۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

آنکه بیننده است؛ آنکه کننده است

چندگاهی‌است که سایت بی.بی.سی فارسی بخشی راه انداخته است به نام «ناظران می گویند». درون‌مایۀ این بخش نظری است و روزنامه‌نگاران، اندیشمندان و پژوهشگران به بیان دیده‌ها و دیدگاههای خود در رابطه با ایران و مسئله‌های مربوطه می‌پردازند. خب تا اینجای کار که خیلی هم خوب است و گهگاه می بینیم که بحث‌های جذابی هم در این میان بیان می شود. اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که پای فعالان و کنشگران سیاسی به این بخش باز می‌شود. آنان که باید فعال و کننده باشند، ناگهان در قامت یک بیننده و ناظر ظاهر می شوند. البته یک کنش‌گر سیاسی باید بینندۀ خوبی هم باشد. اما آیا فقط یک بیننده بودن کافی است؟
«ناظران می گویند» نمونه‌ای بود تا به بهانه‌اش بحث را به فضای سیاسی کشور بکشانم. مدت هاست که در فضای سیاسی ایران، کنشگرِ سیاسی بودن به تحلیلگری و یا بینندگی تقلیل و کاهش پیدا کرده است. در نسل خود من، کنشگرانِ به اصطلاح فعال سیاسی، وقتی می خواهیم «حرف سیاسی» بزنیم، بیشتر تحلیلِ سیاسی می کنیم تا اینکه آن حرفمان دارای بار سیاسی باشد. مقدار زیادی اطلاعات درست و غلط را کنار هم می‌گذاریم و از آنها نتیجه می‌گیریم که:«اوضاع اینگونه است ==> پس ما فلان کار را می کنیم.» خیلی کم می بینیم که کسی پیدا بشود و اینگونه وارد ماجرا بشود که: «اوضاع اینگونه است ==>اما باید اینگونه باشد ==> پس ما فلان راهبرد را پیش می‌گیریم یا فلان کار را انجام می‌دهیم تا به هدف برسیم.» حالا بماند که خیلی وقت ها پس از این مرحله، لازم است که  «کنش»ی انجام شود تا نتیجه‌ای بدست آید. اما امروزه واقعن کنشی نمی بینیم. منظورم از کنش فقط تظاهرات و یا عملیات انقلابی نیست. بلکه هر «کار» و «کنش»ی که ما را به هدف نزدیک کند. مثلن یادداشت چند روز گذشتۀ محمدرضا خاتمی را می توان از معدود کنش های سیاسی چند وقت گذشته از این جنس دانست. اما من می خواهم باز هم فراتر بروم.

کنشگر سیاسی وارد عمل می شود!
کنشگر سیاسی (یا اجتماعی، فرهنگی، حقوق بشر و...) از آنجایی که یک ایده و یک هدف دارد، همۀ کنش‌هایش را در راستای رسیدن به هدف سازماندهی می‌کند و جهت می دهد. خیلی وقت ها او درد و رنجی دارد و به همین دلیل دنبال کاهش رنجش است. گاهی نرسیدن به هدف و ایده و آرمان خودش رنج آور است. پس کنش‌گر باید یک کاری بکند تا از این رنج رها شود.
مشت می کوبم بر در، 
پنجه می سایم بر پنجره‌ها،
من دچار خفقانم خفقان،
... می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
... من هوارم را سر خواهم داد
چارهٔ درد مرا  باید این داد کند*

از طرف دیگر، کنشگر رقیبی دارد که فضا را بر او تنگ کرده است. بی شک رقیب کاری کرده است که این فضا بوجود آمده است و بی شک او به کارش ادامه خواهد داد. پس کسی که در رنج است، اگر فقط نظاره گر و بینندۀ این صحنه باشد، سرنوشتی جز قربانی شدن ندارد. پس باید او هم وارد عمل شود. باید کاری بکند. کسی برنده است که کنندۀ بهتری باشد. که میدان بازی را در دست داشته باشد.
خیلی وقت‌ها باید میدان بازی را به‌هم زد. بیننده فقط می‌بیند و تحلیل می کند. اما کننده علاوه بر آن، حس می کند و در نهایت کنش می کند. کنش اوست که صحنهٔ رقابت و مبارزه را شکل می‌دهد. وگرنه زندانی‌ای خواهد بود در چنگال رقیب. هرچند که در ظاهر خارج از زندان‌های رسمی کشور باشد. 
نسرین ستوده را می‌توان در همین دسته قرار داد. او در ماجرای حق ملاقات با فرزندانش الگوی تحسین‌برانگیزی را به نمایش گذاشت. کسی که هدف مشخصی داشت. از شرایط نا عادلانه ای رنج می‌بُرد _و می‌بَرد_ و در نهایت با تمام وجودش وارد عمل شد، هزینه پرداخت کرد و نتیجه گرفت. هرچند که خیلی ها برداشتشان از آن کنشِ تحسین برانگیزِ نسرین ستوده، یک کنش شخصی بود، اما من آن را «سیاسی» برداشت می کنم. البته «سیاسی» نه به آن معنا که امروزه باب شده است: امور کارشناسی، دیپلماتیک یا مدیریتی و... . نه! بلکه به معنیِ تن ندادن به صحنه‌ای که رقیب برایش رقم زده است. به معنای راضی نشدن به رضای رقیب است. 
حال همهٔ اینها که گفتم، می‌تواند با تردستی‌های خاص خودش انجام گیرد. اما هرآنچه که پایه‌اش جز این باشد، سیاست نیست؛ نظاره‌گری‌ست؛ بینندگی‌ست؛ قصه‌گویی‌ست؛ ناله‌ است؛ در بهترین حالت، روایت‌گری‌ست. اما کنش سیاسی نیست. سیاست کنندگی‌ست. مداخله است. آنکه در صحنهٔ سیاست بیننده باشد و یا اصول و قائده‌های حرکتش را رقیب تعیین کند، بردهٔ او ست و نه یک انسانِ آزاد و باکرامت.

پانوشت:
*فریدون مشیری
...
در همین رابطه بخوانید:
,

بازداشت روزنامه‌نگاران در تهران و منع تعقیب هاشمی رفسنجانی در رسانه‌های فرانسه

بازداشت دوازده روزنامه‌نگار اصلاح‌طلب

سایت لوموند خبر بازداشت روزنامه‌نگاران را با همان سرخطی که بالا آوردم، در صفحۀ اول خودش منتشر کرد. این خبر را وبلاگ «کیهانی» که مسائل ایران را پوشش می‌دهد منتشر کرده است. لوموند یک سرویس وبلاگ دارد که در راستای سیاست «شهروند-خبرنگار»، خدمات وبلاگ ارائه‌ می‌دهد. از افراد عادی تا روزنامه نگاران حرفه ای و حتی شخصیت های معروف دیگر در این وبلاگ ها می‌نویسند و لوموند مطالبی که ارزش خبری ویژه داشته باشد را در صفحۀ اصلی سایت و همچنین در میان مطلب‌های روزنامه‌اش به کار می‌برد. وبلاگ کیهانی هم از این دسته وبلاگ‌ها هست که به منبع ارزشمندی برای انتشار خبرهای ایران در لوموند تبدیل شده است.
در این خبر، از قول سایت کلمه، به هجوم نیروهای امنیتی به دفترهای روزنامه های شرق، اعتماد، بهار و آرمان و هفته نامۀ آسمان و بازداشت حدود دوازده روزنامه نگار اشاره شده است.
...
ما برای دیگران تلاش می‌کنیم

اما مهمترین مطلب سایت لوموند، به گزارش راهپیمایی بزرگ «ازدواج برای همه» اختصاص داده شده بود. «ازدواج برای همه» نام جنبشی است که هواداران ازدواج همجنس‌گراها در فرانسه راه انداخته‌اند. البته این مسئله از قول‌های فرانسوآ اولاند در زمان رقابت های انتخاباتی بود.
تمرکز گزارش لوموند، روی حضور افرادی به غیر از همجنس‌گراها در این راهپیمایی بزرگ (بین 150 هزار تا 400 هزار برآورد جمعیت) بود. خانواده های که با فرزاندشان در این تظاهرات شرکت کرده بودند و هدفشان را تلاش برای بدست آوردن حق طبیعی بخشی از جمعیت کشور عنوان کرده بودند. سرخط‌ این گزارش این بود: ما برای دیگران تلاش می‌کنیم، نه فقط [برای‌] خودمان
...
توافق بین ایران و آرژانتین در مورد انفجار مرکز یهودیان

آ.اف.پ در گزارشی به توافق بدست آمده میان مقام های دولت ایران و آرژانتین در مورد تعلیق پیگرد بین‌المللی مقام‌های ایرانی از جمله هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور وقت ایران) در مورد انفجار مرکز یهودیان در آرژانتین که به کشته‌شدن ۲۹ نفر و زخمی‌شدن ۲۰۰ نفر انجامید پرداخته است.
اما شاید مهمتر از خود خبر، نحوۀ انتشارش باشد. این خبر را خانم کریستینا کریشنر، رئیس جمهور آرژانتین توییت کرده است و چون توییتر محدویت ۱۴۰ حرف دارد، او مجبور شده است که این خبر را در ۲ بخش توییت کند.
...
جان کری؛ یک «فرانکُ‌فیل» در پیکان دیپلماسی آمریکا

روزنامۀ فیگارو در یک یادداشت خواندنی به گرایش‌های فرانسویِ «جان‌کری» وزیر تازهٔ امور خارجۀ آمریکا اشاره می کند و چشم انداز نوی در آیندۀ تحول‌های دیپلماسی آمریکا و جهان را پیش بینی می کند.
شاید به زودی خلاصه ای از این یادداشت را در وبلاگ منتشر کنم.

*هنوز نوانستم جایگزین خوبی برای این واژۀ فرانکُ‌فیل پیدا کنم. به کسی که گرایش به اندیشه های فرانسوی _و هرآنچه در این فضای فکری تولید شده باشد_ داشته باشد می گویند فرانکُ‌فیل. همانطور که به گرایندگان به اندیشه های آنگلوساکسون می گویند آنگلُ‌فیل و...

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

چگونه آیت‌الله خامنه‌ای در دام «انتخابات آزاد» گرفتار آمد

«زیر بار زور نمی‌رود، مگر خیلی پر زور باشد». البته که هر آدم عاقلی همینطور رفتار می‌کند. و تو حتمن بهتر از من می‌دانی که عاقل بودن به معنای خوب بودن نیست.
آیت‌الله خامنه‌ای هم دست بر قضا آدم عاقلی‌ست. ایشان در تمام این مدت زیر بار شنیدنِ «انتخابات آزاد» نمی‌رفت. چون دلیلی نمی‌دید که از چیزی که خوشش نمی‌آید سخنی بشنود و حرفی بزند. 
اما بالاخره شد و رفت! زیر بار رفت! آقا به سخن آمد و موضعش را در این‌باره بیان کرد: «انتخابات آزاد انتخاباتی‌ست که من آزاد باشم». این لب سخنان آیت‌الله خامنه‌ای در قم بود. 
به نظرم این رویداد دو پیامد دارد. یکی خوب و یکی بد.
خوبش این است که ما فهمیدیم حرف زدن باد هوا نیست. مخصوصن حرف زدنی که جمع بزرگی را یکصدا کند. الان بیش از یک سال است که بحث انتخابات آزاد (دقیقن با همین عنوان) از مهم‌ترین بحث‌های فضای سیاسی کشور است. تا بحال به خاطر ندارم که این بحث اینقدر گسترده و رنگارنگ در یک برههٔ خاص و البته طولانی، نَقل و نُقلِ محفل‌های رسانه‌ای، اجتماعی و سیاسی بوده باشد. اما این اتفاق افتاد و ایده‌ای که گویا از محفلی‌کوچک و جوان پا گرفته بود، دیروز در منبر رهبر جمهوری اسلامی ایران به صورت پررنگی بیان شد. 
اما نباید یادمان برود که این بحث راه درازی را برای رسیدن به صدر اخبار پیموده بود. وبلاگ‌ها در موردش نوشتند، در شبکه‌های اجتماعی در باره‌اش بحث شد. سایت‌ها گزارش‌ها و خبرها با موضوع «انتخابات آزاد» منتشر کردند. تلویزیون‌ها و رادیو‌ها برنامه‌ها درباره‌اش ساختند. جلسه‌های مخفی و علنی درموردش برگزار شد. حزب‌ها و دسته‌جات سیاسی بیانیه‌ها صادر کردند و موضع‌شان را نسبت به آن جار زدند. حتی چند جوان به خاطر برگزاری جلسه با این موضوع به زندان رفتند و البته قاضیِ بی‌دادگاه هم در حکم ناعادلانه‌اش دربارهٔ انتخابات آزادْ جانِ ما نوشت. راهیافتگان به مجلس نطق‌های پیش و پس از دستورش کردند. فرمانده‌هان سپاه در مقابلش صف‌کشیدند و خط و نشان و چنگ و دندان نشانش دادند. نیروهای امنیتی ‌برایش پرونده‌ها ساختند و خلاصه این دومینو اینقدر رفت و رفت و رفت تا بالاخره در قم، همچون پوست خربزه زیر پای‌ آیت‌الله خامنه‌ای افتاد و باعث‌ لغزشِ کلامش شد.
این بازی طولانی و جذاب به ما‌ نشان می‌دهد که حرف‌زدن و سخن و ایده پراکندن می‌تواند نتیجهٔ عینیِ سیاسی داشته باشد و رهبر نظام و نظامیان را گرفتار خودش بکند.
و اما نکتهٔ بَدَش: 
همهٔ اینها اینقدر خوب بود که کامِ تو را به یادآوریِ بدی تلخ نمی‌کنم.

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

اعلی حضرت «پوتین»، شهروندی «ژرار دپاردیو» را پذیرفت

در خبرها نیامد که دولت روسیه با شهروندی ژرار دپاردیو بازیگر نامدار فرانسوی موافقت کرد. بلکه همۀ رسانه ها از موافق ولادمیر پوتین با این مسئله نوشتند. گویا همۀ رسانه ها پذیرفته اند که روسیه یک کشور تزاری است و حرف پوتین قانونِ عملی این کشور است. 
ژرار دپاردیو، یک بازیگر سینمای فرانسوی است که گویا بسیار ثروتمند است و مالیات عقب افتاده اش که باید  به خاطر این ثروت زیادش که از راه بازیگری در سینما (بیشتر سینمای فرانسه) کسب شده است، موضوع داغ رسانه های فرانسه شده است. آقای دپاردیو که البته مدتی است ساکن بلژیک شده است، تمایلی به پرداخت مالیات اش ندارد که البته پول کمی هم نیست. فرمول این مالیات کمی پیچیده است. اما ساده اش این می شود که اون باید 75% از بخشی از درآمدش را به عنوان مالیات به خزانۀ عمومی بدهد. البته توجه داشته باشید که این رقم 75% مالیات بر همۀ درآمدش نیست. بلکه مالیاتی است که بر بخشی از درآمدش بسته شده است. بخشی که خیلی خیلی زیاد است و افراد کمی هستند که چنین درآمدی می توانند داشته باشند. این بخشی از سیاست های دولت جدید فرانسه است که به توزیع ثروت عمومی کمک کند. برخلاف کشورهای سرمایه داری، در کشورهایی مثل فرانسه (یا کشورهای اسکاندیناوی مثل سوئد و فنلاند و...)، ثروت فقط حاصل کار و لیاقت و توانایی های فردی افراد به حساب نمی آید. البته که فرد در کسب درآمد موثر است. اما همه چیز به فرد و لیاقتش خلاصه نمی شود. بلکه وضعیت جامعه و کار و همکاری دیگر آدمها نیز در ثروتمند شدن افراد تاثیر دارد. مثلن در همین مورد آقای دپاردیو، اگر شهروندان فرانسوی بلیط های فیلم های او را نمی خریدند، بی شک در موقعیت اجتماعی و به طبع آن، موقعیت اقتصادی وی تاثیر منفی می گذاشت. یا اگر سینمای ملی فرانسه قوی نمی بود، چنین بازیگران موفقی پدیدار نمی شدند. بنابر این در چنین کشورهایی، ثروت یک امر همزمان عمومی و خصوصی است. نه صددرصد خصوصی است و نه صددرصد عمومی. 
حالا این آقای دپاردیو مدتی است که در بلژیک ساکن شده است و دلیل اصلی اش این است که بتواند از زیر بار مالیات شانه خالی کند. ولی او تنها کسی نیست که چنین کاری کرده است. این روندی است که چند وقتی است شروع شده است.  فرانسوی هایی که سوپر میلیونر هستند، به کشورهای کوچکی که اقتصادی تولیدیِ قوی ای ندارند مثل بلژیک، هلند، موناکو مهاجرت می کنند. در اصطلاح به این افراد می گویند: «تبعیدی های مالیاتی». اما دولت جدید فرانسه سختگیر تر از گذشته عمل می کند و گویا فشار را به این قشر کم تعداد، اما پردرآمد از فرانسوی ها بیشتر کرده است. در مجادله هایی که در اینباره در گرفته بود، ژرار دپاردیو تهدید کرده بود که پاسپورت (ملیت) فرانسوی اش را پس می دهد. طبعن کسی که این کار را بکند از حقوق سیاسی و اجتماعی شهروندی اش محروم می شود. هرچند که دولت بلژیک زمینۀ اقامت همچین آدمهایی را فراهم کرده است (زیرا می تواند از طریق ثروت آنها ثروتمند شود) اما گویا در نهایت زورش اینقدر نچربیده است که به اقامت دادن سیاسی به آقای بازیگر رضایت بدهد. زیرا که هزینه های شاخ به شاخ شدن با دولت فرانسه برای کشوری کوچک مثل بلژیک خیلی بیشتر از این حرف هاست. 
   امروز این ماجرا ابعاد گسترده تری پیدا کرد و به مسکو کشید. ولادمیر پوتین، رئیس جمهور (یا تزار جدید) این کشور شخصن با اهدای شهروندی به دپاردیو موافقت کرده است. در روسیه یک سیستم سرمایه داری حاکم است. اما سرمایه داری آن بازاری نیست. بلکه دولتی است. آدمهایی که با دولت خوب باشند می توانند از مزایای سرمایه داری برخوردار باشند. و البته دولت خودش بزرگترین سرمایه دار کشور است. یک چیزی در مایه های کشور عزیز خودمان. نکتۀ جالب این است که چیزی که در خروجی خبرگزاری ها دیده می شد، موافقت دولت روسیه با اعطای شهروندی به شهروند یک کشور دیگر «نبود». بلکه موافقت شخص رئیس جمهور با این مسئله بود. 
این مسئله دو نکته در پس خود داشت. اول اینکه نهاد دولت (حکومت) در روسیه بسیار ضعیف تر از این حرفهاست و شخص پوتین می تواند اینچنین مانور سیاسی بدهد و شهروندی کشورش را به دیگران بدهد. روزنامهٔ لوموند امروز درگزارش ویژه‌اش در این باره  نوشته است که دپاردیو چند روز پیش در جمع دوستانش گفته است: «پوتین قبلن پاسپورت روسی را برایم فرستاده است» انگار پوتین دارد از اموال شخصی‌اش به او هدیه پیشکش می‌کند. دوم اینکه برای رسانه های غربی هم این مسئله بسیار جذاب است. گویا برای آنها پذیرفتنِ دیکتاتوری در روسیه سوژۀ جذابی است که بیشتر این رسانه به جای اینکه خبر از موافقت دولت با اعطای شهروندی به ژرار دپاردیو بدهند، ترجیح داده اند که بنویسند : «پوتین با اعطای شهروندی به دپاردیو موافقت کرد». البته که این تصویر،  به افسانه های غربی دربارۀ روسیه بیشتر نزدیک است و مشتری بیشتری دارد.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

طفلی به نامِ شادی، در مدرنیته گم شده است

این روز‌ها هنگامۀ سال نوی میلادی است. چند سالی است که به میانجیِ گسترش ابزارهای ارتباط جمعی، توجهِ ما ایرانی‌ها هم به این رخداد جلب شده و گهگاه روز ۳۱ دسامبر برای همدیگر پیام تبریک می‌فرستیم. تا زمانی که در ایران بودم، هیچ حس خاصی نسبت به این رخداد نداشتم. این روز اصلن برایم مهم نبود. تاریخ‌های میلادی هم اصلن به کارم نمی‌آمد. حتی خیلی وقت‌ها برای اینکه که بهتر بفهمم در گذشتۀ تاریخ چه اتفاقی افتاده است، تاریخ‌های میلادی را به خورشیدی تبدلیل می‌کردم. اما حالا به دلیل جبر تاریخی، در جغرافیایی زندگی می‌کنم که این روز (۳۱ دسامبر) مهم‌ترین جشن مردم و شبِ «سال نو» است. در این چند سال وقتی این روز فرا می‌رسد، توجه من به پدیدۀ «سال نو» خیلی جدی جلب می‌شود.
برای ما ایرانی‌ها که سال نویِ مان یک پدیدۀ سراسر طبیعی است و ریشه در یک رخداد فیزیکی در جهان هستی دارد، یعنی چرخش کرۀ زادگاهِ ما «زمین»، به دور ستارۀ حیات بخش «خورشید»، پذیرفتن هر سال نوی دیگری با اما و اگر روبرو می‌شود. در اینجا یک پرسش به میان می‌آید: «چرا ما باید ۳۱ دسامبر را جشن بگیریم؟» خیلی از دوستانم ایرانی‌ام «شاد بودن» را مهم‌ترین دلیل برای این جشن می‌دانند. یا اینکه اینطور پاسخ می‌دهند: «وقتی همه جشن می‌گیرند، چرا ما نباید جشن بگیریم؟» 
شاد بودنِ آدم‌ها در کل پدیدۀ خوب و خوشایندی است. بسیاری از آدم‌ها شادی و طراوت را از عمق جان جذب می کنند. شاد بودن آدم را امیدوار می‌کند و خلاقیت و آفرینندگیِ آدم را بارور می‌کند. اما آیا همۀ شادی‌ها اینگونه هستند؟ به نظرم نه! اتفاقن بعضی از شادی‌ها هستند که درست برعکس عمل می‌کنند. آدم را تقلیدگر و غیرخلاق بار می‌آورند. من با شادی به هر بهانه‌ای مخالفم. نه اینکه بخواهم جلوی شادمانی دیگران را بگیرم. نه! چنین حقی را به خودم نمی‌دم. اما خودم در شادی‌های بی‌معنی شرکت نمی‌کنم به دیگران هم چنین توصیه ای نمی کنم. تلاش می کنم با آدم های الکی خوش هم رابطۀ زیادی نداشته باشم. البته این نکته‌ای که می‌گویم بیشتر در زندگی خارج از ایران معنی پیدا می‌کند. در حالی که در زندگیِ  داخل ایران می تواند درست برعکس باشد. به قول دکتر شفیعی کدکنی:
«طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست /
با چشمهای روشنِ براق
/ با گیسویی بلند به بالای آرزو/
هرکس از او نشانی دارد /
ما را کند خبر
/ این هم نشان ما: /
یک سو خلیج فارس / سوی دگر خزر» 
در چنین شرایط و وضعیتی، شادی و شادمانی خیلی وقت‌ها یک مبارزه هست. آدم‌ها باهر شادیِ کوچکشان، می‌توانند یک مبارزهٔ معنی دار را برای زندگیِ بهتر خلق کنند. ولی باز هم هر شادی ای اینگونه نیست. خیلی وقت ها بسیاری از شادی ها ما را گمراه می کند. مثل وقتی که در حساب یارانه مان پول ریخته می شود. این ممکن است لحظه ای ما را شاد کند. اما اگر تنها به شاد و خوشحال شدن رضایت بدهیم، شاید خیلی چیزهای دیگر را از دست بدهیم.
اما در جایی که من الان زندگی‌می‌کنم (یک شهر اروپایی) اصلن اینطور نیست. بسیاری از شادی‌ها، تنها بهانه‌ای برای مصرف‌گراییِ بیشتر هستند. بسیار بسیار توخالی و پوچ! بسیاری از مردم تمام هفته را به شدت کار می کنند تا آخر هفته خوش بگذرانند و اول هفته باز روز از نو روزی از نو! به نظرم خوش گذراندن نباید تنها دلیل شادی باشد. فکر می‌کنم برای زندگیِ خردمندانه در دنیای مدرن، آدم باید دلیل بهتری برای شادمانی داشته باشد. وگرنه روح آدم و آدمیت می‌پلاسد. پژمرده می‌شود و برای زنده ماندن نیاز به تزریق هرچه بیشتر شادی‌های مصنوعی دارد. این چیزی است که من دور و بر خودم می‌بینم. نه اینکه همه اینطور باشند. ولی می‌توانم بگویم که سبکِ غالبِ زندگی این است. 
مدرنیته با پرسشگریِ انسان شروع شد. ولی امروزه وضعیتی بوجود آمده که انسانِ عادیِ مدرن _و شاید انسانِ ایده‌آل مدرنیتهٔ متاخر به قول آنتونی گیدنز_ یک مقلد محض شده است. _و یا باید باشد._ آدم‌ها از یک تقویم و سالنامهٔ قراردادی جهانی برای تنظیم کار‌هایشان استفاده می‌کنند. این به خودی خود پدیدۀ بدی نیست و بعضی جاها خیلی کارآمد است. اما به صورت ماشینی، فکر می‌کنند که باید برطبق این تقویم در فلان روز خوشحال باشند. در حالی که در آن روز هیچ دگرگونی انسانی یا طبیعی‌ای رخ نداده و نمی‌دهد. بلکه این فقط یک قرارداد ساده برای تنظیم زمان جهانی هست. (هرچند که این روز پیش از دوران مدرن یک رخداد مذهبی/مسیحی بوده). به نظرم چارلی چاپلین در فیلم عصر جدید، این پدیده را به هنرمندانه ترین شکل به تصویر کشیده است. 
دیدن دوستان، پیدا کردن دوستان تازه، شب نشینی، رقص و پایکوبی و... همهٔ این‌ها می‌توانند وسیله‌ها و حتی دلیل‌های خوبی برای شاد شدن باشند. اما همهٔ این‌ها می‌توانند در هر زمان دیگری هم رخ بدهند. این رخداد ۳۱ دسامبر با آخر هفته‌ها (weekend) هیچ فرقی ندارد. چرا ما آخر هفته‌ها را به هم تبریک نمی‌گوییم؟ به نظرم باید دلیل بهتری برای این شادیِ همزمانِ استانداردشدهٔ جهانی وجود داشته باشه تا من را به تقلید و تکرار وادار کند. مثلن من می‌فهمم در نوروز یا مبعث چرا باید شاد باشم. ولی واقعن ۳۱ دسامبر هیچ توجیهی برای جشن گرفتن ندارم. تنها فرق این روز با روزهای دیگر برای من، عوض شدنِ تقویم استاندارد کشورهای مختلف است. نه بیشتر، نه کمتر!
به هر حال امیدوارم در این شب به هیچ کس بد نگذشته باشد.