۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

برچسب‌ها : , , ,

آیا زندانیِ سیاسی مهم است؟



محمد در فیسوکش نوشته:
«آیا تنها به این دلیل که زندانی سیاسی داریم، باید نسبت به سرنوشت ۷۷ میلیون ایرانی بی‌تفاوت باشیم؟؟! آیا باید سایر عرصه‌ها و فعالیت‌ها را معطوف به این موضوع کنیم و تمام تلاشمان را صرفا «صرف زندانیان سیاسی کنیم؟ زندانیان آزاد می‌شوند، ولی ما برای بهبود اوضاع چه کرده‌ایم؟ در تمام این چند دههٔ گدشته، ما زندانی سیاسی داشته‌ایم، اما آیا تلاش‌ها و کوشش‌ها در عرصه‌های دیگر متوقف شده است؟ مگر نه این است که که دوستان ما را در زندان افکنده‌اند که جلوی فعالیتشان را بگیرند؟ پس فرق ما با آن‌ها که در بند هستند چیست؟ ما در بند عافیت طلبی و ترس خود اسیریم، ما در بند احساسات خود هستیم. ما خودمان برای خودمان زندان ساخته‌ایم.»


الهه مجردی دربارۀ یکی از معروف ترین و محبوب ترین زندانیان سیاسی نوشته:
جای تاسفه که مدیر لایق وپیگیری مانند مهندس صفائی فراهانی که در مدت نمایندگی در دوران مجلس ششم ذره‌ای از دفاع از حقوق ملت عقب ننشستند، امروز بجهت بیماری قلبی که به جهت فشارهای زندان وانفرادی ۲الف «که روزگاری خود پیگیر وضعیت دانشجویان وفعالان سیاسی محبوس دران بود» نصیب ایشان شده اکنون خانه نشین شده وباید شاهد نابودی این مملکت به دست مدیران نالایق ودنیا پرست باشند. 


آزادی بانو در پلاس اما نگاهی به درد و رنج زندانی های سیاسیِ روزنامه نگار انداخته است:


هنوز به جرمِ روزنامه نگاری
جرمش این است که در روزهای مرخصی هم نمی‌تواند از کوچک شدن سفرهای مردم ننویسد
مهسا امر آبادی و مسعود باستانی بعد از سه سال و اندی حبس بلاخره چند روزی با هم و در کنار هم بودند، اما وقتی که شانزده دوست و همکارت را ظرف چهل و هشت ساعت زندانی می‌کنند، بیرونِ زندان هم می‌شود خود زندان. 
این شانزده نفر هنوز به جرم روزنامه نگاری زندانی‌اند تا سناریوی حاکمیت تکمیل شود و احیانا فیلمِ دیگر مثل «چشم روباه» بسازد و آزادی را نصیب کسانی کند که آزاده و سربلند زندگی کرده‌اند. 
مهسا امر آبادی وقتی مرخصی‌اش تمام شد پیش از آنکه دوباره به زندان برگردد نوشت؛ 
مسعود و زندگی مشترکی که بعد از سه سال و نیم دوباره پیدایش کرده بودم را می‌گذارم و با همه اعتقادی که به این راه دارم و عشقی که به زندگی می‌ورزم به زندان می‌روم... 
دو شب است که خواب می‌بینم در زندانم و با صدای بلند می‌گویم: هیچ جا مثل خانه خود آدم نمی‌شود و من متاسف می‌شوم که زندان مانند خانه‌ام شده است. پر از آرامش و آزادی. 
مرخصی و طعم آزادی با مسعود بدون هیچ دوربین یا چشم سوم برایم شیرین بود اما بازداشت دوستان روزنامه نگارم آن را تلخ کرد و تلخ‌تر آن بود که به چشم دیدم خانه و سفره‌های مردم کوچک‌تر شده‌اند و دستان محتاج بزرگ‌تر. 
من دارم می‌روم. عازم جایی که حالا خانه‌ام شده است و تخت کوچکی که دیگر اتاق من است، اتاق کوچکم. از صمیم قلب امیدوارم هیچ کس در این مهمانخانهٔ مهمان کٌش نیاید. ما مهمان پذیر خوبی نیستیم....»

حالا همۀ این حرف ها را که خواندیم و شنیدیم، خالی از لطف نیست که نگاهی گزارک علی ملیحی را بندازیم:
«تارا بهم یادآوری کرد که امروز سالگرد بازداشتم در سال ۸۸ است. سال ۱۳۸۸ساعت ۱۰ صبح ۲۰بهمن به شکل وحشیانه‌ای به منزل ما ریختند و مرا با خود بردند و دو سال و نیم بعد پس آوردند! امروز لابد روزمهمی در زندگی من است اما شباهت اضطراب این روز‌ها با فضای زمستان۸۸ برایم کمی مسخره است. سه سال قبل در همین ساعات وقتی با ماشین سوزوکی ویتارای آقایان از روی پل پارک وی به سمت اوین می‌رفتیم، یکی از آن‌ها ازم پرسید «حالا شما فکر می‌کنید چند نفر هستید توی این مملکت؟» گفتم «میلیون‌ها نفر» به مسخره گفت «یعنی دقیقا چقدر؟» گفتم دقیقا میلیون‌ها نفر...»

0 دیدگاه:

ارسال یک نظر