یکی از تولدهای من و ندا |
امروز دو روز از روزی که تو به دنیا آمدی و
من پس فردای آن روز، پا به این جهان گذاشتم می گذرد. سال شصت و یک بود؛ بهمن ماه.
فکر میکنم آن روزها خیابانها را آذین بندی کرده بودند برای اینکه به استقبال
چهارمین سالروز پیروزی انقلاب بروند. هیچ کس خبر نداشت که من و تو به دنیا آمده
ایم. آن روزها البته کلاً کسی به تولد اهمیت نمی داد. زیرا بسیاری از جوانان مملکت
برای حفظ کیان کشور به جبهه ها می رفتند و خیلی هایشان دیگر برنمی گشتند. خیابانها
پر از حجله های عزا بود که خبر از نیامدن جوانی به خانه اش می داد. بعدها همان خیابانها
به نام همان جوانها نامگذاری شد. همین روزهای اول بهمن بود که برادر من برای اولین
بار به جبهه رفت و دست آخر یک بار از پس آن رفتنها، دیگر برنگشت. همین روزها
بود که من و تو به دنیا آمده بودیم؛ روزهایی که جوانهای کشور را دشمن می کشت و
مردم آن جوانها را شهید می نامیدند. در اولین روزهای بهمن شصت و یک، خبر
تولدبه زودی با خبر شهادت یک آشنارنگ می باخت. در این روزها بود که ما به دنیا
آمدیم. روزهای اول بهمن شصت و یک.
کودکی من و تو در میان اخبار کشت و کشتار
گذشت. یا دشمن می کشت یا کشته می شد. در خیابانها هم گاهی برادر کشی بود. ترور از
یک سو و اعدام از سوی دیگر. من که این وضعیت را دوست نداشتم. فکر می کنم تو هم
همینطور بودی. به مدرسه که پا گذاشتیم، کم کم تلاطم جنگ و شهادت و ترور و اعدام از خانه ها
رخت بسته بود، اما اضطراب جایگزین آن شده بود. اضطراب زندگی! یادم هست که خیلی
چیزها گران شده بود و هر روز هم گرانتر می شد.