۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

برچسب‌ها : ,

از رنجی که می برند، (برای کارگران و زحمت کشان)ـ

یک همسایۀ ویئتنامی دارم. اولین باری که دیدمش ساعت 2 نیمه شب بود. در خونه در زد و درخواست کرد که صدای موسیقی رو کمتر کنم و یواشتر داد بزنم. گفت که کارگره و ساعت 5 صبح باید بره سر کار. خلاصه از اون به بعد دیگه هر دو سه شب یک بار همین آش بود و همین کاسه.
.
برای من خیلی سخته که شبها بی سر و صدا باشم. معمولا در حال حرف زدن با اسکایپ هستم و ویا در حین کار موسیقی گوش میدم. و چون معمولا بعد از 9 یا 10 میرسم خونه، تا ساعت 2 بیدارم تا کارهام رو تموم کنم. یک شب که با یکی از دوستان داشتیم بحث داغی می کردیم، آقای همسایه طبق معمول اومد و در زد و با حالتی عصبانی تذکر داد که سروصدا نکنیم. من که احساس کردم جلوی مهمونم ضایع شدم، باهاش بد برخورد کردم. بعد هم یک چند تا دری وری گفتم که مثلا جلوی دوستم نشون بدم کم نیاوردم. در حین این دری وری گفتن ها، خطاب به دوستم گفتم: «من اصلا نمی دونم این آقا با این وضعش چرا اومده اینجا خونه گرفته؟ » هنوز این حرف از دهنم خارج نشده بود که تمام بدنم یخ زد. نتونستم بایستم و روی تخت ولو شدم. خدایا این چه حرفی بود که من زدم؟ حالی بهم دست داد که اصلا نمی تونم توصیفش کنم. فقط میتونم بگم که از خودم در اون لحظه بدم اومد.
.
فردا همسایه اومد و به خاطر برخورد بدش عذر خواهی کرد. بعد هم اومد تو خونه و پیشنهاد داد که اگه جای تخت و میز کار رو عوض کنم، سروصدای کمتری به خونۀ اون منتقل میشه. چونکه تخت خوابش دقیقا پشت میز کار من بود و دیوارهای ایجا هم که قربونش برم نازک تر از برگ گله.
.
هنوز از اون حس بد در مورد خودم رها نشدم. از تکبری که در روحم رخنه کرده. از اینکه درد و رنج و مشکلات دیگران برام مسئله نیست. اینکه برام مهم نیست دیگران در چه وضعیتی زندگی میکنن.
این چند خط رو در آستانۀ روز جهانی کارگر نوشتم. به یاد همۀ زحمتکشان، مستضعفان، کارگران و رنج بران. و تقدیم به همۀ واژه هایی که برام معنیِ تازه ای دارن. و  به یاد آقای همسایه.

0 دیدگاه:

ارسال یک نظر