۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

, , , ,

انتقاد از حرف‌های رییس‌جمهور -۱ «پس شفافیت چه می‌شود؟»

اینکه آقای رییس جمهور می‌گوید کسی نباید به حساب‌های بانکی مردم سر بکشد،  از یک جهت بد است و از یک جهت خوب.
در هر جامعه‌ای  «باید» مقداری از کنترل روی دارایی‌های شهروندان وجود داشته باشد.  البته این کنترل نه از سوی یک نهاد خودکامه،  بلکه باید از طرف یک نهادی مردم‌سالار و دموکراتیک صورت بپذیرد؛ مثلن از سوی یک دولت دموکراتیک که نماینده‌ی مردم باشد. در سرمایه‌گراترین کشورها_هنگ کنگ،  امریکا،  انگلستان و...  این کنترل‌ها وجود دارد.  در این کشورها که چرخ جامعه روی مالیات‌های همگانی می‌چرخد،  باید دانست که هرکسی چقدر دارایی و درآمد دارد تا بر مبنای آنْ سهمِ هر شهروند از مالیات مشخص شود.  حتی در بسیاری از این کشورها، نگه داشتن پول نقد غیرمتعارف در منزل جرم است.

از این جنبه،  گفته‌ی آقای رییس‌جمهور بسیار نادرست و نابجاست. یکی از مهمترین دلیل‌هایی که در کشور ما نابسامانی عجیب و قریب اقتصادی حکم‌فرماست همین عدم آگاهی درباره‌ی دارایی‌های شهروندان است.  بیشترین کسانی که از این وضعیت سود می‌برند،  افرادی‌اند که به رانت‌های دولتی و حکومتی دسترسی دارند.  آن‌ها با بهره‌جویی از موقعیت اجتماعی‌شان بی‌حساب و کتاب به ثروت خود می‌افزایند بدون اینکه سهم خود را برای اداره‌ی جامعه (مالیات) بپردازند.  وضعیت اقتصادی ایران طوری‌ست که ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم بفهمیم دارایی شخصی هاشمی و خاتمی و احمدینژاد و روحانی،  پیش و پس از دوره‌ی دولت‌داری‌شان چقدر است. یا اینکه هرگز نمی‌توانیم بفهمیم پول‌هایی که تیم مشایی-احمدینژاد و یا ستاد محمدباقر قالیباف خرج تبلیغات شخصی‌شان کردند،  از کجا آمده و به کجا رفته.  به عبارت دیگر،  در وضعیت فعلی ایران،  نمی‌توان سره را از ناسره تشخیص داد و در چنین وضعیتی،  نگاه حسن روحانی به دارایی‌های ‌شخصی،  نه تنها به سر و سامان دادن اوضاع کمکی نمی‌کند،  بلکه بیشتر به گل‌آلود شدنِ فضای مالی و اقتصادی کشور می‌انجامد.دولت باید پیشگامِ شفافیت اقتصادی باشد،  نه اینکه رییس‌جمهور مردم را به پنهان‌کاری تشویق کند. حتی در لیبرال‌ترین کشورها هم وضعیت را به این گله گشادی نمی‌گیرند.

در مورد جنبه‌ی خوبِ این حرفِ آقای رییس‌جمهور هم به زودی خواهم نوشت.

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

, , , , , , ,

میرحسین! قهرمانِ ما یا رایِ ما؟

دو قسمت پایانی از فصل اول سریال «بازیِ اورنگ‌ها» Game of Thrones بسیار رنج‌آور است. نِد استارک که دلاور و نجیب‌زاده‌ای شرافتمند و درست‌کار و البته صدراعظم پادشاه هفت اقلیم است، بلافاصله پس از مرگ شاه در برابر زیاده‌خواهی‌های اطرافیان فاسد شاه مقاومت می‌کند و تسلیم نیرنگ‌ها و صحنه‌آرایی‌های آنان نمی‌شود. آن‌ها از او می‌خواهند که وصیت شاه را زیر پا بگذارد. اما ند استارک تن نمی‌دهد و جلوی آن‌ها ایستادگی می‌کند. اما دست‌آخر اسیر نیرنگ‌ها و حیله‌های آن‌ها می‌شود. خودش زندانی می‌شود، دخترانش به گروگان گرفته می‌شوند و به اون تهمت خیانت به پادشاه جدید (فرزند شاهِ درگذشته) زده می‌شود و جزای خیانت در انتظار اوست: مرگ!

Game of Thrones / بازی اورنگ‌ها / صحنه‌ی محاکمه و اعدام ند استارک
 یکی از همان فاسدانِ عاقل در زندان نزدش می‌آید و از وی درخواست می‌کند که به خیانت‌اش اعتراف کند. در مقابل شاه جوان از تقصیر او خواهد گذشت و به تبعید او به سرزمین‌های دوردست شمال اکتفا خواهد کرد. نِد استارک در پاسخ می‌گوید: «فکر می‌کنی زندگی در چشمان من اینقدر با ارزش است که شرافتم را معامله کنم با چند سال اضافی از ...  از چی؟» سپس ادامه می‌دهد: «شما با بازیگران بزرگ شدید و حرفه و تخصص آن‌ها را خوب آموخته‌اید. اما من با سربازان بزرگ شده‌ام و مردن را [هم] آموخته‌ام.»
با این‌حال یکی از دختران ساده‌دل و البته حریص‌اش پیش او می‌آید و همین درخواست را تکرار می‌کند. این‌بار ند استارک می‌پذیرد. نه برای چند سال اضافی زندگی. بلکه به خاطر کاهشِ رنج و درد فرزندانش و بخاطر پیش‌گیری از خون‌ریزی احتمالی بیشتر. او در مقابل اجتماع مردم شهر در یک دادگاه نمایشی علیه خودش اعتراف [دروغین] می‌کند و درخواست عفو و بخشش را در برابر پادشاه جوان عرضه می‌دارد. اما او نیرنگ می‌زند. حال که همه‌ی شهر اعتراف او را شنیده‌اند، حال که تبلیغات دستگاه حکومتی ثابت شده است، پس چرا باید صبر کند و بزرگترین دشمن و شریف‌ترین مرد هفت اقلیم را از سر راهش بر ندارد. پس در یک حرکت غیرمنتظره جلاد را احضار نموده و حکم گردن زدن را صادر می‌کند. دو دختر ند استارک شاهد ماجرایند و چشمان این مرد تنها نگران آن دو است. کار تمام می‌شود. صحنه‌ی رنج‌آوری‌ست. پدر شجاع و شریفی را ذلیلانه و خفت‌بار جلوی دخترانش گردن می‌زنند. 
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، من هنگام دیدن این صحنه‌ها بالاخره قلبم لرزید و اشک از چشمانم سرازیر شد. پس از آن کلی با خودم کلنجار رفتم که علت این احساسات من چه بوده؟ آیا این مرد و وضعیت‌اش مرا یاد کسی می‌انداخته؟ آیا در زندگی من مرد شجاع و شریفی‌ست که من نگران از سرنوشتِ او بر سرنوشت ند استارک گریسته‌ام؟ پاسخ خیلی ساده بود. من ناخودآگاه «میرحسین» را به یاد آورده‌ام.
اما «استارک در نهایت هم اعتراف می‌کند و هم جلوی مردم خوار و خفیف می‌شود. حالا فرض کنید که ند استارک اعتراف نمی‌کرد و حتی آنگونه هم کشته نمی‌شد. اما هرچند که شخصیتِ خیالی او و شخصیتِ واقعی میرحسین از لحاظ شجاعت، درست‌کاری، فساد و ظلم ستیزی و حتی اشتباه‌هایی که می‌کنند شباهت‌های زیادی باهم دارند، اما از یک جنبه‌ی مهم باهم فرق اساسی دارند. میرحسین تنها و تنها قهرمانِ یک جامعه نیست. بلکه او رای مردم هم هست و به نظر می‌رسد خودش به این وضعیت آگاهی دارد. ند استارک و بسیاری از قهرمان‌های خیالی و واقعی، کمتر این فرصت را داشته‌اند که علاوه بر خصوصیت‌های فردی، رای مردم را پشت سر خود داشته باشند. و شاید به همین دلیل، این وضعیت به آن‌ها اجازه می‌دهد تا تصمیم‌هایی بگیرند که فقط به جنبه‌های شخصی و فردی در آن‌ها لحاظ شده باشند. همانند ند استارک که در نهایت بخاطر جلوگیری از آزار و اذیت فرزندانش تن به اعتراف نمایشی می‌دهد. پس از رخدادهای انتخابات ۱۳۸۸ هم داشتیم کسانی که درست به دلیل‌هایی از همین جنس حاضر به اعتراف دروغین علیه خودشان و حتی دیگران شدند. ـ البته خیلی‌ها هم بودند که چنین نکردند. همچون بهزاد نبوی که در پاسخ به بازجوهایش می‌گوید: «من به میرحسین خیانت نمی‌کنم.» بر خلاف خیل عظیم زندانیان سیاسی پس از انتخابات ۱۳۸۸ و حتی پیش از آن، تنها کسی که وضعیت‌اش جنبه‌ی عمومی و همگانیِ ویژه دارد، میرحسین موسوی‌ست. نه به این جهت که آدم مهم‌تری‌ست ـ که بسا باشد یا نباشد ـ بلکه از این جهت که او «رای مردم» است. «رای ما» است و زندانی بودن و توهین به او برابر به زندانی بودن و توهین به همه‌ی مایی‌ست که به او رای دادیم و پس از انتخابات شعار «رای من کو» از زبان‌مان نیفتاد و به عمل‌مان نیز شکل داد. وقتی که بهزاد نبوی می‌گوید «من به میرحسین موسوی خیانت نمی‌کنم» باید جمله او را اینگونه فهمید: «من به رای مردم خیانت نمی‌کنم.»
حال اگر وضعیت تراژیک و اسطوره‌ایِ قتل ند استارک را در نظر نگیریم، میرحسین درست در همان وضعیتی قرار می‌گیرد که قهرمان این داستان قرار گرفته است. خودش حبس و حصر می‌شود، رسانه‌های حکومت علیه‌اش تبلیغات گسترده می‌کنند، ارکان حاکمیت علیه‌اش توطئه می‌کنند و خانواده‌اش زیر فشار قرار می‌گیرند، اما چرا ند استارک «اعتراف دروغین» و «درخواست عفو» را می‌پذیرد، اما میرحسین نه!

ند استارک ترسو نیست. شریف‌ترین آدم است. او سلحشور و جنگ‌جوست و بارها مرگ را که تا آستانه‌ی جانش رسیده، دیده و حس کرده است. اما از شرافتش می‌گذرد و خفت تبعید را تحمل می‌کند تا خانواده و نزدیکانش سالم بمانند. چرا میرحسین همچین کاری را نمی‌کند؟ پاسخ ساده است: او فقط یک قهرمان و یک سلحشور نیست. بلکه علاوه بر همه‌ی این‌ها، او رای مردم است. او رای ماست و خودش به این وضعیت آگاه است. او می‌داند که در چه وضعیت تاریخی‌ای قرار گرفته است و به همین دلیل است که تاکنون تسلیم نشده. می‌داند که رای نمادین مردم است، حتی اگر آن مردم او را فراموش کرده باشند. پس تصمیم‌اش را تنها با ملاحظه‌های شخصی نمی‌گیرد. بلکه وضعیت عمومی مردم را به وضعیت شخصی خودش گره خورده می‌بیند.
حال من از خودم و خودمان می‌پرسم: ما چقدر وضعیت خودمان را وابسته به وضعیت میرحسین تعریف می‌کنیم؟

پ.ن
هر از چندگاهی با نگاه کردنِ دو قسمت پایانیِ فصل اول از این سریال، چون خودم را کمی تنبیه می‌کنم. به عبارت دیگر، کمی خودم را شکنجه می‌دهم. ترکه به روحم می‌زنم.
برای اینکه اگر کاری از دستم بر نمیاد، اگر دست و پا بسته‌ام، اگر دورم، دست‌کم شرمندگی‌اش را فراموش نکنم. 

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

, , , ,

افیون‌های روح‌نواز

خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم گذروندن چند ساعت جلوی نمایش‌گر برای دیدن سریال‌های مختلف و یا دراز کشیدن‌های طولانی روی تخت‌خواب برای خوندن رمان‌ها و کتاب‌های متنوع، یا نشستن و گوش دادنِ طولانی‌مدت به یک آلبوم موسیقی شاید بعضی وقت‌ها به‌خاطر فرار کردن از واقعیت‌های اطرافمه و این رفتارها کارکرد افیون را در زندگی من دارن. و گه‌گاه از اینکه چرا وقتم را اینطور می‌گذرونم و «هدر می‌دم» احساس عذاب وجدان می‌کردم.
اما امروز فهمیدم که اگر همین‌کارها و وقت‌گذروندن‌های این‌شکلی نبودن _ وقت گذروندن‌هایی که من رُ از محیط دور و برم جدا می‌کنن و تخیلم را به کار می‌ندازن _ اگر این‌ها نبودن، الان روحِ من زیر آوارِ واقعیت‌های خشن و بی‌رحمی که دور و برم هستن، هزار کفن پوسیده بود و روانم زیر  زلزله‌ها و طوفان‌های گاه و بی‌گاهِ زندگی مدرن، پریشان و از هم پاشیده بود.
رمان، شعر، سریال، موسیقی، کتابِ تاریخ، روزنامه، دعای کمیل و... افیون‌های لازم برای نگهبانی از سلامتِ روح و روان ما در این دنیای مدرنِ خشن و بی رحم‌ و پالایشِ او‌ن‌ها از زخم‌ها و آلودگی‌های این زندگی‌ان.


۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

, , ,

روزنامه‌نگاری٬ شغل یا حرفه!؟

بنیان‌گذاران "روزآنلاین" از درخشان‌ترین چهره‌های روزنامه‌نگاری ایران هستند. درحالی‌که می‌توان بی‌ثباتیِ نهادهای رسانه‌ای مستقل را از مهمترین ضعف‌های تاریخ روزنامه‌نگاری ایران دانست اما بنیانگذاران روزآنلاین رسانه‌ای را راه‌اندازی کردند که امروز شمار روزهایش از ۲۰۰۰ گذشته است. مهمترین دلیل این ثبات٬ دوری بنیانگذاران و مدیران روزآنلاین از فضای بی‌ثبات داخل ایران است. در واقع آنها "تبعید" را که مهمترین تهدید برای یک روزنامه‌نگار به حساب می‌آید به فرصتی برای بنیانگذاری و اداره‌ی یک رسانه‌ی مستقل تبدیل کرده‌اند که به لطف ابزارهای نوین ارتباطی٬ به حیات خود در فضای روزنامه‌نگاری ایران ادامه می‌دهد. برای این دست‌آورد باید به بنیان‌گذاران و مدیران روزآنلاین تبریک گفت.

اما می‌خواهم از همین فرصت استفاده کنم و به یک بحران در فضای روزنامه‌نگاری ایران ـ که شاید روزآنلاین هم به نحوی درگیر آن است ـ بپردازم. تاریخ روزنامه‌نگاری ایران با "مبارزه" گره خورده است. در حالی که روزنامه‌نگاری غربی٬ در ابتدای امر همزمان هم جنبه‌های مبارزه‌ای داشت و هم جنبه‌های تجاری و شغلی٬ اما از میان نخستین روزنامه‌های ایرانی٬ کمتر روزنامه‌ای را می‌توان یافت که به نیت تجاری منتشر شده باشد. تقریبا همه‌ی بنیانگذارانِ روزنامه‌ها، روشنفکران برجسته‌ای بوده‌اند که گاهی حتی نام خودِ این افراد بسیار برجسته‌تر از روزنامه‌هاشان در تاریخ معاصر ایران ثبت شده است. اما در غرب (زادگاه روزنامه‌نگاری)‌ روند طور دیگری آغاز گشته است؛ همزمان با اینکه روزنامه‌های سیاسی و جنبشی حضور داشتند٬ بنگاه‌های اقتصادیِ رسانه‌ایِ کوچک و بزرگ هم در صحنه حاضر می‌بوده‌اند. گاهی این بنگاه‌ها همراهِ جریان‌های سیاسی می‌شده‌اند٬ گاهی هم از آنها فاصله می‌گرفته‌اند و به تجارت خود می‌پرداخته‌اند. این پدیده به این دلیل بود که روزنامه می‌توانست یک تجارت سودآور هم به حساب بیاید. داستان‌های الکساندر دوما٬ زودتر از اینکه به صورت رمان در کتاب‌ها چاپ شوند٬ پیشتر در روزنامه‌ها منتشر می‌شدند و مردم آن‌ها را روی دست می‌بردند: «فروش» یک امر واقعی و مهم در روزنامه نگاری بود. همین روند تا کنون کم و بیش در دنیای رسانه‌ای غرب ادامه دارد؛ با این تفاوت که جنبه‌ی مبارزاتی و روشنفکری رسانه‌ها روز به روز کمتر و کمتر شده و جنبه‌ی تجاری آن‌ها اکنون وجه غالب رسانه‌ها گشته است.

حتی می‌توان گسترش مدرسه‌های روزنامه‌نگاری٬ قانون‌های مربوط به این شغل و حتی سندیکاهای شغلیِ روزنامه‌نگاری را بیشتر نشانه‌ی غلبه‌ی وجهِ "شغلی" این حرفه بر جنبه‌ی مبارزاتی‌اش دانست. زیرا در این مدرسه‌ها٬ دانشجویان بیشتر برای مهارت‌های شغلی آماده می‌شوند. البته که مبارزه را در دانشگاه یاد نمی‌دهند٬ بلکه فرد آن را در جامعه می‌آموزد. حال دانشگاه هم بخشی از این جامعه می‌تواند باشد. اما ما درسی به نام آموزش روشنفکری٬ مبارزه و... در مواد درسی دانشگاه‌ها نداریم. ـ البته به تازگی برخی از دانشگاه‌ها رشته‌ها یا واحدهایی در رابطه با کنش‌گری مدنی و سیاسی و... را در بین مواد درسی و آموزشی خود گنجانده‌اند ـ. با این حال ما می‌دانیم که هرچه "شغل"‌ها به سمت تخصصی‌ترشدن حرکت می‌کنند٬ مهارت‌های تکنیکی اهمیت بیشتری پیدا می‌کنند و جای بیشتری را در درس‌های دانشگاهی پر می‌کنند و روزنامه‌نگاری هم تا کنون نتوانسته استثنای این قاعده باشد. شاید همه‌ی این‌ها خیلی طبیعی به نظر برسد. اما برای کس و کسانی که جنبه‌ی مبارزاتیِ روزنامه‌نگاری برای آن‌ها مهم‌تر و جذاب‌تر است٬ این روند خبر خوشی نیست.

امروزه جنبه‌ی تجاری٬ وجهِ غالبِ فضای رسانه‌ای جهانی‌ست. ارزشِ خبرها با فروشِ بالای آن‌ها سنجیده می‌شود. در دروازه‌بانی خبر٬ تکنیک‌ها و "شیوه‌های جلب مشتری" وزن بالاتری از "ارزش‌های آگاهی رسانی" دارند. برای مثال٬ کشته شدنِ یک سرباز آمریکایی٬ ارزشِ خبریِ بیشتری از کشته‌شدن ۳ کودک پاکستانی دارد. نه به این دلیل که جان یک آمریکایی برابر با ۳ پاکستانی‌ست٬ بلکه به این دلیل که خبر اول بیشتر می‌فروشد؛ به همین سادگی. البته نتیجه‌ی این می‌شود که در عمل جانِ یک آمریکایی از جان ۳ پاکستانی بیشتر بیارزد٬ هرچند که خبرنگار آگاهانه چنین قصدی نداشته باشد. یا اگر در پاریس زلزله بیاید و یک ساختمان خراب شود٬ ارزشِ خبریِ بیشتری از رانشِ زمین در سنگاپور و کشته شدنِ ۱۵ نفر و آواره شدنِ ده‌ها خانوار دارد. زیرا این خبر هم بیشتر مشتری دارد و شهر پاریس از همه‌ی مجمع‌الجزایر سنگاپور و کشورهای همسایه‌اش برای جهان جذاب‌تر است. در واقع امروزه٬ "راضی" کردنِ خوانندگان اولیتِ بیشتری از "آگاه" کردنِ آن‌ها دارد. بنابراین جریانِ اصلی تولید علم و دانش در حرفه‌ی روزنامه‌نگاری٬ به همین جهت گرایش دارد؛ یعنی تکنیک‌های جلب و راضی کردنِ مشتری و فروشِ بیشترِ خبر و مطلب و گزارش و.... شاید

البته خوشبختانه هنوز در جامعه‌ی روزنامه‌نگاریِ ایرانی٬ "آگاهی رسانی" ارزش خود را از دست نداده است. حتی اگر در مواردی به آن عمل نشود٬ اما هنوز پرستیژ خاص خود را دارد. با این‌حال بحرانی هم در این وسط وجود دارد: "سرگردانی بین هویت شغلی و هویت مبارزاتی". بر کسی پوشیده نیست که بسیاری از روزنامه‌نگاران ایرانی٬ در واقع فعالین و کنشگران عرصه‌ی سیاسی٬ اجتماعی و فرهنگی هستند که به درستی روزنامه‌نگاری را راهی برای پیشبرد ایده‌ها و عقیده‌های خود دیده‌اند. این افراد٬ فقط کارمندِ روزنامه‌ها و رسانه‌ها نیستند و دوست ندارند فروشنده‌ی خبر باشند. بسیاری از آن‌ها هوادارِ ایده‌ی "روزنامه‌نگاری برای روزنامه‌نگاری" ـ همچون نظریه‌ی هنر برای هنر ـ نیستند. اگر بسیاری از این روزنامه‌نگاران بر رعایتِ اصول حرفه‌ای روزنامه‌نگاری پا می‌فشارند٬ نه تنها به دلیلِ حفظِ استانداردهای تخصصی٬ بلکه بیشتر برای آلوده نشدن به فسادهای سیاسی است. اما کار همین‌جا سخت می‌شود؛ وقتی‌که فردی می‌خواهد مبارزه‌ی سیاسی بکند ـ مبارزه‌ی سیاسی به معنای عام ـ فاصله گرفتن از عملِ سیاسی برایش بی‌معنا می‌شود. در وضعیتِ فعلی جامعه‌ای مثل ایران ـ و از نظر من هر جامعه‌ای در جهانِ امروز ـ حتی بی عملیِ سیاسی هم تاثیرِ سیاسیِ روشن و محسوسی در جامعه می‌گذارد. اینجاست که "بی‌طرفی" و خنثی بودن٬ خیلی وقت‌ها به معنای چشم بستن روی واقعیت‌های تلخ و ضایع شدنِ حقِ دیگران است. آیا یک روزنامه‌نگارِ حرفه‌ای می‌تواند در برابر واقعیتی که در برابرش رخ می‌دهد لب و چشم ببنند؟ برای مثال٬ ما بسیاری از روزنامه نگارانی که در رسانه‌هایی همچون خبرگزاری فارس و یا صدا و سیما در برابر رخدادهای ۱۳۸۸ و پس از آن واقعیت را تحریف کردند را سرزنش می‌کنیم٬ اما هم‌زمان می‌دانیم که بسیاری از روزنامه‌نگاران هم بودند که در برابر آن رخدادها سکوت کردند. حتی در برابر بازداشت‌های غیرقانونیِ همکاران خود نیز سکوت کردند. تنها دلیل موجهی که بسیاری از ما ممکن است آن را بپذیریم این است که "آنها کارمند فلان رسانه بودند و از خود اختیاری نداشتند.» همین‌جاست که تهدیدِ "روزنامه‌نگاری به عنوان شغل" برایمان لمس‌پذیر می‌شود. حال شاید بگویم که رخداد ۱۳۸۸ یک استثنا است. اما می‌توانیم رد پای همین تهدید را در مسائلی همچون بحران‌های زیست محیطی کشور٬ فسادهای خرد و کلانِ بنگاه‌های مالی و اعتباری٬ فساد در باشگاه‌های ورزشی٬ تخلف‌های شهرداری‌ها علیه زندگی مردم و... مشاهده کنیم. روزنامه‌نگاران نمی‌توانند وارد این حوزه‌ها بشوند٬ زیراکه مدیرانِ رسانه‌ها به آن‌ها اجازه نمی‌دهند. مدیرانِ رسانه‌ها به روزنامه‌نگاران اجازه نمی‌دهند٬ زیراکه ورود برخی از حوزه‌ها برای بنگاهِ رسانه‌ای آنها "زیان‌آور" است. همانطور که کارمند-روزنامه‌نگار صدا و سیما در ایران برای ورود به مسئله‌ی زندانیان سیاسی با محدودیت روبرو می‌شود٬ کارمند-روزنامه‌نگار سی.ان.ان هم برای ورود به مسئله‌ی زندان‌های خصوصی از آزادی عمل برخوردار نیست. حال شاید بتوانیم اینگونه نتیجه بگیریم که چه در کشوری به ظاهر بسته‌ همچون ایران و چه در کشوری به ظاهر آزاد همچون آمریکا٬ حرفه‌ی روزنامه‌نگاری از یک جبهه تهدید می‌شود:‌ غلبه‌ی نهادهای رسانه‌ای بر "فرد"های روزنامه‌نگار.

شاید در پاسخ بگوییم که "اگر شخصی اینقدر واقعیت برایش مهم است٬ می‌تواند به سادگی یک وبلاگ راه‌اندازی کند و یا در فیسبوک٬ توییتر یا گوگل+ مطلب‌ها و تحقیق‌های خود را به صورت رایگان در اختیار دیگران بگذراد." بله! این امر امکان‌پذیر است. اما هنوز دو مشکل بزرگ وجود دارد. اول اینکه هرکسی می‌داند که تفاوت رسانه‌های همچون وبلاگ با رسانه‌های توده‌ای مثل تلویزیون و رادیو٬ مانند تفاوت سوتک و شیپور است. سوتک به زحمت می‌تواند یکی-دو نفر را باخبر کند٬ اما شیپور به راحتی صدایش را به یک محله یا یک دِه می‌رساند. اما مسئله‌ی دوم از لحاظ نظری ـ و به طبع آن از لحاظ عملی ـ بسیار مهم‌تر است: "بحرانِ آزادیِ بیان". رسانه‌ای که از نشرِ واقعیت به‌وسیله‌ی کارمند-خبرنگار خود جلوگیری می‌کند٬ درواقع دارد عملی علیه آزادی بیان انجام می‌دهد. پرسش بزرگ اینجا بوجود می‌آید که چطور قدرت‌های سیاسی بزرگ٬ علیه سانسوری که به‌دست حاکمیت‌های سیاسیِ غیرمردم‌سالار رخ می‌دهد از ابزارهای سیاسی و گاه نظامی استفاده می‌کنند٬ اما همین عمل اگر از سوی یک نهاد رسانه‌ای-اقتصادی صورت بپذیرد٬ حاکمیت‌های سیاسیِ مردم‌سالار آن را نادیده می‌گیرند؟ چرا دولت‌ها و حتی نهادهای صنفی کمتر وارد حوزه‌ی سانسورهای شغلی می‌شوند؟ به نظر می‌رسد که این عمل در تناقض آشکار با مردم‌سالاری و آزادی بیان قرار دارد. البته باید پذیرفت که این نوع از سانسور بسیار پنهان‌تر از سانسورهای حکومتی‌ست و رودررویی با آن به مراتب پیچیده‌تر خواهد بود. بالاخره هر رسانه‌ای یک راهبرد و خط مشی کلی برای خود دارد و تلاش می‌کند به آن احترام بگذارد. برای نمونه٬ یک روزنامه‌ی ورزشی تمایل ندارد به مسئله‌ها و حوزه‌های هنری و یا اقتصادی وارد شود. این مسئله قابل فهم است. اما همین رسانه٬ به عنوان یک نهاد٬ برای روزنامه‌نگارانش تعیین می‌کند که با فلان جریان ورزشی چطور برخورد کنیم و یا فلان مسئله را از چه زاویه‌ای مورد بررسی قرار بدهیم. در نگاه اول شاید این مسئله خیلی عادی و طبیعی به نظر برسد. اما خیلی وقت‌ها آزادی عمل و آزادی بیان روزنامه‌نگار در این میان نادیده گرفته می‌شود.

حال اگر بخواهم بحران را روشن‌تر کنم٬ می‌توانم آن را "از غیبت یا نادیده‌گرفتنِ فردِ روزنامه‌نگار در نهادهای رسانه‌ای و هضم شدنِ فردیتِ او در قالبِ یک بنگاه شغلی-اقتصادی (و گاه سیاسی)" بنامم.

در کشورهای توسعه‌یافته (توسعه‌یافته از لحاظ اقتصادی و فن‌آوری) رسانه‌های بزرگ به قدری استوار و ریشه‌دار شده‌ و شکل و ریختِ فعلیِ آن‌ها به طوری در ساختار عینی و ذهنی آن جامعه‌ها جا افتاده است که شاید حتی نظریه پردازی برای "توجه به آزادیِ فرد درون یک نهاد رسانه‌ای" سخت و دشوار به نظر آید. اما شاید در فضایی مثل جامعه‌ی سیاسیِ ایران این امر شدنی باشد. به این دلیل که هنوز بنیان‌های اولیه‌ی آن چیزی‌هایی که ما اصول حرفه‌ای روزنامه‌نگاری می‌نامیم‌شان پدیدار نشده یا بسیار ضعیف‌اند٬ شاید بتوان طرحی در انداخت که پِی و بنیانِ دیواری که امروز انحراف و کجیِ آن از دور و نزدیک کم و بیش نمایان است٬ اصلاح شود و طوری دیگر ساخته و پرداخته شود.


اما در ادامه‌ی مسئله‌نمای اصلی که در بالا به آن اشاره شد، یعنی روزنامه‌نگاری به عنوان شغل یا به عنوان حرفه-مبارزه٬ مسئله‌ی نتیجه‌ی عملکردِ روزنامه‌نگار بوجود می‌آید. بدیهی‌ست که روزنامه نگار نمی‌تواند نسبت به نتیجه‌ی کارش بی‌تفاوت باشد. ممکن است نشر یک خبر در یک زمان خاص٬ باعث وارد آمدنِ زیان‌هایی بر زندگی٬ آبرو و حتی جان دیگران شود. در جریان رخدادهای پس از انتخابات و کنش‌های جبش سبز٬ با این مسئله بارها و بارها روبرو شدیم و همواره بین دوراهیِ رسالتِ شغلی یا رسالتِ مبارزاتی قرار گرفته‌ایم. پرسش اینجاست که درجامعه‌ی مثل ایران که روزنامه‌نگاریِ حرفه‌ای از مبارزه‌ی سیاسی جدا شدنی نیست٬ روزنامه‌نگار چه تصمیمی باید در چنین شرایط پیچیده‌ای بگیرد؟

این نوشتار ایده و طرحِ مسئله‌ی خامی بود که به بهانه‌ی پختگی و جا افتادگیِ رسانه‌ای همچون روزآنلاین بیان گردید. امیدوارم صاحب‌نظران به آن نظر کنند و چنانچه جا داشت٬ دیگران را از نظریه‌پردازی درآن‌باره بهره‌مند کنند.

*این یادداشت برای روزآنلاین  نوشته و در آن منتشر شده است



, , , , ,

خرافات مدرن و خرافاتِ سنتی در ماه محرم

در این روزهای محرم است که آدم به عمقِ خرافات نفوذ کرده در روحِ آدم‌ها پی می‌بره.
از طرفی، آدم‌های غیر مذهبی‌ای را می‌بینی که «خرافاتِ مدرن» روح‌شان را مسموم کرده و با آغاز محرم بسات تحقیرپراکنی را نسبت بخشی از جامعه می‌گسترانند. چشم‌شان را به روی زیبایی‌ها و حتی رنج‌های موجود در جامعه می‌بندند و سرشان را زیر برف می‌کنند و از یک بخش از هموطنان‌شان تصویرِ «آقای پَست» می‌سازند و شروع به جنگیدن با آن تصویر خیالی و پوشالی می‌کنند. مناسکِ این بخش از آدم‌های غیرمذهبی در ماهِ محرم اینگونه است.

از طرف دیگر آدم‌های مذهبی اما غیر سنتی‌ای و تحصیل‌کرده‌ای را می‌بینم که هر شب به مراسم عزاداری می‌روند، در حالی‌که نسبت به ناسودمند بودنِ [برخی] از آن مراسم ـ چه سود مادی و چه سود معنوی ـ آگاهی کامل دارند و حتی گه‌گاه از خذعبلاتی که از زبان مداح‌ها می‌شنوند گله می‌کنند و از آن همه هزینه‌ی مادی و معنوی‌ای که در این مراسم‌ها به باد می‌رود و به هیچ دردی زده نمی‌شود شکایت می‌کنند. اما درحالی‌که از آن‌ها درخواست شده که چند ساعت از وقت‌شان را به کمک به مردم نیازمند کشورشان اختصاص بدهند، باز مثل ماشین کوکی فردا شبش به همان مراسم می‌روند و از کمک به مردم و انجامِ کارِ خیر سر باز می‌زنند. این هم مناسکِ این بخش از آدم‌های تحصیل‌کرده‌ی ایرانی در ماهِ محرم.

خرافاتِ مدرن و خرافاتِ سنتی به یک اندازه جامعه‌ی ما را مسموم کرده‌اند. درد اینجاست که برخی از آدم‌های تحصیل‌کرده مثل ماشین کوکی دچار این خرافات می‌شوند.

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

, , , ,

گزارشِ برنامه‌ریزیِ زنجیره‌ی انسانی در پاریس برای حمایت از توافقِ هسته‌ای

دوستان عزیز سلام
همانطور که پیشتر در آگهی فیسبوکی‌ام گفته بودم، به منظور نشان دادنِ حمایت از مذاکره‌های هسته‌ای ایران و ۵+۱ به وزارت امور خارجه‌ی فرانسه، گروهی از جوانان ایرانی ساکن در پاریس دور هم جمع شدیم تا ببینیم چه کاری از دستمان بر میاد. در نخستین روز تعدادمون به ۱۹ نفر رسید، اما هنوز جمع‌مون کامل نیست و به حضور تک تک شما دوستان نیازمندیم.
امشب اولین جلسه‌ی رودررو را در یکی از کافه‌های میدان باستیل برگزار کردیم. با توجه به اینکه جلسه خیلی فوری هماهنگ شده بود، تعدادی از دوستان نتوانستند در جلسه شرکت کنند. من و یاسر و مهدی از حدود ساعت ۱۸ در محل حاضر بودیم. ( من با چند دقیقه تاخیر رسیدم) سینا هم به ما ملحق شد و تا آخر جلسه هم ماند. در این بین چندین نفر از دوستان گذرا اومدند و نظرهاشون را بیان کردند و بخشی از کارها را پذیرفتند و رفتند تا به کارهای جاری زندگی‌شون برسند. دمشون گرم. بعضی از دوستان هم تلفنی تماس گرفتند و یا با ایمیل و فیسبوک پیام گذاشتند و اعلام آمادگی کامل کردند. دلمون حسابی گرم شد.

در گفتگوهایی که انجام شد، بیشتر بچه‌ها با تظاهرات کلاسیک مخالف بودند. اما سینا یک طرح خوب داد که اکثریت از آن استقبال کردند. طبق این طرح، ما در روز مقرر (شنبه‌ی آینده) از محل یادبود صلح واقع در شامپ دُ مارس تا محل وزارت امور خارجه‌ی فرانسه یک «زنجیره‌ی انسانی» را تشکیل خواهیم داد. (جزئیات طرح به زودی اعلام خواهد شد.)

اما همانطو که می‌دونین، این کار به سازماندهی قوی‌ای نیاز داره. به همین دلیل ما برآوردهایی انجام دادیم که طبق اون برنامه‌ریزی اولیه را به شرح زیر صورت گرفت:
فاصله‌ی مبدا تا مقصد حدود هزار متر است. یعنی ما برای تشکیل یک زنجیره‌ی انسانی به حدود هزار نفر نیاز داریم. پرسش اصلی این بود که آیا چنین ظرفیت انسانی‌ای در پاریس وجود داره؟ پاسخ: بله داره. از سال ۱۳۸۸ تا حالا تظاهرات‌های مختلفی انجام شده که در تعدادی از اونها جمعیت بالایی شرکت کردن. من خودم در راهپیمایی‌ای با حضور حدود ۵۰۰۰ ایرانی شرکت کردم. بس مطمئنیم از لحاظ نیروی انسانی مشکلی نیست. مسئله‌ی مهم قانع کردن این تعداد آدم برای حضور در راهپیمایی و سازماندهی اونهاست. ضمن اینکه در این موضوع خاص می‌تونیم روی جمعیت فرانسوی هم حساب کنیم. خبرهای خوشی در این زمینه دریافت کردیم. گویا جامعه‌ی فرانسوی از برخورد دولتش در قبال مذاکره‌ها شوکه شده. تعدادی از دوستان فرانسوی پیام دادن که در این مسئله در کنارمونه خواهند موند. 

همونطور که گفتم، در حال حاضر ما حدود ۲۰ نفر هستیم. این تعداد را تا فردا (سه شنبه) به راحتی می‌تونیم به ۵۰ نفر برسونیم. از اینجا به بعد باید روی گسترش شبکه به صورت تصاعدی کار کنیم. یعنی این پنجاه نفر هر کدوم یک روز یعنی تا روز چهارشنبه فرصت دارن بین ۵ تا ۱۰ نفر را به شبکه اضافه کنن. یعنی دست‌کم تعدادمون به ۲۵۰ و دست‌بالا به ۵۰۰ نفر خواهد رسید. همین رشد را می‌تونیم در روزهای پنج‌شنبه و جمعه داشته باشیم. ضمن اینکه باید روی تبلیغات همگانی هم حساب کنیم. تا حالا تعدادی از دوستان دیگر شهرهای فرانسه و حتی دیگر شهرهای اروپا (هلند و آلمان و بلژیک) خبر دادن که در روزِ موعود به جمع‌مون ملحق خواهند شد. روی کاغذ این کار شدنی‌ست. عملی شدنش به همتِ من و شما برمی‌گرده. من دلم روشنه.

سینا امشب داره روی لوگوی گروه کار می‌کنه. قرار شد لوگو با الهام از کبوتر صلح طراحی بشه. این‌کار که انجام شد، صفحه‌های فیسبوک و توییتر هم راه‌اندازی می‌شن که از اون به بعد اطلاع‌رسانی‌های رسمی از اونجا‌ها صورت خواهد گرفت. یکی دو تا از بچه‌ها هم قول دادن که ویدئوی تبلیغاتی کوتاهی را آماده کنن. اگر شما هم می‌تونین در کارهای هنری و تبلیغاتی همکاری کنید ماچتون می‌کنم و ازتون می‌خوام که زودتر دست‌به‌کار بشین.
من هم قرار شد کار کنترل شبکه‌ را بر عهده داشته باشم. کی حاضره بهم کمک کنه؟

هنوز برای بخش ارتباطات (هدف اصلی جامعه‌ی فرانسوی‌ست) مسئولی انتخاب نشده. ولی فردا شب حتمن این کار انجام خواهد شد. اگر شما در این زمینه ایده‌ای دارید یا کمکی از دستتون بر میاد خبر بدین.

شما می‌تونین از همین الان دست به کار بشین و به دوستای ایرانی، فرانسوی و... خبر بدین و بگین برای شنبه آماده باشن. ( من هواشناسی را نگاه کردم و خوشبختانه آسمانِ شنبه خندان خواهد بود و اشک‌هایش را برای روزهایی به جز روزِ «مـا» نگه داشته است). اگر پایه هستین، یا زیر همین پست (در فیسبوک) اعلام آمادگی کنین یا اینکه به من پیام بدید. (البته اگر زیر پست در فیسبوک نظر بذارین خیلی بهتره.) ـ

زیاد صحبت کردم. کار زیاد داریم. شب خوش.