چند روز پیش یکی از دوستان هموطن با خوشحالی داشت یکی از کشفیات اجتماعی خودش رو بازگو میکرد. بدین ترتیب:
تو رو خدا نگاه کنین. نصف شب پشت چراغ قرمز ایستاده |
«...جان، می دونی که این کاری که کردی اِندِ بی فرهنگی بوده!؟» گفت: «آره، ولی جالب بود» گفتم «با خودت فکر کردی که چرا اونها همینطور دنبال تو راه می افتادن و از خیابون رد می شدند؟» گفت: «چون گوسفندن دیگه. اصلا به چراغ نگاه نمی کنن. همین که یک نفر رد بشه، اونها هم مثل گلۀ گوسفند دنبالش راه میفتن» گفتم: « نه ...جان! علتش یک چیز دیگه هست» ... و بعد براش توضیح دادم که زندگی در دنیای امروز، پیوندی مهم با اعتماد داره. یعنی آدمها در زندگی روزمره اصل رو بر اعتماد می ذارن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. اگر اینجوری زندگی نکنن، همه چیز _بویژه خودِ زندگی کردن_ برای همه سخت میشه. مثلا در مورد رد شدن از خیابون؛ اگه همه بخوان چشمشون به چراغ باشه، دیوونه می شن. بنابراین به کسی که چشمش به چراغ هست اعتماد می کنن و پشت سرش راه می افتن. اما فکر کن! اگه یکی-دو بار همین اتفاق تکرار بشه. دیگه اون آدمها نمی تونن به دیگران اعتماد کنن. مثلا فردی که از محل کارش برگشته و خسته هست، مدام باید حواسش به چراغ هم باشه. (البته این مسئله بیشتر در خارج از ایران صدق می کنه. چون رد نشدن از چراغ عابر پیاده مهمه) کافیه چند بار از چراغ اینجوری رد بشه تا اعصابش به هم بریزه. اصلا شاید یکی از دلیل هایی که تو کشور خودمون مردم حوصلۀ پشت چراغ عابر موندن رو ندارن همین باشه. شاید برای همین هست که در بعضی از مسائل اونها راحت تر زندگی می کنند و ما سخت تر. بعد تأکید کردم که «اعتماد کردن مساوی گوسفند بودن نیست»
یکم فکر کرد و گفت: «راست میگی ها!» گفتم: «مخلصیم»
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر