۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

به این صحنه‌های زشت عادت نکنیم

این یادداشت را چند ماه پیش به عنوان پیش نویس بیانیه برای یکی از گروههایی که عضوش هستم نوشتم که البته مورد موافقت جمع قرار نگرفت و منتشر نشد. الان که جدود دو ماه از آن روز‌ها می‌گذرد، این درد و رنج در من افزوده‌تر از گذشته گشته است و توان سکوت ندارم. صدایم هم به گوشی نمی‌رسد. همۀ حرف‌هایم را در این متن نوشته‌ام.
چارۀ درد مرا، باید این داد کند...

در این شبهای رمضان که سفره‌های مردم کشورم، کمرنگ‌تر و کوچک‌تر از همیشه شده است، دوباره شعلۀ آن درد در من فوران کرده است؛ و البته در دلم از فعالین به اصطلاح «سیاسی» گله دارم که چرا این درد آن‌ها را به فریاد نمی‌آورد. 

... 
 امروز یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی ما بود. ویدئوئی در شبکه‌های اجتماعی دست به دست گشت و به دست ما هم رسید. تصویر‌ها بسیار تکان دهنده بود و هر «وجدانِ بیدار» ی را تکان می‌داد. مردی زحمتکش را دیدیم که در خیابانهای بندرعباس با داد و بیداد به پیشواز رئیس دولت رفته بود و سه دقیقۀ تمام بی‌وقفه فریاد می‌زد: «گشنمه... گشنمه... گشنمه...». 
هنوز عرق شرم بر بدن ما خشک نشده است. هنوز چشمان برخی از ما با یادآوری آن صحنه‌ها مرطوب می‌شود. آه که صحنه‌های غم انگیزی بود. 
اما با حیرت و تعجب دیدیم که رئیس دولت خم به ابروی خود نمی‌آورد و با لبخندی فریبکارانه رویش را از «پیرمرد» بر می‌گرداند و به سوی دیگر دست تکان می‌داد. هوادارانش در تلاشی مذبوحانه کوشش می‌کردند با فرادادن شعارهایی در مدح رئیس دولت و رهبری، صدای آن «پیرمرد» را خفه کنند. اما صحنه چنان تکان دهنده بود که هیچ کدام از حاضران با آنان همراهی نمی‌کرد. جمعیتِ اندکی که ماشین رئیس دولت را حلقه کرده بودند همگی حیرت زده بودند. این صحنه تا جایی ادامه داشت که مرد که همچنان فریادش قطع نشده بود از سد محافظان گذشت و فریاد زنان دست معجزۀ هزارۀ سوم را گرفت: «احمدی‌نژاد! گشمنه... گشنمه... احمدی‌نژاد! گشنمه....» رئیس دولت دیگر نمی‌توانست به فریبکاری‌اش ادامه دهد. سر تکان داد و از‌‌ همان واکنش‌های همیشگی.... در این حین دختری از فرصت استفاده کرد و متحورانه جسورانه از چنگال محافظان گریخت و خود را به رئیس دولت رساند. نشنیدیم فریادهایی که بر سر رئیس دولت می‌زد حکایت از چه داشت. اما می‌توانیم حدس بزنیم دردش چه بوده است. نمی‌دانیم داستان آن دختر که به انتهای ماشین هدایت شد به کجا رسید. و نمی‌دانیم که ماجرای آن پیرمرد به کجا ختم شد. اما این‌ها دیگر مهم نیست. در بهترین حالت نمایندۀ فرمانداری پیرمرد را به سر سفرۀ ضیافتی می‌برد و طعامی چرب و نرم به او می‌خوراند و شاید حتی مقادیری پول نقد یا سهام عدالت کف دستش بگذارد. (که البته با برخورد خشن و غیرانسانی ماموران دولت بعید می‌دانیم حتی چنین اتفاقی هم رخ داده باشد.) ولی دیگر کار از کار گذشته است. پیرمرد از آبرویش گذشت و آن صحنه‌ها را همه دیدند. شاید که او امروز سیر شود. اما فردا چه؟ پس فردا؟ سال آینده؟ دیگر پدران و مادران این سرزمین چه؟ سرنوشت آن‌ها چه می‌شود؟ 
نتیجۀ هفت سال سفر استانی این آقا این است که هنوز این «پدر» زحمتکشِ ما گرسنه است. شاید هفت سال پیش وضعیت معیشتش آنچنان که شایستۀ یک ایرانی است روبراه نبود. اما مطمئن هستیم که دردش به این حد نرسیده بود که اینگونه گریبان بدرد، کرامتش را زیر پا بگذارد و در خیابان دردش را فریاد بزند. به راستی این دولت است که کرامت مردمش را زیر پا گذاشته است. از برخوردهای وحشیانۀ پس از انتخابات تا رفتارهای فریبکارانه با اعتراضهای مسالمت آمیز مردمی که بگذریم، این دولت و رئیس فریبکارش طی این هفت سال کرامت و عزت مردم را هدف گرفته است. هر روز آن‌ها را به بهانه‌های مختلف به صف‌های طویل می‌کشاند تا دستشان بیش از پیش جلوی دولت دراز باشد. هرچه دستهای مردم جلوی دولت دراز‌تر می‌شود سفره‌هاشان کوچک‌تر می‌گردد و این دست آورد دولتی است که از آغاز با فریب دادنِ مردمِ پاکدل بر اریکۀ قدرت نشسته است. 
چرا باید چنین روزهایی بر مردم ما بگذرد؟ چرا دولتی که به خاطر ماجراجویی‌هایش هفت سال است آرامش را از مردم گرفته است و هر روز قصه و ماجرایی بر زندگی آن‌ها سوار می‌کند، نمی‌تواند حتی در یک قدمی رآکتور هسته‌ای بوشهر رفاه و آسایش برقرار کند؟ مگر نه اینکه در این سال‌ها رسیدگی به محرومان و برخوردادی از انرژی هسته‌ای از شعارهای دولت بوده است و همۀ مخالفانش را با این حربه سرکوب کرده است؟ پس چرا پس از گذشت هفت سال از این همه ادا و اطوار مردم فریبانه، در یک قدمی نیروگاه تعطیل ماندۀ بوشهر، شاهد فریادهای «گشنمه گشنمه...» هستیم. 
اینجاست که باید از میرحسین موسوی یاد کنیم. آن مرد انقلابی و غیور که این روز‌ها را در خشت خام می‌دید و پرچم مقابله با این زشتی‌ها و سرافکندگی‌ها را برافراشت. به یاد داریم که در برابر رفتار زشت و ناپسند همین آقای فریبکار، میرحسین موسوی گفت: «سرنوشت ایران فقر نبود و فقر نیست. اگر مشکلی وجود دارد از مدیریت ماست». هم او بود که به مرد هشدار داد که «این صحنه‌هایی که یک نفر هر روز ماشین سوار می‌شود و مردم را در خیابان‌ها دنبال خودش می‌کشاند درشان مردم ایران نیست و به جاهای بدی ختم خواهد شد.» اما امروز که قلم‌ها را شکسته‌اند و لب‌ها را دوخته‌اند، میرحسین موسوی و مهدی کروبی را در مکانی نامعلوم در حصر گرفتار کرده‌اند، چه کسی این سخن‌ها را برآورد؟ 
ما به عنوان فرزندان این سرزمین، با قبلهایی که از دیدن این صحنه‌ها به درد آمده‌اند و با «وجدان»‌هایی که تلاش دارند در برابر این صحنه آرایی‌ها «بیدار» و زنده بمانند، از مردم خود می‌خواهیم که به دیدن این صحنه‌ها عادت نکنیم و حتی اگر شرایط ظالمانه حاکم بر کشور، به ما اجازۀ دادگری نمی‌دهد؛ در خلوت خود با چنین رخدادهایی کنار نیاییم. در چنین شرایط سخت و ناعادلانه‌ای، دست یکدیگر را بگیریم. از نزدیکان خود غافل نباشیم و خانه‌های خود را قبله قرار دهیم. اگر چنین کنیم شاید دیگر شاهد چنین صحنه‌های درآوری نباشیم و بتوانیم برای کسانی که از رنج و مهنت مردم سوء استفاده می‌کنند و بر عمر قدرت خود می‌افزایند، می‌دانِ جولان دهی و کاروان چرخانی را سخت‌تر کنیم تا کرامت پدران و مادرانمان اینگونه خدشه دار نشود. 

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

, , , , , , , ,

چپ و راست را فراموش کنیم خواهشانه


نقطۀ قرمز، گرایش من را نشان می دهد

دیروز با یک عکاس خبری فرانسوی صحبت می‌کردم. روی پروژۀ سربازان کشته شدۀ فرانسوی در خارج از این کشور در حال تهیۀ یک گزارش مستند هست. هفتۀ پیش چهار سرباز فرانسوی در افغانستان کشته شده‌اند و به همین مناسبت و بنا بر برنامۀ رسمی همۀ دولت‌ها، مراسمی در کاخ الیزه با حضور رییس جمهور فرانسه انجام می‌شود. دوست خبرنگارم، با اینکه یک عکاس با سابقه و معتبر خبری در فرانسه هست، برای اولین بار بود که اجازه پیدا می‌کرد در این مراسم حضور پیدا کند و عکس بگیرد. او می‌گفت، زمانی که این پروژه را آغاز کرده بود، مصادف با دولت سارکوزی بود و طی این مدت نه او و نه خیلی از روزنامه نگاران اجازۀ حضور در این مراسم را نداشتند. دولت در این مورد (و مورد‌های دیگر) پروتکل خاص و محدودی داشته است که شامل حضور دو عکاس، سه خبرنگار و یک شبکۀ تلویزیونی می‌شده است و همۀ این این‌ها با دقت خاصی انتخاب می‌شدند که مبادا خبر یا تصویری را مخابره کنند که با خواست دولت مطابقت نداشته باشد. در طی این چند سال، همواره درخواست دوستم و خیلی خبرنگارهای دیگر برای حضور و تهیۀ خبر از این مراسم به در بسته می‌خورده است. به طوری که در اواخر دولت سارکوزی، همه بی‌خیال حضور در این برنامه شده بودند. 
اما این روزنامه نگار، با شادی و شعف که البته همراه با تعجب هم بود تعریف می‌کرد که درخواستش برای حضور در مراسم هفتۀ گذشته بدون هیچ تشریفات و کنترل خاصی از سوی گروه ارتباطات رییس جمهور جدید با موافقت مواجه شده. تعجب این عکاس خبری وقتی بیشتر شده بود که بیش از ۱۰۰ عکاس را در این مراسم دیده بود. حالا دو تا عکاس کجا، صد تا کجا! 
درواقع دولت دست راستی سارکوزی، کنترل خاصی روی رسانه‌ها و اخباری که آن‌ها از دولت مخابره می‌کردند اعمال می‌کرد و روزنامه نگاران این دوران را یکی از بد‌ترین دوره‌های خود در حوزۀ رابطه با دولت می‌پندارند. درحالی که سیاست‌های دولت چپ گرای فرانسوا اولاند با توجه به ده سال حضور سارکوزی در راس فضای سیاسی-دولتی فرانسه در مقام وزیر کشور و رئیس جمهور، در برابر آن سیاست‌ها یک انقلاب حساب می‌شود. 
حال این نکته‌ها را چرا گفتم!؟ 
امروز یک یادداشت بسیار خوب از آرمان امیری خواندم. اما ناگهان یک پاراگرافش حسابی حالم را جا آورد: 
 «از دو جریان غال «چپ و راست» در مقیاس جهانی، این برداشت ابتدایی اما قابل قبول در اذهان ایرانیان باقی مانده است که «راست‌ها به آزادسازی و اقتصاد آزاد اعتقاد دارند اما چپ‌ها به محدودیت و اقتصاد دولتی». فارغ از هرگونه تلاش برای زنگارزدایی از این برداشت‌های ناقص، می‌توان برای هر یک از این دو شیوه نقاط ضعف و قوتی قایل شد. برای نمونه، در سیاست‌های دست راستی، شما هم‌زمان و هم‌گام با اقتصاد آزاد، مسئله آزادی بیان و مطبوعات و رسانه‌ها را دارید که به نمایندگی از افکار عمومی توانایی نظارت بر سیاست‌های حکومتی را دارند. از سوی دیگر در این کشور‌ها، اقتصاد آزاد و رقابتی احتمالا صدماتی را به اقشار ضعیف و به ویژه کارگران وارد خواهد ساخت. 
در نقطه مقابل، در کشورهای چپ‌گرا، اقشار کم‌درآمد و به ویژه کارگران از حمایت‌های دولتی برخوردار هستند و از آن‌جا که بازار رقابتی در این کشور‌ها وجود ندارد، معمولا کارگران به دلیل بازده پایین و یا ضرردهی‌ کارخانجات اخراج نمی‌شوند. در نقطه مقابل، همین دولتی سازی در حوزه رسانه و مطبوعات سبب انسداد فضای آزاد گردش اطلاعات می‌شود که به نوبه خود پیامدی ندارد جز ایجاد بستر مناسب برای گسترش فساد دولتی.» 
قبول دارم که این تعریف خیلی ابتدایی است. اما اصلا قابل قبول نیست و تا حدودی هم تحریف واقعیت است. حتی مثال آوردن این نوع جبهه بندی، به نظرم اشتباه است. همانطور که آزادی بیان پدیدۀ ذاتیِ برای دولت‌های دست راستی محسوب نمی‌شود، انسداد سیاسی و فضای بستۀ مطبوعاتی، در ذات دولت‌های چپی نیست. در واقع همانطور که آرمان امیری می‌گوید، این برداشت کاملا ابتدایی و متاثر از تجربۀ تلخ ما ایرانی هاست. در حالی که در آمریکای جنوبی و حتی در بخش زیادی از اروپا این تجربه کاملا برعکس است. حکومت‌های چپ گرا در این کشور‌ها معمولا آزادی خواه هستند و حکومت‌های راست همواره نماد انحصار و فشار بر نهادهای جامعۀ مدنی و رسانه‌ها شناخته می‌شوند. در مثالی که بالا آوردم می‌توان این تفاوت تجربه را به خوبی دید. دولت سارکوزی که راست گرا‌ترین دولت فرانسه پس از جنگ جهانی است، سخت‌ترین سیاست‌ها را بر رسانه‌ها اعمال کرد. به طوری که اصلاح‌های «حداقلی‌ای» که فرانسوا هولاند انجام داده است، در چشم روزنامه نگاران فرانسوی همچون یک انقلاب دیده می‌شود. 
یادمان نرود که همانطور که هانا آرنت در سه گانۀ ماندگارش، «سرچشمه‌های توتالیتاریسم» به خوبی این مسئله را شکافته است و نشان داده است، حکومت‌های استالین و هیتلر از راست‌ترین حکومت‌های دوران خود بوده‌اند. درحالی که یکی از تلفیق سوسیالیسم-ناسیونالیسم و دیگری از کمونیسم پیروی می‌کرده است. 
این تفاوت تجربه به اندازه ایست که در فرهنگ سیاسی متاخر آمریکا، لیبرال‌ها با برچسب چپ شناخته می‌شوند. پس باید توجه داشته باشیم که آنچنان که گهگاه ما می‌پنداریم، در پشت نام‌ها و برچسب‌های چپ و راست، ذات بد و خوب نهفته نیست. بلکه تجربه‌ها، تاریخ‌ها و عملکرد‌ها نقش زیادی در باز‌شناسی این جریان‌ها بازی می‌کنند. 
چندی پیش یک پرسشنامه در شبکه‌های اجتماعی دست به دست چرخید که دست آخر در یک نمودار، گرایش سیاسی افراد را با توجه به پاسخ‌هایی که به پرسش‌ها داده‌اند مشخص می‌کرد. در این پرسشنامه، علاوه بر محور افقی «چپ» و «راست»، یک محور دیگر با گرایش‌های «اقتدار گرا» و «آزادی خواه» افزوده شده است که با دقت بیشتری گرایش‌های سیاسی را نشان می‌دهد (تصویر بالا). همین نمودار نشان می‌دهد که ما می‌توانیم یک چپ اقتدار گرا، راست آزادی خواه، چپ آزادی خواه یا راست اقتدار گرا باشیم و هر کدام از این گرایش‌ها نیز اندازه و درجه‌های متفاوتی دارد. 
کوتاه سخن اینکه، من فکر می‌کنم با اینکه کشورهایی که رقابت سیاسی به مراتب دموکراتیک‌تر و مردم سالارانه تری از ما دارند، تجربه‌های جدی‌تر و ناب تری از چپ و راست دارند، اما باز هم گرفتار شدن در دام دوگانۀ چپ و راست، دامی است که نیروهای سیاسی را به بیراهه می‌کشاند و رقابت سیاسی _که هدف اصلی‌اش باید تلاش صادقانه در نیک بختیِ فرد و جامعه باشد _ را به جنگ حیدری نعمتی تبدیل کرده است. برای من نمونۀ این تلاش صادقانه در انتخابات اخیر فرانسه، «فرانسوا بایرو» از جناح راست میانه بود که علیرغم اینکه قائدتا باید در مرحلۀ دوم از سارکوزی حمایت می‌کرد، اما در کنشی جنجال برانگیز و تعیین کننده اعلام کرد که سیاست‌های سارکوزی را در راستای آرمان‌ها و ارزش‌های جمهوری فرانسه و لائیسیته نمی‌داند و بنابراین به «فرانسوا اولاند» رای می‌دهد. همه می‌دانستند که این حرکت او باعث ریزش محبوبیت او در بین رای دهندگان سنتی‌اش خواهد شد _ که اینگونه هم شد و در یک ماه بعد در انتخابات پارلمانی فرانسه شکست خورد_ اما برای همیشه نمونه‌ای از گرفتار نشدن در دامِ حیدری-نعمتیِ چپ و راست در یک رقابت آزاد را ارائه کرد.

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

, , , ,

ویرجینیا ولف در قطارِ ناکجا


یک ویرجیانا ولف جلوم واستاده. با دست چپش که مماس با سینهء من هست، می‌لهء مترو را گرفته و با اون دست دیگش یک فلاسک کوچیک قهوه را محکم در دستش نگه داشته و به بدنش فشار می‌ده. دقیقا زیر سینه هاش؛ که خیلی هم برجسته نیستن. 
من فقط گردن کشیده و موهاش که به سبک دخترهای روستایی پشت سرش گره خورده را می‌بینم. تا همینجاش شکی ندارم که ویرجینیا ولف هست. بوی تلخِ قهوۀ توی فلاسک با عطر نرم شامپویی که احتمالا یک ساعت پیش به سرش زده در دماغم پیچیده. حتی در گرمای این روزِ داغ تابستونی، حرارت بدنش اینقدر نزدیک هست که از فاصله‌ای که گاهی به اندازهء قطر یک کاغذ می‌رسه، احساسش می‌کنم. 
همۀ مسافر‌ها در یک فضای یک و نیم در دو م‌تر، در پاگرد قطارِ دو طبقهء تندرویی که از پاریس خارج می‌شه، به هم چسبیدیم. فقط جا برای تکون دادن سرم هست. پس برمی گردونمش و به راست نگاه می‌کنم. مرد جوون مو بور که گاهی کتف هاش به شونۀ من مماس می‌شه، در یک دست کتاب داره و با دست دیگه می‌له را نگه داشته و غرق خوندنه. اینقدر خونسرده که آدم نمی‌فهمه آیا اون می‌له را نگه داشته یا می‌له اون را؟ از روی شونه‌اش نگاهی به کتاب می‌ندازم. رمان هست. ولی از موضوعش چیزی دستگیرم نمی‌شه. 
 ویرجینیا ولف مثل یک مومیایی سر جاش واستاده. سرم را به چپ بر می‌گردونم. شش هفت تا آدم قد و نیم قد، همه بی‌حرکت ایستادن. هیچکس حتی به چپ و راست هم نگاه نمی‌کنه. همه به ناکجا خیره شدن. ناکجایی که البته برای هرکس جهتی متفاوت داره. 
بر می‌گردم و دوباره به جوون نگاه می‌کنم. هنوز کتاب می‌خونه و می‌له را نگه داشته. جلوی مرد جوون، پنج_شیش تا از مسافر‌ها روی پله‌هایی که به طبقۀ بالا می‌ره نشستن. ولی هیچکس با هیچکس حرف نمی‌زنه. فاصلهء این دو ایستگاه از بقیه بیشتره و اینقدر وقت داری که به همه نگاهی بندازی. پیرمردی که پشت سرم ایستاده، کم کم داره اذیت می‌شه. از تکونهایی که می‌خوره می‌شه فهمید. هوای واگن خیلی گرم و گرفته است. 
گوشی را در گوشم محکم می‌کنم و صدا را بلند. این ترانۀ کیوسک را خیلی دوست دارم: 

بارون نمی‌اد هیچوقت
ولی خیابونا خیسه... 

فقط مرد‌ها زنده ان، 
وقتی زنده‌ها باید بمیرن... 

بالاخره ویرجینیا ولف تکونی می‌خوره و من می‌تونم از فاصله بین دو نفری که شانه به شانه واستادَن، دختر سیاهپوستی را ببینم که داره به ناکجا لبخند می‌زنه؛ با اون لبهای برجسته و چشم‌های درشتش. موهای فرفری‌اش مثل یک قارچ بزرگ دور سرش را گرفته. مثل تیپهای دههء شصت و هفتاد اروپا که الان همه جا مد شده. فرقش با اون موقع‌ها این هست که دختر‌ها برهنه‌تر شدن. مثل همین دختر سیاهپوست که از این لباسهای نازکِ نخی پوشیده که یک طرف شونه‌اش تا بالای سینه و روی بازو، باز هست. کلَن الان مدِ دهۀ هشتاد تو بورسه. اینقدر بازارش داغ هست که فرانسوا هولاند رای بیاره. و البته من این مد را از مدهای دههء هشتاد و نود بیشتر می‌پسندم. پس خوب به دختر نگاه می‌کنم. 
ویرجینیا ولف که انگار چیزی که می‌خواست را از توی کیفش پیدا کرده، به حالت قبلیش بر می‌گرده و مثل سربازهای تخت جمشید می‌لۀ قطار را محکم می‌گیره. ولی من هنوز نمی‌تونم صورتش را ببینم. 
روی پنجه‌های پاهام بلند می‌شم و نگاهی به اطراف می‌ندازم. همهء مسافر‌ها هنوز دارن به ناکجا نگاه می‌کنن. حتمن دارن به روز سخت کاری‌ای که در پیش دارن فکر می‌کنن. شاید هم نه. 
دیگه به ایستگاه رسیدیم. با تکانی که به خودم می‌دم، به ویرجینیا ولف می‌فهمونم که باید پیاده بشم. خودش را تا جایی که می‌شه به می‌له می‌چسبونه و فضای اندکی بین کتف‌های کشیدهء جوونِ کتاب خون و شونه‌های باریکِ ویرجینیا پیدا می‌شه تا من فضایی برای بیرون رفتن پیدا کنم. از روزنۀ پشت ویرجینیا ولف هم می‌گذرم. موهای گوله شدۀ پشت سرش به گونۀ چپم ساییده می‌شه و بوی عطر شامپوش کاملا دماغم را پر می‌کنه. از بین شانه‌های مسافرهای روبرویی هم رد می‌شم. شونه‌ام به شونهء برهنۀ دختر سیاه پوست ساییده می‌شه و از قطار پیاده می‌شم. 
آهنگ عوض شده و الان «رستاک» داره می‌خونه: 
تنم می‌لرزه و می‌ری 
هواسِت نیســــــت. 
هوامُ کام می‌گیری 
هواست نیســــــت. 
هواسم هستُ می‌میرم
هواست نیســـــت. 
کنارت اوج می‌گیرم 
هواست نیــــست.
, , , ,

همه شب در پاریس



«نیمه شب در پاریس» رُ دیدی؟
گائِل، جوونِ آمریکایی که عاشق نویسندگی هست، به طور اتفاقی یک شب گذرش به کوچه‌ای می‌فته. برای اینکه خستگی در کنه، روی پله‌های کلیسا می‌شینه. ساعت دوازده هست و ناقوس کلیسا شروع به نواختن می‌کنه. نواختنِ ناقوص همانا و کن فیکون شدنِ زمان ه‌مان. سفر زمان برای گایل شروع می‌شه. اما اینبار سفر به زمان گذشته.
او به بهترین دوره‌های ادبی هنری معاصر سفر می‌کنه. از فیتزجرالد تا سالواتوره تالی، از لوییز بونوئل تا همینگوی، همه رُ می‌بینه. و از همه مهم‌تر، دختری مه رو رُ می‌بینه که چند صباحی معشوقهء برخی از همین هنرمندهای پر آوازه بوده. از‌‌ همان نخستین نگاه، گایل دلباختۀ آدریانا می‌شه و دختر هم البته همینطور. دخترِ شوریده سر بخاطر گایل از پیکاسو جدا می‌شه و اینجاست که گایل راز خودش رُ به آدریانا می‌گه. البته ناگفته نمونه که گایل آروم آروم از نامزد خودش که در قرن ۲۱ زندگی می‌کنه، دل می‌کنه.
سفر این دو دلداده در زمان آغاز می‌شه. وقتی به دورهء قولهای کلاسیک می‌رسند، آدریانا تصمیم می‌گیره همون جا بمونه و میمونه. چرا؟ چون به نظرش اون دوران لَ بِل اپُک، دوران طلایی هست. اما گایل اینطور فکر نمی‌کنه. به نظرش هر دورانی می‌تونه بهترین باشه. اون دوست نداره در هیچ دورانی محصور باشه. بنابراین به اینحا که می‌رسن، خیلی لطیف و رمانتیک راهِ گائل و آدریانا از هم جدا می‌شه و گائل مسیرش رُ همراه با دختری که در قرن ۲۱ زندگی می‌کنه، ولی با دیدگاههای اون هم نظر هست راهش رُ ادامه می‌ده.
این عکس همون کلیسایی هست که سفر گائل به گذشته از همون جا آغاز می‌شه و من هروقت از اینحا رد می‌شم، به این کشاکش فکر می‌کنم. کدوم دوران بهترین هست؟ من با گایل بیشتر موافقم. اصلا من دورانی که در اون فقط تماشاگر باشم و در ساختنش نقشی نداشته باشم رُ دوست ندارم و بودن در اون رُ نمی‌پسندم.