بچه که بودم، اگر پنجره ای باز بود سعی می کردم سرکی بکشم و ببینم اونور پنجره چه خبره. بزرگتر هم که شدم، گویا این قضیه در من درونی شده بود و ناخودآگاه خوشم میومد از پنجره ای که بازه، داخل خونه ها رو نگاه بکنم. به قول معروف دید بزنم. نه اینکه منظور خاصی داشته باشم. گویا عادت کرده بودم. بعد از مدتی احساس کردم که نکنه من مریض شدم و یا به قول آخوندهای محل قلبم مریض شده و زنگار گناه اون رو گرفته.
یک سالی هست که در فرنگ زندگی میکنم.
مسیر برگشتم به خونه، مقداری پیاده رَوی داره و مقداری از این پیاده رَوی از روی پلی میگذره که به خونه های اطراف مشرفه. امشب که از رو پل رد میشدم، متوجه شدم که ناخودآگاه سعی دارم نگاهم رو از روی پنجره های زیادی که باز هستن و تمام زندگی خصوصی مردم رو به نمایش می ذارن بدزدم. (اون هم زندگی فرانسوی ها که به زیادی باز بودن معروف هستن) . آره! نگاهم رو بدزدم.
باخودم فکر کردم که شاید پنجره های باز، فقط در جامعه های باز ممکن هستن. و شاید فقط جامعه های باز شهروندانی تربیت می کنن که به پنجره های باز تجاوز نمی کنن.
کمی بیشتر که فکر کردم، به مفهوم امنیت بیشتر پی بردم.
یک سالی هست که در فرنگ زندگی میکنم.
مسیر برگشتم به خونه، مقداری پیاده رَوی داره و مقداری از این پیاده رَوی از روی پلی میگذره که به خونه های اطراف مشرفه. امشب که از رو پل رد میشدم، متوجه شدم که ناخودآگاه سعی دارم نگاهم رو از روی پنجره های زیادی که باز هستن و تمام زندگی خصوصی مردم رو به نمایش می ذارن بدزدم. (اون هم زندگی فرانسوی ها که به زیادی باز بودن معروف هستن) . آره! نگاهم رو بدزدم.
باخودم فکر کردم که شاید پنجره های باز، فقط در جامعه های باز ممکن هستن. و شاید فقط جامعه های باز شهروندانی تربیت می کنن که به پنجره های باز تجاوز نمی کنن.
کمی بیشتر که فکر کردم، به مفهوم امنیت بیشتر پی بردم.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر