۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اینجا اصفهانِ اروپاست

میدان نقش جهان اصفهان
امروز به داش متی زنگیدم. گفت: «وقتی شماره تلفن رو دیدم، اولش 33 داشت فکر کردم از اصفهانه» گفتم: «همچین اشتباه هم  نکردی. اینجا هم  اصفهان اروپاست. شاید هم اصفهان، پاریسِ ایرانه.» البته با همون تفاوتهایی که همه تون می دونین. عروس ایران و عروس اروپا. ایران و اروپا!





میدان «این ولید» پاریس

Enhanced by Zemanta

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

,

فریاد الله اکبر در پاریس



فرﯾﺎﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻣﻬﺎﯼ ﭘﺎﺭﯾﺲ
ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺑﺎﻥ ﺳﺒﺰ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﻭ ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﻓﻀﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
ﺍﺑﺘﮑﺎﺭ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

,

وقتی از چراغ بی اعتمادی رد میشیم

چند روز پیش یکی از دوستان هموطن با خوشحالی داشت یکی از کشفیات اجتماعی خودش رو بازگو میکرد. بدین ترتیب:
تو رو خدا نگاه کنین. نصف شب پشت چراغ قرمز ایستاده
«بچه ها یک چیز خنده دار! من متوجه شدم وقتی چند نفر پشت چراغ قرمز ایستادند، اگر یک نفر هنگامی که  چراغ عابرپیاده قرمز هست، از خیابان رد بشه، دیگران _بدون توجه به چراغ قرمز_ پشت سر اون از خیابان رد می شن. من خودم چند بار امتحان کردم. تازه جالب تر اینکه همیشه بین راه، چند نفر متوجه می شن که اشتباه کرده اند و سردرگم بین رفتن و برگشتن می مونن. خداییش این خارجی ها گوسفندن ها!» بعد هم کلی از این کشفش کیف کرد. راستش من هم اول کیف کردم. چون خودم هم یکی دو بار در این وضعیت قرار گرفته بودم. اما کمی که فکر کردم، از انبان آموخته های جامعه شناسی ام برگ سبزی بیرون آوردم و «پاشیدم» تو صورت دوستم. بدین ترتیب:
«...جان، می دونی که این کاری که کردی اِندِ بی فرهنگی بوده!؟» گفت: «آره، ولی جالب بود» گفتم «با خودت فکر کردی که چرا اونها همینطور دنبال تو راه می افتادن و از خیابون رد می شدند؟» گفت: «چون گوسفندن دیگه. اصلا به چراغ نگاه نمی کنن. همین که یک نفر رد بشه، اونها هم مثل گلۀ گوسفند دنبالش راه میفتن» گفتم: « نه ...جان! علتش یک چیز دیگه هست» ... و بعد براش توضیح دادم که زندگی در دنیای امروز، پیوندی مهم با اعتماد داره. یعنی آدمها در زندگی روزمره اصل رو بر اعتماد می ذارن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. اگر اینجوری زندگی نکنن، همه چیز _بویژه خودِ زندگی کردن_ برای همه سخت میشه. مثلا در مورد رد شدن از خیابون؛ اگه همه بخوان چشمشون به چراغ باشه، دیوونه می شن. بنابراین به کسی که چشمش به چراغ هست اعتماد می کنن و پشت سرش راه می افتن. اما فکر کن! اگه یکی-دو بار همین اتفاق تکرار بشه. دیگه اون آدمها نمی تونن به دیگران اعتماد کنن. مثلا فردی که از محل کارش برگشته و خسته هست، مدام باید حواسش به چراغ هم باشه. (البته این مسئله بیشتر در خارج از ایران صدق می کنه. چون رد نشدن از چراغ عابر پیاده مهمه) کافیه چند بار از چراغ اینجوری رد بشه تا اعصابش به هم بریزه. اصلا شاید یکی از دلیل هایی که تو کشور خودمون مردم حوصلۀ پشت چراغ عابر موندن رو ندارن همین باشه. شاید برای همین هست که در بعضی از مسائل اونها راحت تر زندگی می کنند و ما سخت تر. بعد تأکید کردم که «اعتماد کردن مساوی گوسفند بودن نیست»
یکم فکر کرد و گفت: «راست میگی ها!» گفتم: «مخلصیم»

Enhanced by Zemanta

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

تفاوت کافه نشینی


آخرین کافه در مشهد. تاریک و خلوت

به این دو عکس نگاه کنید. عکس اول، آخرین شبی است که در ایران به همراه داش مهدی و داش هدایت به کافه رفتیم. فضای کافه رو نگاه کنید.
عکس دوم عکسی است سفری است که چند وقت پیش در به بلژیک داشتم.
مقایسۀ دو عکس دو مفهوم متفاوت از کافه نشینی در دو فرهنگ-جغرافیای متفاوت رو برای من روشن کرد. در ایران معمولا کافه ها در کوچه های خلوت و یا کنج خیابانها هستند. اما در پاریس و یا در بلژیک، فضای داخلی کافه ها معمولا کوچک هستند. بیشتر آدمها ترجیح می دهند در فضای بیرونی کافه بنشینند و ضمن کافه خوردن و گپ زدن با رفقا، از دیدن فضای بیرونی هم لذت ببرند. در واقع کافه جایی است که مردم وارد فضای جامعه می شوند. اما در ایران برعکس است. کافه ها (چه نوع مدرن و چه نوع ستنی) معمولا جایی است برای رهایی پنهان شدن از فضای عمومی. جایی برای باهم بودن (با دوستان) در نهان است. ترکیبی از دلیل های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی باعث بوجود آمدن این تفاوت سبک کافه نشینی می شود که جای بحث زیادی دارد.
کافه در آنت ورب (بلژیک) روشن و شلوغ
در واقع در ایران کافه رفتن برای دیده نشدن است، اما در غرب کافه نشینی برای دیدن است.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

با وبلاگ برگشتم

فکر می کردم دور بودنم از فیس بوک بیشتر از اینها طول بکشه. اما خوب به دلایلی راه بسته گشوده شد. بیشترین دغدغه ای که من رو از فیس بوک دور کرد، روزمرگی ای بود که در این فضا دچارش شده بودم. همش به اشتراک گذاشتن فلان لینک یا دیدن فلان خبر. خوب اینها رو که می شه تو همون سایتهایی که لینکش داده شده و چند تاشون هم بیشتر درست و حسابی نیستن دید. خلاصه اینکه کمی این مسئله اذیتم می کرد. وقتی بیشتر فیس بوک رو نگاه می کردم می دیدم که از تولید مطلب و پیام توسط مشترکین خبری نیست و یا اگر هست خیلی کمه و بیشتر آنچه که در این فضا می گذره چرخش اطلاعات دیگران هست. البته چرخش اطلاعات بد نیست و خیلی هم فایده های زیادی داره. و اصولا برای همین هست که بعضی ها فیس بوک رو فیلتر کردن. اما من از خودم انتظار بیشتری داشتم. به خودم وقت دادم تا بفهمم از فیس بوک چی می خوام. خوب آنچه را دنبالش بودم یافتم و الان در خدمت حضرت فیس بوکم. (درواقع حضرت فیس بوک در خدمت منه)
و یافته ها:
اول اینکه فیس بوک محلی هست برای انتشار و گسترش یادداشتهایی که در وبلاگم می نویسم. شاید مهمترین ثمرۀ این غیبت صغری کشف دوبارۀ وبلاگم بود. جایی که معرکه هست. اونهایی که دوران وبلاگ نویسی رو تجربه کردند می فهمند چی میگم. دیگران رو نمی دونم. وبلاگ من با بهترین خاطرۀ زندگی ام گره خورده است. درست شش سال پیش. و فراز و فرود پیوستۀ این خاطره تأثیر مستقیم بر روز ولاگ نویسی من داشته است. اولین وبلاگم شهرایاران در همان روزها زاده شد و این دومین وبلاگم که البته دنبالۀ همان اولیست، با تحولی در همان خاطرۀ پیوسته، راه وبلاگ قبلی را ادامه داد.
تولید پیام مهمترین دغدغۀ من در این روزهاست که وبلاگ بهترین جا برای آن است.
و دوم دلیل حضورم در فیس بوک، با خبر شدن از احوال شما دوستان عزیزم هست.
البته در ستون سمت چپ وبلاگ جعبه را قرار دادم برای اینکه نظرهای کلی خودتان را در آنجا بگذارید. یک چیزی شبیه همان دیوار فیس بوک. برای نظر دادن در مورد هر یادداشت هم لطفا به پایان هر یادداشت بروید و در همان جای سنتی نظر بگذارید تا هم من و هم دیگر خوانندگان گیج نشویم.
به سراغ من اگر می آیید، به وبلاگم بیایید

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

این بهشت روی زمین است



می دانم که برای نوشتن این چند خط شاید دوباره هدف ناسزا پراکنی های «کیهان نشینان» و نا«رجا»ئیان شوم. دوباره به ارتداد محکوم شوم. اما توان نگفتن این چند جمله را ندارم.
امشب در کنسرت «دریا دادور» خوانندۀ زن و جوان ایرانی شرکت کردم. این اولین باری نبود که صدای یک زن را می شنیدم. بلکه مثل «حاج منصور ارضی»و شاگردانش _که از همیشه از روی آهنگهای گوگوش، هایده و مهستی و... نوحه سرایی می کنند_ من هم ترانه های خواننده های زن را پیش از این گوش داده ام. کنسرت هم کم و بیش رفته ام. از موسیقی سنتی بگیرید تا راک. همه را تجربه کرده ام. اما این اولین باری بود که در یک کنسرت که خوانندۀ آن یک زن باشد شرکت می کردم. می دانم که بسیاری از شما که این چند خط را می خوانید یا چنین تجربه ای نداشته اید، یا اگر هم داشته اید، بسیار بسیار اندک است. وقتی صدای «دریا دادور» که (البته در ایران یک بار و فقط برای زنان خوانده است) را گوش می دادم، با خودم فکر کردم: چرا عده ای چنین نعمتی را از دیگر بندگان خدا گرفته اند. آنوقت همانها وعده هایی آنچنانی از بهشت می دهند که خودشان از دیگران در زمین دریغ می کنند. چند بار شده است که با دوستان در طبیعت مناطق مختلفی از اروپا گشته ایم. مشابه آن را البته در ایران تجربه کرده بودم. مانند مناطقی از خراسان شمالی، گلستان، مازندران، گیلان و ارومیه.  در تجربه ای که در اروپا داشتیم، این نکته توجه ما را جلب کرده که این فضا دقیقا مشابه همان فضایی است که آقایان بهشت را برای ما به تصویر می کشند. و شاید مشابه همانهایی که در قرآن کریم آمده است. علاوه بر طبیعت زیبا و خورد و خوراک فراوان، یکی دیگر از آن چیزهایی که در تصویر ارائه شدۀ حضرات از بهشت هست، همین صدای زن است. حال چرا خودشان با آنکه خدا آن را روا داشته است، آن را در این دنیا ممنوع کرده اند جای بسی تاسف دارد.
یادم می آید جایی شنیدم که امام خمینی دوران تبعید خود در جایی بوده اند که گویا زنی در آنجا مشغول خواندن بوده و گاهی هم قرآن تلاوت می کرده است. بعضی دربارۀ حرمت ماندن و شنیدن آن صدا از وی پرسش می کنند و امام در جواب می گوید: «هرکس مشکل دارد می تواند محل را ترک کند.» حال پرسش اینجاست که چرا همین حکم در کشور خودمان اجرا نمی شود
...
از اینها که بگذریم کنسرت خوبی بود. البته قطعاً توانایی خوانندگی دریا دادور را نمی توان با خواننده های درجه یک ایرانی مقایسه کرد. اما انصافاً خوانندۀ خوبی است. همچنین یکی دو آهنگ هم خودش ساخته بود که خیلی زیبا بود. ترکیبی بود از موسیقی جاز و سنتی ایرانی. ترانه ها هم قشنگ بود_آنچه امروز کم پیدا می شود.
خلاصه جای همۀ شما خالی.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

جایی که سیاستمدارهای دوست داشتنی داره

میرحسین موسوی در نمایشگاه آثار نقاشی اش
دیروز با یکی از همکلاسیهای فرانسوی گپ می زدیم. صحبت به مسایل سیاسی کشید. گفت: تو به قیافت نمی خوره که سیاسی و سیاستمدار باشی. گفتم: هستم دیگه! چطور مگه؟ گفت: آخههمه سیاستمدارها چهره های خشن و سختی دارن. هرچی هم سعی می کنن خودشون رو گرم و شاد نشون بدن، واقعا اینجوری نیستن. ضمن اینکه تقریباً همه شون از نُرم و میانگین جامعه زشت تر هستن.
کمی به این حرفاش فکر کردم. بعد گفتم: تو ایران دقیقا اینجوری نیست. هرچند که بیشتر سیاستمدارها آدمهای اخمویی هستن. اما خداییش خیلیاشون زشت نیستن. 
بعد گفت: بیشتر رییس جمهورهای ما زشت هستن. گفتم: ولی مال ما کم اینجوری بوده. مثلا بنی صدر، خامنه ای، موسوی و خاتمی از خوش تیپ های جامعه محسوب میشن. و خداییش از ریسس جمهورهای شما خوش تیپ ترن.
 بعد هم عکسهاشون رو گوگل کردیم و مقایسه کردیم. با کمی اکراه حرفم رو قبول کرد.
دست آخر هم گفت تو فرانسه کسی مثل تو میره بازیگر یا مدل میشه. نه انیکه سیاستمدار!
بعد هم مثل بیشتر فرانسوی ها شروع کرد به بد و بیراه گفتن به سیاستمدارهایی که همشون به فکر بدست آوردن قدرت بیشتر هستن. برای همین کسی دوستشون نداره.
دوباره کمی فکر کردم. گفتم: همه جا کم و بیش همینجوریه. اما در جامعه هایی مثل ایران، محبوب شدن سیاستمدارهایی مثل خاتمی و موسوی این هست که اولا اونها هم پای مردم برای بهتر شدن زندگی مردم و وضعیت جامعه تلاش می کنن. حتی مثل موسوی خانواده شون ترور میشه یا مثل خاتمی بچه هاشون تهدید به آدم ربایی می شن. 
یک دلیل دیگش هم اینه که اونها فقط یک سیاستمدار حرفه ای نیستن. ریشه هاشون خیلی قوی هست. در فرهنگ جامعه ریشه دارن. خاتمی یک روشنفکر فرهنگی هست و موسوی هم یک معمار و نقاش. همچنین هستند کسان دیگری مثل حجاریان که به ادبیات ایران تسلط دارن و با فرهنگ مردم عمیقاً آشنا هستن. (یا مثلا ولایتی که می تون بیاد تو تلویزیون بشینه و یکی دو ساعت در بارۀ حافظ صحبت کنه) یا حتی مثل خمینی ریشه در عرفان دارن. برای همین ناخودآگاه تو دل خیلی از مردم جا باز می کنن. تو ایران سیاستمدار بودن رابطۀ نزدیکی با مبارزه برای زندگی بهتر داره و نه فقط کسب قدرت.
یکم فکر کرد و گفت: خوش بحالتون که جامعه ای دارین که میشه سیاستمدار ها رو هم دوست داشت. خوش بحالتون

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

آدمها تاریخ اند، فرهنگ اند، هویت اند

در سفری که به ترکیه داشتم، با دوستی یونانی به دیدن آثار تاریخی استانبول رفتیم. خداییش ترکها برای آثار تارخیشان سنگ تمام گذاشته بودند. در همین حال و احوال و تاحت تأثیر جلوه های ویژۀ گردشگری استانبول، به دوستم گفتم:
عجب شهر تاریخی است این استانبول!
سری تکان داد و گفت:
اما میدونی! همۀ تاریخی بودنش به چند تا ساختمون قدیمی و سنگ و کلوخ بنده. ولی ایران خودتون رو نگاه کن. فکر میکنی چرا فرهنگ ایران این همه عظمت داره؟ فقط به خاطر ساختمون هاش نیست. بلکه به خاطر آدمهایی است که تو اون زمین خوابیده اند. پشت هر بنای تاریخی شما، یک انسان بزرگ هست. یا تو ساختش تاثیر داشته یا تو فرهنگی که منجر به ساخت اون بنا شده مؤثر بوده. همۀ دنیا بیشتر از اینکه از بناهای تاریخی ایران خبری داشته باشند، آدمهای بزرگ ایرانی رو می شناسند. فرهنگ شما رو آدمها نگه داشتند نه بناها.
یک سال است که از این گفتگو می گذرد و من مدام به این حرف دوست یونانی ام فکر کردم و هر بار که بیشتر فکر می کنم بیشتر از حرفش لذت می برم. کم کم تونستم این حرفش رو با خودم حلاجی کنم. سعی می کنم خیلی خلاصه اونها رو اینجا براتون بنویسم: 
این آدهای بزرگ هستند که ایران رو بزرگ نگه داشته اند. از زردشت و کورش و بزرگمهر بگیرید تا فردوسی و مولوی حافظ و سعدی و... و همچنین تا همین دوران معاصر، امیرکبیر و مصدق و حتی در همین دهه های اخیر افرادی مانند خمینی و خاتمی. (البته این دوتای آخری جای مناقشه هست. اما باید خارج از کشور در فضای عمومی خارجی ها زندگی کنید تا متوجه بشید که خیلی از خارجی ها ایران رو به این دو نفر و البته علی دایی میشناسند) 
از مصداقها که بگذریم، پیوندِ زنده موندن یک جامعه با آدمهای بزرگ که آیینۀ اون جامعه هستند و شاید به قولی روح جامعه در اونها دمیده شده باشه گریز نا پذیر است. در همین انتخابات آمریکا، خیلیها ( از جمله خود من) عقیده داشتند که اگر آمریکاییها به اوباما رای ندهند، نشانه های سقوط فرهنگ و تمدن زایندۀ آمریکایی هویدا خواهد شد که البته اینگونه نشد. 
دوباره تأکید می کنم. این آدمهای بزرگ هستند که ایران را بزرگ نگه داشته اند. آدمهایی که زایش و پیدایش آنها در طول تاریخ تداوم داشته است. شاید دلیل اینکه تمدنهایی مانند مصر فقط چند هرم و مجسمه از خود به جای گذاشتند و دیگه زایشی نداشتند، همین هست. و برای همین است که ایران با دیگر کشورهای اسلامی تفاوت دارد. شاید دیگر کشورهای اسلامی چنان در شخصیت محمد (ص) غرق شدند که دیگر جایی برای زایش فرزندانی شایسته را نداشتند. 

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

از ستم به زنان

ظلم  و ستم به زنان، جهانی ترینِ ظلم هاست. خوب که نگاه میکنم، می بینم این ظلم و ستمی که همه جا، پیدا و پنهان، زنان را دچار خود کرده است، برخلاف بسیاری دیگر از ستمها، کار هیچ دولت و مذهب و نژادی نیست. یعین منبع پیدایش و سبب ادامۀ آن نیست. گویا این پدیده، از نخستین ترین ظلم هاست. اصالت آن پیشاساختاری ست. کلاً به زنان ظلم می شود. به همین سادگی.
منظورم دقیقاً نوع رفتاری است که مردها با زنها دارند. بویژه در مسایل جنسی. برای همین، فکر میکنم استفاده از واژۀ «ستم» در اینجا خیلی بجا تر از واژۀ «تبعیض» باشد. 
در جامعه هایی شبیه جامعۀ ما، مصداقهای زیادی از این پدیده، هر روز در زندگی ما خودنمایی می کند. در کشورهای توسعه یافته هم با توجه به اینکه استاندارهای زندگی بالا رفتهاست، اما بازهم به نسبت آن استانداردها، زنها دچارهمین ستم هستند. هنوز هم در این جامعه ها، زنهایی پیدا می شوند که وقتی در تاریکی شب در کوچه ای خلوت  راه می روند، یاد خاطره ای «بد» می افتند. با خودم فکر میکنم، ما مردان چقدر در رقم زدن این خاطره ها نقش داشته ایم!؟
با خودم فکر می کنم، این احساس ناامنی، چقدر در روح و روان یک زن تأثیر می گذارد؟
او که قرار است یک همسر باشد.
او که قرار است یک مادر باشد. 
او که قرار است یک عاشق و یا یک معشوق باشد.
و مهمتر از همه، او که قرار است یک شهروند باشد.
 جهان هیچ وقت جای خوبی نخواهد شد، مگر اینکه زنان هم بتوانند خوب و امن زندگی کنند.