۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

از کرسی مجلس تا زندان اوین



برای سعید نورمحمدی و اسماعیل سحابه

سعید نورمحمدی و اسماعیل سحابه وجوه مشترک بسیار زیادی دارند. به غیر از اینکه هردو خراسانی هستند و هردو عضو شاخة جوانان جبهة مشارکت هستند و دوستان بسیار صمیمی‌ای برای یکدیگر محسوب می‌شوند، مهمترین و بارزترین شباهت آنها به یکدیگر آن است که هردو نفر در دو کنگرة متفاوت حزب، به عنوان کوچکترین عضو کنگره، بر صندلی هیأت رییسة سنی جبهة مشارکت تکیه زدند. آن روزها همه فکر می‌کردیم که عضویت در هیأت رییسة سنی کنگره‌های جبهة مشارکت فقط به جهت سن افراد روی می‌دهد. اما امروز که به سعید و اسماعیل می‌نگریم، می‌فهمیم که این افتخاری‌است که نصیب کمتر کسی می‌شود. آری افتخار!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

ماجرای «شهیدحسین» و «میرحسین»

شهید حسین شهسواری
 این روزها سالگرد شهادت برادرم «حسین» هست.
وقتی من خیلی کوچیک بودم برادرم در سن 15-16 سالگی رفت جبهه و شهید شد. جالبه که بدونین حسین بیسم چی بود. این نشون میده که خانواده ی ما همگی به حوزه ی اطلاع رسانی علاقه مند هستند. این رو برای شوخی نگفتم. میخواستم بگم «حسین» ما آدم دگمی نبود که فقط تحت تأثیر تبلیغات مسجد قصد کنه جونش رو به خطر بندازه. بلکه تو همون سن کم قبل از اینکه بره جبهه، آدم بسیار پرمطالعه ای بود. و جالبه که بدونین حوزه ی مطالعاتش هم بیشتر ادبیات داستانی بود.
داداشم محمد حسن میگه، کتاب رو حسین به خونه ی ما آورد. داستانهای داستایوفسکی، الکساندر دوما، گراهام گرین... و همچنین شریعتی که دیگه بیشتر جوونها دنبالش بودن.
از وقتی که حسین کتاب رو به خونه ی ما آورد، تا الان که خودش نیست، هنوز کتاب از خونه مون نرفته بیرون. هرکدوم ازاعضای خانواده ی ما یک کتابخونه ی شخصی دارن. همچنین باعث شده که ما هرکدوم به یک نحوی آدمهای نسبتاً موفقی باشیم. برادر بزرگم محمدحسن که یک داستان نویس شناخته شده هست و افتخار خانواده مون شده. خواهرم زهره یک معلم نمونه هست وقتی ما بچه بودیم خواهرم به جای اینکه یه توپ دارم قلقلیه رو بهمون یاد بده، شعرای شاملو، فروغ، اخوان و سهراب رو بهمون یاد میداد و من هنوز خیلی از شعرایی که از این بزرگان حفظ هستم از همون دورانی هست که زیر دست خواهرم تربیت شدم. (خانه ی دوست کجاست؟ یادته مهدی!؟) مهدی یک گرافیست عالیه ضمن اینکه در ادبیات هم دست توانایی داره. مهمه که بدونین بخشی از طرح این رنگ سبز که خیلی از شماها باهاش زندگی می کنین، حاصل همفکری با مهدی هست. (چند دفعه باید بگم رنگ سبز رو ستاد88 خراسان برای اولین بار تو ایران راه انداخت؟). محمدحسین داداش کوچیکم (بعد از اون داداشم به دنیا اومد و برای همون اسمش رو گذاشتیم محمد حسین) علاوه بر اینکه یک داستان نویس خوب هست، در زمینه های مطالعات اسلامی خیلی کارش درسته.
از همه بی هنر تر منم.
 اینا رو گفتم تا به انیجا برسم.
 یادمه روزی که با بچه های ستاد88 با «میرحسین» دیدار داشتیم، روی یک نکته خیلی تأکید می کرد. می گفت: «آقا ما یک چیزهایی داشتیم که امروز اونها رو از ما دزدیدن و بدتر از اون همونها رو دارن میزنن تو سرمون. من اومدم اون چیزها رو پس بگیرم. یکیش هم همین مسئله ی شهدا و خون شهیدان هست که عده ای به اسم اون هزاویک جنایت می کنن.»
 میخواستم این رو بگم: آقا «شیرحسین» دستت درد نکنه. خوب خون شهدا رو از چنگ این بی آبروها کشیدی بیرون. و دمت گرم که مثل اونها ازش سوءاستفاده و حتی استفاده هم نکردی. فقط ازچنگالشون درآوردی و بی آبروشون کردی. واقعاً هیچ زمانی اینقدر به برادر شهید بودنم افتخار نمی کردم و این رو مدیون تو هستم.
آقا شیرحسین، بهت قول میدم روح حسین ما رو شاد کردی

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

دو رییس جمهور فیلسوف برای همۀ دنیا

زمانی «گرهارد شرودر» صدر اعظم سابق آلمان گفته بود خاتمی آخرین پرزیدنت فیلسوف جهان بود. 
اما ما به دنیا نشان دادیم که در ایران هیچ گاه آخرین وجود ندارد. ما میرحسین موسوی را به دنیا عرضه کردیم.
او اکنون فیلسوف ترین پرزیدنت دنیاست
هر بیانیه اش مانند درهای جدیدی را به رویمان باز می کند. هر بیانیه اش مانیفستی است برای خوب زندگی کردن. هم احساس می کنیم که قهرمان است و هم می دانیم که مثل ماست. ای کاش زودتر تو را دریافته بودیم و تو مارا.

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

جوابیه ای از طرف جوانان با غیرت سبز ایرانی به نامه ی احمد توکلی



به نام خدا
جناب آقای توکلی
نامه ای که به آقایان خاتمی و موسوی نوشته بودید، حاوی برخی نکاتی بود که به خود این آقایان چندان ربطی نداشت و بیشتر هواداران این دو عزیز را مورد هجمه قرار داده بود. (بویژه جوانان) از آنجایی که تا پیش از این بنده و بسیاری از اصلاح طلبان، شما را جزو رقبای منصف و با اخلاق خود به شمار می آوردیم، اما محتویات نامۀ شما بیم آن را داد که یا ما تا کنون پنداشت واژگونی از شخصیت شما داشته ایم، و یا شما در این نامه به دلیل اطلاعات ناصحیح، راهی ناصواب را برگزیده اید.
یکم:
 هرچند که معمول است در انتهای هر نوشته نتیجه گیری شود، اما شما در نامه تان از همان ابتدا نتیجه گیری کرده بودید که این «جریان موسوم به سبز» چهار ویژگی دارد. به آن ویژگیها نمی پردازم و یک راست به عنوان یکی از شهروندانی که افتخار داشتن سهمی کوچک در این جنبش را داشته ام سروقت پاسخ ها می روم.
برخلاف تصور ناروای شما، این جنبش ( و نه فقط جریان) کاملا منطبق با آرمانهای انقلاب است. مگر نه اینکه انقلاب اسلامی پدران ما واکنشی بود به خود رایی ها و سانسورها، بی قانونی ها، بر باد دادن آبرو و عزت ایرانیان. درد ما هم همین هاست. آیا شما دیشب سخنرانی رییس جمهور را در سازمان ملل ندیدید؟ اگر این آقا میرود برای اینکه برای هیچکسان سخنرانی کند، خوب اصلاً چرا می رود. «خود گویم و خود خندم و من مرد هنرمندم». میلیونها ایرانی در زیر گوش شما فریاد می زنند ما این رییس جمهور را نمی خواهیم اما عجب است که شما نمی شنوید. یاد داستان کتاب تعلیمات دینی دبستان می افتم که مشرکان مکه برای اینکه صدای پیامبر (ص) و پیروانش را نشنوند پنبه در گوشهایشان می گذاشتند. مگر نه اینکه ما انقلاب کردیم که جلو عوام فریبی شاه را بگیرم. مگر شاه و اشرف چه می کردند. عکسهای خود را در حال نوازش یتیمان منتشر می کردند، در حالی که بدون اینکه از مردم اجازه بگیرند پولهای کشور را صرف کارهای بعضاً ناصواب می کردند. حالا مگر آقای احمدی نژاد چه می کند. چه کسی به ایشان اجازه داده است بدون اجازۀ مردم به کشورهای دیگر وامهای میلیاردی بدهد. در حالی که ما جوانان این مملکت مشکل اشتغال و هزاران مشکل دیگر داریم. مگر امام روز 12بهمن نگفت این مردم حق دارند به آنچه که پدرانشان گفته اند اعتراض کنند. آیا اینها را فراموش کرده اید؟ آنوقت ما را متهم می کنید که جنبش ما با مبانی انقلاب سازگار نیست؟ این از مبانی انقلاب...

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

پاییز سبز و دلٍ اون بچه هایی که باباهاشون اسیر دولت کودتا هستن


بچه ها! 

یادتونه کوچیک که بودیم یه کارتون میذاشت که موضوعش دربارۀ یه دختربچه و نقاش بود؟
مرد اونشب از شدت سرما مرد ولی دخترک که زندگیش به موندن یا نموندن برگها بسته شده بود، وقتی هر روز اون نقاشی رو رو دیوار میدید فکر می کرد برگها هنوز نریختن همینطوری تا بهار زنده موند و خوب شد.

دختره تو سرمای پاییز مریض شده بود و داشت می مرد و فکر می کرد وقتی برگهای همه درختا بریزن اونم میمیره. آقای نقاش که نمی خواست دخترک ناامید بشه و بمیره، تو یه شب سرد پاییزی رفت توخیابون و جلوی دیوار اتاق دخترک، روی دیوار یه درخت کشید که هنوز چند تا برگ روی شاخه هاش مونده بود. 
مرد اونشب از شدت سرما مرد ولی دخترک که زندگیش به موندن یا نموندن برگها بسته شده بود، وقتی هر روز اون نقاشی رو رو دیوار میدید فکر می کرد برگها هنوز نریختن همینطوری تا بهار زنده موند و خوب شد.
بچه ها!
حالا پاییز رسیده و برگهای درختا دارن میریزن. نکنه زردی پاییز جای سبزی ما رو بگیره! من از فردا می خوام برم تو کوچه مون و جای برگای زردی که ریخته، پارچه ی کوچیک سبزی ببندم تا دخترک سبز اصلاحات ما، امیدوار تا بهار زنده بمونه. اصلا می خوام پاییز امسال سبز باشه. یه طوری که وقتی کسی وارد کوچمون میشه، احساس کنه وارد بهار شده و از سبزی کوچمون دلش باز بشه. بعدش هم بهار آزادی رو به هم تبریک بگیم و جشن بگیریم.
شما هم هستین؟!
اگه شما هم باشین و درختای شهرتون رو سبز کنین، همه ی دختربچه هایی که الان باباها و ماماناشون تو زندان اسیر دولت کودتا هستن، تا بهار و سبز شدن دوبارۀ درختا، دلشون قرص می مونه.
اگه شما هم باشین، همه ی ایران تو پاییز امسال سبز میشه. 
پاشین دیگه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

, ,

جرمِ ما این بود

تقدیم به سید شهاب الدین طباطبایی و هزاران هزار عضو ستاد ملی88 در سراسر ایران بزرگ

یک سال پیش در چنین روزی بیانیه ای منتشر کردیم که به امضای 88 نفر جوان ایرانی رسیده بود. در آن یبانیه، از سید محمد خاتمی خواسته بودیم که در انتخابات سال 1388 نامزد شود تا مبادا جریانی که قدرت را در دست داشت آیندۀ ایران و ایرانیان را تباه سازد. اکنون پس از یک سال، تعداد بسیاری از آن جوانان یا در بازداشت به سر می برند و یا به قید وثیقه آزاد شده اند. اما جرم ما و آنها چه بود که سزاوار چنین جزایی بودیم؟ چه گناهی مرتکب شده بودیم که در مجموع هر پنج کیفرخواست قرائت شده در «بیدادگاههای نمایشی» تقریباً بیست بار نام ستاد88 آورده شده است.
جرم اول:
اولین جرم آنها این بود که کلید ماجرایی را زدند که امروز پس از گذشت یک سال، ایران و جهان را غافلگیر کرده است. تا روز26خرداد ماه 88، بحث نامزدی خاتمی و اصولا این مسأله که اصلاح طلبان باید
در این انتخابات کاندیدای درجه اول داشته باشند یا نه؟ فقط در میان نخبگان جریان داشت. بسیاری از نیروهای سیاسی اعتقاد داشتند که در این دوره نباید به طور جدی وارد ماجرای انتخابات شد. بلکه باید گذاشت دولت دوم احمدی نژاد به کار خود پایان دهد تا بعد از آن اصلاح طلبان بتوانند در انتخابات سال 92 سکان ادارۀ قوۀ مجریه را به دست گیرند. اما موجی از جوانان که پیش از این در حرکتهایی از جمله «گروه یاری» و «پویش موج سوم» نمود پیدا کرده بودند خواستار این بودند که هرچه زودتر به دولت داری دولت نهم پایان دهند. چرا که ادامۀ این روند را زیانی جبران ناشدنی برای آیندۀ ایران می دانستند. جرم این جوانان این بود که برای اولین بار توانستند به نیروهای رده بالای سیاسی نظر خود را القا کنند و در تصمیم گیری آیندۀ اصلاح طلبان، نقش تصمیم ساز را ایفا کنند. کاری که تا کنون در فضای سیاسی-اجتماعی ایران سابقه نداشت و خبر از رویش نسلی توانمند برای ادارۀ کشور در آینده ای نه چندان دور می داد. نتیجه این شد که نظر جوانان پر شور تصمیم انقلابیون خسته را شکل داد و خاتمی و موسوی پا به میدان گذاشتند. برای آنهایی که جوانان را پیاده نظام و مجیزگوی اقدامات خود می خواستند، زنگ خطر بزرگی به صدا در آمده بود و باید آنها را هرچه زود تر سرجای خود می نشاندند.
جرم دوم:...

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

زندان زندان است

در زندان بزرگ ِ سبز و پردرخت
زندان کوچک و تاریک و نموری است که من امشب را آنجا میگذرانم
اگر اینجا دنبال چیز تازه این میگردی
آن را نخواهی یافت
زندان زندان است,
تنگ و تاریک
روشن و سبز
نمور و چندش آور
با تخت خواب
بی تخت خواب
زیر زمین
روی کوه
 اینور دنیا
آنور دنیا
 در ذهن من
ویا در قلب تو
زندان زندان است.
اینجا تنها زندانی در زندان است.
.................
از همه ی دوستانی که در این مدت ابراز لطف کردند سپاسگذارم
* این چند خط را سال 82 در پادگان زرهی شیراز نوشتم و در این روزها دوباره برایم تداعی شد
از خانۀ قبلی ام شهریاران

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

,

رنگی که نابینایان هم می بینندش

وقتی دستبند سبز رو به دستش دیدم هم خوشحال شدم و هم شگفت زده. آخه یک دختر نابینا از رنگ سبز چی می فهمه؟ ازش پرسیدم: تو هم طرفدار میرحسینی؟ گفت: آره. هم طرفدار میرحسین و هم خاتمی. اینرو هم خواهرم برام آورده. اون تو ستاد میرحسین کمک میکنه. گفتم: منم مچ بند سبز دارم و دستش رو گرفتم و روی مچ بندم کشیدم. ذوق زده شد و در همون حالت  گفت: تازه خواهرم گفته برات از اون مچ بندهای قشنگ 88 میارم. گفتم: اتفاقا منم از همونا دارم و مچ بندم رو باز کردم و به دستش بستم. خیلی خوشحال شدیم.
اینها حرفایی بود که یکی از دخترخانومای همکارمون تو ستاد88 که به صورت داوطلب به دانشجوهای نابینا کمک می کنه دیروز برامون تعریف کرد. چه معجزه ایه این رنگ سبز و این ستاد88.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

,

تريبون تريبون آزاد با خاتمی

ديروز دیدار هیأت موسس ستاد 88 بود با خاتمی. از مهرماه امسال تا به حال، این چهارمین باری بود که در دیدارهای اینچنینی با خاتمی شرکت می‌کردم. اما اینبار با دیدارهای دیگه خیلی متفاوت بود.
قبل از جلسه برنامه‌ریزی کرده بودیم، از موضع التماس و درخواست وارد گفتگو با خاتمی نشیم. این بود که آقا شهاب طباطبایی همون اول جلسه آب پاکی رو ریخت رو دست خاتمی و گفت: «ما نه امروز اومدیم اینجا که شعر بخونیم، نه اینکه بگیم دوست داریم – که میدونی داریم- بلکه اومدیم بگیم که شما چاره‌ای جز اومدن نداری و باید بدونی حمایتت از فلان کاندیدا، نمی‌تونه  مردم رو مجاب کنه که الزاما از او دفاع کنیم.»
خاتمی هم که دید ما بی پیرایه اومدیم، گفت میخواد با همه راحت صحبت کنه؛ و بعد از دغدغه‌هاش گفت. دغدغه‌هایی که هنوز هم به شدت اون رو آزار میدن: «اگر من بیام و پیروز بشم – که میشه- تازه اول ماجراست. ممکنه که کارشکنیهایی بشه و اونوقت آیا مردم از ما زده نمی‌شن.  ونمیگن اینها تواناییش رو ندارن؟»
اینجای بحث که خاتمی دید سگرمه‌های همه رفته تو هم، گفت: تو دلتون خالی نشه، چون هنوز تصمیم نهاییم رو نگرفتم. ولی بزودی این کار رو خواهم کرد. 
بعد از اين صحبتها جلسه تبديل به تريبون آزاد شد. اعضاي ستاد88 كه اغلب از شهرستانها بودند بي پرده نظرهاشون رو بيان مي كردن و خاتمي هم جوابشون رو ميداد.  ما خیلی رک بهش گفتیم که اولا هر اتفاقی بیفته ما پشت سرش هستیم. دوما اوضاع اونقدر هم که خاتمی میگه بد نیست. و سوم اینکه حالا دیگه وقت این نیست که خاتمی به جامعه بگه نمیاد و اونها رو نا امید کنه.
بحث مفصلی بین خاتمی و بچه ها در گرفت که خالی از طنز هم نبود. سید که عبای شکلاتی هم پوشیده بود، با تمام خستگی‌هاش، معلوم بود که خیلی جدی  والبته سرحاله. برای همین هر از چند گاهی بین جلسه تیکه‌ای مینداخت و همه حسابی می‌خندیدن. مثلا وقتی آقا شهاب خیلی اصرار می‌کرد که شما حق ندارین نیان و ما اله و بله می‌کنیم، خاتمی گفت‌: کل اگر طبیب بودی، سر خود دوانمودی! (اشاره به موهای نداشتة آقا شهاب که میگن از خوش ‌تیپ تیرین کچلهای ایرانه)
دو تا مسئله ما رو تحت تأثیر قرار داد. اول اینکه به گفتة مسئولین دفتر خاتمی، از زمانی که بحث انتخابات در گفته، تا حالا همچین جلسه‌ای بر گزار نشده که خاتمی به این راحتی و رکی صحبت کنه. خاتمی درد دلش رو آورده بود پیش جوونها و البته از ما در خواست کرد که اونها رو منتشر  نکنیم. برای همین چیزی از محتوای جلسه رو نمی‌تونم بگم. دوم اینکه با اینکه خاتمی تهدیدها رو برای ما روشن کرد، اما ما فهمیدیم که خاتمی خودش رو برای روزهای سخت آماده کرده و میاد . وقتی که گفت: من از آمدن ترسی ندارم. حتی اگر اینکه بیام و رای نیارم. اما خواست مردم برای من مهمتره. و گفت: البته من معتقدم اگر حضور مردم بیش از 70درصد باشه، با همة کارشکنی‌های و امدادهای غیبی، ما برنده‌ایم.
------------
منتشر شده در خانۀ قبلی ام شهریاران