۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

ما در حصر بودیم و او آزاد


این یادداشتی است که در نشست بزرگذاشت
 آیت الله  منتظری در پاریس خواندم
 و این هم عکس اش

انا للله و انا الیه راجعون
و او از خدا بود و به خدا بازگشت. اور رستگار بود و با رستگاری به سوی خدای کعبه پرواز کرد.
نامش حسینعلی بود، همچون علی مرحم تنهایی مظلومان بود و همچون حسین عصیان گر بود در برابر کژی ها و انحرافها. انقلابی بود و تا انتها انقلابی ماند. حقیقت را فدای مصلحت نکرد و با پایداری اش به ما آموخت که همانا مصلحت همواره پایداری برای به کرسی نشاندن حقیقت است و نه چیز دیگر. به ما آموحت که مصلحتها رفتنی اند و حق و حیقت است که همواره جاودانه می ماند. آنها که با مصلحت معالمله کرند همچون برگ خزان رفتند. اما او که خود را به حبل المتین حق گره زده بود، جاودانه شد.
ما چه ساده بودیم که می انگاشتیم او را حصر کرده اند. «حصر!» چه واژۀ ضعیفی است در برابر او. او یکسره روح بود و مگر روح محاصره می شود. ما چه ساده بودیم که میپنداشتیم سالهای زیادی بر او جفا شده است. سال، ماه، روز! زمان چه واژۀ حقیری است برای کسی که در زمان نمی گنجد. او از زمانِ ما جهیده بود و در هنگامه هایی که ما درگیر این مفاهیم بودیم، رها از هر برندی به معبود خود نزدیک تر و نزدیک تر می شود. به راستی که ما خود را در حصر کرده بودیم و او که همچو منصور خریدار سرِ دار شده بود؛ آزاد و رها سیاحت در عالم حقایق را پیشه کرده بود. ما بودیم که زمان را بر خود سخت کرده بودیم و او بود که همچون مولایش حسین، در آن همه رنج، چیزی جز زیبایی نمی دید. بلکه به همنی سبب بود  که لبخند از لبانش هرگز نمی افتاد.
همچون معلمی دوراندیش سالهای به ظاهر حصر را صرف نگاشتن اصول حقیقت کرد. رسالۀ حقوق را برای ما به ارث گذاشت و همچون پدری ربانی، در هنگامه ای که احساس کرد فرزندانش به بلوغ رسیده اند و بارور گشته اند، بارِ سفر را بست و رفت. هنگامی رفت که جوانه های سبزِ درسترنج اش سراسر ایران را پوشانده بود
به راستی که در این همه سال، ما ز جرگۀ «بی چرا زندگان» بودیم و و او از قافلۀ «به چرا مرگ خود آگاهان»ـ
روح اش شاد

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

روایت عاشق شدنِ «دکتر شریعتی» در واقعۀ ۱۶ آذر ۳۲


علی و پوران
یکی از روایتهایی که در مورد 16 آذر که بین مردم مشهد رایج است، دلباختگی دکتر علی شریعتی است. بنا بر آنچه که  مردم تعریف می کنند، در این روز، علیِ جوان که در آن روزها سرآغاز سنین شور نشاط را از می گذرانده است، هنگامی که با دوستان خود در حال گذر از محله شان بوده است، متوجه همهمه ای می شود. در اثنای کند و کاو برای ارضای حس کنج کاوی جوانانۀ خویش، دُرشکه ای از روبرویش می گذرد. «علی» در درشکه دختری را می بیند که اشک در چشمانش حلقه زده و مردم راه به راه به او تسلیت می گویند. علی از دوستانش هویت دختر را جویا می شود:
- کیست این دختر؟
- دختر آقای شریعت رضوی است. پوران.
- اشکهایش برای چیست؟ چرا مردم به او تسلیت می گویند!؟
- می گویند «آذر» برادرِ پوران، به ضرب گلولۀ نیروهای نظامی در دانشگاه فنی تهران کشته شده است.
شواهد نشان می دهد که تأثیر آن روز از ذهن علی پاک نشده بوده است. زیرا پوران اولین برخورد جدی خود با علی را اینگونه توضیح می دهد: يک روز دکتر غلامحسين يوسفي که يکي از استادان ما بود، براي من کتاب مسعود سعدسلمان را به عنوان موضوع تحقيق تعيين کرد. پرسيدم اين کتاب را از کجا مي توانم پيدا کنم. از پشت سر من علي شريعتي آرام گفت؛ «من اين کتاب را دارم، برايتان مي آورم.»
در باورِ مردم مشهد، شانزدهم آذر ماه، سالروز افشانده شدن تخم مهر و محبتِ «پوران» در دل «علی» است. آری! در سالهایی نه چندان دور، این دو جوان آغوش عاشقی را بر یکدیگر می گشایند و سالهای سال غمخوار یکدیگر می شوند و زیر سقف هایی بسیار اما از یک جنس باهم زندگی می کنند. سقفی از جنس آگاهیِ عاشقانه. حاصل زندگی پوران و علی، سه فرزند می شود. احسان، سارا و سوسن. که هرکدام شاید وجهه ای از شخصیت دکتر علی شریعتی باشند.
«علی» که پدرش از همراهانِ شناخته شدۀ نهضت ملی بود، به خوبی می دانست که در آن روز _ ۱۶ آذر ۱۳۳۲_ «آذر شریعت رضوی» در دانشگاه چه می کرده است و چرا کشته شده است. شاید اولین جرقه های تئوری پردازی دربارۀ مفاهیمی همچون ، عدالت، آزادی، ظلم ستیزی، شهادت و... از همین جا در ذهن علیِ جوان که خود متولد آذر ماه بود شکل گرفته باشد.
هرچند که نزدیکان دکتر شریعتی کم و بیش این روایت را تایید می کنند، ولی در مورد درستیِ این روایت که در بین مردم جاری است مدرک مستدلی در دست نیست. اما چه حاجت به مردک! که مردم آن روایتی که می خواسته اند را ساخته اند و سینه به سینه نقل کرده اند. آزادی خواهی آن سه شهید و یا به قول دکتر علی شریعتی: «آن سه آذر اهورایی» در باورِ مردمی، به عشقی پایدار گره خورده است. از این رو که همۀ مردم _ که کم و بیش طعم آسمانی عشق را چشیده اند_، پوران، علی، آذر و 16 آذر را نیز آسمانی کرده اند.
یاد «آذر» و «علی» گرامی و زندگی «پوران» پایدار باد.
...
منتشر شده در ندای سبز آزادی

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

چطور دوستش دارم!؟



ـ... پس اگر در پاریس/ و یا کشور دیگری در پاریس/ مرا دست در دست دختری در خیابان دیدی!/ خیال نکن که خیانت کرده ام به تو/ حتما اورا با تو اشتباه گرفته بودم


این عکس تقریبا هیچ ربطی به مطلب نداره و برای تلطیف فضا هست

این شعری بود از علی عبدالرضایی که روی فیسبوکم گذاشته بودم. واکنشهایی از دوستان داشتم که جالب بود. ده دوازده تا از دوستان لایک نثار یادداشت کرده بودن که احتمالا به این معنی بود که از شعر خوششون اومده. اما هفت_هشت تا از دوستان به حالت اعتراض یا مخالفت نظر گذاشته بودن. 
مثلا یکی از نظرها این بود: «بهونه برای انجام دادن یه کار بد زیاد میتونه باشه اما برای انجام ندادانش فقط کافی نخواهیم انجام دهیم، واین متن هم وقیحانه تراین توجیحش بود.»

دوست دیگری هم با یک جلمه  نظرش رو گفته بود: «توجیه خیانت!»
یکی از دوستان هم که البته از کسانی بود که لایک نثار کرده بود این کامنت رو گذاشته بود: «خیلی خوبه! کاش همه اینقدر خوب دروغ بگن !!!!!!!!!!!!!»
اما یکی_دو تا از دوستان پرسش اصلی رو بیان کرده بودن که بحث اصلی من هم الان همین هست: «اگه (جریان) برعکس بود چی؟» در واقع منظورشون این بود که «اگه یکی این حرف رو به خودت می زد چی؟»
من البته از این همه واکنشهای جدی به این شعر جا خورده بودم. برای بچه ها توضیح دادم که این شعر در واقع حالت کنایه آمیز دارد. شاید در واقع همون استفاده از افعال معکوس خودمون بوده. در آغاز شعر پیش زمینه ای داره که گوینده داره عجز و لابه می کنه برای معشوق اش: «به قلابی که انداخته است در دلم/ دیگر هیچ قلبی تُک نمی زند...»
من این شعر رو بیشتر به خاطر جنبه های شوخی آمیزش گذاشته بودم. شاید بیشتر اینکه ماجرا در  » پاریس « شهری که من درش زندگی میکنم اتفاق میفته. اما وقتی واکنشهای جدی بچه ها رو دیدم، با خودم گفتم باید دیدگاه واقعی خودم رو اینجا بگم. هرچند که شاید این دیدگاه هم محل مناقشۀ شدید باشه.
شاید شعری که یکی از بچه ها با الهام از غزلی از سعدی تو نظرها گذاشته بود، هستۀ اصلی دیدگاه من بود: 
«وقتی دوست گرفته باشد شهر دل

به هرکجا خواهی سفر کن

وقتی دوست نشسته باشه در نظر
به هرکجا که خواستی نگاه کن»

شعر سعدی هم این است: « اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر کنم؟/ اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟»
پاسخ واقعی من به پرسشی که بچه ها مطرح کردن این بود و هست:
«اگه بخواین عقیدۀ من رو بدونین! کسی که من دوستش دارم، اولا به حرفش اطمینان دارم،
 دوما چون به حرفش اطمینان دارم از این جمله اش خوشم می یاد که دست هرکس رو نمی گیره مگر اینکه با من اشتباهی گرفته باشه، 
سوما اینکه چون دوستش دارم این فرصت رو بهش می دم که اشتباه کنه و هردو آن اشتباه را ندیده میگیریم (هرچند که سخت است)
چهارما اگه دیگه دوستم نداشته باشه، باز هم دو حالت داره؛ یا من هنوز واقعا دوستش دارم، که در این صورت از اینکه او شاد هست خوشحالم. هرچند که برای خودم ناراحتم و از بی صداقتی اش رنجیده می شوم، اما اگر دیگر دوستش نداشته باشم، اونوقت دیگر برام مهم نیست که چی می کنه و چی میگه»

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کجایی پس رفیق!؟


خدایا! عزیزان زیادی دارم که این شبها را در زندان می گذرانند. شبی را به روز نگذرانده ام مگر رهایی آنان را از تو خواسته باشم.
خدایا! اگر رهایی شان نزدیک نیست، لااقل این شبها را بر آنان سخت مگذران. خدای عزیزم! از نور رحمتت توانی به عزیزانمان برسان تا از این دشواریها گذر کنند. به خدایی که خودت هستی، نمی دانم اگر روزی چشمم در چشمان این عزیزان بیافتد از شرم چه کنم. پروردگارم! عزیزم! من را در برابر آنان شرمنده رها نکن. بگذار حداقل اگر روزی قامت سرور و روی ماهشان را دیدم، بتوانم بگویم: اگر در کنارتان نبودم! اما آنقدر دعا کردم که خدا اجابت کرد.
رفیق قدیمی ام! خدا جان! شنیده ام که دعای جوانان را دوست داری. به خودت که خدایی قسم، جوانان بی گناه بسیاری در زندانند و  شب و روز دعا میکنند، و جوانان بی شماری نیز به ظاهر آزادند و آنها هم برای رهایی برادران و خواهرانشان دست دعا به سویت دراز کرده اند. رسم مرام و معرفتِ رفاقت نیست که این دستها را خالی برگردانی.  می دانم که شبهای سلول انفرادی، وقتی آن جوان ها بی واسطه و بی پرده با تو گپ می زنند چقدر حال می کنی. خودم یادم هست. من که خیلی حال می کردم، تو که خدایی و فقط خودت می دانی که چقدر لذت می بری. شاید گناه ما باشد که به تو کم حال می دهیم. اما رسم خدایی هم این نیست که به خاطر صفا کردنِ تو این همه عزیزان ما در زندان بمانند.رسم خدایی این نیست که ظالم بر مرکب قدرت نشسته باشد و ستم دیدگانی که برای عدالت برخاسته اند در بند باشند. ما روی وعدۀ تو حساب کرده ایم که گفته ای آنان که برای پیاده کردن عدالت قیام کنند به آنها یاری می رسانی. این همه جوان برخواستند. کجایی پس رفیق!؟
کجایی خدا! مضطرّیم عزیزم! اجابت کن
آمین

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

دوستانی که خانواده بودند

نمی دونم چرا نصف شبی یاد یک چیزی افتادم.
تو دوران دبیرستان یک جمع دوستانه داشتیم که الان هم از بهترین دوستان هم هستیم. اون موقع ها وقتی یکیمون شکست عشقی می خورد و دختره قالش میذاشت، بقیه عزادار می شدن. به طوری که تا یکی دو روز جوّ یک خانوادۀ عزادار بینمون حاکم بود.
عجب دوستی شیرینی داشتیم

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

,

ستادِ سوربن در التهاب می سوخت


دانشجوهایی که پشت پنجره بودن و داشتن برای
تظاهرات فردا آماده می شدن. برام عجیب بود که
چطور اینها تونستن شب تو دانشگاه بمون؟ نکنه
دانشگاه رو تسخیر کردن!؟
امشب داشتم از کوچۀ پشتی سوربن مرکزی رد میشدم، دیدم داخل کوچه تعدادی از دانشجوها دور هم جمع شدن. حلقه های چند تایی تشکیل داده بودن و باهم گپ می زدن. بعد دیدم تعدادی از دانشجوها پشت پنجره های دانشگاه نشستن و پرده هایی که روش شعار نوشته شده بود رو آویزون کردن. (همین عکسی که می بینین). برای چند لحظه یک حس آشنا در رگ هام جریان گرفت. چه حسی!؟ همون حس آشنا! وقتی که تو «ستاد» های انتخاباتی فعالیت می کردیم. برای چند لحظه حس کردم دور و برم ستاده. خلاصه برای دقایقی کلی حال کردم. همون التهاب ستادهای انتخابی خودمون رو برای چند لحظه حس کردم. فضا ملتهب بود.
...
این روزها مسئلۀ اول فرانسه، قانون اصلاحات بازنشستگی است. تا یک هفتۀ پیش که یک ویدئو براتون آماده کردم این مسئله بیشتر در بین سندیکاهای کارگری جریان داشت.(اینجا منظور از کارگر فقط معدنچی و کارگر کارخونه نیست. همۀ کسایی که کار می کنن کارگر هستن.) اما یک هفته ای هست که جریانهای دانشجویی در این زمینه فعالیتشون رو افزایش دادن. هفتۀ پیش بخشی از کلاسهامون تعطیل بود. بخشی از بحثهایی هم در کلاسها در گرفته بود رو که قبلا براتون اینجا نوشتم. فردا هم کلاسهامون تعطیله. و البته جالب اینجاست که درحالی که کلاسها تعطیل هست، اما دانشگاه تعطیل نیست. بلکه در جهت سازماندهی دانشجوها برای تظاهراتی که فردا برگزار میشه، دانشگاهها در اختیار داشنجوها هست. منم دوربینم رو گذاشتم شارژ بشه که فردا بتونم تصویرهای خوب شکار کنم.
البته راستش رو بخواین، فکر می کنم اینها بیشتر از سرِ کمبود هیجان هست که این کارها رو می کنن. حداقل بخشی از بچه های دانشجو که اینجوری ان. منظورم این هست که اگر این کارها رو نکنن اتفاق خاصی (در کوتاه مدت و به صورت آنی) در زندگی شون نمی افته. در مقایسه با ایران (که به نظر من در 12-13 سال گذشته فضای یگانه ای رو در جهان تجربه کرده) که فعالیتهای دموکراتیک و مدنی، به گونه ای حیاتی با زندگی افراد گره خورده بود. بعد از هر انتخابات، می دیدیم در اندک زمانی تغییرات گسترده ای در زندگی بخشهایی از جامعه بوجود آمده است. 
به هر حال من دارم استفادۀ خودم رو از فضایی که بوجود آمده می کنم. شدم مثل اصحاب مکتب شیکاگو که جامعه رو به عنوان یک آزمایشگاه اجتماعی نگاه می کنن

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

,

دربارۀ یک تجربۀ استثنایی در کلاس درس

اینقدر هیجان زده شده بودم که فکر می کردم
دیگه همچین فضایی تکرار نمیشه،
برای همین زودی عکس گرفتم
تو کلاس مثل بچۀ آدم نشسته بودیم و داشتیم به درسهای استاد گوش می دادیم. استادمون یک خانوم میانسال خیلی اتوکشیده و با دیسیپلین بود. از اوناییکه عصا قورت دادن. دوسه تا از بچه های سال بالایی در حین درس دادن استاد، سرشون رو از لای در گلاس آوردن تو و کمی با استاد پچ پچ کردن. استاد هم کمی فکر کرد و بعد گفت: بیست دقیقۀ دیگه میتونین بیاین.
بیست دقیقۀ بعد همون دو سه تا دانشجو وارد کلاس شدن و از استاد اجازه خواستن. استاد هم با سر تایید کرد و گفت: شروع کنین. پسری عینکی با کمی ریش و موی سیاه و البته چهره ای سفید تشکر کرد و رو به ما گفت:
«سلام. میدونین که ما بچه های سال بالاتر ذر همین رشتۀ جامعه شناسی هستیم. ما داریم دربارۀ اعتصاب و اعتراضهایی که در این مدت در واکنش به تصویب قانون بازنشستگی فرانسه هست باهم گفتگو میکنیم. میخواستیم ببینیم اگر شما موافق هستین، بحثمون رو با شما هم درمیون بذاریم تا بتونیم با نظرهای شما هم آشنا بشیم و از اونها استفاده کنیم. بالاخره ما همه جامعه شناسی می خونیم و این مسئله هم برای همه مون مهم و جذابه. موافق هستین تا وقت کلاستون رو بگیریم. کیا موافقن؟»
تقریباً همۀ کلاس دستهاشون رو به نشانۀ موافقت بالا بردن. بعد دختری که در کنار اون پسر عینکیه واستاده بود، رفت به طرف در و سرش رو بیرون کرد و رو به کسانی که ما نمی دیدیم گفت: بیان بچه ها!
ناگهان تعداد زیادی از دانشجوهای کلاس دیگه وارد کلاسمون شدن و هرکدوم به سمتی از کلاس رفتن. جای نشستن نبود. برای همین بعضیهاشون روی زمین نشستن. بعضی ها روی لبۀ میزها و تعدادی هم جایی رو گیر آوردن که بتونن ایستاده جریان رو دنبال کنن. استاد دوبارۀ اومد جلوی تخته و گفت: «خوب بچه ها! از نظر من کلاس درس تمومه. ادامۀ کلاس با خودتون. اگر کسی می خواد کلاس رو ترک کنه مشکلی نداره و میتونه.» با اینکه در حالت عادی هم هرکس می خواست می تونست بدون اجازه کلاس رو ترک کنه، اما دو سه نفر از بچه ها از استاد اجازه گرفتن و کلاس رو ترک کردن. استاد هم صندلیش رو برداشت و رفت گوشه ای از کلاس نشست.
تمام این مدت من داشتم مات و مبهوت به جریان نگاه می کردم. کلاس در اختیار دانشجوها بود و یک ساعتِ تمام بحثی نفس گیر در مورد مسائلی که حول محور اصلاح قانون بازنشستگی بود رو ادامه داشت. تمام چیزهایی که در این یک ساعت در کلاس گذشت، برای من غیر قابل تصور بود.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

واقعیت چیست؟ (مشاهدات من از خیابانهای پاریس)ـ



در این چند روز گذشته خیلی از دوستان (بویژه خانوادۀ عزیزم) دربارۀ وضعیت امنیتی شهر پاریس کلی نگران بودن و سوال پیچم می کردن. متوجه شدم تلویزیون آقای ضرغامی برای هموطنهای عزیزم تو ایران وقایع رو طوری نشون داده که گویا اینجا یک جنگ خیابانی تمام عیار در جریان هست و پلیس هم داره همۀ مردم رو می کشه. البته برای من خیلی عجیب نبود که آقای ضرغامی تو تلویزیونش همچین دروغ هایی رو به خورد مردم بده، بالاخره وقتی چیزهایی که تو مملکت خودمون میگذره رو اونجوری تحریف میکنن، اینور دنیا که دیگه جای خود داره.
اما با خودم گفتم اگه من چند دقیقه ای فیلم بگیرم شاید به دست خانواده و دوستانم برسه تا از نگرانی در بیان. ضمنا شاید دیگران هم ببینن و کمی نسبت به تحریفهای تلویزیون آقای ضرغامی آگاه بشن.
خلاصه اینکه اینجا نه کسی رو زدن، نه بازداشت کردن، نه کهریزکی کردن، نه بعدا بردن دادگاه و ازش اعتراف زورکی گرفتن، نه با باتوم تو سر دختر مردم زدن نه به کسی تو خیابون شک الکتریکی زدن، از گاز اشک آور هم هیچ خبری نبود. تو خیابون امیرآبادشون هم به هیچ دختری تیراندازی نکردن. تازه تو این کشور فسق و فجور و گناه و الهاد و بی خدایی،خیلی برام عجیب بود که چرا به هیچکی تجاوز نکردن! .
این شما و این و حقیقت




۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

ﭼﻪ ﺍﻭﺿﺎﻋﯿﻪ ﯾﺮﻩ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻔﺘﻪ. ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﺍﯼ ﺑﺪﯼ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ . ﻣﺜﻼ ﺩﯾﺸﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﺮﻭ ﺑﯿﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ. ﺧﻮﺏ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯾﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ.
ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﻧﮕﯿﻦ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ! ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ. ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﺍﯼ ﺑﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﻔﺘﻪ
ﻫﻤﯿﻦ
Published with Blogger-droid v1.6.3

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

, ,

ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺷﻬﯿﺪﺍﯼ ﺷﻬﺮ



ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺷﻬﺭ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻡ. ﺭﻭﺵ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭼﻬﻞ ﻭﭼﻬﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ . ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ.
ﯾﺎﺩ ﺷﻬﯿﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﺭﺍ ﻭ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﻭ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻫﺴﺖ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﯾﺎﺩﯼ ﺑﮑﻨﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﯾﮏ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺗﯽ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ
ﺁﺭﻩ! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺸﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺫﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺷﻬﺮﺷﻮﻥ ﺑﯽ ﻭﺍﺳﻄﻪ ارتباط ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻦ
Published with Blogger-droid v1.6.0

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

,

دوستی، پول، صداقت

جمع باحال دوستای «مش متی» که من هم گاهی وارد می شدم،
 نوروز 88، خونمون
جمع دوستانمون از بچه های لایه های متوسط جامعه تشکیل شده بود. (همون طبقۀ متوسط که میگن) یکی از بچه ها بود که از لایه های متوسط به پایین بود. اغلب تو برنامه های بیرون رفتنمون شرکت می کرد. اما به دلیل بنیۀ مالیش امکان اینکه مثل بقیه خرج بکنه رو نداشت. منظورم همون ساندویچ دور هم یا هزینۀ دائمی برای تاکسی و یا از این چیزا... . ما هم اصلا توجه نمی کردیم که ممکنه تو جمعمون چنین افرادی باشن یا اینکه ممکنه یکی از بچه ها موقتاً در شرایط مالی خوبی نباشه؛ برای همین بدون توجه به دور و برمون، به همین روش ادامه می دادیم. حتی من که خودم از لایه های متوسط میانۀ اقتصادی بودم (وهستم) خیلی برام پیش میومد که وضعیت مالیم دچار نوسان بشه. اما اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه همین حالت برای بقیۀ بچه ها که بیشترشون مثل من بودن هم پیش بیاد. در چینی شرایطی من اون مرحلۀ نوسان رو میگذروندم و دوباره به همون مسیر قبلی بر میگشتم. دوباره همون آش و همون کاسه. 
اما اون دوستم که گفتم، همیشه در حال قرض گرفتن از بچه ها بود. یک روز از اون صد تومن میگرفت. یک روز از اون یکی دیگه دویست تومن. یک روز از یکی میخواست کرایۀ تاکسیش رو حساب کنه و... نکته اینکه همیشه هم قرضهاش رو پس میداد. اما چون دوباره قرض میگرفت، این توهم بین بچه ها پیش اومده بود که این بنده خدا قرضهاش رو پس نمیده. 
اون موقع ها با خودم فکر میکردم خوب این بنده خدا چرا اینجوری میکنه؟ چرا هم به خودش و دیگران سخت می گذرونه؟ اصلا این چه کاریه که همیشه از دیگران بخوای کمکت کنن!؟ خوب نکن ینجوری دیگه رفیقِ من؟ 
اما الان که نگاه میکنم، میبینم ما روابط بین خودمون رو یک جوری تنظیم کرده بودیم که حضور بعضی از بچه ها تو اون جمع کلاً سخت شده بود. یا اینکه حتی حضور بعضی بچه ها در بعضی وقتها (وقتهایی که مشکل داشتن) رو «سخت» کرده بودیم. دوباره تاکید میکنم: «سخت»! به بیان ساده تر، حضور ما در جمع تابع یک سری شرایط و ضوابط ثابت بود. اگه کسی اون شرایط رو داشت در جمع بود. اگه نداشت موقتا یا حتی دائم از جمع کناره میگرفت. (البته اگه این شرایط و ضوابط، فکری یا فرهنگی بود باز قابل پذیرش بود. اما مشکل این بود که این شرایط اقتصادی بود) الان فکر میکنم که چرا ما شرایط و ضوابط رو با وضعیت دوستامون منطبق نمی کردیم. چرا ما اسیر شرایط خودساخته شده بودیم؟ در حالی که باید شرایط رو به خدمت خودمون در میاوردیم!؟ اون دوست من چه گناهی کرده بود که دوست داشت در جمع ما باشه اما خیلی وقتها نمی تونست و یا باید با سختی این کار رو می کرد!؟ چرا ما باید به دلیل اون «ضوابط ِ ناخودآگاهِ خودساخته»، از حضور اون دوستمون و یا در مواقعی از حضور بعضی از بچه های دیگه محروم می شدیم!؟ بله! واقعا از حضور یک سری از دوستانمون محروم میشدیم. خودمون هم گاهی از حضور در خیلی جمعهای دیگه محروم بودیم.
ما می تونستیم باهمدیگه صاف و صادق باشیم. گفتگو کنیم. (جالب اینکه در حالی که همه کم و بیش با این مشکل مواجه می شدیم،  اما هیچوقت باهم گفتگو نمی کردیم) بیشنیم باهم گپ بزنیم تا یک جور دیگه برنامه هامون رو بچینیم که از حضور همدیگه محروم نشیم. همدیگه رو از دست ندیم.
والله به علی!

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

تاجزاده؛ کسی که افکار ما را فریاد می زند


دعوتنامۀ مراسم ازدواج مصطفی تاجزاده و فخرالسادات محتشمی پور
منتشر شده در «نوروز»




ازدواجهای اسلامی با ویژگی اصیل و متعالی خویش، برای پی ریزی جامعۀ ایدآل الهی، چونان گل در هر گوشۀ این خاک شکفته می شوند، و اگرچه لاله های شهیدان با گونه هایی تافته از عشق و عطرهایی گیج کننده از هر سو قد می کشند، ولی این دستهای پاک شهیدپرور گره می خورند تا پرچم آنان را بردوش کشند و راه آنان را ادامه دهند...
حضور شما بر شکوه و شادی این جمع می افزاید»
متن بالا نه بخشی از کتاب بینش اسلامی مدارس بود و نه مقاله ای در یک روزنامۀ انقلابی. برای آنهایی که مثل من در آخرین سال از دهۀ هشتاد خورشیدی این متن را می خوانند، باید بگویم که آن چیزی نیست مگر بخشی از دعوتنامۀ مراسم ازدواج سید مصطفی تاج زاده و فخرالسادات محتشمی پور که در نخستین سالهای دهۀ شصت نگاشته شده است. به عبارتی کارت عروسی. مراسمی که در مسجدی در نزدیکی میدان هفت تیر تهران و باسخنرانی حجت الاسلام معادیخواه برگزار شد. شاید چنین مراسمی این روزها عجیب و غریب به نظر برسد. اما آنروزها، جوانان انقلابی با افتخار دست به چنین خرق عادتهایی می زدند و تعالی جامعه را در چنین روشهایی جستجو میکردند. بدیهی است که سید مصطفی تاجزاده که در آن روزها در صف اول چنین جوانانی بوده است، با همفکری تازه عروسش فخرالسادات محتشمی پور که وی نیز در خانواده ای مذهبی و انقلابی رشد کرده بود گوی سبقت را در این سبک انقلابی گری از دیگر همقطارانشان ربود. برگه کاغذی ساده، با متنی انقلابی و پس زمینه ای سبز رنگ از امام خمینی. آری، او انقلاب فرهنگی واقعی را از مراسم ازدواجش آغاز کرده بود. انقلابی که آن روزها جای جای جامعۀ ایران را فرا گرفته بود.
از همان روز تا کنون، تاجزاده در تمام دوران زندگی اش همین گونه بوده است.
چه در دورانی که پس از فوت امام و به قدرت رسیدن راست محافظه کار، او و همقطارانش که ریشه در چپ اسلامی داشتند از ساختار سیاسی اخراج شدند؛ چه در سالهای آغازین دهۀ هفتاد که تحصیلات عالیۀ خود در علوم سیاسی را به انجام رساند و بی واهمه دست به بازاندیشی و اصلاح در افکار و آرای خود زد؛ چه در روزهای پس از دوم خرداد76 که در نوک پیکان مبارزۀ اصلاح طلبانه بود، چه در روزهای پایانی دولت اصلاحات که سیاست ورزی مداوم را تجویز می کرد؛ چه در ایام هرج و مرج های ایجاد شده به سبب ناکارآمدی دولت نهم که به هر زبان و ترفندی جدی ترین انتقادها را از دولت می کرد؛ چه در روزهایی که به دنبال خاتمی بود تا جانشین احمدی نژادش کند؛ چه آن زمان که پس از کناره گیری خاتمی برای موسوی، در صف اول حمایت از موسوی ایستاد و چه در روز انتخابات که فریاد کودتا را برآورد؛ در تمام این گذرگاهها، تاج زاده آنچه را که در درونش روی داده است، بی مهابا و بی ریا فریاد زده است.
اما آنچه که در این میان اهمیت فزاینده دارد، این است که در تمامی این دوران، آنچه که تاج زاده فریاد زده است، آیینه ای بوده است که در زیر پوست جامعۀ ایرانی در جریان بوده و او در نشان دادن آنچه که در اذهان مردم ایران و یا لااقل بخش عمده ای از آنان می گذشته است، پیشتازی کرده است. مهمترین آنها نامه ای است که تاجزاده در دوران مرخصی از زندان منتشر کرد. «پدر مادر همچنان ما متهمیم» آیینه ای بود از نگاه یک جامعه به گذشتۀ خود. شکی نیست که جنبش سبز بانی دگرگونیهای گسترده ای در عمق جامعۀ ایرانی و در سطح های مختلف بود. اما شاید برای درک هرچه بهتر این دگرگونی ها، خواندن یادداشتهای سید مصطفی کافی باشد. او همچنان پس از سه دهه، آنچه را در پس افکار عمومی ایران است فریاد می کند.
*این یادداشت به مناسبت روز عید فطر سالروز ازدواج سید مصطفی تاج زاده و فخرالسادات محتشمی پور، به این زوج سبزِ همیشه انقلابی تقدیم می شود:



۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

نخستین یادداشت تصویری/ میدان سوربن





چند روز پیش در لینکدۀ خوابگرد پیوندی رو دیدم که در اون برای تهیۀ پستهای ویدئویی راهنمایی های رو کرده بود. از اونجایی که پیش از این، چینی طرحی در ذهنم بود و چند بار هم دست به این کار زده بودم، تصمیم گرفتم که این سبک یادداشت نوشتن رو به صورت پیوسته دنبال کنم.
این یادداشت محصول اون تصمیم هست.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

,

ﺗﻮﺍﻟﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺑﻦ

ﮔﻠﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﻭﺗﻮﻥ. ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻟﺖ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ "ﺣﺎﺟﻲ ﺷﺍﺩﮐﺍﺭ" ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﻳﺮ ﺷﻴﺮﻭﺍﻧﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﮑﻨﺪ. ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺗﻮﺍﻟﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺑﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻥ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ, ﺭﺻﺪﺧﺎﻧﻪ ﺳﻮﺭﺑﻦ ﻫﺴﺖ. ﻣﻨﻆﺮﻩ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻆﺮﻩ ﻋﮑﺴﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻮﺍ ﮐﻨﻢ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻴﻠﻴﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺮﺩﻩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻳﮏ ﻓﻌﺎﻝ ﺟﻨﺒﺶ ﺳﺒﺰ, ﮀﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻂﺎﻟﺐ "ﺯﺭﺩ" ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻳﺪ!? ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻫ: ﺟﻨﺒﺶ ﺳﺒﺰ ﺍﺯ ﻣﺘﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻧﻴﺴﺖ ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ, ﺧﺎﻧﻢ ﺟﺎﻥ. ﻣﺎ ﮐﻪ ﻓﻌﺎﻝ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻫﻴﺴﺘﺮﻳﮏ ﮐﻪ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﮐﻪ! که ﻓﻘﻄ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﻳﺎ ﻧﺼﻴﺤﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﻳﺎ ﻧﺎﺳﺰﺍ ﭘﺮﻭﻧﺪﻥ. ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ,
ﻫﻤﻴﻦ

Published with Blogger-droid v1.5.5.2

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

ﮐﺎﻓﻪ, ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻃﺍﺭ


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻂﺎﺭ ﺑﺎ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﻱ ﺁﻣﺩیم. ﺍلاﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻳﻢ ﻭ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺸﺎﻃﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﻱ ﺟﻨﺒﺶ ﺳﺒﺰ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺭﺧﻮﺗﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﻴﻒ ﮐﻮﺩﺗﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻴﮑﻨﻴﻢ. ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺩ, ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﻫﺳﺗﻧﺩ. ﺍﻣﺎ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻃﻴﻒ ﮐﻮﺩﺗﺎ .."ﺍﺯ ﭘﻴﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﻥ" ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻫﻴﺴﺘﺮﻳﮏ ﻭ ﻋﺼﺒﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
Published with Blogger-droid v1.5.5

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

,

آنگاه که سیمرغ برآید

آتش شدیم هردومان.

تو مرا افروختی 

و من تورا خاکستر کردم،

از خاکسترت سیمرغ شدی 

و مرا به آشیانت بردی.

آشیانت را می افروزم، 

 تا هردومان، 

تن در تن، 

 خاکستر شویم، 

 و یک سیمرغ از ما برآید




با دوستان قرار داشتم. دیر آمدند.
غم  داشتم. برای گذران وقت به کلیسایی در همان نزدیکی رفتم
در محراب، نوری را دیدم که از در وارد شد و قدم زنان به سمت محراب می آمد

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

,

سه سال پیش، پارسال رو پیش بینی کردم

به عنوان یک دانشجوی جامعه شناسی، وقتی به یادداشتهای وبلاگم نگاه میکنم، یکیشون از همه بیشتر توجهم رو جلب میکنه. یادداشتی با عنوان «پیش بینی خشونت».* این رو اردیبهشت 86 نوشته بودم و در اون یادآوری کردم که با توجه به وضعیت فعلی کشور (سال86)، اگر وضع به همین منوال پیش بره در انتخابات ریاست جمهوری آینده (خرداد88) شاهد خشونت خواهیم بود. خشونتی که حاصل برخورد منافع ارزشیِ لایه های مختلف جامعۀ ایران هست. این یادداشت رو کسی جدی نگرفت. (حتی خودم هم جدی نگرفتمش) و همونطور که دیدیم، درست دو سال و یک ماه بعد، اون خشونت و درگیری اتفاق افتاد.
از رویدادهای تلخی که پس از اون انتخابات افتاد که بگذریم، از اینکه به عنوان یک دانشجوی جامعه شناسی، با دیدی جامعه شناسانه (جامعه شناسی سیاسی) یک رویداد به این مهمی رو پیش بینی کردم، احساس رضایت می کنم و به خودم می بالم. این یادداشت محصول زمانی است که فعالیت سیاسی ام به بیشترین میزان ممکن در زمان خودش رسیده بود و همزمان مطالعات جامعه شناسانه ام هم رشد قابل توجهی پیدا کرده بود. در همون زمان از خواندن چند بارۀ کتاب ارزندۀ «جامعه شناسی» آنتونی گیدنز یاد گرفتم که جامعه شناس یک پیش گو نیست؛اما می تونه رویدادهای اجتماعی رو پیش بینی کنه. خوب من هم حداقل یک بار این کار رو کردم. اون هم سر موضوعی به این مهمی.
خلاصه اینکه با یادآوری این موضوع مقادیر قابل توجهی با خودم حال کردم.

...
* این یادداشت در سال 86 در خانۀ قبلی ام شهریاران منتشر شده بود

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

قرآن برای زندانی یا زندانبان؟


داشتم پیشخون روزنامه ها رو نگاه میکردم که ناگهان چشمم به این خبر افتاد: «تفاهنامه نشر فرهنگ قرآني در زندان‌هاي  كشور» که تو روزنامۀ اعتدال (اولین روزنامۀ قرآنی جهان اسلام) چاپ شده بود. سرم یخ زد وقتی این خبر رو خوندم. یادم افتادذ تو دوران بازداشت در زندان اطلاعات مشهد، یکی از زندانیها که تو سلول انفرادی بقلی بود، شروع کرد به قرآن خوندن. بعد از مدتی که همینطور داشت قرآن رو باصدای بلند و از حفظ می خوند، یکی از زندانبان ها اومد و سرش داد کشید و بهش اخطار داد که اگه به قرآن خوندن ادامه بده حالشو می گیرن. شبیه این اتفاق رو از خیلی از دوستان زندانی دیگه شنیدم.
حالا اینا اومدن میگن که می خوان فرهنگ قرآنی رو تو زندانها گسترش بدن. یعنی چی والا! قراره این فرهنگ رو برای زندانیها گسترش بدن یا برای زندانبان ها! اینا دوست دارن خودشون قرآن بخونن و ما گوش بدیم. قرآن رو هم فقط اونا باید بخونن. 

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

زندانی در بی.بی.سی

چند روز پیش در  برنامۀ صفحۀ 2 بی.بی.سی شرکت داشتم. اگر آن برنامه را دیده باشید شاید احساس کرده باشید که روان صحبت نمی کردم. زیاد نمی خواهم در مورد صحبت کردنم توضیح بدهم. اما روشن بود که معمولی نبود. چند نفر از دوستان هم به همین نکته اشاره کردند. 
دلیلش را تا حالا به کسی نگفته بودم. اما همین الان به نظرم رسید که اینجا بنویسم و ترجیح می دهم در بارۀ آن دیگر صحبت نکنم. 
وقتی مجری برنامه دربارۀ تجربیاتم از زندان پرسید، من که اصلا آمادگی همچین پرسشی را نداشتم و فکر می کردم باید در مورد نتایج اعتصاب غذای دوستان زندانیم صحبت کنم، شکه شدم. ناگهان خودم را در راهروهای زندان اطلاعات مشهد دیدم. خیلی ناخودآگاه بود. هرکار کردم خودم را جمع و جور کنم نشد. خلاصه اینکه وسط مصاحبه، خودم را زندانی فرض کردم و انگار داشتم با بازجویم صحبت می کردم. 

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اینجا اصفهانِ اروپاست

میدان نقش جهان اصفهان
امروز به داش متی زنگیدم. گفت: «وقتی شماره تلفن رو دیدم، اولش 33 داشت فکر کردم از اصفهانه» گفتم: «همچین اشتباه هم  نکردی. اینجا هم  اصفهان اروپاست. شاید هم اصفهان، پاریسِ ایرانه.» البته با همون تفاوتهایی که همه تون می دونین. عروس ایران و عروس اروپا. ایران و اروپا!





میدان «این ولید» پاریس

Enhanced by Zemanta

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

,

فریاد الله اکبر در پاریس



فرﯾﺎﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻣﻬﺎﯼ ﭘﺎﺭﯾﺲ
ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺑﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﻭ ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﻓﻀﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
ﺍﺑﺘﮑﺎﺭ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

,

وقتی از چراغ بی اعتمادی رد میشیم

چند روز پیش یکی از دوستان هموطن با خوشحالی داشت یکی از کشفیات اجتماعی خودش رو بازگو میکرد. بدین ترتیب:
تو رو خدا نگاه کنین. نصف شب پشت چراغ قرمز ایستاده
«بچه ها یک چیز خنده دار! من متوجه شدم وقتی چند نفر پشت چراغ قرمز ایستادند، اگر یک نفر هنگامی که  چراغ عابرپیاده قرمز هست، از خیابان رد بشه، دیگران _بدون توجه به چراغ قرمز_ پشت سر اون از خیابان رد می شن. من خودم چند بار امتحان کردم. تازه جالب تر اینکه همیشه بین راه، چند نفر متوجه می شن که اشتباه کرده اند و سردرگم بین رفتن و برگشتن می مونن. خداییش این خارجی ها گوسفندن ها!» بعد هم کلی از این کشفش کیف کرد. راستش من هم اول کیف کردم. چون خودم هم یکی دو بار در این وضعیت قرار گرفته بودم. اما کمی که فکر کردم، از انبان آموخته های جامعه شناسی ام برگ سبزی بیرون آوردم و «پاشیدم» تو صورت دوستم. بدین ترتیب:
«...جان، می دونی که این کاری که کردی اِندِ بی فرهنگی بوده!؟» گفت: «آره، ولی جالب بود» گفتم «با خودت فکر کردی که چرا اونها همینطور دنبال تو راه می افتادن و از خیابون رد می شدند؟» گفت: «چون گوسفندن دیگه. اصلا به چراغ نگاه نمی کنن. همین که یک نفر رد بشه، اونها هم مثل گلۀ گوسفند دنبالش راه میفتن» گفتم: « نه ...جان! علتش یک چیز دیگه هست» ... و بعد براش توضیح دادم که زندگی در دنیای امروز، پیوندی مهم با اعتماد داره. یعنی آدمها در زندگی روزمره اصل رو بر اعتماد می ذارن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. اگر اینجوری زندگی نکنن، همه چیز _بویژه خودِ زندگی کردن_ برای همه سخت میشه. مثلا در مورد رد شدن از خیابون؛ اگه همه بخوان چشمشون به چراغ باشه، دیوونه می شن. بنابراین به کسی که چشمش به چراغ هست اعتماد می کنن و پشت سرش راه می افتن. اما فکر کن! اگه یکی-دو بار همین اتفاق تکرار بشه. دیگه اون آدمها نمی تونن به دیگران اعتماد کنن. مثلا فردی که از محل کارش برگشته و خسته هست، مدام باید حواسش به چراغ هم باشه. (البته این مسئله بیشتر در خارج از ایران صدق می کنه. چون رد نشدن از چراغ عابر پیاده مهمه) کافیه چند بار از چراغ اینجوری رد بشه تا اعصابش به هم بریزه. اصلا شاید یکی از دلیل هایی که تو کشور خودمون مردم حوصلۀ پشت چراغ عابر موندن رو ندارن همین باشه. شاید برای همین هست که در بعضی از مسائل اونها راحت تر زندگی می کنند و ما سخت تر. بعد تأکید کردم که «اعتماد کردن مساوی گوسفند بودن نیست»
یکم فکر کرد و گفت: «راست میگی ها!» گفتم: «مخلصیم»

Enhanced by Zemanta

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

تفاوت کافه نشینی


آخرین کافه در مشهد. تاریک و خلوت

به این دو عکس نگاه کنید. عکس اول، آخرین شبی است که در ایران به همراه داش مهدی و داش هدایت به کافه رفتیم. فضای کافه رو نگاه کنید.
عکس دوم عکسی است سفری است که چند وقت پیش در به بلژیک داشتم.
مقایسۀ دو عکس دو مفهوم متفاوت از کافه نشینی در دو فرهنگ-جغرافیای متفاوت رو برای من روشن کرد. در ایران معمولا کافه ها در کوچه های خلوت و یا کنج خیابانها هستند. اما در پاریس و یا در بلژیک، فضای داخلی کافه ها معمولا کوچک هستند. بیشتر آدمها ترجیح می دهند در فضای بیرونی کافه بنشینند و ضمن کافه خوردن و گپ زدن با رفقا، از دیدن فضای بیرونی هم لذت ببرند. در واقع کافه جایی است که مردم وارد فضای جامعه می شوند. اما در ایران برعکس است. کافه ها (چه نوع مدرن و چه نوع ستنی) معمولا جایی است برای رهایی پنهان شدن از فضای عمومی. جایی برای باهم بودن (با دوستان) در نهان است. ترکیبی از دلیل های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی باعث بوجود آمدن این تفاوت سبک کافه نشینی می شود که جای بحث زیادی دارد.
کافه در آنت ورب (بلژیک) روشن و شلوغ
در واقع در ایران کافه رفتن برای دیده نشدن است، اما در غرب کافه نشینی برای دیدن است.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

با وبلاگ برگشتم

فکر می کردم دور بودنم از فیس بوک بیشتر از اینها طول بکشه. اما خوب به دلایلی راه بسته گشوده شد. بیشترین دغدغه ای که من رو از فیس بوک دور کرد، روزمرگی ای بود که در این فضا دچارش شده بودم. همش به اشتراک گذاشتن فلان لینک یا دیدن فلان خبر. خوب اینها رو که می شه تو همون سایتهایی که لینکش داده شده و چند تاشون هم بیشتر درست و حسابی نیستن دید. خلاصه اینکه کمی این مسئله اذیتم می کرد. وقتی بیشتر فیس بوک رو نگاه می کردم می دیدم که از تولید مطلب و پیام توسط مشترکین خبری نیست و یا اگر هست خیلی کمه و بیشتر آنچه که در این فضا می گذره چرخش اطلاعات دیگران هست. البته چرخش اطلاعات بد نیست و خیلی هم فایده های زیادی داره. و اصولا برای همین هست که بعضی ها فیس بوک رو فیلتر کردن. اما من از خودم انتظار بیشتری داشتم. به خودم وقت دادم تا بفهمم از فیس بوک چی می خوام. خوب آنچه را دنبالش بودم یافتم و الان در خدمت حضرت فیس بوکم. (درواقع حضرت فیس بوک در خدمت منه)
و یافته ها:
اول اینکه فیس بوک محلی هست برای انتشار و گسترش یادداشتهایی که در وبلاگم می نویسم. شاید مهمترین ثمرۀ این غیبت صغری کشف دوبارۀ وبلاگم بود. جایی که معرکه هست. اونهایی که دوران وبلاگ نویسی رو تجربه کردند می فهمند چی میگم. دیگران رو نمی دونم. وبلاگ من با بهترین خاطرۀ زندگی ام گره خورده است. درست شش سال پیش. و فراز و فرود پیوستۀ این خاطره تأثیر مستقیم بر روز ولاگ نویسی من داشته است. اولین وبلاگم شهرایاران در همان روزها زاده شد و این دومین وبلاگم که البته دنبالۀ همان اولیست، با تحولی در همان خاطرۀ پیوسته، راه وبلاگ قبلی را ادامه داد.
تولید پیام مهمترین دغدغۀ من در این روزهاست که وبلاگ بهترین جا برای آن است.
و دوم دلیل حضورم در فیس بوک، با خبر شدن از احوال شما دوستان عزیزم هست.
البته در ستون سمت چپ وبلاگ جعبه را قرار دادم برای اینکه نظرهای کلی خودتان را در آنجا بگذارید. یک چیزی شبیه همان دیوار فیس بوک. برای نظر دادن در مورد هر یادداشت هم لطفا به پایان هر یادداشت بروید و در همان جای سنتی نظر بگذارید تا هم من و هم دیگر خوانندگان گیج نشویم.
به سراغ من اگر می آیید، به وبلاگم بیایید

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

این بهشت روی زمین است



می دانم که برای نوشتن این چند خط شاید دوباره هدف ناسزا پراکنی های «کیهان نشینان» و نا«رجا»ئیان شوم. دوباره به ارتداد محکوم شوم. اما توان نگفتن این چند جمله را ندارم.
امشب در کنسرت «دریا دادور» خوانندۀ زن و جوان ایرانی شرکت کردم. این اولین باری نبود که صدای یک زن را می شنیدم. بلکه مثل «حاج منصور ارضی»و شاگردانش _که از همیشه از روی آهنگهای گوگوش، هایده و مهستی و... نوحه سرایی می کنند_ من هم ترانه های خواننده های زن را پیش از این گوش داده ام. کنسرت هم کم و بیش رفته ام. از موسیقی سنتی بگیرید تا راک. همه را تجربه کرده ام. اما این اولین باری بود که در یک کنسرت که خوانندۀ آن یک زن باشد شرکت می کردم. می دانم که بسیاری از شما که این چند خط را می خوانید یا چنین تجربه ای نداشته اید، یا اگر هم داشته اید، بسیار بسیار اندک است. وقتی صدای «دریا دادور» که (البته در ایران یک بار و فقط برای زنان خوانده است) را گوش می دادم، با خودم فکر کردم: چرا عده ای چنین نعمتی را از دیگر بندگان خدا گرفته اند. آنوقت همانها وعده هایی آنچنانی از بهشت می دهند که خودشان از دیگران در زمین دریغ می کنند. چند بار شده است که با دوستان در طبیعت مناطق مختلفی از اروپا گشته ایم. مشابه آن را البته در ایران تجربه کرده بودم. مانند مناطقی از خراسان شمالی، گلستان، مازندران، گیلان و ارومیه.  در تجربه ای که در اروپا داشتیم، این نکته توجه ما را جلب کرده که این فضا دقیقا مشابه همان فضایی است که آقایان بهشت را برای ما به تصویر می کشند. و شاید مشابه همانهایی که در قرآن کریم آمده است. علاوه بر طبیعت زیبا و خورد و خوراک فراوان، یکی دیگر از آن چیزهایی که در تصویر ارائه شدۀ حضرات از بهشت هست، همین صدای زن است. حال چرا خودشان با آنکه خدا آن را روا داشته است، آن را در این دنیا ممنوع کرده اند جای بسی تاسف دارد.
یادم می آید جایی شنیدم که امام خمینی دوران تبعید خود در جایی بوده اند که گویا زنی در آنجا مشغول خواندن بوده و گاهی هم قرآن تلاوت می کرده است. بعضی دربارۀ حرمت ماندن و شنیدن آن صدا از وی پرسش می کنند و امام در جواب می گوید: «هرکس مشکل دارد می تواند محل را ترک کند.» حال پرسش اینجاست که چرا همین حکم در کشور خودمان اجرا نمی شود
...
از اینها که بگذریم کنسرت خوبی بود. البته قطعاً توانایی خوانندگی دریا دادور را نمی توان با خواننده های درجه یک ایرانی مقایسه کرد. اما انصافاً خوانندۀ خوبی است. همچنین یکی دو آهنگ هم خودش ساخته بود که خیلی زیبا بود. ترکیبی بود از موسیقی جاز و سنتی ایرانی. ترانه ها هم قشنگ بود_آنچه امروز کم پیدا می شود.
خلاصه جای همۀ شما خالی.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

جایی که سیاستمدارهای دوست داشتنی داره

میرحسین موسوی در نمایشگاه آثار نقاشی اش
دیروز با یکی از همکلاسیهای فرانسوی گپ می زدیم. صحبت به مسایل سیاسی کشید. گفت: تو به قیافت نمی خوره که سیاسی و سیاستمدار باشی. گفتم: هستم دیگه! چطور مگه؟ گفت: آخههمه سیاستمدارها چهره های خشن و سختی دارن. هرچی هم سعی می کنن خودشون رو گرم و شاد نشون بدن، واقعا اینجوری نیستن. ضمن اینکه تقریباً همه شون از نُرم و میانگین جامعه زشت تر هستن.
کمی به این حرفاش فکر کردم. بعد گفتم: تو ایران دقیقا اینجوری نیست. هرچند که بیشتر سیاستمدارها آدمهای اخمویی هستن. اما خداییش خیلیاشون زشت نیستن. 
بعد گفت: بیشتر رییس جمهورهای ما زشت هستن. گفتم: ولی مال ما کم اینجوری بوده. مثلا بنی صدر، خامنه ای، موسوی و خاتمی از خوش تیپ های جامعه محسوب میشن. و خداییش از ریسس جمهورهای شما خوش تیپ ترن.
 بعد هم عکسهاشون رو گوگل کردیم و مقایسه کردیم. با کمی اکراه حرفم رو قبول کرد.
دست آخر هم گفت تو فرانسه کسی مثل تو میره بازیگر یا مدل میشه. نه انیکه سیاستمدار!
بعد هم مثل بیشتر فرانسوی ها شروع کرد به بد و بیراه گفتن به سیاستمدارهایی که همشون به فکر بدست آوردن قدرت بیشتر هستن. برای همین کسی دوستشون نداره.
دوباره کمی فکر کردم. گفتم: همه جا کم و بیش همینجوریه. اما در جامعه هایی مثل ایران، محبوب شدن سیاستمدارهایی مثل خاتمی و موسوی این هست که اولا اونها هم پای مردم برای بهتر شدن زندگی مردم و وضعیت جامعه تلاش می کنن. حتی مثل موسوی خانواده شون ترور میشه یا مثل خاتمی بچه هاشون تهدید به آدم ربایی می شن. 
یک دلیل دیگش هم اینه که اونها فقط یک سیاستمدار حرفه ای نیستن. ریشه هاشون خیلی قوی هست. در فرهنگ جامعه ریشه دارن. خاتمی یک روشنفکر فرهنگی هست و موسوی هم یک معمار و نقاش. همچنین هستند کسان دیگری مثل حجاریان که به ادبیات ایران تسلط دارن و با فرهنگ مردم عمیقاً آشنا هستن. (یا مثلا ولایتی که می تون بیاد تو تلویزیون بشینه و یکی دو ساعت در بارۀ حافظ صحبت کنه) یا حتی مثل خمینی ریشه در عرفان دارن. برای همین ناخودآگاه تو دل خیلی از مردم جا باز می کنن. تو ایران سیاستمدار بودن رابطۀ نزدیکی با مبارزه برای زندگی بهتر داره و نه فقط کسب قدرت.
یکم فکر کرد و گفت: خوش بحالتون که جامعه ای دارین که میشه سیاستمدار ها رو هم دوست داشت. خوش بحالتون

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

آدمها تاریخ اند، فرهنگ اند، هویت اند

در سفری که به ترکیه داشتم، با دوستی یونانی به دیدن آثار تاریخی استانبول رفتیم. خداییش ترکها برای آثار تارخیشان سنگ تمام گذاشته بودند. در همین حال و احوال و تاحت تأثیر جلوه های ویژۀ گردشگری استانبول، به دوستم گفتم:
عجب شهر تاریخی است این استانبول!
سری تکان داد و گفت:
اما میدونی! همۀ تاریخی بودنش به چند تا ساختمون قدیمی و سنگ و کلوخ بنده. ولی ایران خودتون رو نگاه کن. فکر میکنی چرا فرهنگ ایران این همه عظمت داره؟ فقط به خاطر ساختمون هاش نیست. بلکه به خاطر آدمهایی است که تو اون زمین خوابیده اند. پشت هر بنای تاریخی شما، یک انسان بزرگ هست. یا تو ساختش تاثیر داشته یا تو فرهنگی که منجر به ساخت اون بنا شده مؤثر بوده. همۀ دنیا بیشتر از اینکه از بناهای تاریخی ایران خبری داشته باشند، آدمهای بزرگ ایرانی رو می شناسند. فرهنگ شما رو آدمها نگه داشتند نه بناها.
یک سال است که از این گفتگو می گذرد و من مدام به این حرف دوست یونانی ام فکر کردم و هر بار که بیشتر فکر می کنم بیشتر از حرفش لذت می برم. کم کم تونستم این حرفش رو با خودم حلاجی کنم. سعی می کنم خیلی خلاصه اونها رو اینجا براتون بنویسم: 
این آدهای بزرگ هستند که ایران رو بزرگ نگه داشته اند. از زردشت و کورش و بزرگمهر بگیرید تا فردوسی و مولوی حافظ و سعدی و... و همچنین تا همین دوران معاصر، امیرکبیر و مصدق و حتی در همین دهه های اخیر افرادی مانند خمینی و خاتمی. (البته این دوتای آخری جای مناقشه هست. اما باید خارج از کشور در فضای عمومی خارجی ها زندگی کنید تا متوجه بشید که خیلی از خارجی ها ایران رو به این دو نفر و البته علی دایی میشناسند) 
از مصداقها که بگذریم، پیوندِ زنده موندن یک جامعه با آدمهای بزرگ که آیینۀ اون جامعه هستند و شاید به قولی روح جامعه در اونها دمیده شده باشه گریز نا پذیر است. در همین انتخابات آمریکا، خیلیها ( از جمله خود من) عقیده داشتند که اگر آمریکاییها به اوباما رای ندهند، نشانه های سقوط فرهنگ و تمدن زایندۀ آمریکایی هویدا خواهد شد که البته اینگونه نشد. 
دوباره تأکید می کنم. این آدمهای بزرگ هستند که ایران را بزرگ نگه داشته اند. آدمهایی که زایش و پیدایش آنها در طول تاریخ تداوم داشته است. شاید دلیل اینکه تمدنهایی مانند مصر فقط چند هرم و مجسمه از خود به جای گذاشتند و دیگه زایشی نداشتند، همین هست. و برای همین است که ایران با دیگر کشورهای اسلامی تفاوت دارد. شاید دیگر کشورهای اسلامی چنان در شخصیت محمد (ص) غرق شدند که دیگر جایی برای زایش فرزندانی شایسته را نداشتند. 

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

از ستم به زنان

ظلم  و ستم به زنان، جهانی ترینِ ظلم هاست. خوب که نگاه میکنم، می بینم این ظلم و ستمی که همه جا، پیدا و پنهان، زنان را دچار خود کرده است، برخلاف بسیاری دیگر از ستمها، کار هیچ دولت و مذهب و نژادی نیست. یعین منبع پیدایش و سبب ادامۀ آن نیست. گویا این پدیده، از نخستین ترین ظلم هاست. اصالت آن پیشاساختاری ست. کلاً به زنان ظلم می شود. به همین سادگی.
منظورم دقیقاً نوع رفتاری است که مردها با زنها دارند. بویژه در مسایل جنسی. برای همین، فکر میکنم استفاده از واژۀ «ستم» در اینجا خیلی بجا تر از واژۀ «تبعیض» باشد. 
در جامعه هایی شبیه جامعۀ ما، مصداقهای زیادی از این پدیده، هر روز در زندگی ما خودنمایی می کند. در کشورهای توسعه یافته هم با توجه به اینکه استاندارهای زندگی بالا رفتهاست، اما بازهم به نسبت آن استانداردها، زنها دچارهمین ستم هستند. هنوز هم در این جامعه ها، زنهایی پیدا می شوند که وقتی در تاریکی شب در کوچه ای خلوت  راه می روند، یاد خاطره ای «بد» می افتند. با خودم فکر میکنم، ما مردان چقدر در رقم زدن این خاطره ها نقش داشته ایم!؟
با خودم فکر می کنم، این احساس ناامنی، چقدر در روح و روان یک زن تأثیر می گذارد؟
او که قرار است یک همسر باشد.
او که قرار است یک مادر باشد. 
او که قرار است یک عاشق و یا یک معشوق باشد.
و مهمتر از همه، او که قرار است یک شهروند باشد.
 جهان هیچ وقت جای خوبی نخواهد شد، مگر اینکه زنان هم بتوانند خوب و امن زندگی کنند.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

آیا آنها جاسوسند؟/ پاسخ دوم

آخرین اردوی شاخۀ جوانان مشارکت - اصفهان
 دوست عزیز
من امروز بعد از بیش از ۱۲-۱۳ سال که دائم فعالیت سیاسی میکنم، وقتی به گذشته ام نگاه میکنم و میخوام ببینم که چه کاری کردم و چه تغییری ایجاد کردم، چیز زیادی نمی بینم. من فقط تو این همه ی عمرم تو دو تا چیز نقش مستقیم داشتم. اول تشکیل مجل دانش آموزی بود. و دوم همین رنگ سبز. اگر تو این سالها هر روز به این میخواستم فکر کنم که چه تغییری ایجاد کردم، شاید بیشتر سرخورده می شدم. شاید اصلا به جایی نمی رسیدم که یک روز با دوستانم ایران رو سبز کنیم. و من فکر میکنم این برای تمام دوران فعالیت سیاسی من تا اینجا کافی است. هرچند که هیچ گاه فکر نمی کردم این کارها رو بتونم بکنم. اینها رو گفتم برای اینکه بهت بگم تو این مدت چیزی که من یاد گرفتم «آهسته و پیوسته رفتن» هست که تو زندگی من همیشه جواب داده.
در مورد اعتقاد گفتی!


۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

,

اعتقادِ کی بزرگتره؟




سلام
اینکه «یو» من رو نشناسی عجیب نیست. اگه من روح الله شهسوار ِ 88 رو نشناسم جای تعجب داره. من ... هستم. بیشتر در ستاد موج نو بودم. اما ائتلاف سه راه خیام و ستاد مرکزی هم زیاد می رفتم...
من نمی گم که سیاسی نیستم. اما قبول کردم که یک سیاسی احساسی ام. نمی خوام فکر کنم اشتباه کردیم. نمی خوام فکر کنم تاوان اشتباه پس دادیم. می خوام فکر کنم اگه سختی کشیدیم واسۀ یک اعتقاد بود.واسۀ یک باور، واسۀ یک چیزی که لااقل اون روزا خواستن و داشتنش قشنگ بود. اما بی تعارف بگم؛ کم آوردم.یک وقتایی دیگه جرأت نمی کنم از عقیده بگم. یک وقتایی خودمم به عقیدم شک میکنم. یک وقتایی واقعا فکر می کنم ما اشتباه کردیم. روح الله، ما هدفمون بزرگ بود اما بازیمون دادن. اونا با یک عدف بزرگتر باعث شدن...وقایع اتفاقات بعد از انتخابات رو هیچ ایرانی ای فراموش نمی کنه اما...شده احساس کنی از بچگی با یک عقیدۀ پوش بزرگ شدی؟ اینکه من و تو سیاسی باشیم عجیب نیست، جوی که بزرگ شدیم سیاسی بود. هفت سالم بود که می رفتم ستاد خاتمی. اون موقع دوست داشتم کاش بزرگتر بودم که می تونستم آینده رو تغییر بدم. پونزده ساله بودم که رفتم ستاد معین.دیگه می تونستم  آینده رو بسازم. اما... یادم نمیره زمان معین، بابا اینا رای ندادن. جزو اون گروهی بودن که انتخابات رو تحریم کردن. فرار میکردم می رفتم ستاد Lنوزده ساله شدم اومدم ستاد موسوی. فکر می کردم دیگه سیاسی شدم. می خواستم دیگه واقعا تغییر بدم. تا می تونستم می خوندم که بدونم که ...حالا به پوچی رسیدم. فکر می کنم نه می تونم نه می فهمم. نه می تونم تغییر بدم. آدمایی که یک روزی باورشون داشتم، حالا واسۀ رهایی، «اطلاعاتی» شدن. به هیچی اعتماد ندارم. حتی خودم. با ما چیکار کردن؟ باورهامون رو کشتن.تو دیگه نمی تونی حال و حوای اینجا رو درک کنی. نابودمون کردن. نابود شدیم...یا علیاین پاسخ نامۀ همون دوست هست به پاسخ اولِ من. خداییش روی مسائل جدی ای دست گذاشته بود. شما چه پاسخی برای این دوستمون دارید؟