۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

, , , , , , ,

بنیانگذاران مجاهدین! شجاع یا گمراه؟

«حالا نمی‌دانم باز هم پس از اعدام من، آیا روزنامه‌های دست‌نشانده باز خواهند نوشت و از من و سازمانم خواهند پرسید که اسلام کجا  قتل نفس را جایز شمرده است!؟ من از آنها و اربابانشان می‌پرسم: آیا این سوال در آن نیمه‌ی گرم خرداد ماه ۴۲، که مقارن عاشورای حسینی بود، به ذهن فاسد هیچ کدام از فضلای شما خطور نکرد؟ پس چرا مردم بی پناه را که فریاد می‌زدند «یا سیداالشهدا‌ ... یا اباالشهدا... » به گلوله بستید؟»*


 ۱-
چند وقت پیش در جمعی علمی در یکی از مرکزهای دانشگاهی پاریس، یکی از عضوهای اولیه‌ی سازمان مجاهدین خلق حضور پیدا کرد و برخی از دیدگاه‌ها، دیده‌ها و خاطره‌هایش را درباره‌ی تاسیس این سازمان تا پیش از انقلاب ۱۳۵۷ بیان کرد. البته مثل همه‌ی بنیانگذاران و عضوهای اصلی این سازمان، ایشان هم دار و دسته‌ی رجوی را به عنوان نماینده‌ی اصلی یا میراث‌دار واقعی این سازمان نمی‌دانست. رجوی‌ها نه دنباله‌ی جریان مذهبی در سازمان مجاهدین خلق‌اند، جریانی که هسته‌ی اولیه‌ی سازمان را تشکیل می‌داد که عملکردش اعتبار و محبوبتی افسانه‌ای در جامعه‌ی ایران پدید آورد؛ و نه هیچ قرابتی با بخش مارکسیست‌شده‌ی این سازمان که بعد از اعدام سران اولیه‌ی سازمان، به مرور بدنه‌یا اصلی این جریان را تشکیل می‌داند، دارند.
در این جلسه این عضو برجسته‌ی سازمان مجاهدین ماجرای تغییر ایدئولوژی یک روند طبیعی می‌دانست. از نظر او مجاهدین جریانی بود که عقاید مذهبی را به عنوان ابزار و سلاح برای مبارزه با شاه انتخاب کرده بود. من که همزمان در این روزها درحال خواندن کتاب «سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام» بودم، کمی این نگاه به نظرم عجیب آمد. البته حتمن به عنوان کسی که در قلب ماجرا بوده (البته ایشان عضو هسته‌ی اصلی تشکیل‌دهنده‌ی سازمان نبودند و در موج‌های بعدی به این گروه اضافه شده بود و به رده‌های بالا رسیده بود) ایشان صلاحیت بیشتری از من برای ابراز نظر دارد. اما در مقام قضاوت درباره‌ی این گفته‌ها، به نظرم رسید که ایشان بیشتر شرح احوال خودش را می‌گوید و نمی‌توان آن را به تمام سازمان مجاهدین بسط داد. البته شکی نیست که بعد از اعدام‌ها و ضربه‌ی سخت و شدید به سازمان در سال ۱۳۵۰، هسته‌ی اصلی این گروه که هنوز اسمی هم نداشت و از افراد مذهبی تشکیل شده بود از هم پاشید و تقریبن نابود شد. موسسان این سازمان خود را عضو نهضت آزادی می‌دانستند. حتی در جلسه‌ی نامبرده، این عضو قدیمی اعلام کرد که بنیان‌گذاران اولیه این بحث را مطرح کرده بودند که ما پس از موفقیت، گروه را به بازرگان و دیگر بزرگان نهضت آزادی تحویل می‌دهیم. این مسئله در سندهای مکتوبی هم آمده است. هرچند که شاید از لحاظ عملی و با توجه به تفاوت نگاه سیاسی موسسین سازمان و رهبران نهضت، این امر امکان‌پذیر نبود. اصلن همین تفاوت عمیق در نگاه به مسئله معاصر ایران و رویارویی با بن بست سیاسی (که شاید آن را نتیجه‌ی عملکرد سیاست‌ورزان کلاسیک می‌پنداشتند، آن جوانان را به تشکیل سازمان و مبارزه‌ی مسلحانه کشانید. 

روی جلد کتابی به قلم شهید هدی صابر با عکس‌های محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن و اصغر بدیع‌زادگان
۲-
از بنیان‌گذاران اولیه‌ی سازمان، به جز بحث‌هایی جسته و گریخته کمتر یادی به طور مستقل شده و می‌شود. در فضای رسمی ایران، به دلیل تقابل حاکمیت با آنچه آن را منافقین می‌خواند، بحثیدن از ریشه‌ی این جریان مبارز که بعدها به اسم مجاهدین خلق معروف شد بسیار خطرآمیز است. در همین کتابی هم که نامبردم و جز معدود پژوهش‌هایی است که درباره‌ی این سازمان انجام شده است، نویسنده با لحنی از بالا به پایین به آن جوانان نگاه می‌کند و تصویری که از آنها ارائه می‌کند جوانانی شجاع و پاکدل است که  اما نادان و گمراه و ساده‌اند و خودشان نمی‌دانند که دارند به خاطر هیچ و پوچ جان خودشان را به خطر می‌اندازند و باعث گمراهی دیگران نیز می‌شوند. می‌ماند سه نیرو که مجال و علاقه‌ی حرف زدن درباره‌ی مجاهدین خلق را دارند.

  • دسته‌اول جریانی است که از قلب این سازمان تغییر ایدئولوژی داد. طبیعی است که این گروه همانطور که بالاتر گفتم سمپاتی و همدلی زیادی با انگیزه‌های دینی و ایمانی مجاهدین اولیه ندارد و حتی در تاسیس این سازمان هم نقش زیادی نداشته است. طبق سندهایی که وجود دارد، پس از رهبری تقی شهرام و دیگر نیروهای مارکسیست شده بر گروه، برای اینکه نیروهای بدنه را برای تغییر ایدئولوژی آماده و توجیه کنند، به صورت جدی روی تناقض‌های ماتریالیسم و اسلام و همچنین ساختار سلسله‌مراتبی در اسلام سنتی با ایده‌آل‌های جامعه‌ی بدون طبقه دست می‌گذاشتند و حتی به صورت غیرمستقیم بنیانگذاران سازمان را به دورویی و یا دست‌کم التقاطی‌گری متهم می‌کردند. (نگاه شود به پرسشنامه‌هایی که رهبران سازمان در آن دوره بین اعضا پخش می‌کردند.) پس از اعدام مجاهدین اولیه، بدنه‌ی اصلی سازمان مجاهدین خلق را این گروه تشکیل می‌دهد و حتی از تصویه‌ی نیروهایی که با این تغییر ایدئولوژی همراه نبودند کوتاهی نمی‌کند. از این جنبه که با ماجرا نگاه کنیم، حرف‌های شخص نامبرده ناردست نیست. تنها با این تفاوت که به نظر می‌آید ایشان موج اول سازمان را در تحلیل خود فراموش می‌کند.
  • گروه دوم منافقین و جریان روجوی است که با خیانت‌هایی که در سه دهه‌ی گذشته انجام داده و همچنین با ساختار فاسد استالینیستی‌ای که بوجود آورده‌اند به معنای واقعی کلمه نام مجاهدین خلق را «به گند کشیده» اند. البته خودشان از این گند بهتر از هرکسی آگاهند و امروز در زیر بِرَند «شورای ملی مقاومت» به کاسبی مشغول‌اند. آن‌ها پس از اینکه میراث مجاهدین خلق را پایمال کردند، تا زمانی که میراث جنبش مقاومت فرانسه که زیر عنوان «شورای ملی مقاومت» با نازی‌ها مبارزه می‌کرد را لجن‌مال کنند به تجارت با همین نام ادامه خواهند داد و سپس چه بسا به سمت نهضت آزادی، جبهه‌ی مشارکت، جنبش سبز، سردار جنگل، جنبش مشروطه و یا حتی جنبش وال‌استریت بروند.
  •  گروه سوم البته جریان‌های راست و محافظه‌کارند که از ابتدا هم با خط مشی و عملکرد و نوع نگاه مجاهدین به سیاست و مبارزه مخالف بودند. بدیهی است که آن‌ها هم نمی‌توانند آیینه‌ی مناسبی برای شناخت بنیانگذاران اولیه‌ی «سازمان» باشند. چه در سایه‌ی کنترل و ممیزی در فضای رسمی ایران، و چه در سایه‌ی فضای آزاد و البته لیبرال غرب یا حتی فضاهای غیررسمی ایرانی، آنها برای نقد، تحلیل، تخریب و یا حتی تحقیر مبارزان، از مجاهدین خلق گرفته تا چریک‌های فدایی، از هر گونه آزادی برخوردارند.

هرچند که من نقدهای بسیاری به خط مشی مجاهدین اولیه و بویژه مبارزه‌ی مسلحانه دارم، اما از صمیم قلب به وجود و شخصیت آنها (چه مذهبی‌ها و چه غیرمذهبی‌ها) احترام می‌گذارم و آنها را روح‌های بزرگی می‌دانم که دَمی در آسمان تاریخ معاصر ایران درخشیدند و رفتند.  همواره جای خالی بحثی جدی و بدور از رقابت و دشمنی و یا سودجویی و بی‌صداقتی درباره‌ی آنها را احساس می‌کنم.

ادامه دارد.



ـ ـ ـ ـ ـ
پانوشت:
* از متن دفاعیه‌ی شهید محمد مفیدی در بیدادگاه سلطنت پهلوی به سال ۱۳۵۱ | سازمان مجاهدین خلق؛ پیدایی تا فرجام | ص ۵۴۴

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

, , , , , , ,

شجاعت و عقلانیت؛ میراث احمد قابل

۱.
مهمترین ویژگی مرحوم احمد قابل، پیش از همه چیز، شجاعتش بود. این شجاعت به او کمک می‌کرد تا علاوه بر مقاومت در برابر فشارهای حاکمیت، این جسارت را داشته باشد که بندهای سنتی و عرفی را - کم و بیش - از دست و پای خود جدا کند. او حقیقت  را در پیام محمد رسول الله می‌دید و برای فهمِ بهتر این پیام نه از واکنش سنت‌گرایان می‌ترسید و نه با نوگرایان رودربایستی داشت.
هرگز فراموش نمی‌کنم روزی را که او در دانشگاه فردوسی مشهد در مناظره با قاسم روانبخش (۱۳۸۶) صبر و شکیبایی مثال زدنی‌ای در برابر بی‌ادبی‌ها و دروغ‌های وی نشان داد. اما جایی که روانبخش - به دلیل ناتوانی در برابر استدلال‌های مرحوم قابل - از کنترل خارج شد و با توسل به فرافکنی شروع به فحاشی و توهین به آیت‌الله منتظری کرد، قابل ناگهان از قامت یک دانشمند آرام و عقل‌گرا خارج شد چهره‌ای تهاجمی به خود گرفت. روانبخش با حالتی توهین آمیز نسبت به آیت‌الله منتظری، گفت که ایشان در ماجرای اعدام‌های تابستان ۶۷ فریب خورده و اصلن ایشان آدمی زودباور بود و ادعاهای وی مبنی بر اعدام بی حساب و کتاب هزاران زندانی را دروغ خواند. قابل در پاسخ به این ادعا، ابتدا شرح نامه‌نگاری آیت‌الله منتظری و امام خمینی را در جمع بیان کرد و روی اطلاعات غلطی که نزدیکان امام به ایشان می‌دانند نیز پافشاری نمود و حتی اصالت یکی از نامه‌های منصوب به ایشان را زیر سوال برد. در واقع احمد قابل اتهامی که روانبخش به آیت‌الله منتظری زده بود را به امام خمینی نسبت داد. زیرا ایشان از نظر قابل، به رغم همه‌ی شایستگی‌هایی که امام خمینی داشت، به دلیل بیماری در یکی دو سال پایانی زندگی‌اش به شدت به اطرافیان خود وابسته شده بود و این فرصتی برای تصویه‌حساب با قائم‌مقام رهبری بود.

هرگزفراموش نمی‌کنم هنگامی که مرحوم قابل با لحنی آتشین و البته به دور از بی‌ادبی این سخنان را می‌گفت، چطور قاسم روانبخش دستپاچه و بی‌حرکت روی سن مات و مبهوت می‌نمود. همچنین  جمع زیادی از عضوهای بسیج و جامعه‌ی اسلامی گویی برای نخستین بار بود که این حرف‌ها می‌شنیدند صدها برابر مبهوت‌تر از روانبخش بودند . اینجا بود که قابل با شجاعتی مثال‌زدنی گفت:  «ما گزارش‌های متفاوتی از تعدادِ اعدام‌شدگان در تابستان ۶۷ داریم. اما من می‌گویم دست‌کم سه هزار نفر در این ماجرا بدون طی کردن مراحل قانونی اعدام شده‌اند و اگر شما ثابت بکنید که سه هزار نفر نبوده و ۲۹۹۹ اعدام شده‌اند، من را هم اعدام کنید تا سه هزار تا تکمیل شود.» این جمله را که گفت، همه به قول معروف زرد کرده بودیم. هم ما و هم محافظه‌کاران. نه کسی تشویق کرد و نه کسی معترض شد. سکوت محض بر سالنی که یک دقیقه پیش آکنده از شعار و تشویق و اعتراض بود، حاکم شده بود.  
آن موقع تقریبن زمانی بود که برادرش هادی قابل که عضو شورای مرکزی جبهه‌ی مشارکت بود، توسط دادگاه ویژه‌ی روحانیت به خاطر نقل حدیثی از امام باقر در مخالفت با حاکم مستبد زمان، به زندان محکوم شده بود.  چندی بعد از استاد قابل شنیدم که گفت:  «اینقدر اعتراض می‌کنم که یا برادرم را آزاد کنند یا من را هم به زندان بیاندازند.» این میزان از شجاعت و مسئولیت‌پذیری برایم تازگی داشت.


۲.

دو مفهوم در گفتار و کردار مرحوم قابل بسیار برجسته بودند : شجاعت و عقلانیت. او کم و بیش رویکردی سنتی به دین داشت. به این معنا که نگاهش به در افق مدرنیته قرار نمی‌گرفت. اما به شکلی تناقض آمیز (در اینجا من نگاهی مثبت به این تناقض دارم) عقل و فهم عقلانی از دین و پیام خدا برایش حجت بود. برای همین هم اسم وبلاگش را  «شریعت عقلانی» گذاشته بود. رای‌هایش در مورد اختیار در حجاب یا سن تکلیف یا حقوق زنان مثال‌هایی شناخته‌شده‌اند. در مورد شجاعتش  هم به نظرم همان دو نمونه‌ای که آوردم گویای حقیقت است.

۳.
متاسفانه در مورد مرگ نابهنگام ایشان در یکم مهرماه ۱۳۹۰ در بیمارستان قائم مشهد آنچنان که باید و شاید تحقیق نشده و حقیقت در پرده‌ی ابهام مانده است. او در حالی که تومور مغزی داشت به زندان افکنده شد و سپس با قل و زنجیر به بیمارستان روانه شد. برخی از نزدیکان وی عقیده دارند اگر مراقب و درمان درست و حسابی از وی به عمل می‌آمد، به احتمال زیاد او از بیماری جان سالم به در می‌برد. اگر چنین فرضیه‌ای ثابت شود، مرگ او قتل عمد از سوی حاکمیت به حساب می‌آید. 


۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

, , , , , , , ,

آیا مردم‌سالاری محصول سنتِ غربی است؟ پاسخ «آمارتیا سن»: نه!

 مجله‌ی نووِل اُبزِرواتُر در ویژه‌نامه‌ای، ۳۹ گفتگو یا مقاله از ۳۹ روشنفکر همچون ادگار مورن، ژان بودریار، امانوئل لویناس،، پل ریکور، برنارد لوی و...، را در یک شماره منتشر کرده است. نوشته‌ها و گفتگوهایی که همگی در سال‌های گذشته انجام شده بودند و دوباره در این ویژه‌نامه گردآوری و نشر گردیده‌اند. داشتم گفتگوی این مجله با آمارتیا سن (برنده‌ی جایزه‌ی نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۸) را می‌خواندم که در سال ۲۰۰۵ (۱۳۸۴) انجام گرفته بود که به نکته‌ی جالبی برخوردم. البته عینِ همین گفته‌ها را برای نخستین بار از زبان یک دوست جوان روزنامه‌نگار یونانی در سال ۲۰۰۹ (۱۳۸۸) شنیدم که آن زمان تاثیر زیادی روی نگاهم به مردم‌سالاری گذاشت. گفتگو اینگونه آغاز می‌شود:

نوول ابزرواتر: غرب با این ایده زندگی می‌کند که او است که دموکراسی را در یونان بوجود آورده. این ایده‌ای خطا است؟

آمارتیا سن : اگر بخواهیم سرچشمه‌ی مردم‌سالاری را در نظر بگیریم، یونان بی‌تردید جایگاه تاریخیِ مرکزی‌ای دارد و این ممکن نبوده مگر به سبب سامانه‌ی انتخاباتی‌ای که در سده‌ی ششم پیش از میلاد مسیح انجام پذیرفت، و همچنین از طریق سنتی که یونان در بحث عمومی داشت. پس من احترام زیادی به یونان می‌گذارم. اما من با این شبیه‌انگاری یونان با غرب مخالفم. یونانیان برای داشتن دیالوگ با ایرانیان، هندی‌ها و یا مصری‌ها  بسیار پراشتها بودند تا نسبت به گوت‌ها یا ویزیگوت‌ها! اسکندر بیش از یک سال را در هند گذرانید و فروتنی زیادی برای گوش دادن به مردمی که ملاقات می‌کرد داشت؛ از جمله فقیرترین‌ها. روشنفکران آن دوران پیش از هرجا تحت تاثیر شرق بوده‌اند. بنابراین، همین سرزمین‌ها بودند که به یونان، سامانه‌ی انتخاباتی‌اش را عرضه کردند؛ پیش از فرانسه، آلمان یا بریتانیای کبیر. میراث یونان بیشتر شرقی است.

همچنین تقابل شرق-غرب ساختگی است، به همان اندازه که تقابل‌های ساخته شده برپایه‌ی نژاد ساختگی‌اند. بویژه هنگامیکه بحث بر سر مردم‌سالاری است.  شش قرن پیش از منشور کبیر انگلستان [در سال ۱۲۱۵ میلادی]، ژاپن از موهبت قانون اساسی‌ای برخوردار بود که امپراتور را مجبور به رعایت آن پیش از گرفتنِ هر تصمیمی می‌کرد. و هند یک سنت بزرگِ بحث عمومی دارد که من در کتاب آینده‌ام « The Argumentative Indian» آن را نشان می‌دهم. ...

این خطا از کجا ناشی می‌شود؟ از خودبینی؟

از وضعیت تاریخی. چیزی که ما آن را امروز می‌شناسیم، به طور انکارناپذیری دستآورد مدرنیته و سده‌های روشنگری است. مفهوم‌هایی همچون [نظام] چندحزبی و روند انتخاباتی، در انگلستان، اسکاتلند، آمریکا و... زاییده شده‌اند. توکویل می‌گفت که مردم‌سالاری همزمان مدرنترین و باستانی‌ترین ایده بوده است. ما مردم‌سالاریِ امروزین را با شکلِ اصلی‌اش که در یونان، و البته در حکومت‌های ایتالیا در قرون وسطا و بویژه در ژاپن و هند تکرار شد، قاطی می‌کنیم.

پس ساموئل هانگتینتون با بیان اینکه مردم‌سالاری پیش از مدرنیته وجود داشته و همچنین ازپیش با «غرب» پیوند داشته، در اشتباه است؟

در شکل کنونی، مردم‌سالاری از مردنیته جداناشدنی‌ست. اما خودِ ایده‌ی یک دولتِ بناشده بر بحث عمومی بی‌تردید خیلی قدیمی است. اشتباه تاریخی این است که با دیدی گذشته‌گرایانه همه‌ی بحث‌هایی که به تعیین دموکراسی در دوران روشنگری ختم شدند را به سنت غربی بچسبانیم.

 
 

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

, , , ,

برسد به دست برادر محمد نوری‌زاد

برادر بزرگ و بزرگوارم!
محمد نوری‌زاد عزیز
با سلام و احترام

بیش از یک سال است که در دل دارم نامه‌ای بنویسم و آنچه در جان محفوظ می‌دارم با شما درمیان بگذرام. اما هربار قلم (بخوانید صفحه‌کلید) را ناتوان از رسانیدن سخن و کلام و پیام می‌بینم.

برادر عزیزم!
بر خلاف بسیاری از رسانه‌ها، صورت زخمی شما برای من هیچ‌گاه تکراری نمی‌شود و ارزش «رسانه‌ای»اش را از دست نمی‌دهد. هرگاه آن عکس‌ها را می‌بینم روحم خراش بر می‌دارد و دلم ریش می‌شود. شرم بر سرتاسر وجودم خیمه می‌زند و از خود بیزار می‌شوم. این آخری، قصد حضورِ بی‌حذر شما در برابر کوچه‌ی معشوقه‌ی ما، کوچه‌ی اختر، سوز دل و  درد روح و وجدان را دوچندان کرد. شرم در برابر میرحسین و رهنورد و کروبی به جانبازی شما گره خورد و بر ناشکیبایی من افزود. همین شد که این برادر کوچک را نوشتن و سخن گفتن، بر خاموش ماندن و کلام در دهان نهفتن شایسته و بایسته‌تر آمد.




برادر جانبازم!

همچنان که گفتم، نباید ارزش عملکرد شما را با سنجه‌ی رسانه‌های حرفه‌ای سنجید. بر همین منطق، فکر می‌کنم نباید آن را با حساب و کتاب سیاست‌ورزان قدیمی محاسبه کرد. برخلاف برخی از فعالین «حرفه‌ای!» سیاسی و حقوق بشر که کارهای شما را بی‌نتیجه می‌دانند، من با چنین خطکش و معیارهایی کنش‌های شما را ارزش‌گذاری نمی‌کنم. می‌دانید! بعضی از فعالین سیاسی فکر می‌کنند «فعالیت‌های شما هیچ کمکی به پیشرفت وضعیت مردم‌سالاری در کشور که نمی‌کند که هیچ، گهگاه ضررهایی هم در پی دارد؛ اعمال خشونت از سوی نیروهای [ضد]امنیتی را عادی می‌کند و دیگران را هم در معرض همین خطرها قرار می‌دهد.» عده‌ای دیگر می‌گویند «این حرکت‌ها فردی است و در نهایت به جایی ختم نمی‌شود. ما حرکت‌های جمعی نیاز داریم. یا به نوعی از حرکت‌ها و کنش‌ها نیازمندیم که بتوان به طور جمعی آن‌ها را انجام داد.» نمی‌دانم! شاید هم درست بگویند.

اما همانطور که گفتم، من ماجرا را طوری دیگر نگاه می‌کنم و همواره دوستانم را دعوت می‌کنم اینگونه بنگرند. من مردی را می‌بینم که وجدان بیدارش دچار دردی عمیق شده، و هرچند که از اجرای عدالت ناامید و یا به نیروهای سیاسی بی‌اعتماد است، اما نمی‌خواهد در برابر ظلمی که به او و دیگر یاران و هموطنانش می‌شود سر خم کند. اینگونه است که تَن و پیکرش، عزیزترین دارایی در چشم بسیاری از انسان‌ها، را در برابر ضربه‌های ناجوانمردانه و ظالمانه‌ی اصحاب قدرت سپر می‌کند.

ای یار دوردست!
به عنوان جوانی کتک‌خورده، کسی که مزه‌ی درد بر بدن را چشیده، آن صفتی که می‌توانم به عملکرد شما بدهم، تنها «شجاعت» است و بس. شاید من حتی اگر امکان جغرافیایی و شرایط فیزیکی‌اش را هم داشتم، از لحاظ عقلی به چنین نتیجه‌ای که شما رسیده‌اید نمی‌رسیدم و این راه را برای رودرویی با ظلم انتخاب نمی‌کردم. اما هرچه باشد، نمی‌توانم زبان بر تحسین شجاعت شما ببندم. آن‌قدرها به خودم مطمئن نیستم و نمی‌دانم که آیا این تفاوت دیدگاه من با شما در روشی که برگزیده‌ایم، حاصل عقل است یا نتیجه‌ی ترس. البته  به رغم اینکه بارها چوب و باتوم و مشت و لگد بر بدم روانه شده، هیچگاه  فکر نکرده‌ام که این آخرین باری است که کتک می‌خورم؛ اما پنهان نمی‌کنم که بالاخره به اندازه‌ی عرف جامعه از مشت و لگد خوردن می‌ترسم. بااینحال هرگز بر آن نشده‌ام که ترس خودم را تئوریزه کنم و لای زروروق به دیگران بفروشم. یا اینکه شجاعت دیگران را انکار کنم و با زبان‌بازی و اندیشه‌بافی بخواهم از ارزش آن بکاهم. فارغ از اینکه روش شما برای مبارزه بهتر است یا نه، روشن است که شما از من «شجاع‌»ترید. این حقیقتی است که حتی به زبان آوردنش شاید حتی از ارزش‌اش بکاهد. اما چه باک!

برادر بسیجی‌ام!
به عنوان یکی از میلیون‌ها عضو خانواده‌ی جنبش سبز شما را از آبروهای جنبش می‌دانم. همچنین به عنوان یکی از فرزندان خانواده‌ی بزرگ انقلاب و دفاع مقدس، افتخار می‌کنم که افرادی پرشماری مثل شما هستند که آبروی برادران شهیدمان را پاسدارند و نمی‌گذارند که گرد افسوس خاک آنها را بپوشاند و طوفان ظلم و فساد خون‌شان را بر باد دهد.

همچون برادر کوچک شما، امید دارم که امیدتان از به بار نشستن رنج‌هایی که بسیاری از مردان و زنان این سرزمین، که با اندیشه‌ها، روش‌ها، تیره‌ها و سابقه‌های گوناگون برای سعادت و بهروزی مردم و مملکت کشیده‌اند، از دست ندهید. همه‌ی ما کم و بیش خطاکاریم. اما آینده را همین امروز «ما»، همین انسان‌های خطاکار، می‌سازیم.
پیشنهاد می‌کنم بیش از پیش به نتیجه‌ها کارهای‌تان اعتماد داشته باشید. و بیشتر از آن، به مردم، به آن‌هایی که نمی‌شناسید اما بیشتر از هر آشنایی همدرد شمایند، اعتماد کنید. آنهایند که برای ساختن امروز و فردا، امروز فردا در کنار شمایند.

برادر کوچک شما

روح‌الله شهسوار

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

, , , , , , , ,

«بانوی اول»؛ خرافه‌ای سیاسی از نوع مدرن

این عبارت «بانوی اول» از آن خرافه‌های سیاسی-وارداتی است که از کشورهای آنگلاساکسون و پسمانده‌ی فرهنگ اشرافی‌گری آن فرهنگ‌ها به ارث رسیده و برخی دوستان ذوق‌زده‌ی ما هم بدون توجهْ مدام آن را تکرار می‌کنند. گویا فکر می‌کنند این نشانه‌ی پیشرفت است. مدت‌هاست که تکرار روزافزون این عبارت در رسانه‌های فارسی زبان آزارم می‌دهد. امروز هم  این سرخط درخشان را در بی.بی.سی فارسی دیدم.

سرخط گزارش بی.بی.سی فارسی
درباره‌ی همسر رییس‌جمهوری افغانستان

     

۱-
اول اینکه این عبارت به غایت ضد زن است. دوستانی که آن را به کار می‌برند، شاید به این نکته توجه ندارند که «بانوی اول» در چهارچوب نگاه مردسالارانه به سیاست و حکومت پدید آمده و حیات پیدا می‌کند. بدین‌صورت‌که با پدیدآوردن جایگاهی برای زنِ رییس حکومت به عنوان بانوی اول، در واقع ما هویت این زن را وابسته به شوهرش قرار می‌دهیم. برای مثال اگر همین آقای اشرف غنی در جریان دوره‌ی حکومتش از حق عرفی، شرعی و قانونی‌اش استفاده کند و همسرش را عوض کند ـ حتی چند بار عوض کند ـ و یا اینکه خانم‌اش تصمیم بگیرد از او جدا شود، به صورت خودکار بانوی اول هم تغییر می‌کند. این زنانِ احتمالی تنها در رابطه با مقام شوهرشان شناسایی می‌شوند. حالا اگر خودشان کمی شخصیت جذابی داشته باشند، بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرند و رسانه‌های زرد و آبی و صورتی هر روز از آخرین تغییرات مراحل بارداری تا رفت و آمدهای تفریحی یا احتمالن تحرک‌های اجتماعی آنها می‌نویسد. اگر هم شخصیت جذابی نداشته باشند، به عنوان یک «بانوی اول» غیرجذاب دسته‌بندی می‌شوند و رسانه‌ها منتظر می‌مانند تا رییس‌حکومتی سر کار بیاید که همسر جذابی داشته باشد.
خیلی‌ها این پرسش را به میان آورند که چرا وقتی زنی رییس‌ حکومتی می‌شود، ما شوهرش را به عنوان «آقای اول» آن کشور نمی‌شناسیم و چرا عموم مردها از این ماجرا شرم دارند؟ چرا کسی از شوهران شخصیت‌هایی همچون آنگلا مرکل (صدراعظم آلمان)، کریستینا فرناندس د کیرشنر (رییس‌جمهوری آرژانتین) دیلما روسف (رییس‌جمهوری برزیل) حرفی نمی‌زند. راهکار بعضی‌ها تاکید بر نقش «آقای اول» است. یعنی اگر قرار است نقش بانوی اول را برجسته کنیم، باید در صورتی که رییس حکومت زن باشد، باید از نقش آقای اول هم حرف بزنیم. برخی دیگر راهکار راهکار را برچیده شدنِ بساط آقا و بانوی اول می‌دانند. یعنی هرکس که مردم به او رای دادند رییس‌جمهور است؛ زن و مرد بودن‌اش مهم نیست و شوهر یا زن او هم زیر سایه‌ی مقام سیاسی او نمی‌روند.
نظر من به گروه دوم نزدیک‌تر است.


۲-
نگاهی که نقش «بانوی اول» را پدید می‌آورد. بسیار غیردموکراتیک و ضدمردم‌سالارانه است. وقتی ما به کسی رای می‌دهیم و او را برای مدتی معین رهبر سیاسی یک کشور می‌کنیم، به زن و بچه‌اش که رای نمی‌دهیم. ما به خودِ نامزد و توانایی‌ها و برنامه‌هایش رای می‌دهیم. هرچند وضعیت خانوادگی سیاست‌مداران در گرایش رای‌دهنده‌گان تاثیر دارد. اما این به آن معنا نیست که ما با رای دادن به فلان مرد، زنش‌اش را هم صاحب مقام و منسبی می‌کنیم. در بعضی از کشورها، نامزدها معاون یا جانشین خود را نیز به رای مردم می‌گذارند. این خیلی منطقی است. چون به یک پروژه‌ی سیاسی مربوط است و جایگاه آن معاون و جانشین هم در قانون اساسی مملکت مشخص شده است. اما همچین شرایطی برای همسر یا دوست‌دختر/پسر یک رهبر سیاسی صدق نمی‌کند. بلکه این در چهارچوب رابطه‌ی شخصی‌ای است که وی پیش و پس از دوره‌ی مسئولیت‌اش داشته و خواهد داشت. بدین دلیل که این مسئله از حوزه‌ی رای عمومی خارج است، از لحاظ سیاسی هم باید خارج از حوزه‌ی عمومی بماند. نه نقش سیاسی به همسران داده شود و نه از بوجه‌ی عمومی برای این نقش سیاسی-اجتماع خرج شود.

۳- 
در ادامه‌، این نگاه، یعنی ایجاد یک «مقام» برای همسر رییس حکومت ( مقام رییس‌جمهوری در کشورهای جمهوری یا جایگاه نخست‌وزیر در کشورهای پارلمانی و...) غیرقانونی است. شاید برخی کشورها همچین پدیده‌ای را در فرهنگ سیاسی‌شان داشته باشند که این بستگی به فرهنگ و عرف آن جامعه دارد. (هرچند که به نظر من این عرف حتی در آمریکا هم نشان از ساختار پنهانِ مردسالارانه‌ی آن جامعه دارد )؛ اما لزومی ندارد هرچیزی که به نظر ما شیک و خارجی است را وارد فرهنگ سیاسی کشورمان کنیم. اگر قرار باشد ما کسی را به عنوان «بانوی اول» کشور به رسمیت بشناسیم، باید به خود وی رای بدهیم و انتخابش کنیم. نه اینکه به شوهر کسی رای بدهیم و سپس زنی را بر کرسی‌ای بنشانیم و نقش سیاسی به او بدهیم. خیلی وقت‌ها این حرکت به ایجاد دم و دستگاهی برای «بانوی اول» کشور ختم می‌شود و طبعن از بودجه‌ی عمومی صرف جایگاهی می‌شود که الزامن مردم به آن رای نداده‌اند. مردم ایران به خاتمی و احمدی‌نژاد (سال ۸۴ّ) و روحانی رای دادند، نه به همسرانشان. اگر زهرا رهنورد به عنوان یک شخصیت سیاسی مطرح شد، نه به‌خاطر همسرش ، بلکه به دلیل توانایی‌های شخصی خود وی بود و است. او زهرا رهنورد است، نه فقط همسر میرحسین موسوی.

۴-
در فرانسه، پس از اتفاق‌هایی در زندگی زناشویی دو رییس حکومت این کشور (نیکلا سارکوزی و فرانسوا اولاند) رخ داد، بحث زیادی در اینباره در جامعه‌ی فرانسه در گرفت. برخی از جامعه شناسان و تحلیل‌گران سیاسی بر این باور بودند که توجه مردم به پدیده‌ای به عنوان «بانوی اول» یک پدیده‌ی وارداتی (به‌ویژه تحت تاثیر آمریکا و بریتانیا) است. چیزی شبیه به پدیده‌ای که در ایران به «تهاجم فرهنگی» معروف شده است. البته نه اینکه حکومت‌های آمریکا و بریتانیا توطئه‌ای در این زمینه در نظر داشته باشند. بلکه به این معنا که هجمه‌ی رسانه‌ای متمایل به صنعت سرگرمی و تولید مسئله‌هایی که شاید زیاد هم مهم نباشند، فضای فرانسه را تحت تاثیر قرار داده است. بدین صورت که رسانه‌های زرد و بنفش و صورتی از ازدواج و طلاق چهره‌های معروف سروصداها به راه می‌اندازند؛ طی یک دوره‌ی زمانی چند ماجرا باهم رخ می‌دهد. «کارلا برونی» با «نیکلا سارکوزی» ازدواج می‌کند. «فرانسوا اولاند» که از «سگولن رویال» جدا شده، دوست دختر روزنامه نگار خود «والری تری‌وایلر» را رها می‌کند و رابطه‌ی او با «ژولی گایه» که بازیگر معروف و زیبایی است کشف و سرخط خبرها می‌گردد. این ماجراها از یک طرف همزمان می‌شود با ظهور چهره‌ی فعالی همچون «میشل اوباما»، و از طرف دیگر با رابطه‌ی شاهزاده ویلیام (وارث احتمالی تاج و تخت بریتانیا) و «کیت میدلتون». صنعت رسانه‌ای سرگرمی به دنبال شبیه‌سازی و ساده سازی ماجراها می‌گردد و بدین صورت عبارت «بانوی اول» حتی با تلفظ انگلیسی‌اش در رسانه‌های فرانسوی هر روز بیشتر از دیروز به کار برده می‌شود. این درحالی‌ست که درباره‌ی «برنادت شیراک» همسر «ژاک شیراک» در مقایسه با ماجراهای اخیر از این خبرها نبود. چرا؟ چون او خودش کم و بیش یک شخصیت سیاسی بود و هنوز هم نقش سیاسی قابل توجهی در صحنه‌ی سیاسی بازی می‌کند. برای مثال، او در جریان انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۱۲ از نیکلا سارکوزی حمایت کرد. درحالیکه اعلام شد که ژاک شیراک از این حمایت سر باز زده و رای و نظرش به اولاند نزدیک‌تر بوده. با این اوصاف، برنادت شیراک «بانوی اول» نبود. او «برنادت شیراک» بود.
 برخی از شخصیت‌ها و رسانه‌ها در فرانسه نیکلا سارکوزی را به این متهم می‌کردند که قصد دارد روابط اشرافی را به کاخ الیزه برگرداند و آن را مخالف روح جمهوری فرانسه می‌دانستند. همین بحث در جریان ماجراهای فرانسوا اولاند دوباره زنده شد. رسانه‌های رنگارنگ که می‌خواستند کالای‌شان را در زرورق به مشتری‌ها قالب کنند بیشتر و بیشتر عبارت «بانوی اول» را درباره‌ی همسران رییس‌جمهورها بکار می‌بردند. اما در نظرسنجی‌ای که یک موسسه‌ی افکارسنجی در هیاهوی ماجراهای اولاند منتشر کرد، نشان داد که اکثریت فرانسوی‌ها جایگاه بانوی اول را به رسمیت نمی‌شناسند. در نظرسنجی دیگری که موسسه‌ی فیگارو انجام داده بود، بیش از ۷۰درصد از پرسش‌شوندگان عقیده داشتند که مسائل زناشویی رییس حکومت یک امر شخصی است و نباید در فضای عمومی مطرح شود. هرچند که در همین نظرسنجی‌ها نشان می‌داد که محبوبیت فرانسوا اولاند پس از هر ماجرای شخصی با افت شدید روبرو می‌شود.

۵-
اینکه همسر رییس‌جمهوری جدید افغانستان زنی موفق و تحصیلکرده است خبر بسیار خوبی است. او به عنوان شریک زندگی اشرف غنی احمدزی نقش غیرقابل انکاری در زندگی وی داشته است. جسارتن باید بگویم وی طفیلی رییس‌جمهوری افغانستان نیست. او خودش زنی موفق و با استعداد است که تا کنون زیر سایه‌ی فضای مردسالارانه قرار داشته. بی‌شک باید این فرصت را غنیمت شمرد و به این بهانه بیشتر و بیشتر از زنان افغانستانی سخن گفت. (توجه داشته باشید که ایشان لبنانی است. افغان نیست، اما افغانستانی است.) 

۶-
نقش و مفهوم «بانوی اول» یک خرافه‌ی مدرن و ساخته و پرداخته‌ی رسانه‌ها و صنعت سرگرمی است. مفهومی که در چهارچوب مردسالاری - و نه مردم‌سالاری- حاکم بر حکومت‌ها زاییده شده و به حیاتش ادامه می‌دهد. تکرار کورکورانه‌ی این عبارت از یک طرف ضد زن و از طرف دیگر غیرمردم‌سالارانه (غیردموکراتیک) است.