۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

عید پاک و روایت واژگونِ ما از غرب

امروز همه فرانسه و خیلی از کشورهای دیگۀ غربی تعطیل هستن. به خاطر تعطیلات عید پاک. حالا اگه همۀ کشورهای دیگه رو بذاریم کنار، تعطیلی فرانسه خیلی مهمه. کشوری که بر مبنای لائیسیته اداره میشه، جدایی دین از دولت. (و نه از سیاست) بیشتر تعطیلات اینجا مذهبی هست. یعنی اگر بخوام درست بگم، به جز تعطیلات سالروز استقلال فرانسه، بقیۀ تعطیلات اصلی مذهبی هستند. از سال نو بگیرین تا عید پاک و چهلم مسیح و از این حرفا.
حرفم این نیست که این تعطیلات اشتباه هستند و باید عوض بشن. اتفاقا میخوام برعکسش رو بگم. حکومت لائیسیته، با اینکه بسیار با امور و نمادهای مذهبی زاویه داره، اما در مقابل چیزهایی که جزئی از فرهنگ و هویت مردم هستند مقاومت نمیکنه. یعنی نمی تونه مقاومت کنه. سعی میکنه که عاقلانه با اونها برخورد کنه و باهاشون کنار بیاد.*
اما در این قضیه یک مسئلۀ دیگه هست که خیلی من رو اذیت میکنه. اون هم روایتهای وارونه ای هست که ما از غرب، زندگی و جامعۀ غربی داریم. در جامعۀ ما این تصور هست که مذهب در غرب ذبح شده و هیچی ازش باقی نمونده. اما واقعیت چیز دیگه ایست. مذهب، حتی در کشوری مثل فرانسه نقش مهمی در زندگی اجتماعی و حتی سیاسی مردم داره. اگر کلیساها خدمات اجتماعیشون رو قطع کنن، کلی از برنامه های زندگی مردم تعطیل میشه. مثلا هر منطقۀ شهرداری در پاریس، یک تالار اجتماعات و یک مرکز برای کمک به ان.جی.او ها داره. اما در همون منطقه دهها کلیسا وجود دادن که همون خدمات رو میدن. یکیش تالار اجتماعات برای برگزاری جلسات هست که اگه قطع بشه خیلی از جلسه ها بی خانمان میشن. از این دست موارد کم نیست.
خلاصه اینکه این روایت های واژگون از زندگی غربی خیلی من رو اذیت میکنه. احساس میکنم مدت زیادی به من دروغ گفته شده. و یا شاید خودم به خودم دروغ گفتم. خیلی چیزها رو به اشتباه فکر میکردم خوب هستن و برعکس خیلی چیزها رو فکر می کردم بد هستن. و بر همین مبنا به دنیا نگاه می کردن.
باید این روایت ها رو عوض کرد.
*البته به نظرم این تبعیض به نفع دین مسیحیت وجود داره. ولی با دیگر دینها از جمله اسلام اینطوری برخورد نمیشه. خب البته مقداریش هم به رفتار مسلمونها بر میگرده

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

,

از رنجی که می برند، (برای کارگران و زحمت کشان)ـ

یک همسایۀ ویئتنامی دارم. اولین باری که دیدمش ساعت 2 نیمه شب بود. در خونه در زد و درخواست کرد که صدای موسیقی رو کمتر کنم و یواشتر داد بزنم. گفت که کارگره و ساعت 5 صبح باید بره سر کار. خلاصه از اون به بعد دیگه هر دو سه شب یک بار همین آش بود و همین کاسه.
.
برای من خیلی سخته که شبها بی سر و صدا باشم. معمولا در حال حرف زدن با اسکایپ هستم و ویا در حین کار موسیقی گوش میدم. و چون معمولا بعد از 9 یا 10 میرسم خونه، تا ساعت 2 بیدارم تا کارهام رو تموم کنم. یک شب که با یکی از دوستان داشتیم بحث داغی می کردیم، آقای همسایه طبق معمول اومد و در زد و با حالتی عصبانی تذکر داد که سروصدا نکنیم. من که احساس کردم جلوی مهمونم ضایع شدم، باهاش بد برخورد کردم. بعد هم یک چند تا دری وری گفتم که مثلا جلوی دوستم نشون بدم کم نیاوردم. در حین این دری وری گفتن ها، خطاب به دوستم گفتم: «من اصلا نمی دونم این آقا با این وضعش چرا اومده اینجا خونه گرفته؟ » هنوز این حرف از دهنم خارج نشده بود که تمام بدنم یخ زد. نتونستم بایستم و روی تخت ولو شدم. خدایا این چه حرفی بود که من زدم؟ حالی بهم دست داد که اصلا نمی تونم توصیفش کنم. فقط میتونم بگم که از خودم در اون لحظه بدم اومد.
.
فردا همسایه اومد و به خاطر برخورد بدش عذر خواهی کرد. بعد هم اومد تو خونه و پیشنهاد داد که اگه جای تخت و میز کار رو عوض کنم، سروصدای کمتری به خونۀ اون منتقل میشه. چونکه تخت خوابش دقیقا پشت میز کار من بود و دیوارهای ایجا هم که قربونش برم نازک تر از برگ گله.
.
هنوز از اون حس بد در مورد خودم رها نشدم. از تکبری که در روحم رخنه کرده. از اینکه درد و رنج و مشکلات دیگران برام مسئله نیست. اینکه برام مهم نیست دیگران در چه وضعیتی زندگی میکنن.
این چند خط رو در آستانۀ روز جهانی کارگر نوشتم. به یاد همۀ زحمتکشان، مستضعفان، کارگران و رنج بران. و تقدیم به همۀ واژه هایی که برام معنیِ تازه ای دارن. و  به یاد آقای همسایه.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

هنرمندان به استثمار کارگران اعتراض کردند. از ایرانی ها خبری نیست اما

کارگران مشغول ستم دیدن اند
دیروز در روزنامۀ روزگار خواندم که هنرمندان علیه استثمار کارگران اعتراض کرده اند. خیلی خوشحال شدم و مطلب را پیگیری کردم. چون خبر در نسخۀ پی.دی.اف روزنامۀ روزگار منتشر شده است و این روزنامه نسخۀ متنی ندارد، همۀ خبر را دوباره برایتان نوشتم تا بخوانید:
گروهی از هنرمندان برجستۀ هنرهای تجسمی در اعلامیه ای به وضعیت کارگران ساختمانی در ساختن «موزۀ گوگنهایم ابوظبی» اعتراض کردند. بیش از 130 نفر از چهره های هنری در بیانیه ای گفته اند حاضر نیستند آثار خود را در موزۀ گوگنهایم ابوظبی به نمایش بگذراند. مگر آنکه مستولان موزه حقوق کارگران را رعایت کنند و به آنها دستمزد کافی بپردازند. هنرمندان در اعلامیۀ خود  موسسۀ گوگنهایم و شرکت «گسترش و بهره برداری جهانگردی» متعلق به دولت امارات متحدۀ عربی را متهم می کنند که کارگران را در شرایطی «غیرانسانی» و شبه برده داری به استخدام گرفته است. در میان هنرمندانی که این اعلامیه را امضا کرده اند، نامهایی برجسته دیده  میشود. مانند: اکرم رعتری (لبنانی) املی حاسر (فلسطینی) ولید رعد (لبنانی)، مونا حتوم (فلسطینی) قادر عطیه (الجزایری تبار) و .. ولید رعد هنرمند لبنانی مقیم نیویور در بیانیه ای که بخشی از آن رو روزنامۀ نییورک تایمز منتشر کرده است م می گوید: «نباید از هنرمندان خواست کارهای خود را در بنایی به نمایش بگذارند که با استثمار بی رحمانۀ کارگران ساخته می شود. او می افزاید: «کارگرانی که با آجر و تیشه کار می کنند به اندازۀ افرادی که با دوربین و قلم مو کار می کنن، شایستۀ احترام هستند.» سازمان دیده بان حقوق بشر یکی از گروههای مدافع حقوق بشر در اطلاعیه ای از موضع هنرمندان پشتیبانی کرده و مندرجات آن را تایید کرد. در واکنش به انتقاد هنرمندان، مسئولان بنای موزۀ گوگنهایم گفته اند که به وضعی اشتغال و حقوق کارگران رسیدگی کرده اند. اما دیده بان حقوق بشر اقدامات انجام شده را کافی نمی داند. نخستین بار سازمان دیده بان حقوق بشدر در سال 2009 از شرایط غیرانسانی کارگران مهاجر در ساختمان موزۀ گونگهایم ابوظبی انتقاد کرده بود.

همانطور که می بینید از هنرمندان ایرانی خبر نیست. یعنی درواقع هنرمندان ایرانی کمتر به مسائلی اینچنینی که همنوعان و هموطنانشان را تهدید میکند توجه نشان می دهند. البته بی انصافی نکنم. این ویژگی منحصر به هنرمندان نیست و بیشتر اصناف و اغشار حتی به ستم و استثماری که در مورد همکاران خودشان هم می شود هم توجه نشان نمی دهند. چه برسد به اصناف دیگر. و البته این عذر بدتر از گناه است.
باشد که روزی شاهد این باشیم که هنرمندان و ادبیانِ ایرانی (که از اقشار آگاه جامعه هستند توقع بیشتری از آنها می رود) دسته جمعی از ستمی که بر کارگران می رود دادوبیداد کنند. از آنجایی که کارگران قشر بامعرفتی هستند، مطمئنم این کار هنرمندان را بی پاسخ نمی گذارند و به شایستگی آن را جبران می کنند.
حتی اگر جبران نکردند، وضیفۀ انسانی ماست که صدای آنها باشیم.
...
در همین زمینه:
مجمع دیوانگان:    چگونه می‌توان جنبش سبز را به حرکت‌های کارگری پیوند زد؟

مرثیه های خاک:  روز جهانی کارگر و جنبش سبز -

خوابهایم: کارگر و معلم

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

,

پیکرِ «میراسماعیل» از «جمهوری اسلامی» جاندار تر بود

چه طنز تلخی است که درست در سالروز تولد اولین «جمهوری اسلامی» جهان، آخرین و بهترین نخست وزیرش در بند است.  تلخ تر از آن اینکه پیکر پدرش مورد یورش مامورانِ همان جمهوری اسلامی ای واقع می شود که او روزگاری رییس دولت اش بوده است. همان جمهوری اسلامی ای که به دنبالِ یک آرمانشهر اسلامی بود. آرمان شهری که الگوی آن محمد (ص) بود که حتی شکنجه گرانِ تازه مسلمانان مکه را یکسره بخشید. همان مردمانی که پیشتر بردگانِ مکه بودند و چندی بعد فاتحانِ آن شهر شدند.
آرمانشهری که الگویش علی (ع) بود. خلیفه ای که هرگز به گدا پروری و یتیم نوازی تظاهر نکرد و تنها هنگامی مردم فهمیدند که شبگردِ یتیم نوازِ کوفه چه کسی بوده است که تظاهراتِ  مسالمت آمیز اما غم انگیزِ یتیمان و گرسنگان بر در بیت اش شکل گرفت تا بر فرق شکافته اش چاره ای بکنند 
.
و همان آرمانشهری که مردمش حسین را وارثِ آدم می پنداشتند و با تصور به اینکه یزید و شمر و حرمله در کربلا دفن شده اند، به حاکمانِ جمهوری اسلامی شان اعتماد کردند و جان و مال و رأیشان را سالهای سال در یدِ قدرت آنان گذاشتند 
.
اما سی و دو سال بعد، درست در سالگرد همان روزی که مردم کرور کرور به پای صندوق های رأی رفتند و از درونِ آن جمهوری اسلامی را درآوردند، عده ای از همان مردم، _ که از قضا از خاندانِ یکی از بنیانگذارانِ آرمانشهر موعود بودند و جوانهایشان را در راه حفظ آن، به جنگ فرستاده بودند و پیکرهای خونینشان را تحویل گرفته بودند_ هنگامی که پیکر بیجانِ «آقاجان» را تا آرامگاه ابدی تشییع می کردند، مورد یورش مامورانِ معذورِ آرمانشهر قرار گرفتند. جنازۀ شان ربوده شد و جوانان و پیرانِ تشییع کننده سیلی و باطوم خوردند و به اسارت برده شدند. وای که چه سرنوشتِ غمناکی داشت آرمانشهرِ جمهوری اسلامی 
   .
پس از سه دهه اما، مردم ایران فهمیدند (و حتی با چشمانشان دیدند) که حرمله هنوز نمرده است و «تیرِ کین» اش هنوز قلبِ جوانانی که الله اکبر می گویند را پاره می کند. فهمیدند که هنوز شمر نمرده است و با مرکبِ سرخش، از روی جنازه های مردمِ سبزِ بی پناه میگذرد. فهمیدند که عُمر سعد هنوز زنده است و آب را بر روی اسیران و زندانیان می بندد و آنها را شکنجه می کند. و از عمق جان حس کردند که روحِ سرگردانِ یزید، در اجسادِ متحرک برخی از حاکمانِ همان آرمانشهرِ اسلامی حلول کرده است 
.
در صحرای کربلا از حسین پرسیدند که «در این مصائب چه می بینی؟» صبورانه پاسخ داد که «به جز زیبایی چیزی نمی بینم.» و آری! در میدانه ای که خون و آتش چشمها را پوشانده بود، حسین با آبِ ایمان «چشمهایش را شست» و «جورِ دیگر دید» و همانا که رمزِ «حسین» بودن و «حسین» ماندن همین است. ظریف اینکه میرحسین هم هنگامی که بر بالین پدر بی جان اش نشست همینگونه بود و اهل بیتِ داغ دیده اش را به «صبر، صبر، صبر» دعوت کرد. و همین یک نکته برای اعتماد کردن به او ما را بس است 
.
کوتاه سخن اینکه سی و دو سال بعد، پیکری تشییع شد که گویا از عمارتِ برجا مانده از جمهوری اسلامی، جاندار تر بود. زیرا که روز تولدِ آن جمهوری، همۀ نگاهها به آن تابوت و پیکر بود، اما از «جمهوری اسلامی» خبری نبود 

...
منتشر شده  در ندای سبز آزادی