۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

, , , , ,

جنگ و صلحِ خرداد ۸۸ ؛ تولستوی چه می‌گوید؟

هنوز هم جدی‌ترین، داغ‌ترین و پرکشمکش‌ترین بحثی که در بین دوستان سیاسی (از عضوهای حزب‌های سیاسی بگیر تا بچه‌های کف خیابان) در می‌گیرد، مسئله‌ی ۸۸ و جنبش سبز است. 
چند روز پیش در حال بحث با جمعی از دوستان همقطار بودیم. فراوانی حاضران در بحث از تهران نشین و خراسان‌نشین بود تا مهاجرانی مثل من که هرچند از لحاظ جغرافیایی در اقلیت بودم، اما در انتهای بحث از لحاظ فکری خودم را در میان اکثریت یافتم. بحث به اینجا کشیده شد که آیا در جریان ماجراهای پس از انتخابات خرداد ۸۸ ما گزینه‌های بهتری برای عملکردن نداشتیم؟ بخشی از دوستان معتقد بودند که رادیکال شدن فضا - بویژه حضور گسترده‌ی مردم در خیابان - باعث شد تا فضای گفتگو با حاکمیت بسته و «فضای امنیتی» حاکم شود. حزب‌ها تعطیل و نیروهای سیاسی در حبس و حصر بمانند. و این خسارتی جبران‌ناپذیر به فضای سیاسی کشور بود.
برخی دیگر معتقد بودند که فضای امنیتی نتیجه‌ی حضور مردم نبود. بلکه حضور مردم نتیجه‌ی بوجود آمدن فضای امنیتی بود. نباید فراموش کرد که فضای امنیتی پیش از انتخابات حاکم شده بود. کسانی که باید مذاکره می‌کردند به دو دسته تقسیم شدند. اقلیتی که زندانی نشده بودند و کار خود را انجام دادند که البته نتیجه‌ای نگرفتند، از جمله میرحسین موسوی، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی یا آیت الله موسوی اردبیلی و... که با آیت‌الله خامنه‌ای مذاکره کردند و با دیوار بن بست روبرو شدند؛ دسته‌ی دوم هم کسانی بودند که پیش از همه‌ی این ماجراها به صورت وحشیانه‌ای بازداشت شده بوند و در زندان به سر می‌بردند. در واقع کسی برای مذاکره و گفتگو باقی نمانده بود و حاکمیت پیش از حضور مردم، تکلیف را روشن کرده بود. آقای نظام دنبال مذاکره نبود، بلکه تصمیم خود را برای حذف رقیب گرفته بود. اما حساب واکنش مردمی را نکرده بود. حضور مردم باعث شد که نقشه‌ی حاکمیت برای سرکوب قطعی مخالفان و حتی اعدام و حبس ابد نقش بر آب شود. تا وقتی ما در خیابان بودیم، روزنامه‌ی کلمه و اعتماد ملی منتشر می‌شدند و موسوی و کروبی و رهنورد در محل کارشان و جمع‌های عمومی حضور پیدا می‌کردند. مقدمه‌ی حصر و زندان‌های بلندمدت از زمانی شروع شد که مردم از خیابان‌ها کنار کشیدند. با اینحال باید از آنها قدردان بود. باید دست آنها را بوسید. اگر حضور فوری و بدون فراخوان آنها نبود، در همان هفته‌ی اول کلک بسیاری از زندانیان سیاسی کنده بود. کسانی که آن روزها در زندان بودند کم و بیش می‌توانند تصدیق کنند که بخشی از نیروهای امنیتی می‌خواستند این کار را بکنند، اما چیزی جلوی آنها را می‌گرفت. وقتی بیرون آمدیم فهمیدیم حضور مردم در خیابان‌ها بود که زندگی بسیاری را نجاد داد.



همان شب، پس از بحث، داشتم جلد سوم رمان جنگ و صلح اثر لئون تولستوی (با ترجمه‌ی بی‌نظیر سروش حبیبی) را می‌خواندم. جلد سوم با اظهار نظر تولستوی درباره‌ی تاریخ و رخدادهای تاریخی و تاریخ‌ساز آغاز می‌شود. تولستوی دیدگاه بسیار عمیقی و پیچیده‌ای به تاریخ را عرضه می‌کند که همزمان جبر تاریخی و آزادی فرد را در خود دارد. (البته که در ظاهر کفه‌ی ترازو به سود جبر تاریخی سنگینی می‌کند) از خواندن این چند صفحه بخشی از پاسخ خودم که مربوط به بحث درباره‌ی جنبش سبز می‌شد را گرفتم.
 تولستوی با اشاره به لشکرکشی ناپلئون (که غرب در او حلول پیدا کرده بود) به روسیه (که از دیدگاه تولستوی شرق به حساب می‌آید) بحث خود را با علت‌های پرشماری، که از دیدگاه تاریخ‌دان‌های مختلف به عنوان علت اصلی جنگ عرضه می‌شود، آغاز می‌کند و دست‌آخر اینگونه نتیجه‌گیری می‌کند:

«... درنتیجه هیچ‌یک از آنها را نمی‌توان تنها علت جنگ شمرد و باید گفت که جنگ فقط به آن علت روی داد که باید روی داده باشد. میلیونها آدم بایست احساس انسانی و خردمندی خود را انکار کنند و از غرب به شرق آیند و خون همنوعان خود را بریزند، همانگونه که چند قرن پیش از آن، خیل عظیم انسان‌هایی دیگر از شرق به کشتار همنوعان خود به غرب آمده بودند. ...
... . هر فرد آدمی برای خود زندگی می‌کند و برای رسیدن به مقاصد شخصی خویش از آزادی خود سود می‌جوید و به روشنی احساس می‌کند که هر لحظه می‌تواند فلان‌کار را بکند یا نکند. اما همین‌که کاری را کرد، آن‌کار که در لحظه‌ای معین به انجام رسیده است، بازگشت‌ناپذیر و جزئی از تاریخ می‌شود ودر دل تاریخ دیگر ارزش علمی محتمل ندارد، بلکه به صورت واقعه‌ای از پیش معین شده در می‌آید. ...
... . هنگامی که سیبی می‌رسد علت فرو افتادن آن چیست؟ آیا سقوط آن به سبب نیروی جاذبه‌ی زمین است؟ یا به علت آنکه دمش زودشکن شده یا آفتاب آن را خشکانیده‌؟ آیا برای آن است که سنگین‌شده یا باد آن را کان داده یا افتادن آن به علت آرزوی طفلی است که زیر درخت ایستاده است و دهانش برای آن آب افتاده است؟ ...
... . در وقایع تاریخی، بزرگ شمردگان [انسان‌های معروف] فقط برچسبهایی هستند که نام خود را بر وقایع می‌چسبانند و همانند برچسب کمتر از هر کس با خودِ رویداد رابطه دارند.»
پانوشت:
* من خودم در فروردین‌ماه سال ۸۶ یادداشتی کوتاه در همین وبلاگ نوشته بودم که درگیری سنگین بین دو بخش از جامعه را اجتناب ناپذیر دانسته بودم. [اینجا بخوانید] ـ درگیری‌های ۸۸ ادامه‌ی روندی بود که مقدماتش از خیلی وقت پیش پایه‌گذاری شده بود. بر همین مبنا به جد عقیده دارم که درگیری‌ای دیگر در سطحی دیگر در جامعه‌ی ایران پیش خواهد آمد و تا اینکه تناسب قوای واقعی در جامعه حاکم شود.




۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

, , , , ,

هفت‌-شنبه‌ها و هنرهفتم (۱) / انسان‌ها و اِنبات‌ها - علمی تخیلی اما ۱۰۰٪ واقعی


Äkta Människor یا انسان‌های واقعی (۱۰۰٪ انسان) [به انگلیسی (Real Humans (100% Humain]  سریالی‌ست سوئدی که در سال ۲۰۱۱ در این کشور به نمایش درآمد و در سال ۲۰۱۲ پخش بین‌المللی آن آغاز شد. من سریال را در شبکه‌ی آرته فرانسه/آلمان دیدم. آرته در برابر موج سریال‌های بازاری‌ای که تلویزیون‌های جهان را تصرف کرده‌اند، تلاش می‌کند سریال‌هایی جذاب اما کمی عمیق‌تر و آموزنده‌تر را پخش کند که انسان‌های واقعی یکی از آنهاست. متاسفانه من ندیدم که این سریال و زیرنویس‌اش در فضای ایرانی پخش شده باشد. امیدوارم بچه‌های زیرنویس‌کار دست‌به‌کار شوند و این سریال بسیار جذاب و آموزنده را در دسترس ایرانیان قرار دهند. البته من خودم با دوبله‌ی فرانسوی این سریال را دیدم. اما چون روی شبکه‌ی آرته هم پخش شده، به احتمال زیاد دوبله‌ی آلمانی‌اش هم هست و اگر حتی به انگلیسی‌ دوبله نشده نباشد، حتمن زیرنویسش به این زبان یافت می‌شود.

ماجرای سریال از این قرار است که انسان مدرن در دوره‌ای نه چندان دور از امروز، بالاخره به یکی از آرزوهای دیرینه‌اش دست می‌یابد و ربات‌های فراعادیِ هوشمندی را می‌آفریند که شباهت بسیار زیادی با انسان دارند. تشخصی ظاهری این ربات‌ها از انسان تقریبن غیر ممکن است. در واقع تنها تفاوت آن‌ها این است که از گوشت و اندام انسانی ساخته نشده‌اند. به همین دلیل  آنها را  اِنبات یا hubots  (انسان-ربات "human robot") می‌نامند. اما آنها به دو دسته تقسیم می‌شوند:  ۱- اِنبات‌های معمولی که نقش خدمت‌کار و برده‌ی انسان‌ها را دارند، و ۲- اِنبات‌های رها شده که ربات‌هایی مستقل‌اند : از لحاظ فیزیولوژیک ماشین، اما از لحاظ فهم و آگاهی مثل انسان.

وقتی اِنبات خدمتکار در بسته‌بندی وارد خانه می‌شود

انسان‌ها این ربات‌ها را برای خدمت‌گذاری به خودشان ساخته‌اند. اما دو عامل دست به دست هم می‌دهد که جهشی در هستی این ربات‌ها رخ بدهد. اول اینکه برخی از انسان‌هایی که شیفته‌ی جاودانگی بشرند و البته می‌خواهند خودشان زندگی ابدی داشته باشند، فن‌آوری این ربات‌ها را طوری دستکاری می‌کنند که انسان پس از مرگ فیزیولوژیک، بتواند زندگی خود را در کالبد یک ربات ادامه دهد. اما اینبار زندگی‌ای جاویدان.

از طرف دیگر، یک دانشمند انسان‌گرا که از سوءاستفاده‌ی خودخواهانه‌ی انسان‌ها از ربات‌ها ناراضی و خشمگین است، تلاش می‌کند تا با دستکاری کدهای ربات‌ها به آنها آگاهی‌ای همچون آگاهی انسانی ببخشد تا بتوانند به استقلال از انسان‌ها دست پیدا کنند و بردگی‌شان پایان یابد. هدف او رهایی اِنبات‌ها از بردگی است.

در این بخش از یادداشت، جزئیات داستان را لو نمی‌دهم، اما فقط باید این نکته را خاطرنشان کنم که پرسش‌های هستی‌شناختی، جامعه‌شناختی، سیاسی و حقوقی‌ای که این سریال پیش روی ما می‌گذارد، بسیار گسترده، عمیق و جدی‌اند. در واقع این سریال همزمان دو مسئله را برجسته کرده است. یکی وضعیت اقلیت‌ها (از جمله مهاجران و اقلیت‌های جنسی یا مذهبی)، که امروز چالش اصلی جامعه‌ی غربی‌ست. و دوم مسئله‌ای که دیر یا زود انسان با آن رودررو خواهد شد : حضور ربات‌های هوشمند و مستقل در جامعه‌ی انسانی.

*تصمیم دارم در حد توانم جمعه‌ها را به معرفی، پیشنهاد یا بحث درباره‌ی یک سریال یا یک فیلم بپردازم. البته نظر بنده در حال حاضر به سریال‌ نزدیک‌تر است. اما نمی‌توان فیلم را فراموش کرد.
اگر پیشنهادی دارید، افتخار بدهید و درمیان بگذارید.


۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

, , , , , ,

امام جمعه‌ی دروغگو!؟


۱- من با اینکه از لحاظ سیاسی مخالف مرحوم عبادی بودم و نظرهای ایشان را قبول نداشتم، اما گهگاه به نمازجمعه‌ی مشهد می‌رفتم. کوچکتر که بودم بیشتر نماز جمعه می‌رفتم و در روز ترور نافرجام مرحوم آیت الله عبایی در محل حاضر بودم. اما در زمان مرحوم عبادی رفت و آمدم کم شد، اما قطع نشد. تا زمان فوت نابهنگام ایشان که به جانشینی آقای علم‌الهدی منجر شد. تا مدت‌ها در مورد صلاحیت ایشان تردید داشتم تا اینکه دو اتفاق حجت را بر من تمام کرد.
اولین اتفاق گفته‌های یکی از مسئولان دفتر ایشان بود که درباره‌ی تکبر و فرعونیت ایشان در مقایسه با مرحوم عبادی، که انسان ساده زیستی بود، شاکی و دلگیر بود. آن بنده خدا دل پری داشت و در یک جمع خودمانی از اینکه آقای علم الهدی دستور داده تا خانه‌های اطراف دفتر امام جمعه را برای اقامت خانواده‌ی ایشان خریداری کنند و به دفتر وصل کنند، ابراز تعجب و انزجار می‌کرد. دیگر نمی‌دانم آن بنده خدا کارش به کجا رسید و بر سر آن خانه‌ها چه آمد. اما همین دستور در چشمم بسیار زننده آمد. 
تجربه‌ی دوم هم در هنگام سفر آقای خاتمی به مشهد در سال ۸۶ بود که خودم آنجا حضور داشتم. آقای علم‌الهدی که به تازگی هرآنچه خواسته بود ناسزا به اصلاح‌طلبان و دولت قبلی گفته بود، برای دیدار و عرض ارادت نزد آقای خاتمی آمده بود. چند هفته قبل‌تر البته ایشان در یک اظهار نظر جنجالی دیگر، در مورد ورزش زنان ابراز نظر کرده بود. آقای خاتمی آنجا گفت که از صحبت‌های مطرح شده از جانب آقای علم الهدی دلگیر است. البته منظور ایشان در مورد ورزش زنان بود. اما آقای علم الهدی فکر کرد منظور ناسزاهایی بوده که به اصلاح‌طلبان گفته است و شروع کرد به نفی همه‌ی حرف‌هایی که از قول ایشان مطرح شده بود و گفت که سوءتفاهم بوده و بد بازتاب داده شده است. دیگرانی هم که در جلسه حاضر بودند، از جمله مقام‌هایی از استانداری سابق دچار همین اشتباه شدند و فکر کردند منظور آقای خاتمی حمله‌های آقای علم‌الهدی به اصلاح‌طلبان است. به همین دلیل یکی از حاضران در جلسه در اعتراض به انکارهای آقای علم‌الهدی گفت که من خودم حاضر بودم و شنیدم شما چه گفتید. خلاصه بحث که به اینجا رسید آقای خاتمی گفت که منظورش این مطلب نبوده و چیز دیگری در نظر بوده و رسوایی خنده داری به بار آمد. 
با این حال آقای علم الهدی بازهم به منبر می‌رفت و می‌رود و به اصلاح‌طلبان و دولت اصلاحات ناسزا می‌گفت و می‌گوید. اما اینقدر شجاعت ندارد که به مردم اعلام کند من خودم اول صبح می‌روم ملاقات آقای خاتمی جهت عرض ارادت و رفع سوءتفاهم‌های احتمالی!

۲- 
در خبرها خواندم امام‌جمعه‌ی مشهد  در سخنانی در جلسه درس تفسیر قرآن در مهدیه مشهد گفته است: دادستان به جای آنکه این افراد (میرحسین و رهنورد و کروبی) را در زندان نگهداری کند، حکم به نگهداری آنها در منزلشان داده و این افراد کنار دریا و ییلاق تابستانشان برقرار است، با محافظ می آیند و با محافظ می روند.
متاسفانه باید بگویم یا به ایشان دروغ گفته‌اند، یا اینکه خود ایشان دروغ می‌گوید. تا به حال هیچ حکمی از سوی دادستانی برای حصر میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی صادر نشده است. حالا ممکن است برخی از آقایان بین خودشان قرار و مداری گذاشته باشند. اما «حکم قانونی‌»ای در این زمینه صادر نشده است. چنین حکمی نه به خود آنها، نه به وکیلان‌شان و نه به خانواده‌شان ابلاغ نشده است. حتی نمایندگان مجلس هم نتوانستند مدرکی برای وجود چنین حکمی بدست بیاورند و تایید کردند که چنین حکمی تا کنون صادر نشده است. طبق قانون، تا حکمی به شخص یا وکیل‌اش ابلاغ نشده باشد، وجاهت قانونی ندارد و دستگاه‌های حکومتی، طبق قانون اساسی و دیگر قانون‌های جاری کشور، حق ندارند بدون طی شدن مراحل قانونی کسی را حبس یا حصر کند. پس همانطور که گفتم، یا به ایشان خبر خلاف واقع گفته‌اند، یا اینکه ایشان اینها را از خودش درآورده.

دوم اینکه ایشان بدون هیچ دلیل و مدرکی می‌گوید که «این افراد کنار دریا و ییلاق تابستانشان برقرار است، با محافظ می آیند و با محافظ می روند.» البته خانواده‌ی میرحسین موسوی بارها این شایعه و دروغ را تکذیب کرده‌اند و دختر رهنورد و میرحسین هم در واکنش به این صحبت آقای علم الهدا گفته که: «آن ییلاقها هست که بعضی آدمهای بی‌خبر معتقدند والدین ما در آنجا بسر می‌برند، پیشکش!، می شود یک هفته دو هفته این ییلاقها را امتحان کنند؟! امتحانش مجانیست.» خانواده‌ی میرحسین که می‌گویند این حرف‌ها دروغ است. خودشان هم که اجازه‌ی حرف زدن ندارند. پس آقای علم‌الهدی بر چه مبنایی چنین حرفی می‌زند و چرا حق دفاع به اسیر و زندانی‌اش را نمی‌دهد؟

روشن است که متاسفانه ایشان از سلامت نفس برای تکیه زدن بر منبر نماز جمعه برخوردار نیست. یا تحت تاثیر حرف‌های دروغ دیگران سخنرانی می‌کند، یا اینکه خودش آگاهانه حرف‌های خلاف واقع تحویل مردم می‌دهد که در هر دو صورت تکلیف روشن است. 
البته من در ته دلم روزنه‌ی امیدی دارم که ایشان یا حرف‌اش را تکذیب کند، یا در صدد برآید در یکی از همان سفرهایی که می‌گوید به ملاقات اسیران برود تا هم خودش آب و هوایی تازه کند و هم به آن بی‌پناهان تریبون و بلندگویی بدهد تا خودشان حرف‌شان را بزنند و به چهار سال شایعه و حرف و حدیث پایان دهد.




, , , , ,

مطهری‌های سبز/اصلاح‌طلب ؛ قرار ما این نبود!

این روزها خیلی می‌شنویم که دوستان می‌گویند: «کاش بین اصلاح‌طلبان یکی مثل مطهری پیدا می‌شد!» البته که انصافن باید به آقای مطهری دست‌مریزاد گفت که یک تنه جور دویست و اندی راه‌یافته به مجلس را می‌کشد. آزادگی او ستودنی‌ست. اما نباید بی‌انصافی کرد که بین اصلاح‌طلبان کسی همچون او یافت نمی‌شود. بلکه آقای مطهری را باید ادامه دهنده‌ی راه کسانی دانست که سال‌ها پیش از ایشان همین حرف‌ها را زدند و امروز در حبس و حصر دارند هزینه‌ی آن را می‌دهند.
درحالی شانزدهمین سالگرد بنیانگذاری جبهه‌ی مشارکت را پشت سر می‌گذاریم که امروز  اکثریت اعضای ارشد مشارکت پشت میله‌های زندان‌اند و حاکمیت می‌داند که اگر آنها آزاد باشند، حرف‌هایی اصولی‌تر از جناب مطهری عرضه خواهند کرد. باور من این است که جنبش سبز ادامه‌ی آرمان‌های انقلاب است. بسیاری از سیاست‌ورزان به همین دلیل از هزینه پرداختن پرهیز ندارند و بسیاری از مردم هم به همین دلیل با جنبش همراهی و همدلی می‌کنند و این گفتمانی است که بیشترین توان بسیج‌کنندگی را دارد.

تنها جهت جلوگیری از واگیر فراموشی، این ویدئوی سخنرانی محسن میردامادی، دبیرکل پرافتخار جبهه‌ی مشارکت - که در آخرین کنگره‌ی حزب که بنده هم افتخار حضور در آن را داشتم- ، و بخش‌هایی از متن آن سخنرانی را می‌گذارم تا یادمان نرود که چه گوهرهایی را در بند داریم. و فراموش نکنیم برای چه هزینه می‌دهیم.


محسن میردامادی:
«قرار بود میزان رای ملت باشد نه ان که چند نفر به جای ملت و برای ملت تصمیم بگیرند و چنان دایره اراده خود را تنگ کنند که پیشگامان انقلاب و دفاع مقدس نیز خارج از صلاحیت قرار گیرند. قرار بود مجلس با رای واقعی مردم شکل بگیرد و عصاره فضائل ملت باشد نه انکه نمایندگان مردم نیز از صافی نظر و سازماندهی اصحاب قدرت در حکومت بگذرند.»
«قرار نبود فقط در تریبون های جهانی مثل سازمان ملل برای نبودن آزادی در آمریکا و اروپا فریاد بر آوریم و اشک حسرت بیفشانیم، اما حقوق اساسی و انسانی شهروندان ایرانی را از یاد ببریم.»

«دستگیری های بی اساس افراد نگه داری بازداشت شدگان برای مدت های طولانی در سلول های انفرادی که خود از بارزترین انواع شکنجه است در اوائل مورد توجه قرار نگرفت و پس از مدتی بی رسوایی قطل های زنجیره ای منجر شد ظاهرا این شیوه رایج یک جریان سیاسی شده است که اگر واقعیت با نگاه و نظریه انها تطابق نداشت به جای اصلاح دیدگاه و نظریه خود در سدد نفی و انکار قلب واقعیت بر می ایند انچنان که گویی واقعیت ها را باید با دیدگاه اینان وفق دهند. مناسب است اقایان در این جمله معروف استالین که وای به حال واقعیت هایی که باتئوری های ما سازگار نباشند تامل کنند و به قضاوت تاریخ در مورد وی بنگرند.»
«قرارر نبود بخش عمده ای از کسانی که بار اصلی انقلاب را بر دوش کشیده اند تنها به جرم گفتن حرفی خلاف انچه در زبان و قراعت رسمی حاکمیت از دین و انقلاب و ارزش ها می اید به انزوا رانده شوند و حتی به زندان بیافتند بلکه قرار بود در سایه اسلام مبشر ازادی دگر اندیشان حتی انها که با اساس انقلاب مخالف بودند به شرط توطئه نکردن و دست نبردن به اسلحه از ازادی کافی برای ابراز عقیده برخوردار باشن قرار نبود با تصویر های خشن و عملکردهای نادرست به نام دین بخشی از جوانان را از دین گریزان کنید و عده ای دیگر را به سوی خرافی ترین و قشری ترین برداشتها از دین سوق دهیم جمهوری اسلامی مورد نظر امام ذاتی دموکراتیک داشت به همین دلیل بود که حتی در رفراندوم تعیین نوع حکومت نیز ایشان با عنوان جمهوری دموکراتیک اسلامی از ان رو مخالفت داشتند که این شاعبه را به وجود می اورد که گویا جمهوری اسلامی یا اسلام دموکراتیک نیست. ... قرار ملت و امام این بود که قانون اساسی که به مقتصی شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگ و تمدن ایرانی تدوین شده بود فصل‌الاخطاب باشد. نه آنکه اصول متعددی از آن بویژه اصول ناظر به حقوق شهروندان به فراموشی سپرده شود.»
«آن جنبشی که در دوم خرداد ۷۶ به منصه‌ی ظهور رسید، و بارها و بارها از زبان خاتمی خواسته‌های ملت را بیان کرد، بازگشت به همین قرارها بود. قرار به پیگیری همه‌ی آرمان‌ها انقلاب بود. قرار به پیشبرد و تحقق آرمان‌های مردم‌سالار امام بود . قرار به نشان دادن ظرفیت دین در دفاع از آزادی، استقلال، عدالت و پیشرفت و پاسداشت حرمت و حقوق همه‌ی مردم بود.»

و به سال‌ها پیشتر برگردیم، آنجایی که میردامادی به نمایندگی از نماینده‌های استعفادهنده‌ی مجلس ششم در سال ۱۳۷۹ اینگونه اتمام حجت می‌کند:

«جنبش اصلاح طلبی ملت ایران نشان داده است که اگر همه فعالان سیاسی هم دستگیر و زندانی شوند اصلاحات خاموش و سرکوب شدنی نیست و میلیونها جوان و زن و مرد این مرز و بوم از هدف مقدس خود دست برنخواهند داشت.»

پایداری او دیگر یارانش ثابت کرده که آنها سر قول و قرارشان با مردم هستند. عهدشکنان باید پاسخگوی مردم، تاریخ و خدا باشند.

۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

,

جبهه‌ی مشارکت؛ دولت-ساخته یا دولت-‌ساز؟

امروز شانزدهمین سالگرد تاسیس جبهه‌ی مشارکت ایران اسلامی است. 



جبهه‌ی مشارکت، بی‌شک امروز، حتی در همین وضعیت کودتایی سرکوب و غیبتِ سیاست در سپهر عمومی، گسترده‌ترین تشکیلات سیاسی کشور است. هرچند که پس از کودتای سیاس در خرداد ۸۸، دفترهای حزب در بسیاری از شهرها و استانهای به اجبار تعطیل و مهر و موم شدند، اما عضوها و هواداران حزب هنوز وفادارانه حضور دارند و پس از کاهش‌یافتن نسبیِ شدت سرکوب در سال‌های نخست پس از کودتا، آن‌ها توانسته‌اند کم و بیش همدیگر را پیدا کنند و ساختار را حفظ نمایند. البته در حال حاضر هیچ حزبی، به جز حزب رستاخیز و جبهه‌های پایمالی، امکان فعالیت واقعی سیاسی ندارد و مشارکت هم از این قاعده خارج نیست. اما رابطه‌ها، بحث‌ها و گفت‌وگوها و بده-بستانِ فکری همچنان در جریان است و ساختار و چهارچوب حزب بوجود دارد. 
از این بحث‌های کلی که بگذریم، می‌خواهم به این مناسب به یکی از دغدغه‌هایی که در طول عضویتم در جبهه‌ی مشارکت با آن ها درگیر بودم بپردازم. 
یکی از آسیب‌هایی که جریان اصلاح‌طلب ( تا پیش از سال ۸۸) با آن رودررو بود، باور کردن کورکورانه‌ی بحث‌های رسانه‌ای بود. بدین معنا که هرگاه بحثی در رسانه‌ها، چه وابسته به حاکمیت داخلی و خارجی، و چه رسانه‌های مستقل، به گفتمان غالب تبدیل می‌شد، همه آن را بدیهی می‌پنداشتند. یعنی اگر رسانه‌ها ( مثلن تلویزیون ) بی‌وقفه تکرار می‌کرد که اصلاح‌طلبان عاشق غرب‌اند، ما باورمان می‌شد که حتمن عاشق غرب و رابطه با آنها هستیم. و یا اگر روزنامه‌های مستقل ایده‌ی « خروج از حاکمیت  » را در بوغ و کرنا می‌کردند، ما، به عنوان کنشگران سیاسی و نه فقط خواننده یا روزنامه ها، باورمان می‌شد که حتمن باید این کار را کرد، و برای انجام آن بی‌صبری می‌کردیم. خب یکی از دلیل‌هایش شاید ضعف ایده و اندیشه‌ی اصلی (اورجینال) و مستقل بود. این مسئله خودش بحث مستقلی است که جای پرداخت به آن اینجا نیست.

یکی از همین فضاسازی‌های رسانه‌ای بحث « دولت-ساخته » بودنِ جبهه‌ی مشارکت است که به نظر من از اساس بی‌پایه است. با نگاهی ساده و سردستی به روند تاسیس جبهه‌ی مشارکت و جریان‌شناسی تاسیس‌گرانِ این حزب درمی‌یابیم که، این مجموعه، جریانی نبوده که یک شبه و یا با بخشنامه‌ی دولت خاتمی شکل گرفته باشد. بلکه جریانی که بعدها تبدیل به حزب مشارکت شد، خودش از بنیان‌گذاران اصلی دولت خاتمی بود.
هسته‌ی اصلی جبهه‌ی مشارکت را همان جوانانی تشکیل می‌دهند که در جریان انقلاب و سپس اداره‌ی ماشین دولت در جنگ با ارتش صدام‌حسین نقش کلیدی‌ای داشتند و پس از درگذشت امام خمینی به حاشیه رانده شدند. همان‌هایی که به آنان « دانشجویان پیرو خط امام  » گفته می‌شد. پس اتفاقی نیست که در میان چهره‌های اصلی بنیانگذاران این حزب، کسانی مثل محسن میردامادی، عباس عدبی، حبیب الله بی‌طرف، مصطفی تاجزاده، سعید حجاریان، مرحوم احمد بورقانی، علی مزروعی، معصومه ابتکار و... را در کنار هم می‌بینیم. در طول سال‌های پس از انقلاب، این افراد، ارتباط و همکاری خود را در سطح‌های مختلف قطع نکرده بودند، و چه بسا به یارگیری بیشتر و بیشتر می‌پرداختند و با تحول‌هایی که در وضعیت سیاسی و فکری آن‌ها در می‌گرفت، حلقه‌ی خود را گسترش می‌دادند تا اینکه به دوم خرداد رسیدند. هرچند که در ابتدا قرار بود این نیروها در قالب سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به فعالیت حزبی بپردازند، اما با رایزنی‌های مختلف به این نتیجه رسیدند که چهارچوب این سازمان، پاسخگوی چشم‌انداز مشارکت نیست؛ و در نهایت جبهه‌ی مشارکت ایران اسلامی در آذرماه ۱۳۷۷ با گردهم‌آییِ فعالان ستادهای سیدمحمد خاتمی، به استثنای حزب کارگزاران سازندگی که از لحاظ فکری با آنها زاویه داشت، شکل گرفت. همین هسته، که در چنین روزی به حزب تبدیل شده بود، بدنه‌ی اصلی دولت خاتمی را تشکیل می‌داد و همین حزب حدود یک سال بعد اکثریت مجلس ششم را در اختیار گرفت.

البته در جریان رخداد‌ها و تحول‌های سیاسی، تصفیه‌های خودکاری در جبهه‌ی مشارکت در گرفت. تعداد زیادی رفتند و افراد بیشتری آمدند. آنها که به هوس پست و مقام به مشارکت چسبیده بودند، یا اینکه چشم‌‌انداز مشارکت را با ایده‌های خود همخوان نمی‌دیدند، پس از دولت دوم خاتمی آرام آرام حساب خود را از مشارکت جدا کردند. دو تصفیه‌ی خودکار بزرگ نیز در حزب صورت گرفت. از این رو می‌گویم خودکار که حزب تصمیمی برای اخراج کسی نگرفته بود. بلکه این خود افراد بودند که با سخت‌تر شدن شرایط از حزب کناره می‌گرفتند. تصفیه‌ی بزرگ اول پس از روی کار آمدن دولت احمدینژاد بود.  برای بسیاری از افراد که سیاست را تنها در ماشین دولت می‌دیدند، دیگر مشارکت جذابیتی نداشت. البته خیلی از عضوهای حزب ( از جمله خود بنده) از این توفیق اجباری خوشحال بودیم. درعوض موج جدیدی از افراد بادغدغه باورمند به جمع مشارکت می‌پیوستند، یا اینکه عضوها و هواداران پرشماری که تا آن زمان فرصت عرض‌اندام نداشتند، مجال خودنمایی پیدا می‌کردند. برخلاف ادعاهایی که امروزه مطرح می‌شود، اتفاقن در آن دوره مشارکت پوست‌اندازی جدی‌ای کرد و مرکزیت حزب، به رغم فضای امنیتی و حساسی که بر کشور حاکم شده بود، بر تجربه‌های جدید گشوده بود و در اعتماد به جوان‌ها، به نسبت میانگینِ عرف سیاسی‌های جامعه‌ی ایران، دست و دل باز بود. 
تصفیه‌ی بزرگ دوم پس از خرداد ۸۸ رخ داد که البته بر کسی پوشیده نیست.

با احترام به همه‌ی دوستانی که در جریان این شانزده سال خرج خودشان را از مشارکت جدا کردند، باید با جسارت بگویم که ماندگانِ امروز در مشارکت، از باایمان‌ترین‌ها، باصبرترین‌ها، باپشتکارترین‌ها، باسوادترین‌ها، سالم‌ترین‌ها، شجاع‌ترین‌ها و وفادارترین‌‌ها در بین نیروهای سیاسی کشورند که از حضور در کنار آنها احساس افتخار دارم. هرچند که کاستی‌های بسیاری در روند فعالیت مشارکت تا به امروز وجود داشته، اما به عنوان یکی از منتقد‌ترین و غرغروترین عضوهای مشارکت باید بگویم که همواره این احساس را داشته‌ام که روند حرکت حزب رو به جلو است و تحول‌ها جهت مثبتی دارند. دلیل فعالیت من در مشارکت این نبوده که « حزب بهتری وجود ندارد »، بلکه همواره احساسم این بوده که مشارکت  « بهترین سازمان سیاسی است  » که من می‌توانم در آن فعالیت کنم. البته این احساس با توجه به شرایط و باورهای شخصی من است و بدیهی است که این رای در مورد آدمهای دیگر با چشم‌اندازها و باورهایی دیگر، صدق نمی‌کند.

۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

, , , , ,

بده بستانِ فرانسه و عربستان/ درباره‌ی نقش فرانسه در مذاکره‌های هسته‌ای

 چرا فرانسه که در آغاز مذاکره‌های هسته‌ای (دوره‌ی خاتمی/شیراک) نقش کم و بیش مثبتی در این روند داشت، در دوره‌های بعدی (احمدی‌نژاد/سارکوزی و روحانی/اولاند) نقش بسیار منفی و سرسختی را بازی کرده است؟ در دوران نیکلا سارکوزی، وی هرگونه مذاکره با ایران را وقت تلف کردن می‌دانست و حتی در آخرین نشست‌ جی۸ که به عنوان رییس‌جمهوری فرانسه در آن حضور داشت، این سیاست اوباما را مسخره کرده بود. اما اوج این نقش منفی را می‌توان در مداخله‌ی ناگهانی لوران فابیوس در سال گذشته  دید. آنجایی که با حضور وی در وین، در حالیکه خبرهای امیدوارکننده‌ای از پشت درهای بسته درز می‌کرد، ناگهان همه چیز به هم ریخت توافقی که به نظر دست‌یافتنی می‌رسید، ناگهان از روی میز برچیده شد. مقام‌های رسمی اعلام کردند علت اصلی دست نیافتن به توافق اولیه، مخالفت فرانسه بوده است.



دلیل این موضع‌گیری و این چرخش سیاست خارجی در قبال ایران چیست؟ 
شاید تا یکی دو سال گذشته نفوذ اسراییل یا عربستان سعودی بر موضع فرانسه در برابر مسئله‌ی هسته‌ای ایران از دیده‌ی همگانی پنهان بود و تنها متخصصان روابط خارجی به این مسئله توجه داشتند. اما امروز کمتر کسی است که تردیدی بر این واقعیت داشته باشد. در اصل این واقعیت دیگر تردیدی نیست و اختلاف تنها در چرایی و کم و کیف این ماجراست. در ادامه می‌خواهم چراییِ این مسئله را نشان بدهم.

سعودی‌ها همانقدر که در فرانسه پول هرج می‌کنند در انگلستان هم خرج می‌کنند و وضع اقتصادی فرانسه با انگلستان فرق چندانی ندارد. اسرائیلی‌ها هم اگر نفوذ بیشتری بر بریتانیا نداشته باشند، از نفوذ کمتری هم در شبه‌جزیره‌ی سلطنتی برخوردار نیستند. پس نمی‌توان گفت که تنها قدرت اقتصادی عرب‌ها یا نفوذ سیاسی اسرائیلی‌ها دلیل این تفاوت نقش فاحش بین فرانسه و بریتانیا است. بلکه زاویه‌های دیگری وجود دارد.
دلیل‌های مهمی که فرانسه را به موضع‌گیری خرابکارانه (از نظر ما ایرانی‌ها) می‌کشاند را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد:

نخست: باید از سابقه‌ و سنت سیاست خارجی ضد آمریکایی یا دست کم غیر آمریکایی در فرانسه یاد کرد که دیگر امروز به یک اصل تبدیل شده است. این اصل از فردای جنگ جهانی دوم تا امروز دست‌نخورده باقی مانده و چپ و راست کم‌وبیش به آن پای‌بندند. حتی در انتخابات‌های ریاست‌جمهوری نامزدها برای به نمایش‌گذاشتن ژستی ضدآمریکایی باهم رقابت می‌کنند. (یکی از مهم‌ترین دلیل‌های رشد رای جریان جبهه‌ی ملی/راست افراطی و شخص مارین لوپن در این است که او توانسته رای‌دهندگان را متقاعد کند که یک ضدآمریکایی واقعی است.) در بسیاری از مسئله‌های بین‌المللی، جاهایی که آمریکا وارد عمل می‌شود فرانسوی‌ها ترمز می‌زنند، مثل عراق و افغانستان، وجاهایی که آمریکایی‌ها عقب می‌کشند، فرانسوی‌ها جلو می‌زنند، مثل لیبی و مالی و سوریه. این رفتار تا حدود زیادی به سنت سیاست خارجی فرانسه بر می‌گردد که با سلطه‌ی آمریکا کنار نمی‌آید. برخلاف آنها، بریتانیایی‌ها آمریکا را از خود می‌دانند و دلیلی بر داشتن سیاست خارجی مستقل از آنها نمی‌بینند. سعودی‌ها و اسرائیلی‌ها این شکاف را درک کرده‌اند و با فرانسه وارد معامله شده‌اند.

نکته‌ی دوم هم همانطور که بالاتر اشاره شد و همه می‌دانند، منافع اقتصادی است. البته این منافع اقتصادی تنها به دلارهای سعودی ربط ندارد. بلکه فرانسه دنبال جای از دست رفته‌ی خود در ایران است. فرانسه تا پیش از تحریم‌ها در صنایع نفت و اتومبیل‌سازی ایران سرمایه‌گذاری زیادی کرده بود و سود زیادی هم می‌برد. همچنین واردات زیادی در لوازم آرایشی و خانگی به ایران داشت. در مذاکره‌های پیشینِ هسته‌ای هم قرار بود بخش قابل توجهی از فرایند غنی‌سازی با مشارکت فرانسه انجام شود. اما آمریکایی‌ها، تحت نفوذ سعودی‌ها و اسراییلی‌ها، ناگهان بازی فرانسه را به هم زدند و صنعت این کشور‌ ضرر بسیاری دید و بازار جذابی را از دست داد. حالا فرانسوی‌ها می‌خواهند به آمریکایی‌ها نشان بدهند که ۱- آنها نمی‌توانند و نباید هروقت خواستند بازی فرانسه را خراب کنند و هروقت نظر و شرایط‌شان عوض شد همه چیز را به قبل برگردانند. ۲- فرانسوی‌ها نمی‌خواهند که پس از توافق هسته‌ای، آمریکایی یا بریتانیایی‌ها یا آلمانی‌ها جای آنها را در ایران بگیرند و سر آنها بی‌کلاه بماند. پس آنها به دنبال تضمین‌های لازم در جهت منافع خودشان‌اند.

برخلاف آنچه که گفته می‌شود، فرانسه فقط حامل منافع اسراییل و سعودی نیست. بلکه از وضعیت کنونی برای پرداختن به مواضع سیاسی و رسیدن به منافع اقتصادی خودش سود می‌برد. تا همینجا هم سعودی‌ها و دیگر کشورهای عربی حاشیه‌ی خلیج فارس بسیار مدیون فرانسوی‌هایند و برای جبران آن کلی هم پول هزینه کرده‌اند و اسلحه‌های فرانسوی خریده‌اند. اسراییلی‌ها هم به همچنین. (هرچند که به زودی با تصویب طرح به رسمیت شناختن کشور مستقل فلسطینی در پارلمان فرانسه، ماه عسل روابط فرانسه-اسراییل به پایان خواهد رسید.)
در اینجا باید از بازی هوشمندانه‌ی سعودی‌ها را درس گرفت. هرچند که دولت ایران هم بد بازی نکرده و به رغم اینکه نتوانسته دست بالا را در برابر سعودی‌ها داشته باشد، اما دست‌کم سیاست‌های آنها را تا کنون خنثی کرده است. نزدیکی به آمریکای کدخدا نقش مهمی در این خنثی‌سازی بازی کرده است. اما به نظر می‌رسد دیپلمات‌های ایرانی نقش آبدارچی‌ها را دست‌کم گرفته‌اند. کشورهایی مثل فرانسه، بریتانیا و آلمان، هرچند نمی‌توانند بازیگر نهایی باشند، چنانچه در مذاکره‌های دولت خاتمی با سه کشور اروپایی ثابت شد، اما به اندازه‌ی کافی اهرم‌هایی برای خراب کردن بازی در اخیتار دارند. دست‌کم فرانسه یک بار این واقعیت را ثابت کرده است.

***

خدا میرحسین موسوی را حفظ کند. وی در نقد سیاست خارجی پرونده‌ی هسته‌ای، سیاست دولتهای خاتمی و احمدی‌نژاد را اشتباه می‌داند. او در سال ۸۸ می‌گفت ما نباید از ابتدا با بلوک‌ها (سه بزرگ اروپایی در زمان آقای خاتمی و ۵+۱ در زمان احمدی‌نژاد و روحانی) پشت یک میز بنشینیم. بلکه باید جدا جدا با قدرت‌های غربی وارد مذاکره بشویم و هرکدام را به سمت منافع ملی خودشان سوق بدهیم و از اتحاد آنها علیه خودمان جلوگیری کنیم. روشی که متاسفانه برعکس آن عمل شده و می‌شود. امیدوارم در فرصتی دیگر توضیح بیشتری درباره‌ی این نگاه بدهم.

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

, , , , , , ,

آرمان‌شهرِ«ابراهیم بیک» به ناکجا رسیده است | نقدی بر حجاریان (۳) ـ

یکی از حُسن‌های چکه چکه نَشراندن یک یادداشت این است که نویسنده فرصت بازبینی یادداشت و به کار بستن نقدها و پیشنهادهای دیگران را به خود می‌دهد. دست‌کم این اتفاقی است که در مورد این یادداشت‌ها برای من افتاد.
به همان اندازه که برخی از نقدها را باید جدی گرفت، به بعضی دیگر نباید توجه کرد.
بخش سوم از این یادداشت که شامل بند پنجم از نقدها می‌شود نتیجه‌ی همین بازخوردها است که در پی می‌آید.



۵- 
تجربه‌ی اندک و محدود فعالیت سیاسی و انتخاباتی من در فرانسه و مشاهده‌ی پیگیرِ دیگر مردم‌سالاری‌های غربی جای تردیدی برایم باقی نمی‌گذارد که فرد، شخصیت و توانایی‌های فردی نقش کلیدی‌ای در پیروزی و شکست جریان‌های سیاسی دارند. البته می‌دانم که آقای حجاریان هم با این نظر مخالف نیست. اما می‌خواهم از این فرصت و بهانه استفاده کنم و ایده‌ی ضدفرد و ضد رهبری که به نظر می‌رسد پس از دوم خرداد در میان نخبگان ما به سرعت گسترش یافته را به چالش بکشم.
نمونه‌های مخالف این نوع نگاه را می‌توان در ظهور اوباما در آمریکا و نقش مرکل در اروپا مشاهده کرد، که به نظرم نیاز به توضیح بیشتری ندارد. به نظر می‌رسد که  چالش امروز غرب ضعیف بودن حزب‌ها و دیگر نهادهای سیاسی نیست. بلکه ۱- ضعف در ایده‌های سیاسی‌ای که مردم را قانع و بسیج کند و جامعه را این نخوت بیرون بکشد و ۲- نبودِ شخصیت‌ها و رهبرانی است که این ایده‌ها را نمایندگی و نیروهای سیاسی را راهبری کنند‌ و به این سردرگمی خاتمه دهند. ۳- سایه‌ی سنگین نهادهای سیاسی و اقتصادی روی فرد، حق‌ها، مسئولیت‌ها و خلاقیت‌هایش است.
در غرب امروز، سامانه‌ی ایده‌آلِ سعید حجاریان عزیز تا حدود زیادی محقق شده است. لویاتان در بیشترِ دولت-ملت‌های اروپایی بر تخت نشسته و تاج‌گذاری کرده است. از قضا پس از جنگ جهانی دوم لویاتان با نسخه‌ی وبری بر اروپا حاکم شده است. تا جایی که امروزه ساختارهای سیاسی و حزبی و به شکلی حرفه‌ای گسترش یافته‌اند و همانطور که «وبر» آرزو می‌کرد نهادهای آموزشی هم مشغول تربیت سیاست‌مداران حرفه‌ای‌اند. اما پس از ۶-۷ دهه از استقرار این تفکر بر غرب، نه تنها شاهد ظهور سیاست‌مداران توانمندتر و تاثیرگذارتر نبوده‌‌ایم، بلکه هر روز سطح سیاستمداران پایین‌تر آمده است. اروپا از وینسنت چرچیل و شارل دوگل به کامرون و سارکوزی رسیده است. دیگر هیچ چشم‌اندازی برای ظهور کسانی مثل فرانسوا میتران و مارگارت تاچر وجود ندارد و دیدن دوباره‌ی چنین سیاست‌مدارانی به رویا تبدیل شده است. (تازه اگر آنها را حد اعلای سیاست‌ورزی بدانیم.) نتیجه اینکه ساختار سیاسی تبدیل شده به جولان‌گاه سیاست‌مداران کم‌توان، کم‌مقدار و ضعیف که با تکیه بر «تخصص» و نهاد‌های حرفه‌ای و در غیاب اتکا به مردم، همواره مغلوب جریان‌های قدرتی می‌شوند که خارج از ساختار حکومت مستقرند و منافع‌شان هم در اکثر موارد در راستای خلاف منافع عموم مردم است.

برشی از گزارش مریم شمانی از گفت‌وگو با سعید حجاریان

آقای حجاریان در نقد حزب تازه تاسیس ندا، فقدان سلسله‌مراتب و ساختار سالم حزبی را عامل می‌دانند. اما اگر قرار بود حزب‌ها سر جای خود قرار می‌داشتند و همان ایده‌آل بسیاری از سیاست‌ورزان اصلاح‌خواه ما تا کنون به کرسی نشسته بود، اتفاقن همین جوانان باید اکنون در رده‌های بالای سیاسی، دولتی و حکومتی قرار می‌داشتند. بیشتر این جوانان رده‌های حزبی را به خوبی طی کرده‌اند و نوجوانانی تازه به دوران رسیده نیستند. البته آقای حجاریان در این گفتگو از این نقد فراتر نمی‌رود و به اشاره‌ی ضمنی اکتفا می‌کند. 

در بسیاری از دموکراسی‌های امروزی، جوانان نقش‌های کلیدی‌ای دارند. یکی دو نمونه‌اش را در دویادداشت دیگر ( اینجا و اینجا) در یادداشت‌های دیگری آورده‌ام و دیگر به آن نمی‌پردازم. در فرانسه چندبن نمایده‌ی مجلس بین بیست تا سی ساله وجود دارد. در همین کشور دو تا از مهمترین وزارت‌ها بر عهده‌ی دو جوان ۳۶ ساله است. در میان سخنگوهای همه‌ی حزب‌ها جوان برجسته‌ترند و حتی در حد نایب‌رییس حزب ارتقا یافته‌اند. در اتریش وزیر امور خارجه ۲۷ ساله است. البته که همه‌ی اینها همانطور که آقای حجاریان هم اشاره کرده‌اند در کنار سن‌بالاهای حزب و دولت کار می‌کنند و وصله‌ی ناجور نیستند.

به لحاظ شخصی، من با حرکتی از نوع حرکت ندا (که درست یا غلط با تابلوی جوانان و جوانی وارد میدان شدند) و با توجه به شکل و جهتی که برا حرکت انتخاب کرده است، مخالفم. اما مخالفت آقای حجاریان ( و بسیاری دیگر از دوستان دست‌کم آنچه در فضای رسمی اعلام می‌کنند) را درست و منطقی نمی‌دانم. استدلال آقای حجاریان درون خودش تناقضی دارد که به شکلی گذرا به آن اشاره می‌کنم.
اول اینکه ایشان مدل ایده‌آل را آنچه که در غرب است نشان می‌دهند. دوم اینکه بیان می‌کند بسیاری از این جوانان ندایی پله‌های فعالیت سیاسی را درست نپیموده‌اند. بالاتر نشان دادم که هم در غرب جوان‌ها در رده‌های ممتاز سیاسی نقش واقعی و جدی دارند و هم اینکه همین جوانانی که امروز به آن‌ها نقد می‌شود، به نسبتِ وضعیتِ سیاسی کشور، اتفاقن خیلی هم پله پله رشد کرده‌اند و تا الان هم بیش از حد پشت در نگه داشته شده‌اند. پس اتفاقن این جوانان (دست‌کم در حرف‌های‌شان) می‌خواهند در همان جهت ایده‌آل‌هایی که برخی از مخالفان‌شان مطرح می‌کنند، حرکت کنند. 

از طرف دیگر، همانطور که اشاره کردم، حرف آقای حجاریان درباره‌ی سلسله مراتب رشد جوانان در حزب‌ها تا حدود زیادی درست است. اما این فقط ظاهر ماجراست. من به همین نگاه و با آن پیش‌فرض‌هایی که آقای حجاریان به آن می‌پردازد نقد دارم. درست است که جوانان در تجربه‌ی غربیِ کار سیاسی پله پله رشد می‌کنند، اما باید با عرض معذرت و جسارت بگویم مشاهده و احساس من، به عنوان یک شهروند، این است که امروزه این راه‌پله‌ها دیگر دموکراتیک نیستند. بسیاری از کادرهای سیاسی دانش‌آموخته‌های چند دانشگاه و دانشکده‌ی خاص و محدودند که بلافاصله پس از فارق‌التحصیلی بواسطه‌ی رابطه‌های حزبی جذب نهادهای حکومتی و دولتی می‌شوند. ورود به این دانشکده‌ها هم کار هرکسی نیست و معمولن دانشجویان فرزند فلان وزیر و وکیل یا بازرگان یا استاد دانشگاه‌اند. یعنی فرد تنها یا به واسطه‌ی سرمایه‌ی اقتصادی یا اجتماعی خانواده‌اش می‌تواند وارد این دانشکده‌ها بشود و موردهای استثنا، بسیار استثنا شده‌اند. بسیاری از آنها هرگز جامعه‌ای به جز همکلاسی‌های خود و هم‌محلی‌هایشان را تجربه نکرده‌اند و بلافاصله وارد حلقه‌ای دیگر از نخبگان می‌شوند که فقط با نخبگان رابطه و نشست و برخاست دارد.
 امروزه یک نوع اشراف‌سالاری جدید بر غرب حاکم شده است که بسیار ناامیدکننده است. آن آرمان‌شهری که ما فکرش را می‌کردیم امروزه ناکجایی بیش نیست. گویا حکایت زین‌العابدین مراغه‌ای (سفرنامه‌ی ابراهیم بیک) در تصویر و تصور رویای‌اش از سرزمین اهورایی، امروزه در قالب و جهتی دیگر برای تجددخواهان و دموکراسی‌خواهان ایرانی تکرار می‌شود. یکی از دوستان نزدیک بنده که در سن ۲۸ سالگی سخنران-نویس وزیر کشور فرانسه است و پیشتر هم در کابینه‌ی وزیر ارتباطات کار می‌کرده و جوان بسیار خوش‌قلبی هم است ازهمین جوانان است که حتی برای دیدارها و مهمانی‌های دوستانه‌اش هم از محله‌ی پنجم پاریس (محله‌ی سوربن و پانتئون و سنا و پارک لوکزامبورگ) خارج نمی‌شود. وقتی با او صحبت می‌کنم هیچ تصوری نسبت به منطقه‌هایی حاشیه‌ای پاریس ندارد و از قضا روزانه مطلب‌هایی در مورد مسئله‌های اجتماعی و امنیتی که در این منطقه‌ها بوجود می‌آید می‌نویسد و به خورد وزیر کشور فرانسه می‌دهد و ایشان هم آن نوشته‌ها را صبح‌ها در رادیو و شب‌ها در تلویزیون تکرار می‌کند.
همین‌جا دوباره بر می‌گردیم به ایرادی که فاطمه صادقی به سعید حجاریان می‌گیرد و آن ایده‌ی «اتاتیسم» و حکومت‌گرایی است. صادقی به حجاریان خرده می‌گیرد که در ایده‌ی سیاسی‌اش، مردم‌سالاری نقشی ندارد و دموکراتیک نیست و من با این نظر (دست‌کم با توجه به مطلب‌هایی که در آن گفتگو بیان شد) موافقم. حکومت و ساختار سیاسی بدون محتوای دموکراتیک و کارگزارانی که به مردم‌سالاری باورمند و مقید باشند سر از استبداد پنهان در می‌آورد که به نظر من از استبداد آشکاری که در ایران حکم‌فرماست خطرناک‌تر، ناامیدکننده‌تر، سرسخت‌تر و شکست‌ناپذیرتر است.

***
قرار بود در این بخش به نقد آقای حجاریان به جزب ندا بپردازم که نشد. در واقع به بهانه‌ی این سلسله یادداشت، فرصت را غنیمت شمردم (شما البته حق دارید بگویید از فرصت سوءاستفاده کردم) و به مطلبی اشاره نمودم که شاید می‌شد آن را مستقل از این سلسله یادداشت هم بیان کرد. اما همانطور که می‌بینید کم و بیش بی‌ربط با استخوان‌بندی اصلی مطلب نیست. نقد اصلی‌ام به موضع ایشان در مورد ندا را در بخش دیگر به صورت دقیق‌تر دنبال می‌کنم. تلاش خواهم کرد نقد خودم را نیز به این حزب کمی باز کنم.

در همین رابطه :
لِویاتانِ هابز در قفس آهنین وبر / نقدی بر حجاریان (۱) ـ
مشکل از مردم است یا از نخبه‌گان؟ / نقدی بر حجاریان (۲) ـ

.

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

, , , , , , , , ,

مشکل از مردم است یا از نخبه‌گان؟ / نقدی بر حجاریان (۲) ـ

پس از نشر بخش نخست این یادداشت، واکنش‌های مستقیم و غیرمستقیم زیادی دریافت کردم. از توهین شخصی گرفته تا نقدها و توصیه‌هایی جدی و دوستانه. بنابراین لازم دیدم نکته‌هایی که قرار بود در بخش پایانی این یادداشت عرض کنم، همین الان و پیش از افزایش بیشتر سوء تفاهم‌ها بیان کنم.
* اول اینکه انتقاد من به شخص آقای حجاریان نیست. بلکه به مجموعه‌ای از اندیشمندان است که کم و بیش همین نگاه را دارند و البته آقای حجاریان از معتبرترین این چهره‌ها است. از این رو نقدم را به صورت مشخص در مورد ایشان نوشتم که وی را برجسته‌ترین چهره‌ی جریانی می‌دانم که با نگاهی جامعه شناختی به سراغ سیاست می‌رود. 
* دوم اینکه می‌دانم ایشان آنقدر بزرگوار است که از نقدهای دانشجویی مثل من آزرده نمی‌شود. همچنین از لحاظ تبار سیاسی، ایشان را از نزدیک‌ترین‌ها به خودم می‌دانم. اگر همین نقدها را به دیگر دوستان اندیشمندی می‌کردم که از لحاظ تاریخی و تباری، نزدیکی کمتری باهم داریم، چه بسا شائبه‌های جناحی و سیاسی پیش می‌آمد. اما آقا سعید از خودمان است.
* دغدغه‌ی من از چند وقت پیش شروع شد و با یادداشت ایشان (و چند تن دیگر از بزرگواران) در نشریه‌ی «سخن ما» افزایش پیدا کرد. همان‌جا تصمیم گفتم دغدغه‌ام را قلمی کنم و با دیگر دوستان درمیان بگذرام. سه نمونه از یادداشت‌ها و گفتگوهای آقای حجاریان را (یکی در سخن ما، یکی در اندیشه‌ی پویا و یکی در مهرنامه) انتخاب کردم و نقدم را با توجه به محتوای این گفتگوها که از نظر من در یک راستا و هماهنگ‌اند، پی‌ریزی کردم.
* آقای حجاریان خیلی وقت پیش به طور ضمنی پایان سیاست و نبود سیاست را اعلام کرده بود. همچنین متواضعانه و با بیان‌های مختلف گفته بود که راه برون‌رفتی از این وضعیت نمی‌یابد. اما گویا برخی از روزنامه‌نگاران یا متوجه این صحبت‌ها نشده‌اند و یا اینکه عمدا سراغ ایشان می‌روند و مدام از کسی که پیشتر اعلام کرده که راه حل تازه‌ای در ذهن ندارد، نسخه می‌طلبند و توضیح می‌خواهند. 
با همه‌ی اینها و به رغم فضایی که بوجود آمده، از نشر یادداشتی که پیشتر نوشته بودم صرف نظر نمی‌کنم و بخش دوم را در ادامه تقدیم می‌کنم:

اندیشه‌ی پویا | شماره‌ی ۲۰ 


****

۴ -
«خارج از ایران و در نظام‌های حزبی، مردم نه به فرد که به نماد رای می‌دهند، اما در ایران مردم به فرد رای می‌دهند». او می‌افزاید  «در خارج از ایران جوان‌ها اول در شورای محله و بعد در شورای شهر و نهایتاً در کنگره تجربه کسب می‌کنند. چون این نردبان در ایران وجود ندارد، احتمال دارد جوانان تندروی یا کندروی کنند.»
(گزارش مریم شبانی از دیدار با سعید حجاریان | اندیشه‌ی پویا | شماره‌ی ۲۰ | صفحه‌ی ۲۰)

همانطور که آقای حجاریان اشاره کرده‌اند، فضای کار سیاسی در «خارج از ایران» (که البته منظور ایشان غرب است) بسیار منظم‌تر، ساختارمندتر و با در و پیکر تر از ایران است و این امر بر کسی پوشیده نیست. اما به نظرم ایشان تصویر و تصوری  رویایی از غرب ارائه می‌دهند. این نکته که خیلی از مردم در خارج از ایران به حزب‌ها و یا به قول ایشان به «نمادها» رای می‌دهند حرف بسیار درستی است. اما به نظر می‌رسد دو نکته‌ی مهم از دید ایشان پنهان مانده است. اول اینکه مگر در ایران غیر این است؟ یعنی مگر در همین انتخابات‌های نیم‌بندی که انجام می‌شود، مردم به نمادها و جریان‌ها گرایش بیشتری ندارند؟ حالا ممکن است در ایران نسبت به فرانسه و یا انگلستان، این گرایش کمتر باشد، اما نمی‌توانیم بگوییم که این امر وجود ندارد. چیزی که در ایران وجود ندارد یا اینکه ضعیف است، عادت رای دهی مردم نیست. بلکه مشکل نبودِ حزب‌های با سابقه است. آقای حجاریان به نکته‌ی درستی اشاره می‌کند. اما آسیب‌شناسی درستی ندارد. ایشان به نادرستی ایراد را گردن مردم می‌اندازد. درحالیکه به نظر می‌رسد مشکل از جای دیگری است. به نظر من مشکل از نخبگان سیاسی است که از برقراری و ایجادِ وضعیت سیاسیِ پایدار و باثبات و البته مردم‌سالار یا دموکراتیک، ناتوان بوده‌اند. اینکه مشکل را به مردم یا حکوت حواله کنیم درست نیست. این حقیقت که نیروی استبدادی در برابر اراده‌ی مردم مقاومت می‌کنند پدیده‌ی عجیبی نیست. اما اینکه نخبگان ایرانی چطور بعد از ۱۰۰ سال هنوز نتوانسته‌اند ثبات سیاسی‌ای را که مردم‌سالار و دموکراتیک نیز باشد بوجود بیاورند جای بحث و خرده‌گیری دارد. یا این واقعیت که چطور یک انقلاب مردمی به یک استبداد الیگارشی تبدیل شد جای پرسش و موآخذه دارد.


به نظر من این نظر آقای حجاریان که می‌گوید - و بزرگان دیگری هم آن را با کیفیت‌های دیگری تکرار می‌کنند-  حرف درست و دقیقی نیست. در ایران هم اگر انتخابات‌های پس از انقلاب را در نظر بگیریم، رای‌دهندگان در قدم اول جریان سیاسی و یا به قول آقای حجاریان، نمادها را در نظر می‌گیرند و در راستای آن، اگر بخواهند رای بدهند، نامزدشان را انتخاب می‌کنند. مثلن روشن است که در ایران در یک انتخابات معمولی، اصلاح‌طلبان رای بیشتری دارند. و کم و بیش روشن است که کدام قشرهای جامعه، اگر بخواهند رای بدهند، گرایش بیشتری به تحول‌خواهان دارند و کدام قشرها به محافظه‌کاران تمایل بیشتری دارند. اینکه محافظه‌کاران همواره با هم مسابقه می‌گذارند تا نزدیکی خود به مقام رهبری یا فلان نهاد دیگر را به نمایش بگذارند، نشان می‌دهد که بخشی از جامعه به جریانی که نزدیک‌تر به رهبری یا سپاه یا سازمان تبلیغات باشد گرایش بیشتری دارد. البته این مسئله همچون غرب به شکل سنت در نیامده، زیراکه انتخابات در ایران نهاد بسیار جوانی است. اما در همین عمر کوتاهش می‌توان دید که رای‌دهی به یک پدیده‌ی اجتماعی تبدیل شده است و قشرهای اجتماعی کم و بیش جهت‌گیری انتخاباتی مشخصی دارند. دست‌کم در این حد است که وقتی خاتمی و میرحسین و حتی روحانی که در جریان  انتخابات برای اکثریت رای‌دهندگان ناشناخته بودند، می‌توانند به یاری پشتوانه‌ی جریان  اجتماعی‌شان مردم را به پای صندوق بکشانند.

 درست است که شخصیت فردی خاتمی در رای‌آوری‌اش در دوم خرداد ۱۳۷۶ نقش بسیار پررنگی داشت، اما نباید فراموش کرد که موفقیت او از این جهت بود که به رغم ناشناخته بودنش توانست همان «نماد»هایی که حجاریان از آن‌ها صحبت می‌کند را به خوبی برای رای‌دهندگان به نمایش بگذارد و مردم را قانع کند که به رغم ناشناختگی، همان نامزدی‌ست که به نمادهای مورد نظر آنها نزدیک‌تر و از نمادهای مورد غضب آنها دورتر است. وگرنه او نه سابقه‌ی پررنگی داشت و نه (در آن زمان) از سرمایه‌ی اجتماعی قابل ملاحظه‌ای برخوردار بود : شاخصه‌هایی که یک فرد را کاریزماتیک (در آن زمان) می‌کند نابرخوردار بود.
 در مورد میرحسین هم، در ابتدا بواسطه‌ی بدنه‌ی اجتماعیِ (و نه فقط سیاسی) جنبشِ اصلاح‌طلبی و به لطف حمایت خاتمی (که در سال۸۷ هم از کاریزما برخوردار بود و هم از سرمایه‌ی اجتماعی فردی) و دیگر جریان‌ها و حزب‌های اصلاح‌طلب، موتور انتخاباتی میرحسین موسوی روشن شد و با سرعتی بیش از انتظار به پیش رفت. هرچند که توانمندی‌های فردی وی در بهره‌برداری از این وضعیت و جهت دادن به این حرکت غیرقابل انکار است.
روحانی هم البته نمونه‌ی بارزی از رای دادن بخشی از مردم و جامعه به یک جریان اجتماعی مشخص و با نمادها و جهت‌های روشن است. از این‌ها که بگذریم، انتخابات مجلس ششم، نمونه‌ی اعلای رای دهی حزبی مردم بود. به طوری که ناشناخته‌ترین نامزدها به واسطه‌ی حضور در فهرست مشارکت رای آوردند و راهی مجلس شدند. در انتخابات‌های دیگر، یا مردم با صندوق رای قهر کردند (مثل شوراهای دوم و ریاست‌جمهوری ۸۴) یا اینکه اصلن انتخابات و حزبی در کار نبود که آنها بخواهند به فلان و بهمان فهرست رای بدهند. البته جریان محافظه‌کار نامزدهای خودش را داشت و در غیاب رقیب و رای‌دهندگانش پیروز شد.
با این همه، باید پرسید چرا کسانی مثل آقای حجاریان اصرار دارند که مردم ایران حزبی، جریانی و «نمادی» رای نمی‌دهند. همانطور که گفتم، در این مسئله، از نظر اشکال از مردم نیست؛ بلکه نخبگان سیاسی، حزب‌ها و جریان‌ها باید مورد پرسش قرار بگیرند.

در بخش بعدی یادداشت و با اشاره به همین گفتگوی ایشان با اندیشه‌ی پویا، به تناقضی که برخورد آقای حجاریان (و برخی دیگر از دوستان) با حزب تازه‌تاسیس ندا دارد خواهم پرداخت و تلاش خواهم کرد نشان دهم که ندا در واقع ادامه‌ی همان گفتمانی است که آقای حجاریان از نمایندگان برجسته‌ی آن است. 

***
در همین رابطه :

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

, , , , , , , , ,

لِویاتانِ هابز در قفس آهنین وبر / نقدی بر حجاریان (۱)


۱.
حجاریان زیر تاثیر نگاه وِبری، همواره حکومت و دولت را نه تنها خلط می‌کند، بلکه این دو را یکی می‌انگارد. ماشین دیوان‌سالاری را با مقوله‌ی حکومت و قدرت سیاسی یکی می‌داند و این دو را باهم خلط می‌کند و به تفاوتی که میان «حکومت» و  «دولت» وجود دارد، توجهی ندارد. البته نه اینکه او به این تفاوت آگاه نیست. بلکه به رغم آگاهی و دانش نسبت به این تفاوت، توجهی به آن ندارد. در بسیاری از بحث‌های وی، «امر سیاسی» کم و بیش غایب است و به «سیاست» هم در سایه‌ی «سیاستگذاری» (policy) پرداخته می‌شود.  هرچند که خودش هم در گفتگو با فاطمه صادقی، در مهرنامه‌ شماره‌ی ۳۷، یادآوری می‌کند که توجه‌اش پیشترها به «سیاست‌گذاری» بوده، و امروز دغدغه‌اش «سیاست» است؛ به درستی می‌توان این را  در اشاره‌اش به هابز در همین گفت‌وگو دید.


اما، به نظر من، بازهم حجاریان فهم هابزی از حکومت را با فهم وبری از دولت قاطی می‌کند. اگر به خودم اجازه بدهم و پا در کفش حجاریان بکنم، باید بگویم که گره کار حجاریان به نظر من ماکس وبر است. وبر جامه‌شناس سیاسی است. اما فیلسوف سیاسی نیست و طبیعی است که فلسفه‌ی سیاسی نداشته باشد. او توصیف و تبیین می‌کند. اندیشه‌های او در راستای تبیین گذشته و حال‌ و حتی آینده‌اند؛ همان کاری که از یک جامعه‌شناس انتظار می‌رود. اما او، به عنوان یک جامعه‌شناس، برای تغییر و تحول و برای ساختن و پرداختن حرفی عمیق و ریشه‌ای ندارد. همینجاست که حجاریان کمبود را احساس می‌کنند و به گفته‌ی خودش سراغ هابز می‌رود. اما فهمیدنِ هابز با ابزار وبری ممکن نیست. لویاتانِ هابز در قفس تنگ و آهنین وبر نمی‌گنجد. هابز را، تازه اگر نسخه‌ی او را دربست بپذیریم، بهتر است با فیلسوفان سیاسی بفهمیم. نه با جامعه‌شناسان سیاسی.


۲.
سعید حجاریان اندیشمند بسیار تاثیرگذاری در دو دهه‌ی اخیر ایران بوده است. ضمن احترام به شخصت جذاب و با وقار ایشان، و ضمن اذعان به هوش سیاسی و تخیل قوی‌ای که در رودررویی با تحول‌های سیاسی دارد (که این قوه برای فهم مسئله‌ها اجتناب‌ناپذیر است) ، و همچنین به رغم ذخیره‌ی سترگ ادبی و فکری‌ای که در سینه دارد، اما به نظرم دوره‌ی حجاریان تمام شده است و او حرف تازه و راهگشایی برای وضعیت امروز ما و پرسش‌ها و مسئله‌هایی که در دورانی تازه با آن‌ها درگیریم ندارد. فاطمه صادقی به درستی ایده‌ی «اقتدارگرایانه‌» و به گفته‌ی خود حجاریان «اتاتیسم» یا حکومت‌گرایانه‌ی او را پوچ و بی‌هدف می‌خواند. در آخرین بند از این گفت‌وگو صادقی می‌گوید: 
«... در واقع مدرنیته‌ی ایرانی، [و به نظر منِ وبلاگ‌نویس، در واقع اندیشمندان نوگرای ایرانی] تنها کاری که کرده این بوده که حاکمیت را از یک شکل اقتدار به شکل اقتدار دیگر و حتی سهمگین‌تر تبدیل کرده است. ... من فکر می‌کنم برای ما بیش از بازتوزیع اقتدار، همواره حاکمیت در اولویت بوده است. البته مشخص نیست حاکمیت برای چه چیز؟ اصلا چرا حاکمیت تا این حد برای ما مهم است؟ به نظر می‌آید حاکمیت نوعی وسیله‌ی بی هدف یا [در] بهترین حالت، حاکمیت برای حاکمیت بوده است. این مسئله باعث شده که حتی مبانی حاکمیت نیز لرزان باشد.»


۳.
اما چرا رسانه‌های اصلاح‌طلب وقت و بی‌وقت به سراغ سعید حجاریان می‌روند و از او چاره‌جویی می‌کنند؟ 
به نظر من به این دلیل که در میان انواعِ نیروهای سیاسی اصلاح‌طلب و تحول‌خواه به طور کلی، و به طور مشخص در بین جریان اصلی این طیف‌ها، یعنی مشارکت و نزدیکان به خاتمی، متاسفانه اندیشمندان سیاسی‌ای که نگاهی فیلسوفانه و راهگشا به سیاست داشته باشند نداریم. قبلن هم نداشته‌ایم. بشیریه و حجاریان (همچنین عبدی، جلایی‌پور، خانیکی، علوی‌تبار و...) نگاه فیسلوفانه و اندیشه‌ی سیاسی ندارند. البته همه‌ی این چهره‌ها حتمن با خوبی از اندیشه‌های سیاسی آشنایند و حتی در جریان آخرین تحول‌های دنیای اندیشه قرار دارند. اما آنها بالاخره جامعه شناسند. تفسیر می‌کنند و در غیاب اندیشه‌ی سیاسی، تفسیرهای آنها به عنوان نسخه و راهبرد در نظر گرفته می‌شود و بدیهی‌ست که به جایی نمی‌رسد.
البته در اینجا نمی‌خواهم ارزش تفسیرها و تبیین‌های جامعه‌شناختی را بکاهم و یا نادیده بگیرم. بلکه قصدم این است که به کمبود اندیشه و فلسفه‌ی سیاسی اشاره کنم که از آن رنج می‌بریم. درحالیکه تفسیر یا معطوف به گذشته است، یا در راستای روندی در حال انجام در اکنون و یا آینده است، اما جنبش و نهضت و سیاست باید برای  «تغییر» در اکنون و آینده حرف و ایده داشته باشد. نگاه وبریِ بشیریه و حجاریان تغییرگرا نیست. خود حجاریان می‌گوید که من محافظه‌کارم. و فاطمه صادقی به خوبی همینجا مچ‌اش را می‌گیرد.

.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

, , , ,

امام خمینی؛ رهبر و مخالفِ مجاهدین خلق | بخش دوم

بخش نخست این مطلب را در واقع به مناسبت عاشورا نوشتم. دفاعیه‌ی محمد مفیدی من را به یاد #عاشورای۸۸ انداخت. از میان این جمله‌ها می‌فهمیم که حکومت شاه اگر بیشتر از حاکمیت فعلی ایران از کیسه‌ی اسلام برای سرکوب منتقدانش خرج نمی‌کرده، کمتر هم از آن مایه نمی‌گذاشته است. شکاف و شکست آنجایی ایجاد می‌شود که نیروهای مذهبی و اسلام‌گرا به صورت جدی وارد میدان می‌شوند و نقشه‌ی شاه نقش بر آب می‌گردد.
اما بخش دوم خیلی به مسئله‌های روز ربط مستقیمی ندارد. بلکه بیشتر به بهانه‌ی بازخوانی کتاب  «سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام» است. نظرم درباره‌ی این کتاب را در بخش نخست این یادداشت بیان کرده‌ام و اینجا دوباره به آن برنمی‌گردم. 
و اما ادامه:

۳- 
سه دهه پس از انقلاب ۱۳۵۷، برخی از جریان‌هایی که در مبارزه علیه شاه و پیروزی انقلاب سهیم بودند، در رهبری امام خمینی تردید به میان می‌آورند. به شکلی که گویی او ناگهان از راه رسیده و گوی رهبری انقلاب را از دست آنها ربوده است. احساس می‌کنم خیلی از ما جوانترها تا وقتی در فضای سانسور و اختناق رسمی کشور محدود باشیم (منظورم فضای جغرافیایی نیست، بلکه فضای ارتباطی را در نظر دارم)، نمی‌توانیم دراینباره قضاوت درستی داشته باشیم. اما با کمی فاضله از فضای رسانه‌ایِ تحمیلی و تبلیغات مضحک رسانه‌های رسمی درباره‌ی انقلاب و تاریخ مبارزه‌ها علیفشارهای  کومت شاه، می‌توان به جان واقعیت و حقیقت نزدیکتر شد. تردیدی نیست که ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقشی کلیدی در جریان مبارزه بازی کرد. اصلاح‌طلبی پارلمانتاریستی به بن‌بست رسید و حاکمیت چهره‌ی مصالحه ناپذیر خود را عریان‌تر از گذشته نشان داد. یک بن‌بست عظیم جلوی مبارزان اصلاح‌طلب بوجود آمد و همان شد که مرحوم بازرگان گفت. شاه خودش مهم‌ترین رهبر انقلاب شد و و همه‌ی راه‌ها را به سرنگونی نظام ختم کرد. در این میان دو جریان مذهبی و غیرمذهبی وجود داشتند. در مورد اینکه جریان غیرمذهبی در مورد رهبری امام خمینی توافقی نداشت حرف و تردیدی نیست و خیلی هم طبیعی به نظر می‌رسد. البته تا آن موقع هنوز امام به فکر سرنگونی رژیم نبود و فقط مقادیری اصلاحات در سیاست خارجی و عدالت اجتماعی و امور مذهبی را طلب می‌کرد. اما پس از قیام ۱۵ خرداد و تبعید وی می‌توان در سندهای بسیاری دید که جریان‌های مذهبی مبارز مثل مجاهدین خلق در داخل و انجمن‌های اسلامی اروپا و آمریکا در خارج، آیت الله خمینی و آیت‌الله طالقانی را به عنوان رهبر خود می‌شناسند. دلیلش هم روشن است. آنها نماینده‌ی آن جریان مذهبی‌ای‌اند که نه کهنه و سنتی و غیرسیاسی به شمار می‌آیند و نه زیاده از حد پارلمانتاریست و شیک. رهبری سیاسی آنها برای بسیاری جوان‌های با ایمان، به جز آنهایی که در دیگر سازمانهای سیاسی رقیب عضویت داشند، بدیهی بود. محمد مفیدی به عنوان یکی از همین جوان‌ها این گرایش را به خوبی بازتاب می‌دهد:
« اگر این رژیم دم از اسلام می‌زند، پس تبعید حضرت آیت‌اله خمینی مرجع تقلید و پدر معنوی شیعیان جهان را چگونه باید تعبیر کرد؟ پس تبعید آیت‌الله مجاهد سید محمود طالقانی به بدآب و هواترین نقاط کشور، به علت مطلبی که در تایید مجاهدین فرموده بودند رو ارتباط "همکاری صمامانه‌شان با این نهضت"، چه معنی دارد؟»
البته در این میان آیت الله خمینی رادیکال‌تر، عملگراتر، از لحاظ فقهی برجسته‌تر و از لحاظ نفوذ در عوام قوی تر است. هرچه پدرطالقانی نخبه‌گرا است و در میان برگزیدگان اعتبار دارد، امام خمینی در قلب مردم عادی جای بیشتری دارد و در عمل هم روی آنها حساب بیشتری باز می‌کند و به نظر من کلید پیروزی‌اش هم در مقابل همه‌ی نیروهای نخبه‌گرا همین است.
همچنین نباید از بینش بالای امام خمینی را نادیده گرفت. او تنها کسی بود که ذره‌ای هم تحت تاثیر جوی که ناگهان فضای سیاسی را به نفع مجاهدین انباشته کرده بود، قرار نگرفت. با وجود فشارها و حتی توصیه‌های افرادی مثل آیت‌الله منتظری، آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله مطهری، هرگز زیر بار حمایت علنی و مستقیم نرفت. البته در این مسئله باید به این نکته توجه کرد که افراد نامبرده به طور مستقیم با کسانی مثل حنیف‌نژاد و رضایی در ارتباط بودند که گرایش مذهبی آنها هویدا و عمیق بود. اما آیت‌الله خمینی در شرایط دروی از وطن، چند بار با نماینده‌های سازمان دیدارهای محدودی داشت که از قضا کسانی بودند که گرایش مذهبی خیلی کمتری داشتند. از جمله حسین روحانی که تنها دست‌آورد دیدارهایش با آیت‌الله در نجف این بود که وی را هرچه بیشتر و بیشتر نسبت به ‌سازمان بدبین کند.

۴-

 متنی که در سرآغاز یادداشت [بخش نخست] آورده‌ام، گوشه‌ای از دفاعیه‌ی محمد مفیدی است که به جرم ترور سرلشکر طاهری، فرمانده‌ی گارد شهربانی و از عوامل کشتار ۱۵خرداد، در بیدادگاه شاه است. او از عضوهای گروه «حزب‌الله» بود که سپس در «سازمان مجاهدین خلق ادغام شده بودند. این‌ها صحبت‌های فردی‌ست که به مرگ خود آگاه است و دارد آخرین حرف‌های خود را در پیشگاه تاریخ بیان می‌کند. او در فرازی دیگر از دفاعیه‌اش می‌افزاید:
«چه کسی مسلمان واقعی است؟ رژیم فاسد اسرائیلی-آمریکایی یا مجاهدین جان برکف، که در یک دست تفنگ و در دستی قرآن، مردانه به استقبال مر می‌روند. شما که ادعای اسلام دارید، پس دستگیری و کنجه‌ی بیرحمانه این همه طلاب علوم دینی، که نسبت به مجاهدین سمپاتی و همکاری داشته‌اند برای چیست؟ پس این زندان‌های طولانی و شکنه‌های وحشتناک فرزنان اسلام چیست؟ ...  البته معاویه و یزید و هشام هم، در حالی که دستشان به خون ائمه و فرزندان پیامبر آلوده بود، ادعای اسلام می‌کردند. من نمی‌دانم که آیا یزید هم قرآن چاپ کرده بود یا نه!؟ معیارهای مسلمانی و اسلام، نه در کاباره‌های اروپا و آمریکا بلکه در دل خلق‌های ایران و در پرتو نور قرآن تعیین می‌شود. چه کسی باید در مورد ما قضاوت کند.»
با توجه به مطالعه‌های جسته و گریخته‌ای که داشتم، به نظرم می‌رسد بسیاری از عضو‌های اولیه‌ی سازمان از افرادی مثل محمد مفیدی بودند که حساسیت‌های ظلم‌ستیزانه‌ی شیعی آنها را به مبارزه با رژیم شاه کشانیده بود و در این راه از شهادت نیز باکی نداشتند. البته این کشف تازه‌ای نیست و بسیاری از پپژوهشگران و کنشگران آن را به زبان‌های گوناگون بیان کرده‌اند. در ادامه‌ی دادگاه می‌افزاید:
« می‌دانم که این دادگاه نیز مانند سایر دادگاه‌های فرمایشی دیگری است که در آن حکم اعدام برادران دلیرم صادر شده است و من نیز سرنوشت خود آگاهم؛ ولی همان‌طور که سیدالشهدا (ع) به دشمن خود اتمام حجت کرد، به شما می‌گویم؛ آخرین حرف خود را به شما می‌گویم: "ان‌لم یکن لکم دین فکونوا احرارا فی دنیاکم" اگر دین ندارید، لااقل در این جهان مردمی آزاده باشید.»
این ادعا که گرایش‌های مذهبی تنها ابزاری برای توجیه مردم و جذب نیروی جدید بود، به نظرم زیاد دقیق نیست. همانطور که اشاره کردم و در بسیاری از سندها و منبع‌ها هم هست، بنیانگذاران اولیه سازمان گرایش‌های عمیق مذهبی داشتند. درست است که نوع دین‌ورزی آنها با شکل سنتی‌ای که در جامعه رواج داشت کم و بیش متفاوت بود. اما تردیدی نیست که ایمان دینی  در اکثریت این جوانان امری واقعی بوده و نه ابزاری. اینکه کیفیت آن چگونه بوده و مسئله‌هایی از این قبیل بحث دیگری است که درباره‌ی آن نمی‌توان به همین سادگی رای صادر کرد. به نظرم جریان‌هایی  که با تتبلیغات گسترده  می‌خواهد ابزاری بودن دین نزد مجاهدین اولیه را رواج دهد، یا مذهبیان سنتی‌ای‌اند که به دلیل رویکرد ممحافظه‌کارانه‌ی خود، از گسترش رویکردهای نوگرایانه (چه نظری و چه عملی) هراس دارند، _ و البته می‌توان دیگر جریان‌های ممحافظه‌کار غرمذهبی را به این دسته افزود_؛دسته دوم  نیروهایی‌اند که پس از حذف و اعدام بنیانگزاران  «سازمان» پروژه‌ی تغییر ایدئولوژی را کلید زدند و به انجام رسانیدن. طبیعی‌ست که آنها به دنبال توجیه عملکرد خود در جریان تغییر ایدئولوژیک باشند. هرچند که شاید بیراه نمی‌گویند. امام‌خمینی در دیدار با حسین روحانی در نجف، به او گفته بود که از نظر وی پایه‌های فکری سازمانِ آنها التغاطی است و به همین دلیل و به رغم فشارهای بسیار از داخل ایران، از  حمایت علنی از آنها سرباز زد. 
خرابکاری‌های فرقه‌ی رجوی با سوءاستفاده از نام مجاهدین خلق،  جای بحث جدی دراینباره را تنگ کرده‌است.  اما همچنان این مسئله نیاز به گفت و شنود بیشتری دارد.