۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

, ,

قدرتِ فراموش شده


درست یک روز پیش از سخنان آیت الله خامنه‌ای در خراسان شمالی، در جمعی از دوستان این پرسش را مطرح کردم که «اگر همین فردا آیت الله خامنه‌ای خواب نما شود و همه را به اصلاح امور دعوت کند» نیروهای معارض و منتقد، از اصلاح طلبان گرفته تا اپوزیسیون مخالف نظام چه برنامه‌ای برای این شرایط دارند؟» خب تقریبن هیچ کدام از حاضران [از جمله خودم] پاسخی نداشتند. یا این امر را شدنی نمی‌پنداشتند. یا اینکه اصلن تا به حال به آن فکر نکرده بودند. فردایش که آن سخنان در رسانه‌ها بازتاب پیدا کرد، میان بخشی از حاضران در جلسه _و نه همۀ آنها_ این گفتگو در گرفت که واقعن اگر این اتفاق رخ بدهد چه باید کرد؟ 

در همین گیر و دار بود که در جمع دوستان حقلۀ گفتگو نیز این پرسش با رنگ و لعابی دیگر به میان آمد. از آنجایی که این مسئله برای من بسیار مهم است، و پیش‌تر از این هم زیاد به آن فکر کرده‌ام، خواستم سخنی بگویم که راهی جلوی پای خودم و دیگران بگذارم و هرچند که هنوز هم به پاسخی که پسندیدۀ خودم باشد نرسیده‌ام، اما فکر می‌کنم حداقل به این نتیجه دست پیدا کردم که چطور باید به موضوع نگاه کرد. 

اول اینکه بیشتر کسانی در اینباره سخن می‌گویند بیشتر از زاویۀ اصلاحات سیاسی از نوعِ اصلاحات «در» و «بوسیلۀ» راس قدرت به این مسئله نگاه می‌کنند. البته تا حدودی دوستان وبلاگ نویس _شاید به خاطر نوع رسانۀ شان_ از این قائده مستثنا هستند. درحالی که به نظرم می‌رسد تا زمانی که تناسب نیرو‌ها در جامعۀ ایران برقرار نباشد، این مسئله (اصلاحات در و با راس قدرت) بلاموضوع و نابجاست. می‌پرسید یعنی چه؟ یعنی اینکه در حال حاضر می‌توانیم یک گروه سیاسی-عقیدتی در جامعه را ببینیم که منابع نظامی و اقتصادی و رسانه‌ای کشور را در دست دارد و به واسطۀ آن، انسداد سیاسی را به نفع خود و به ضرر بقیۀ جامعه حاکم کرده است. در طرف دیگر، طیف گسترده اما پراکنده‌ای را می‌بینیم که با قدرت حاکم در تعارض هستند، اما از هیچ منبع قدرتی برای تغییرات سیاسی-اجتماعی بهره بهره‌مند نمی‌باشند. خب در این شرایط چه دلیلی وجود دارد که حاکم تن به تغییری بدهد که به نفعش نیست؟ در چنین شرایطی، هر نوع اصلاحات، زمانی به نفع طیف‌های مختلف جامعه جریان می‌یابد که آن‌ها [اصلاح طلبان] * یا خودشان توان لازم برای اِعمان اصلاحات، مستقل از قدرت را حاکم داشته باشند، یا اینکه چنان قدرتی داشته باشند که بتوانند حاکم را به اِعمال خواسته‌‌هایشان مجبور کنند و یا اینکه شرایط را طوری رقم بزنند که به راس قدرت دست پیدا کنند و حاکمیت را از ابزار سرکوب خلع سلاح نموده و خواسته‌های خود را پیاده نمایند. 

دوم اینکه با نگاهی به جمله‌های درآمده از لابلای سخنان آیت الله خامنه‌ای، می‌بینیم که تا حدودی روزنه‌هایی برای پدید آمدن یکی از سه شکل ممکن بوجود آمده است. «سبک زندگی» «رعایت حقوق متقابل در خانواده» «قانون گرایی» «مبارزه با دروغ» «کارآمدی در ادارۀ کشور» و... این‌ها کلیدواژه‌هایی هستند که تا پیش از این در گفتار آیت الله خامنه‌ای کمتر دیده می‌شدند و اگر هم جایی آن‌ها را می‌شنیدیم، نه از برای انتقاد، بلکه واکنشی برای سرکوب مخالفان بود. مثلن در جریان انتخابات ۱۳۸۸ ایشان با ورود غیرقانونی خود به عرصۀ انتخابات، به بهانۀ قانون گرایی، از تصمیم غیرقانونی شورای نگهبان حمایت کرد و معترضان به نتایج انتخابات را قانون شکن خواند. اما پس از سه سال، اینبار در قامت یک منتقد ظاهر شده است و از وضعیت جاری مملکت که آلوده به شمار زیادی از بدی‌ها و زشتی هاست گله می‌کند. خوب که نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که این‌ها‌‌ همان خواست‌هایی است که طی شانزده سال گذشته (پس از جنبش سیاسی-اجتماعی دوم خرداد) در جامعه نهادینه شده است و در جریان انتخابات خرداد ۸۸ و رخدادهای پس از آن، به صورت اعتراضی و جدی در مقابل حاکمیت قد علم کرده است و در قامت جنبش سبز، به یک جنبش سیاسی-اجتماعی تمام عیار تبدیل شده است. 

از آنجایی که آیت الله خامنه‌ای سیاست مدار باهوشی است، می‌خواهد با رفتن به سمت خواست‌های اجتماعی اکثریت مردم، روی مطالبه‌های سیاسی جامعه سرپوش بگذارد. و در واقع با این کار، وجهۀ اجتماعی جنبش را از آن خود بکند و عَلم رهبری‌اش را به دست بگیرد و جنبۀ سیاسی آن را به فضاهای محدود سیاسی واگذار کند تا در فرصت مقتضی، پروژۀ سرکوب خود را کامل کند. پیش از این، حداقل یک بار تجربۀ چنین حرکتی را از آیت الله خامنه‌ای داشته‌ایم. زمانی که پس از گذشت دو سه سال از آغاز جنبش دوم خرداد، پس از انجام انواع و اقسام نقشه‌ها و حیله‌ها برای سرکوب اصلاحات، اقتدارگرایان به این نتیجه رسید که «خواست» و مطالبۀ اصلاحات فراگیر‌تر و ریشه دار‌تر از آنی است که بتوان در مقابلش ایستادگی کرد. در چنین شرایطی ایشان بالاخره وا دادند و آیت الله خامنه‌ای از «مردم سالاری» و البته از نوع دینی‌اش سخن به میان آورد و مدتی خوش باوران را به این سخنان سرگرم کرد تا آهسته آهسته، با طرفندهای مختلف، نیروهای سیاسی جنبش دوم خرداد را از بدنۀ اجتماعیشان جدا کند و زمانی که از آن‌ها سردارانی بی‌لشکر و شیرانی بی‌یال و دم ساخت، با تلنگری از عرصه به درشان کند. برای این کار، در یک جبهه صدا و سیما را به جنگ روزنامه‌ها فرستاد و در جبهه‌ای دیگر، پایگاههای بسیج و شبکۀ مساجد و روحانیت را علیه حزب‌های نوپا و ان. جی. اُو‌های نورسیده و هرگونه نهالِ نهادِ مدنی بسیج کرد. از طرفی دیگر، با حربۀ قوۀ قضائیه به جبهۀ خودی دوپینگ می‌رساند و حریفان را محروم و مضروب می‌کرد. در ‌‌نهایت کار به جایی رسید که در انتخابات دوم شورای شهر که اجتماعی‌ترین و غیر سیاسی‌ترین انتخابات کشور است، بخش عظیمی از جامعه غایب بودند. حتی پیش از آن، کار به جایی رسید که جامعه‌ای که با بسته شدن روزنامۀ سلام، ماجرای کوی دانشگاه را خلق می‌کرد، در مواجهه با بسته شدن فله‌ای مطبوعات، هیچ واکنشی از خود نشان نداد و برای تحصن نمانده گان مجلس ششم که با رای تاریخی آن‌ها را انتخاب شده بود، تره‌ای خرد نکرد. دست آخر می‌دانی فراهم شد که پیروزیِ تک ماده‌ای احمدی‌نژاد و تکیه زدنش بر جایگاهی که پیش‌تر به سید محمد خاتمی اختصاص داشت، دور از انتظار نبود. 

حال به نظر می‌رسد آیت الله خامنه‌ای، دوباره در حال تدارک دیدن‌‌ همان سناریو است. نکتۀ مثبتش این است که به ایشان و اطرافیانش ثابت شده است که جنبش سبز و خواست‌هایش ریشه دار‌تر از این حرفهاست که حتی با اعمال سه سال حکومت نظامی و امنیتی، از پس سرکوبش بر نمی‌آیند. اما نکتۀ مهمش این است که چنانچه سبز‌ها، از بدنۀ اجتماعی خود غافل شوند، دوباره در‌‌ همان دام گرفتار خواهند شد. سبز‌ها باید بدانند که جنبش سبز چیزی نیست، مگر نیرویی سیاسی-اجتماعی که حامل خواست‌های مدنی مردم است. آنهایی که می‌خواهند خوب زندگی کنند و به دنبال آتیه‌ای خوب هستند. آنهایی که از این همه دروغ و فساد دوروبرشان به تنگ آمده‌اند و از هر روزنه‌ای برای «خوب» بودن و خوب زیستن استفاده می‌کنند. آن‌ها دولت خوب، زندگی خوب، عدالت خوب، مناسبات خوب، سیاست خوب، جامعۀ خوب و... می‌خواهند و جنبشی که حامل این خواسته هاست، نباید پرچمداری آن را واگذار کند. 

بر همین مبنا، قدرت جنبش سبز نمایندگی و حمل کردن همین خواست‌ها و بسیج کردن جامعه، حول آن مطالبه هاست. آنجاست که می‌تواند در شرایط گوناگون این قدرت و توان را به نفع تغییرات مورد نظرش به کار ببندد. چه زمانی که موقعیت چانه زنی به دست آید و چه هنگامی که راهی جز مقابلۀ رودرو (البته بدون خشونت و مدنی) باقی نماند، تنها قدرت اصلاح طلبان واقعی، جامعۀ بسیج شده حول همین خواست هاست. 


*وقتی واژۀ اصلاح طلبان را بکار می‌بندم، منظورم فقط کسانی که در جریان پس از دوم خرداد ۷۶ به اصلاح طلب معروف شدند نیستند. بلکه همۀ نیروهای دموکراسی خواه، آزادی خواه و عدالت طلب از مشروطه تا جنبش سبز و هر زمان دیگری را در نظر دارم.

یادداشت های مرتبط از حلقۀ گفتگو:

معیارهای شناخت تلاش واقعی برای تحول در کشور | رتوریک
, , , ,

یادداشت روزانه؛ کلاس‌ها لغو شدن

امروز کلاس نداشتیم. دو هفته‌ای هست که به علت اسباب کشی دانشکده، کلاسها تق و لق هستن. امروز هم که کلن همهٔ کلاس‌ها هوا شد.
از ساختمون قبلی دانشکده که با ساختمون اصلی دانشگاه یک خیابون کامل فاصله داشت راحت شدیم. خیلی بد و دلگیر و بد ساخت و دور بود. همش احساس می‌کردم تو بند عمومی زندان وکیل آباد مشهدم.
ولی خب این ساختمون جدید که اسمش هست اُلمپ دُو گوژ، هرچند که نوساز‌و بزرگ هست و دلگیر هم نیست، ولی یک طوریه. بیشتر ترکیبی از فضاهای دانشگاهی و مجتمع‌های بازرگانی و تجاری. گویا معمار دانشگاه علاقهٔ زیادی به سازه‌های نظامی داره. بقیهٔ ساختمون‌های دانشگاه که نوساز هستن، من رُ یاد پادگان آموزشی ۰۴ بیرجند می‌ندازن. شاید این سبک از معماری هیچ تناسبی با فضای پاریس نداشته باشه، ولی با روحیهٔ ساختارشکن فرانسوی‌ها سازگاره.
به هر حال امروز رُ تو خونه می‌مونم تا یکم به کارهای عقب مونده رسیدگی کنم. بخش زیادی از این کارها رُ هم می‌تونم همینطور که الان رو تخت دراز کشیدم و وبلاگ می‌نویسم، انجام بدم.
قرار با آنتوان و هلن و بقیهٔ بچه‌ها هم لغو شد. چون اونها خونه‌هاشون از دانشگاه دور هست و صرف نمی‌کنه این همه راه رُ فقط برای یک نوشیدنی خوردن پاشن بیان اینور.
من موندمُ خودم.


۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

, , ,

چرا "گزارش یک آدم ربایی" ؟

روی جلد یکی از ترجمه های فارسی
کتاب که مانند نخستین
چاپ اصلی کتاب به اسپانیولی است.

شاید اولین باری که خبر توصیۀ میرحسین به خواندن رمان «گزارش یک آدم ربایی» را شنیدیم، تنها تصورمان این بود که میرحسین فقط می خواهد گوشه هایی از درد و رنجی که در دوران حصر می کشد را به ما نشان دهد. هرچند که این نتیجه، خواه و ناخواه پس از خواندنِ این شاهکار ادبی حاصل می شود و الحق و النصاف تاثیر عمیقی روی خواننده می گذارد. حتی کسانی که پیشتر رمان را خوانده بودند، وقتی با توصیۀ میرحسین دوباره به سمت «گزارش یک آدم ربایی» رفتند، تاثیرات عمیقی در روح و جان خود دریافت کردند. بازسازیِ  رنج و سختی ای که گروگان ها می کشند، چنان در این اثر به خوبی صورت گرفته است که می توان گفت تصور و درک شرایط حصر، پیش و پس از خواندن این رمان، دو تجربۀ کاملن متفاوت است. به شخصه، پس از خواندنِ دوبارۀ رمان پس از توصیۀ میرحسین موسوی، هرگز نتوانستم از تصور رنجی که اکنون، میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی می کشند، رهایی یابم. گویی عذاب وجدان تمام جانم را فرا گرفته و حداقل یکی دو بار در روز، با دیدن صحنه های روزمرۀ زندگی، رخدادهایی که در داستان اتقاق افتاده است – که گزارشی واقعی از یک آدم رباییِ سیاسیِ واقعی است- برایم زنده می شود. البته این تاثیر روحی توانسته است به کنش های من جهت مشخص و مثبتی بدهد. صادقانه بگویم، پس از خواندن این رمان، می دانم که در مقابل وضعیت رهبران جنبش سبز، چه کار باید بکنم.
اما از این مسئله که بگذریم، به نظر می رسد لایه های دیگری در این ماجرا وجود دارد که شباهت های زیادی از لحاظ وضعیت سیاسی و اجتماعی به وضعیت کنونی کشورمان دارد  و توجه به آن می تواند بسیار راهگشا باشد. چه بسا میرحسین موسوی با توجه به همین شباهت ها تاکید بر خواندن این گزارش نموده است.
 همانطور که می دانید، ماجرای «گزارش یک آدم ربایی» در اواخر دهۀ هشتاد و اوایل دهۀ نود میلادی در کلمبیا رخ می دهد. زمانی که فساد ناشی از گسترش باندهای مواد مخدر، کشور را در بر گرفته  و همۀ جنبه های زندگی مردم کلمبیا را تحت تاثیر خود قرار داده است. مهمترین تاثیر چنین شرایطی  را می توان در زندگی جوانان دید. نسلی که هیچ آینده ای برای خود متصور نیست. زیرا وضعیت کشور طوری است که نمی توان حتی یک ماه دیگر را پیش بینی کرد. فضای سیاسی درگیر رقابت های جناههای مختلف است. جدایی طلبان و چریک های مخالف دولت مرکزی امنیت را از کشور زوده اند. و مهمتر از همۀ اینها، باندهای قاچاق و مواد مخدر در سرتاسر کشور پراکنده شده اند و نفوذ پیدا کرده اند. حتی رد پای رابط ها و سمپات های تبهکاران را می توان در مجلس و دولت و قوۀ قضائیه پیدا کرد. دیگر به سختی می توان تشخیص داد که آیا قاچاقچیان و تبهکاران به داخل حکومت نفوذ کرده اند و یا این برخی از سیاستمداران و دولتمردان هستند که باندهای تبهکاری را تصاحب کرده اند؟ هر طرح سیاسی ای برای مقابله با فساد و تبهکاری شکست می خورد و آرام آرام همه متوجه می شوند که فساد دیگر بخشی از زندگی مردم کلمبیا شده است و همه مجبورند که با آن همزیستی پیشه کنند تا بلکه چرخ های زندگی شان بچرخد. این همزیستی تا جایی می رسد که جوانان، به خدمت درآمدن در باندهای قاچاق را به استخدام در دستگاههای دولتی ترجیح می دهند. زیرا پولِ کم زحمت را به راحتی می توان نزد آنها پیدا کرد. مارکز در توصیف این وضعیت می نویسد: «ماده ای بسیار تباه کننده تر از هر چیز دیگر که به غلط قهرمانانه نامگذاری گردید، به فرهنگ مملکت تزریق شد و آن پولِ آسان بود. چنین وانمود می شد که قانون بزرگترین مانع برای دستیابی به خوشبختی است. خواندن و نوشتن بیهوده و زندگیِ بهتر و امنیتِ بیشتر، در [پیروی از] روشِ زندگی جنایتکاران است تا آدمهای سالم. در نتیجه حالت فساد و تباهیِ اجتماعی، بستری مناسب برای زایش تخم جنگ بود.» تصویری که مارکز از کلمبیا می دهد، یک جامعۀ از هم پاشیده و بحرانی است. هرکسی کلاه خودش را چسبیده است و بنیادهای زندگی آنقدر سست است که کشتن برای زنده ماندن، یک توجیه عقلانی به حساب می آید. اما آیا جامعۀ کلمبیا پیش از این هم چنین بوده است؟ هرچند که شاید نتوان کلمبیا را نمونه ترین و منسجم ترین جامعۀ دنیا پیش از آن دوران برشمرد، اما به دلیل بافت سنتی اش، در طول چند سدۀ پیش از آن، از انسجام قابل قبولی برخوردار بوده است. روشنفکرانش همیشه با قلب جریانهای زندۀ دنیا در اروپا و آمریکا در ارتباط بوده اند، در ادبیات معاصر صاحب سبک بوده است و حتی در علم هایی همچون پزشکی و داروسازی چهره های برجستۀ جهانی داشته است. پس چه شده است که طی چند دهه به چنین وضعی افتاده است؟
با توجه به گزارش دقیقی که مارکز از وضعیت جامعۀ کلمبیا می دهد، می توان سه عامل اصلی برای گرفتار شدن کلمبیایی ها به ویروس فساد همه جانبه را برشمرد.
نخست دخالت خارجی- بویژه آمریکا- که باعث ضعیف شدن حکومت مرکزی کلمبیا گردیده بود؛
 دوم نبود زیرساخت های اقتصادی که با توجه به شرایط جهانِ نوین، یک جامعه بتواند روی آن استوار شود و از طریق آن به حیات خود ادامه دهد؛
 و سوم، سست شدن بنیادهای اخلاقیِ جامعه، در اثر فروپاشی ارزشهای سنتی و عدم زاییده شدن ارزشهای نوینی که بتوان یک جامعه را با آن قوام بخشید. این فروپاشیِ ارزشی به همراه وضعیت سخت اقتصادی، زمینۀ گسترش فساد در جامعۀ کلمبیا را پدید آورد. دخالت قدرت های خارجی در امور داخلی کشور و به طبع آن ضعیف بودنِ قدرست سیاسیِ مرکزی زمینه را برای این فساد فراهم کرد. در نتیجه این سه عامل اصلی دست به دست هم دادند و چنین هرج و مرجی بر کشور حاکم شد.
با همۀ این اوصاف، روزنه هایی برای برون رفت از این بحران وجود داشت. اول اینکه سیاست مدارانی وجود داشتند که برای درست کردنِ وضعیت کشور هر خطری را به جان پذیرفته بودند. از جملۀ آنها چند رئیس جمهور که توسط تبهکاران ترور شدند – که برخی از آنها کشته شدند و برخی دیگر نجات پیدا کردند- و یا خانواده هایشان ربوده و گروگان گرفته شدند. و همچنین روشنفکران و روزنامه نگارانی که با انتشار حقایق، تلاش داشتند تا از زهر فساد بکاهند و جامعه را اصلاح کنند. چنانچه مارکز می نویسد: «قشری که بیش از همه از این جنگِ کور آسیب دید، جامعۀ مطبوعاتی و خبرنگاری بود که یا به قتل می رسیدند یا به گروگان گرفته می شدند و یا به خاطر تهدیدها مجبور به ترک حرفۀ خود گردیدند. بین سپتامبر ۱۹۸۳ و ژانویۀ ۱۹۹۱، ۲۶ خبرنگار توسط کارتل های مواد مخدر به قتل رسیدند.»
حال به خوبی می توان وضعیت دو دهۀ پیش کلمبیا را با وضعیت فعلی ایران – البته متاسفانه-  مقایسه کرد. کمتر کسی است که با فساد در جامعۀ ایران دست و پنجه نرم نکرده باشد. هرچند که دستگاه تبلیغاتی حاکمیت، هرجا که سخن از فساد می آید، تلاش می کنند آن را در سطح فساد جنسی – که در سطح رابطۀ بین دو فرد است- تقلیل بدهد. اما همگان می دانند که فسادی که جامعۀ ایران را آزار می دهد، بسیار گسترده تر از اینهاست. وضعیت جامعۀ ایران طوری است که رابطۀ مردم با مسئولین، همچون رابطۀ بومی و اشغالگر در آمده است. اغلب شهروندان ایرانی، مسئولین و حتی دستگاه دولتی را، متجاوزین به وضعیت خود تصور می کنند. زیرا که فساد و ناکارآمدی حاکمیت و نظام اداری کشور را دشمن اصلی خود می پندارند. همانطور که در «گزارش یک آدم ربایی» می بینیم که باندهای فساد و تبهکاری، علاوه بر ربودن سیاست مداران و روزنامه نگاران، در واقع تمام آتیۀ کشور را به گروگان گرفته اند، وضعیت امروز کشور ما هم همان شرایط را تداعی می کند. حاکمیت فعلی که خود بزرگترین دسته های فساد و پولشویی و قانون گریزی را درون خود جای داده است، کشور را به ورطه ای کشانده که هیچ چشم انداز و آتیۀ روشنی برایش متصور نیست. این حاکمیت فاسد، علاوه بر زندانی کردن روزنامه نگاران و فعالین سیاسی، و حصر رهبران جنبش سبز، کل کشور را در یک وضعیت زندانی و آدم ربایی قرار داده است. هیچ کس در هیچ جا در اختیار خودش نیست و همۀ مردم همواره نوک قلم محتسبان حکومتی، چوب باطومِ نیروهای بسیج شده و یا لولۀ مسلسل نظامیانِ گهگاه قاچاچقی را در برابر خود احساس می کنند و مجبور به اطاعت از آن هستند. همچون ربوده شده ای که در یک اتاق تنگ و تاریک، اسلحۀ آدم ربا که  به سمتش نشانه رفته است را همچون فرمان الهی اطاعت می کند.  این فساد و ناکارآمدی دلیل اصلی «بحران زندگی» در مملکت ما به حساب می آید و آیندۀ کشور، بویژه آیندۀ جوانان را تیره و تار کرده است. همین مسئله زمینۀ قانون گریزی های گسترده از سوی مردم را فراهم آورده است. همانطور که یک ربوده شده، از هر فرصتی برای فرار یا صدمه زدن به آدم ربا بهره می جوید، شهروندان ایرانی، از هیچ روزنه ای در رفتن از زیر یوغِ قانونِ ناعادلانۀ کشور –که حتی همان قانون ناعادلانه هم به درستی و عادلانه به اجرا در نمی آید-  فروگذار نیستند.  بدین صورت، ما شاهد دو دسته قانون گریزی هستیم؛ یکی از طرف مدیرانِ فاسد کشور که به بهانه های مختلف از زیر بار مسئولیت خود شانه خالی می کنند و از رانت های گوناگون برای منافع شخصی یا گروهی خود استفاده می کنند. و از طرف دیگر قانون گریزی از سوی مردمی که برای ادامۀ حیاط خود چاره ای جز مبارزه با ساختار فاسد ادارۀ کشور نمی بینند؛ و گویا این مبارزه از طریق قانون گریزی میسر می شود.
در همین راستا، مسئلۀ بحرانهای عمیق اجتماعی ناشی از فروپاشی ساختارهای سنتی و عدم بوجود آمدن بنیان های ارزشیِ نوین، جامعه را با بحران های شدیدی روبرو کرده است. ساده ترین بازتاب این وضعیت را می توان در افزایش بی اندازۀ آمار جرم و بزه، و گسترش تاسف بار جرم ها و جنایت های عجیب و غریب دید. علاوه بر این، فشارهای بین المللی که معلولِ بی تدبیری مدیران سیاسی کشور است، حکومت مرکزی را در برابر گسترش این وضعیت ضعیف کرده است. حکومتی و حاکمیتی که خود یکی از عوامل اصلی چنین شرایطی است.
کار اما در همین جا پایان نمی پذیرد. «گزارش یک آدم ربایی» برای ما درسی بس آموزنده دارد: وجود یک اقلیت آزاده، با وجدان و با ایمان، می تواند کشوری را از چنین ورطۀ خطرناکی نجات دهد. زیرا که این وضعیت جنگی، تا ابد نمی تواند ادامه داشته باشد. یا به فروپاشی کامل جامعه می انجامد، یا راهی برای درمان پیدا می شود. و حالت دوم ممکن نیست، مگر با مقاومتِ زنان و مردانی که برای مبارزه با فساد، بی عدالتی و گروگان گیریِ کشور، قد برافراشته باشند؛ همانطور که شخصیت های واقعیِ این داستان مقاومت کردند، سالهای سال در حصر ماندند، اما به گروگان گیران باج ندادند. جایی که لازم بود مذاکره کردند و جایی که بخت و ایمان یاری می کرد، ایستادگی پیشه نمودند. اما هیچ گاه از آرمانهای خود کوتاه نیامدند. دست آخر، سردستۀ تبهکاران که روزی قوی ترین مرد کشور به حساب می آمد، به زیر کشیده شد و حتی زمانی که حاضر شده بود به قانون و خواست مردم تن بدهد، اجل مهلتش نداد و برای همیشه از صحنۀ زندگیِ کلمبیایی ها حذف شد.
پارسال، یکی از همکلاسی های کلمبیایی ام، ویدئویی از اخبار سراسری تلویزیون کلمبیا نشانم داد که در آن خبر توصیۀ میرحسین برای مطالعۀ «گزارش یک آدم ربایی» با آب و تاب زیاد پخش شده بود. انتشار این خبر، باعث شده بود که ماجرای بیست سال پیش کلمبیا، دوباره در این کشور زنده شود و موجب در گرفتن بحث های زیادی در رسانه های این کشور، پیرامون نتیجۀ مقاومت جامعۀ کلمبیا در آن زمان گردد. اما ورای همۀ این ماجراها، من در چهرۀ دوست کلمبیایی ام، آینده ای را می دیدم که با مقاومت میسر خواهد شد؛ و او در سیمای من، گذشته ای را می دید که با مقاومت به دست آمده بود. نیاز به سخن گفتن نبود. چشمها گویا ترین زبانها بودند.

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

پیام روشن بود؛ ما هنوز باهم هستیم

یا علی مدد - سید محمد خاتمی

پیام خیلی روشن و کوتاه بود. 
همرزم برادرم بود و به نوعی در خانواده یادگار و نشانۀ اوست. سال ۶۳ با هم رفته بودند جبهه و او تنها برگشته بود. 
امروز بعد از مدت‌ها باهم تلفنی صحبت کردیم. فضای گفتگوی تلفنی سنگین است. فقط می‌توانی احوال پرسی‌های معمولی بکنی. من اما بیشتر از این می‌خواستم بدانم. می‌خواستم بدانم آیا ما هنوز با هم هستیم!؟ 
بحث به صحبت‌های و تعارف‌های همیشگی گذشت و به خداحافظی رسیدیم. 
خدا حافظی کردم و او هم گفت: 
خدا حافظ روح الله جان. یا علی مدد... یا علی مدد... 
پیام روشن بود. پیامی که ۱۶ سال پیش، عادت داشتیم پایان صحبت‌های خاتمی بشنویم. «یا علی مدد». هردو خوب می‌دانستیم که معنی این عبارت یعنی چه. 
یعنی «مـا هنـوز بـا هـم هـسـتیم». 
این هدیۀ تولد سید محمد خاتمی برای من بود. 
تولدت مبارک سید.