۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

, , , , , ,

فروشنده‌ی الجزایری در برابر فروشنده‌ی فرانسوی

شاید روابط هیچ دو کشور و مردمی به این نزدیکی و پیچیدگی‌ای که الجزایر و الجزایری‌ها با فرانسه و فرانسوی‌ها دارند نباشد.
عشق و نفرت، شادی و غم، ستم و همدردی، نفرت و بخشش، گذشته و حال و آینده‌ی این دو ملت را به هم پیوند داده است. تعداد پرشماری فرانسوی عرب زبان و الجزایری فرانسوی زبان در هر دو کشور زندگی می‌کنند.
دیشب یکی از دوستانم می‌گفت: «وقتی فرانسه در جام جهانی بازی داره احتمال اینکه من متوجه بشم خیلی کمه. چون به فوتبال علاقه‌ای ندارم و سروصدای مردم در کافه‌ها هم توجهم را جلب نمی‌کنه. اما امکان نداره الجزایر بازی داشته باشه و من متوجه نشم. او لا لا! پاریس تبدیل به الجزایر می‌شه.»
امروز رفته بودم خرید. موقع پرداخت که شد، مچ‌بندی که دختر صندوقدار بسته بود توجهم را جلب کرد. نوار باریکی به سه رنگ پرچم فرانسه: آبی، سفید، قرمز. توی صف منتظر بودم که نوبتم برسد. چشمم به صندوقدار کناری خورد. دختری که روی پیراهن سفیدش گل سینه‌ی سبز و سفید با هلال-ستاره‌ی سرخ الجزایری را نصب کرده بود.
فکر کردم نکند از این شیوه‌های تبلیغاتی برای خوشایند مشتری باشد. فروشنده‌های دیگر را نگاه کردم. اما هیچ‌کدام  از آنها  مچ‌بند یا گل سینه‌ای نداشتند. فقط این دو بودند. هر دو با پرچم‌هایی متفاوت روبه‌روی هم داشتند جنس‌های فروشگاه بزرگ را به مردم می‌فروختند.

۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

, , , , ,

آیا وسوسه‌ی خلاصه و جویده-نویسی پدیده‌ای جدید است؟ آیا خوب است؟

از هنگامی بسیاری از نویسنده‌ها متوجه اینترنت شدند، از وقتی که پژوهشگران ادبیات شبکه‌‌های اینترتتی را کشف کردند و از زمانی‌که روزنامه نگاران متوجه رقیبان اینترنتی خود شدند، وسوسه‌ی کوتاه‌نویسی بین آنها در گرفته است. هرچه جلوتر می‌رویم، ضرب-آهنگ برنامه‌های تلویزیونی (به جز صدا و سیما) تندتر می‌شود و مطلب‌های روزنامه‌ها و سایت‌ها کوتاه‌تر و خلاصه‌تر. 
از یک لحاظ این ماجرا خوب است و از یک جنبه بد. خوبی‌اش در این است که از تکرار مکررات پرهیز می‌شود و گزیده-گویی جا می‌افتد. به قول نظامی: «بااین‌که سخن به لطف آب‌ست// کم‌گفتن ِ هر سخن صوابست ... / کم گوی و گزیده گوی چون دُر / تا ز اندک تو جهان شود پُر». البته توجه داشته باشیم که خود نظامی بسیار نوشته و مثنوی هفتاد من برای ما به یادگار گذاشته. اما گزیده نویسی را در بین هزاران بیت و جمله‌ی خود رعایت کرده و از آن به عنوان یک تکنیک و شیوه و نه یک ارزش یاد می‌کند.
اما آیا این همه اصرار در کوتاه و خلاصه نویسی که امروز مد شده است در نهایت به بیراهه نمی‌رود؟ اینکه رسانه‌ها خواننده‌ها را به تنبلی عادت بدهند چه تاثیری در آگاهی جامعه خواهد داشت؟ آیا جویده-نویسی باعث نمی‌شود که بخش‌های زیادی از حقیقت و واقعیت نادیده بماند و قضاوت‌های ناقص و نادرستی را در پی داشته باشد؟ اینها ضعف‌های افراط در کوتاه-نویسی است. 

اما شاید جالب است بدانید که این کوتاه نویسی، نه تنها محدود به چند سال و حتی سده‌ی گذشته نمی‌شود، بلکه سابقه‌اش به خیلی عقب‌تر بر می‌گردند. شاید به زمانی که صنعت چاپ گسترش یافته و انبوهی از کتاب‌ها و روزنامه‌ها هر روز بین باسوادان دست به دست می‌شده. تازه در آن زمان صنعت موسیقی و تلویزیون و سینما وجود نداشته و «خواندن» از اندک تفریح‌های باسوادان به حساب می‌آمده است.

مدت‌هاست که گاه و بیگاه به این پدیده‌ی جویده گویی و پریده-نویسی فکر می‌کنم. دیروز کتاب «ترس و لرز» از سورن کیِرکگور (ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان) را دست گرفتم. او در پیشگفتار کتاب در سال ۱۸۴۳م. می‌نویسد: 
در عصری که نویسنده‌ای که می‌خواهد خوانندگانی دست و پا کند باید مراقب باشد که به شیوه‌ای بنویسد که کتاب به سهولت در اثنای چرت بعدازظهر دنبال شود، و بکوشد خود را در هیئت باغبانِ جوان مودبی در «تبلیغاتچی»* با کلاهی در دست و با گواهینامه‌ای از محل کار قبلی، به اهالی محترم عرضه کند، [در چنین زمانه‌ای] نویسنده به سهولت می‌تواند سرنوشت خود را پیش‌بینی کند. او به آسانی می‌تواند پیش‌بینی کند که سرنوشت او آنست که به کلی نادیده گرفته شود. او از این رویداد ترسناک، که نقدی حسودانه بیش از یک بار او را خواهد گزید، احساسی قبلی دارد؛ او از این تصور باز هم وحشتناک‌تر برخود می‌لرزد که کاتبی ساعی، یک بلعنده‌ی عبارات، که برای نجات آموزش همیشه آماده است همان کاری را با نوشته‌های دیگران انجام دهد که تروپ** برای «پاسداری از حسن سلیقه» به طرزی باشکوه با کتابی موسوم به انهدام نوع بشر انجام داد، نویسنده را به پاراگراف‌هایی تجزیه کند و این را با همان انتعطاف‌پذیری مردی انجام دهد که به خاطر علاقه به علم نقطه گذاری خطابه‌اش را با شمارش کلمات چنان تقسیم کرد که بعد از هر پنجاه کلمه یک نقطه و بعد از هر سی و پنج کلمه یک نقطه ویرگول قرار می‌داد.»
گویا این کوتاه-نویسی نتیجه‌ی دنیای مدرن است. همانطور که سرعت زندگی در دنیای مدر روز به روز بیشتر و زندگی پرشتاب‌تر می‌شود، مطلب‌های و برنامه‌های رسانه‌ها کوتاه‌تر و پرشتاب‌تر عرضه می‌گردند. آیا این روند خوب است. آیا کوتاه-نویسی همان گزیده-گویی است؟ چه تفاوتی بین گزیده‌گویی حافظ و یا حتی والتر بنیامین با خلاصه-نویسی‌ها و جویده-گویی‌های رسانه‌های امروزی وجود دارد؟

پی‌نوشت‌ها:
* اشاره است به یک آهگهی تبلیغاتی در نشریه‌ای که مدیرش به شدت مورد سرزنش کیرکگور بود و گربه سیاه او به حساب می‌آمد و در اینجا با تحقیر «تبلیغاتچی» نامیده شده است. 
** تروپ شخصیتی است در نمایشنامه‌ای از جان لودوینگ هیبرگ شاعر و نمایشنامه‌نویس دانمارکی. تروپ در این نمایشنامه در حالی که دست‌نوشته‌ی تراژدیش به نام انهدام نوع بشر را به دو قسمت مساوی پاره می‌کند می‌گوید: «اگر حفظ سلیقه بیش از این هزینه ندارد چرا نباید این کار را بکنیم؟» [پی-نوشت‌های آقای رشیدیان کامل نبود و من چند خط اضافه کردم]


*

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

, , , ,

شبِ شهید مصطفی

بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست
اولین یا دومین شب بازجویی بود. بازجو عصبانی بود. معلوم بود اتفاقی در شهر افتاده که او را تحت تاثیر قرار داده. پس از مدتی طفره رفتن دست آخر گفت:  «فرزند یکی از خانواده‌های محترم مشهد کشته شده! »
یادم نیست چطور گفت که من متوجه شدم به‌دست ماموران یا لباس شخصی‌ها به قتل رسیده! می‌گفت :  «مهندس بوده. مومن بوده. محترم بوده. مسوولیت مرگش با شماست! » با خودم گفتم  «مسوول مرگ همیشه کسیه که ماشه را می‌کشه. جوون مردم را کشتین و حالا می‌خواین بندازین گردن دوستان و همفکران مقتول؟ » اما این را نمی‌شد بلند گفت. حرف را دیپلماتیک جمله بندی کردم و گفتم:  «پس ماموران امنیتی که مسوول حفظ جان و مال و امنیت مردم هستند و برای همین کار حقوق می‌گیرند آن موقع کجا بودند و چه می‌کردند؟ قاتل را پیدا کردند؟» جواب را خودش می‌دانست. بحث را عوض کرد. 
بعدها که آمدم بیرون فهمیدم اون آقای مهندس جوون و مومن  «شهید مصطفی غنیان» بوده که شب روی پشت بام خانه (یا پشت پنجره) در حال الله و اکبر گفتن مورد اصابت گلوله قرار می‌گیره و شهید می‌شه. 
پدر مصطفی غنیان از کسبه‌ی معروف  و معتمد شهر مشهد است و شهادت مظلومانه‌ی  پسرش در اعترا‌های سال ۸۸ تاثیر عمیقی روی قشر مذهبی شهر گذاشت. سوال‌ها و ابهام‌هایی بوجود آمد و شکاف‌های جدی‌ای به جا گذاشت. تاثیری که هنوز پابرجاست.


تصویر آگهی شهادت مصطفی غنیان در روزنامه‌ی خراسان

۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

, , ,

علاقه داشتن هم دلیل می‌خواهد / نامه‌ی سهراب سپهری به کیهان ورزشی

همه‌ی حرف‌ها هنوز هم تازه است و پیشنهاد می‌کنم از اول تا آخرش را بخوانید. فقط جای امجدیه را با «آزادی» و «همایون بهزادی» را با «فرهاد مجیدی» یا هر بازیکن دیگری عوض کنید. انگار از سی-چهل سال پیش تا الان فقط ابعاد ورزشگاه‌ها بزرگتر و قیمت بازیکنان بیشتر شده و هیچ تغییر دیگری رخ نداده. چه در سطح دستگاه ورزش کشور و چه در سطح مردم و هواداران. اما من بیشتر به بخش مردمی‌اش توجه می‌کنم.



یک جایی از نامه سهراب می‌گوید:
«با تعصب بی‌پایه چه باید کرد؟ هم راننده تاکسی طرفدار تیم پرسپولیس است. هم شاگرد بقال ، هم دانشجو و هم کارمند اداره . بسیار خوب ، هر کس می‌تواند علاقه‌اش را به چیزی ببندد، اما علاقه داشتن هم دلیل منطقی می‌خواهد. اهالی منچستر حق دارند طرفدار تیم های شهر خود باشند، مردم لیدز بجاست که تیم خود را دوست بدارند، ساکنان چلسی طبیعی است که بیش‌تر از تیم خود دفاع کنند . اما در شهر شما و من ، یک بت همگانی پیدا می‌شود، دلبستگی مسری است و طرفداری، اتفاقی و بی دلیل صورت می‌گیرد. خواهید گفت: چه اشکالی دارد؟ حرفی ندارد، اما وقتی که در امجدیه نشسته‌اید ، این طرفداری و تعصب محیطی نا مطلوب ایجاد می‌کند. و شما نمی‌توانید به دلخواه تماشا کنید.»
دو سه سال است که دارم به این مسئله فکر می‌کنم. خیلی بلند بلند هم فکر می‌کنم و هر از چندگاهی این مسئله را با دوستان دوآتشه‌ی فوتبالی‌ام در میان می‌گذارم. من خودم دبیرستان در رشته‌ی تربیت بدنی دیپلم گرفتم و تا خرتناق در ورزش بودم. بعدش هم مدتی خبرنگاری ورزشی کردم. همان زمان بود که به این فکر افتادم که چرا من باید طرفدار «پرسپولیس» باشم درحالیکه در مشهد زندگی می‌کنم؟ یک زمانی ماجرای پرسپولیس و تاج طبقاتی بود. فرودستان یا علاقه‌مندان به آنها هوادار قرمز بودند و فرادستان و هوادارانِ فرادستان بیشتر به تاج گرایش داشتند. اما الان هر دو تیم در چنگ فرادستان است. ما را به دعوای فاسدِ این دو تیم چه؟ به قول سهراب «علاقه داشتن هم دلیل منطقی می‌خواهد». 
الان هم که موسم جام جهانی رسیده می‌بینم همان رفتار که به قول سهراب ‌بت پرستیِ همگانی دوباره خودی نشان می‌دهد. رفیق من در پاریس پرچم آرژانتین را روی دیوار خانه‌اش آویزان کرده و آن دوست دیگر در مدح تیم ملکه مدیحه سرایی می‌کند. پسردایی من در جنوب خراسان هنوز کشته مرده‌ی ایتالیاست. برایش هم مهم نیست چقدر در فوتبال آن مملکت فساد بیداد می‌کند. تیفوسی بودن مهم است و بس! خیلی از رفیقان هم گهگاه از این حرف‌های من دلزده می‌شوند. بعضی‌ها هم که با معرفت‌اند می‌گذارند روی حساب خامی‌ام و زیر سیبیلی رد می‌کنند و این حرف‌ها انتقادهای من را  ندیده و نشنیده می‌گیرند. اما من هنوز هم می‌پرسم: آخر چرا من باید طرفدار برزیل باشم. در کشوری که فقر بیداد می‌کند و فوتبال امروز آن کشور تنها بازتولیدکننده‌ی شکاف طبقاتی و توزیع نابرابر ثروت است، من چه دلیلی برای هواداری و علاقه داشتن به تیم ملی‌اش دارم؟ بزرگی که چند پیراهن از ما بیشتر پاره و چند کفش بیشتر کهنه کرده بود می‌گفت: «سال ۱۹۸۶ بعد از بازی آرژانتین و انگلیس من متوجه شدم بیشتر روشنفکران و چپ‌گراهای ما طرفدار تیم ملکه‌اند و از گلِ ماردونا (که در واقع انتقام اشغال جزایر فالکند بود) غمگین شده بودند و حالشان گرفته بود.» یک زمانی فوتبال مردمی بود. اما الان به یک صنعت تمام عیار تبدیل شده و قوانین جهان صنعت بر آن حکمفرماست. حالا من چرا باید امروز هوادار تیم ملی اسپانیا باشم که دو غول اقتصادی-ورزشی در حال بلعیدنِ فوتبالِ آن کشور و بقیه‌ی دنیا هستند؟ (حالا راست یا دروغ دست‌کم بارسلونا هنوز کمی ارزش‌های سیاسی-مردمی خود را نگه داشته. اما آن ریال مادرید که بیشتر باشگاهِ فشن و مُد و بنگاه تبلیغاتی است تا باشگاه فوتبال).

من وقتی ایران بودم از تیم ملی فرانسه متنفر بودم. از قضا زمانی بود که این به اصطلاح تیم روی فرم بود و تمام تیم‌های مورد علاقه‌ی من را از یک کنار لوله می‌کرد. اما الان که در این کشور زندگی می‌کنم، می‌بینم خیلی احمقانه است که من پای تلویزیون بنشینم و برای تیم ملی آلمان کف و سوت بکشم. بالاخره من در این کشور زندگی می‌کنم. با این مردم نشست و برخاست می‌کنم. چطور می‌توانم از آن‌ها انتظار داشته باشم که مرا بفهمند و در غم و شادی‌ام شریک باشند، درحالیکه من همچنان از فتیش‌ها و بت‌های فوتبالی‌ام جدا نشده‌ام و پای تلویزیون تیم رقیب آنها را تشویق می‌کنم. برای من در جام جهانی امسال دو تیم مهم وجود دارند. ایران و فرانسه. اگر چهار سال دیگر در سوئد باشم می‌شود ایران و سوئد.
گذشته از این، چرا من باید با این علاقه‌ی کورم از لذتِ بازی مسی و کریس رونالدو خودم را محروم کنم؟ حالا من از کریس خوشم نمی‌آید. اما انصافن خوب بازی می‌کند. اما ۱۰-۱۲ سال پیش من خودم را از لذتِ بازی زیدان محروم کردم تنها به این دلیل که او در دو تیمی بازی می‌کرد که من از آنها تنفر داشتم (فرانسه و ریال مادرید) و الان احساس زیان‌کاری می‌کنم.

سهراب ادامه می‌دهد:
 «من هم مثل شما از تیم پرسپولیس بازی‌های خوبی دیده ام . اما سرانجام- مثل کسان دیگری که می‌شناسم - تصمیم گرفتم روزهایی که تیم پرسپولیس بازی دارد به امجدیه نروم. شور و هیجان تماشاگر چیزی گیرا و پسندیده است و اگر نباشد میدان ورزشی نه جان دارد و نه معنی ، تشویق بی حساب تماشاگران ، بچه‌های پرسپولیس را نمایشگر و شاید خود نما بار آورده است. اینان از تماشاگران آشنای خود کمبودی بزرگ دارند ، انگار احساس غریبی می‌کنند. وقتی که قیافه گریان همایون بهزادی را پس از مسابقه در مسجد سلیمان روی صفحه کیهان ورزشی دیدم ، با خودم گفتم چه چیز جز تر و خشک کردن تماشاگران تهرانی ، این بچه را چنین عزیز دردانه بار آورده است؟ زیاد نوشتم این را می‌دانم ، اما اگر بگویم این تنها نامه‌ای است که در تمامی عمرم به یک نشریه ورزشی نوشته‌ام ، شاید مرا از این اطناب معذور دارید.»

۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

, , , , , ,

این فوتبالیست‌های مهاجر حاملانِ کدام واقعیت‌اند؟ (۱)

تیم ملی فوتبال ( و همچنین برخی دیگر از ورزش‌ها) در هر کشوری کم و بیش نشان‌دهنده‌ی وضعیت آن جامعه است. چند سالی است که در کشورهای اروپایی «مهاجرانِ آمده» (یعنی کسانی که به کشور میزبان آمده‌اند) یا مهاجرزاده‌ها نقش‌های کلیدیِ تیم‌های ورزشی را به دست گرفته‌اند. استخوان‌بندی اصلی تیم ملی فرانسه را این دسته از مهاجران تشکیل می‌دهند. هلند هم سال‌هاست که جای قابل توجهی برای مهاجرزاده‌های آفریقایی و آسیاسی‌اش باز کرده است و آلمان و ایتالیا و انگلستان و سوئد هم دارند آرام آرام دارند به این دسته می‌پیوندند.


این درحالیست که این در کشورهای آفریقایی و آمریکای لاتین ماجرا برعکس است. به طوری که مهاجرانِ رفته* (یعنی کسانی که از کشور رفته‌اند) و در لیگ‌های بزرگ اروپایی بازی (و در واقع کار) می‌کنند پایه‌ی تیم‌های ملی را شکل می‌دهند. در کشورهای آسیاسی شرقی هنوز ساکنان بومی و اکثریت قومی نقش‌های کلیدی را در تیم‌های ملی دارند. در کشورهای عرب کناره‌ی خلیج فارس وضع به گونه‌ای آشفته است. استخوان‌بندی تیم‌ها را بومی‌ها تشکیل می‌دهند. اما هر ازچندگاهی امیرها و شیخ‌ها سر کیسه را شل می‌کنند و نیمچه ستاره‌ای را می‌خرند. (در واقع ملیت‌اش را می‌خرند.)
این وضعیت تنها محدود به فوتبال این کشورها نمی‌شود. بلکه همانطور که گفتم بازتابی از وضعیت همان جامعه است. مهاجرزاده‌ها در کشورهای اروپایی کم و بیش دارند نقش‌های کلیدی در جامعه بازی می‌کنند. ستاره‌ی سینما می‌شوند، خواننده و نوازنده‌ی محبوب می‌شوند، در فضای رسانه‌ای نقش‌های برجسته‌ای را از آن خود می‌کنند و حتی وزیر و سیاست‌مداران مهمی می‌شوند. هرچند که هنوز درِ دنیای تجارت و صنعت (منظورم صاحبان صنایع و بازرگانان بزرگ است) به روی مهاجرزاده‌گان باز نیست، اما در کمتر شغل و حرفه‌ی دیگری‌ست که بتوان حضور آنها را نادیده گرفت.

در کشورهای آفریقایی و آمریکای جنوبی هم وضعیت کم و بیش بازتابی از وضعیت ورزشی و فوتبالی‌ست. در این کشورها موجی از درخواست مهاجرت به کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی برای یافتن فرصتِ بهتر زندگی دیده می‌شود. به همین سان خود شما می‌توانید وضعیت فوتبالی کشورها و منطقه‌های دیگر را به وضعیت کلیِ اجتماعی‌اش تعمیم بدهید.

ایران هم تا حدود زیادی از این قاعده مستثنا نیست. در فهرست اولیه‌ی انتخابی برای جام جهانی برزیل، ۷ نفر** از ۲۷  جوانان دعوت شده به تیم ملی بازیکانی بودند که تمام یا بخش اصلی زندگی ورزشی خودشان را در خارج از ایران گذرانده و می‌گذرانند. تعداد زیادی از آنها از کودکی ایران را ترک کرده‌اند و تا همین اواخر هیچ ارتباط حرفه‌ای‌یی با فضای فوتبالی (کسب و کار) ایران نداشته‌اند. اما بالاخره خود (یا دست کم بخشی از خود) را ایرانی می‌دانند و حاضر شده‌اند پیراهن تیم ملی ایران را بپوشند، با این ریسک و خطر که هرگز نتوانند در تیم ملی دیگری بازی کنند و تا ابد - دست کم در زمینه‌ی فوتبال - ایرانی بمانند. بعلاوه‌ی اینها، دو-سه نفر دیگر هم از این فهرست ۲۷ نفره که در لیگ ایران مشهور شده‌اند، اکنون در لیگ‌های اروپایی در حال بازی (کار حرفه‌ای) هستند. یعنی حدود یک-سوم بازیکنان تیم میلی ایران که جوانانی بین ۲۰ سال (علیرضا جهابخش) تا ۳۳ سال (رحمان احمدی) هستند را بازیکنان و شاغلان در لیگ‌های خارجی شاغل تشکیل می‌دهد. همه‌ی این‌ها را بگذارید کنار این نکته که ۵ نفر دیگر از بخت‌های جدی حضور در تیم ملی را دیگر بازیکنان مهاجر یا مهاجرزاده تشکیل می‌دادند.***

در اینجا چند پرسش پیش می‌آید که اگر می‌خواهیم واقعیتی که در زیر پوست این ماجرا نفته است را بفهمیم باید به آنها پاسخ بگوییم:
اول اینکه چرا کارلوس کیروش رفته دنبال بازیکنان مهاجر یا مهاجرزاده گشته و بهترین‌های آن‌ها را در ترکیب تیم میلی گذاشته؟
دوم اینکه آیا از اساس این کار درستی است؟ آیا این کار به لیگ داخلی (ظرفیت داخلی کسب و کار) در ایران ضربه نمی‌زند؟ اگر می‌زند چرا و اگر نمی‌زند چرا و چه تاثیر مثبتی دارد؟ آیا اصلن می‌شود از آن اجتناب کرد و این مهاجرزاده‌ها را نادیده گرفت؟
سوم اینکه این وضعیت چه ربطی به وضعیت واقعی جامعه‌ی ایرانی دارد؟ آیا اتفاقی تازه‌ای نسبت به دوره‌های جام‌های جهانی دیگر افتاده که ما شاهد حضور این تعداد زیاد مهاجران ایرانی در تیم ملی هستیم؟

من پاسخ‌هایی دارم که نشان می‌دهد این مسئله آنچنان هم اتفاقی نیست و تغییرهایی که در جامعه‌ی ایران بوجود آمده که بی‌ربط با و بی‌تاثیر در تغییرهای جهانی نبوده و رشته‌ای از اتفاق‌های خوب و بد ما را به اینجا کشانده است. اگر علاقه‌مند هستید، پاسخ‌هایم را در بخش دوم این یادداشت پیش از اولین بازی تیم ملی بخوانید.

پانوشت‌ها: 
* در ادبیات جامعه‌شناسی ما واژه‌های دقیقی برای پیدیده‌ی مهاجر با توجه به وضعیت‌اش نسبت به محل زندگی و محل تولدش نداریم. درحالیکه مثلن در فرانسوی (مهد جامعه‌شناسی) اگر بخواهند وضعیت مسعود شجاعی نسبت به اسپانیا یا اروپا را بررسی کنند، او را با عنوان immigré شناسایی می‌کنیم که من مهاجرِ آمده را جایگزین کرده‌ام. اما اگر ما بخواهیم وضعیت مسعود شجاعی نسب به ایران را بررسی کنیم، در زبان فرانسوی émigré است که من مهاجرِ رفته را به‌کار برده‌ام. یادم نمی‌آید که در ادبیات جامعه‌شناسی فارسی تفکیلی واژه‌شناختی بین این دو پدیده در نظر گرفته باشیم. دلیل‌اش به نظر من این است که ما هنوز به صورت جدی خودمان را با پدیده‌ مهاجرت روبرو نکرده‌ایم و آن را تنها در حد مهاجرت از روستا به شهر یا از شهر کوچک به شهر بزرگ بررسی نموده‌ایم. در این حالت هم حوزه‌ی مطالعه‌ی ما بیشتر مقصد مهاجرت بوده و همواره مبدا مهاجرت و وضعیت‌اش را از قلم انداخته‌ایم. فوجی از پژوهش‌ها درباره‌ی تاثیرهای مهاجرت بر شهرهای بزرگ شده است. اما به نظر می‌رسد کمتر تلاشی برای شناخت تاثیر مهاجرت بر شهرهای کوچک یا روستاها شده باشد. هرچند که این واقعیت جلوی چشم همه‌ی ماست. اما حتی نخبه‌گان علمی کشور هم - به دلیل‌های فراوان - علاقه، امکان یا کششی به آن ندارند.

** ۷ بازیکنی که به اردوی تیم ملی فوتبال ایران دعوت شدند: ۱- رضا قوچان‌نژاد (که با گل خاطره‌انگیزش ایران را به جام جهانی رساند.) ۲- اشکان دژآگه ۳- دانیال داوری (به اولیور کان بیشتر شبیهه تا عابدزاده. اما این دلیل نمی‌شه که من ازش خوشم نیاد. از اولیور کان هم خوشم میومد) ۴- مهرداد بیت‌آشور (من را به یاد یکی از دوستای ایرانی‌ام در فرانسه می‌ندازه که اینجا راگبی بازی می‌کنه) ۵- علیرضا جهانبخش ۶- سردار آزمون ۷- امید نظری . از این میان، دو نفر آخری از فهرست نهایی تیم میلی فوتبال خط خوردند و راهی برزیل نشدند.

*** بازیکنان مهاجر یا مهاجرزاده‌ای که ما به تازگی آنها را شناختیم : ۱- ویلیام آتشکده ۲- شروین رجبعلی فردی ۳- امین نظری (برادر امید نظری) ۴- علی منوچهری  و از همه مهمتر ۵- فریدون زندی (شاید بتوانیم از او به عنوان اولین بازیکنی نام ببریم که چشم ما را به فوتبالیست‌های ایرانی مهاجر یا مهاجرزاده باز کرد.)

۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

, , ,

خردادانه (۱) دوم خرداد واکنش به چه بود؟

به این دلیل که ما (نویسندگان پرچم) فکر می‌کنیم بازیگران اصلی میدان سیاست مردم هستند، قرار داریم موضوع‌های مختلف را از این زاویه – زاویه‌ی اصلی – بررسی کنیم.
یادداشتم در وبلاگ پرچم را در زیر بخوانید:


‎‎نگاشت‎ by ‎پرچـم‎.‎



۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

, , , , , , ,

نسل جدید خرپولدارها در لندن - پادکست کافه دو لا پـرِس (۱)

در کافه می‌نشینم و برای شما رفقا برخی از مجله‌های چاپ پاریس را بلند بلند می‌خوانم. 
این دفعه به سراغ کوریر انترناسيونال رفتم و خلاصه‌ی چند مقاله را درباره‌ی میلیاردرهای لندن خواندم. مطلب‌های بسیار جذاب و آمار بسیار جالب و مهمی درباره‌ی زندگی نسل جدیدی از میلیاردرها را خواندم که دید جدیدی درباره‌ی این پدیده‌ی مهم به من داد.