور کرده است که مجموع این حذفیات به حدود ۳۰ صفحه می‌رسد.