۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

برچسب‌ها : ,

دربارۀ «شهربانو» و جَنگ اش



شهربانو، از  محمد حسن شهسواری
شواهد نشون میده که رمان در ایران تبدیل شده به کالایی که عدۀ معدودی نویسنده اون رو تولید می کنن  و عدۀ معدودی خواننده هم می خرنش. نویسنده ها برای این می نوسین که یک اثر ادبی تولید کرده باشن و بین اثرهای ادبی دیگه جایگاه بالاتری بدست بیارن. و یا در حالت متعالی! به این سبب که ادبیات داستانی رو غنی تر کنن.  خوب البته این حق اونهاست که اثرهاشون رو با انگیزه های شخصی شون تولید کنن. و من هم نمی خوام انگیزه های داستان نویسهامون رو به چالش بکشم. اما میدونم که این حق رو دارم که نتایج همچین رویکردی رو بررسی کنم.
بذارین از مقایسۀ دو رمان برادرم، محمد حسن شهسواری شروع کنم. در یک طرف «شبِ ممکن» (که البته اسم اصلیش پیش از ممیزی ارشاد «شبِ آبستن» هست) و در طرفِ دیگر، «شهربانو». اولی داستانِ یک رمان نویسِ شیداست که اتفاقهایی حول و حوشِ همون زندگیِ روشنفکرانه اش محاصره اش کرده؛ شب نشینی ها، رستوران رفتن ها، ماجرا جویی های معشوقۀ ظاهرا چند رنگ اش و در نهایت سردگمیِ روشنفکرانه اش. اما دومی، داستانِ زنی شیدا و شورشی و عاشق، با میل شدید به ماجراجویی و البته با ایمانی راسخ به چیزهایی که معتقد هست.
شخصیت محوری داستانِ اول با آدمهای بالا شهری و خفن پولدار نشست و برخاست می کنه و هرچند که خودش خیلی تمکن مالی نداره، اما همون سبک زندگی رو دنبال میکنه. دومی اما هرچند که گهگاه با همون آدمها نشست و برخاست میکنه، اما معلومه که زندگی اش به چیزهایی متفاوت از اون سبک زندگی گره خورده و به قول معروف جسنش فرق میکنه. روابط خانوادگی معمولی، روابط کاری معمولی، درگیری های جاری مردم و... چیزهایی است که «شهربانو» رو به جنگی با وضعیت جنگلیِ جامعه کشونده. در حالی که شخصیتِ «شب آبستن» نه تنها میلی به جنگ با وضعیت جنگلی جامعه نداره. بلکه به صورتی کاملا بی تفاوت از کنارش رد میشه.
راستش رو بخواین، وقتی خواستم داستان این دو رمان رو برای دوستانم که زیاد اهل رمان خوندن نیستن (اما مثل خودم هستن) در یکی دو جمله تعریف کنم، وقتی داستان «شهربانو» را گفتم، اکثریتشون واکنش هایی همدلانه نشون دادن. اما موقع تعریفِ «شبِ آبستن» اکثرا مات و مبهوت نگاه می کردن و خیلیهاشون میگفتن: خوب که چی!؟
و این «خوب که چی!؟» خیلی مهمه. یعنی اینکه موضوع برای اونها مهم نیست. محلی از اعراب نداره. برای همین هم نمی خرن و نمی خونن. اونها کسایی هستن که رمان و هر اثر هنری-ادبی رو برای بهره بردن از آرایه ها و تکنیک های فنی اش نمی خونن. بلکه برای این فیلم می بینن، داستان می خونن و یا سریال نگاه می کنن که بازتاب بخشی از خودشون و زندگی شون رو در اون اثر ببینن. اونها دوست دارن گاهی بتونن بخشی از دردهاشون رو در اون اثر فرافکنی کنن و از این بده بستان، وارد داستان بشن و مدتی خودشون رو بخونن و ببینن. برای همین در مواجهه با مثلا «شبِ آبستن» میگن: خوب که چی؟ همینطور مثلا «کافه پیانو» فرهاد جعفری و یا «نگران نباش» مهسا محب علی. زندگیِ جاری مردم در این داستانها محلی از اعراب نداره و همش ماجراهایی است که در یک وضعیت استثنایی باب میل یک بخش استثنایی از جامعه میگذره. (توجه داشته باشید که استثنایی مترادف با خوب نیست) ـ
وقتی با نویسندۀ هر دو اثر (شبِ آبستن و شهربانو) صحبت می کردم، نکته ای گفت که بنظرم فاجعه بود. نویسنده گفت: (نقل به مضمون) «می دونم که «شهربانو» رو اونهایی که براشون نوشته ام نمی خونن، چون اصلا دیگه رمان نمی خونن، و اونهایی که می خونن هم فقط برای نقد کردن می خونن. در حالی که وضعیت «شبِ آبستن» کاملا برعکس بود.» خب بنظرم این سقوط است. سقوط یک ادبیات که روزگاری نه چندان دور در خانه های مردم بود. مثلا ما خودمان از بچه های بالاشهری نبودیم. پایین شهری هم نبودیم. متوسط بودیم. اما خانه مان پر داستان بود. برای همین هم یکی دوتا نویسنده دادیم بیرون. خیلی از دوستانم که نویسنده بیرون ندادن هم خانه هایشان همینطور بود. بالاخره چند تا کتاب داستان و رمان خوب در آنها پیدا میشد. اغلب آنها همین الان اسم چند تا از نویسنده های معروف کاردرستِ آن زمان را میشناسند. اما الان واقعا اینطوریست. گویا رمان و داستان از سبدِ فرهنگی خانواده ها بیرون افتاده است.
البته نباید از نقش سانسور دولتی غافل ماند و یادی از این جلادِ فرهنگ نکرد. اما جلاد همیشه کار خودش رو میکنه. نویسنده چی؟ باید به گوشه ای بخزه و تن و ذهن به تیغ بسپاره؟ و یا در حلقه های دوستان اثر محفلی بیافرینه؟ آیا هوش و ذکاوتی برای جهیدن از زیر این تیغ وجود نداره؟ حداقل در دوران اصلاحات که تیغ کندتر و تنبل تر از همیشه بود نمی شد کاری کرد؟ وضعیت داستان نویسی امروزِ ما شده است مثال آن که میگفت: خود گوییم و خود خندیم و خود مرد هنرمندیم.
در این میان، «شهربانو» (و احتمالا شهربانو ها) باید در دو جبهه بجنگن. یک جبهه رساندن خودشان بدست مخاطب هایی که برای اونها نوشته شدن. و در جبهۀ دیگر، با جماعتی منتقد ادبی که خیلی هاشون از بالا و با دستی بر بینی (به نشانۀ پیف پیف) به مخاطبِ «شهربانو» نگاه می کنن.
موفق باشی «شهربانو» ـ

2 دیدگاه:

  1. خوب اول باید بخونشمون بعد بفمم چی می گی، از کجا میشه خریدشون؟

    پاسخحذف
  2. از کتابفروشی های معتبر :)

    پاسخحذف