۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

,

برای تولدِ من و ندا



یکی از تولدهای من و ندا




امروز دو روز از روزی که تو به دنیا آمدی و من پس فردای آن روز، پا به این جهان گذاشتم می گذرد. سال شصت و یک بود؛ بهمن ماه. فکر میکنم آن روزها خیابانها را آذین بندی کرده بودند برای اینکه به استقبال چهارمین سالروز پیروزی انقلاب بروند. هیچ کس خبر نداشت که من و تو به دنیا آمده ایم. آن روزها البته کلاً کسی به تولد اهمیت نمی داد. زیرا بسیاری از جوانان مملکت برای حفظ کیان کشور به جبهه ها می رفتند و خیلی هایشان دیگر برنمی گشتند. خیابانها پر از حجله های عزا بود که خبر از نیامدن جوانی به خانه اش می داد. بعدها همان خیابانها به نام همان جوانها نامگذاری شد. همین روزهای اول بهمن بود که برادر من برای اولین بار به جبهه رفت و دست آخر یک بار از پس آن  رفتنها، دیگر برنگشت. همین روزها بود که من و تو به دنیا آمده بودیم؛ روزهایی که جوانهای کشور را دشمن می کشت و مردم آن جوانها را شهید می نامیدند.  در اولین روزهای بهمن شصت و یک، خبر تولدبه زودی با خبر شهادت یک آشنارنگ می باخت. در این روزها بود که ما به دنیا آمدیم. روزهای اول بهمن شصت و یک.
کودکی من و تو در میان اخبار کشت و کشتار گذشت. یا دشمن می کشت یا کشته می شد. در خیابانها هم گاهی برادر کشی بود. ترور از یک سو و اعدام از سوی دیگر. من که این وضعیت را دوست نداشتم. فکر می کنم تو هم همینطور بودی. به مدرسه که پا گذاشتیم، کم کم تلاطم جنگ و شهادت و ترور و اعدام از خانه ها رخت بسته بود، اما اضطراب جایگزین آن شده بود. اضطراب زندگی! یادم هست که خیلی چیزها گران شده بود و هر روز هم گرانتر می شد.

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

نادر و سیمین، امیدِ شکستۀ ما را بند زدند

وقتی اصغر فرهادی داشت بین آن همه غول سینمایی جهان، خرامان خرامان می رفت که جایزه اش را بگیرد؛ وقتی که آن همه چهرۀ معروف سینمایی را می دیدم که به ناشناخته ترین چهرۀ آن شب نگاه می کردند و به صورت غریبی تحسینش می کردند؛ وقتی که دست پیمان معادی را گرفت که حتی از خودش هم ناشناخته تر و غریبه تر بود بین آن همه ستارۀ جهانی؛ حتی وقتی که کاندیداها را معرفی می کردند و هنگامی که اسم «جدائی نادر از سیمین» اعلام شد، یک تشویق غریب و لطیف اما قوی تر از دیگر فیلمها فضای سالن را فرا گرفت؛ احساس کردم یک اتفاقی افتاده است که خیلی به خلائی که در زندگی ماست نزدیک است. مخصوصا وقتی که اصغر و پیمان، بین آن همه استیون و جودی و مدونا و مارتین و براد و آنجلینا و مریل و جرج و... (که خیلی از آنها رقیب فرهادی بودند) دو نفری رفتند بالای سن و دو نفری برگشتند، فهمیدم قضیه چیست.
برنده شدن گلدن گلوب به من امید بخشید، به زندگی ام. به مبارزه ام و به «راه سبز امیدی» که این روزها خرامان خرامان می پیماییم. امیدی که وقتی میان قدرتهای داخلی و خارجی، تلاش می کنی کشورت را بسازی و زندگی مردم و خودت رو پله ای بهتر از دیروز کنی، کمرنگ می شود. وقتی در این میانه راهت را میپیمایی که به هدفت برسی، آن همه قدرت را می بینی که تو را احاطه کرده اند، می ترسی و پا عقب می کشی، اعتماد به نفست را از دست می دهی. دیشب فرهادی این امید را دوباره زنده کرد. وقتی به همه اعلام کرد که پشت این فیلم «مردم صلح دوست کشورش» هستند و نشان داد که در آن لحظه هایی که آنطور خرامان خرامان در سالن قدم زنان به سمت جایزه می رفت، مردمش پشت سرش بودند.
کسی در فیسبوک نوشته بود: «فرهادی غرور شکستۀ ما را بند زد.» اما من می خواهم بگویم:
فرهادی «امید» شکستۀ ما را بند زد.