۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

برچسب‌ها :

همه برای یکی...



ازم پرسید:
- «اگه من ایرانی بودم اسممُ چی می‌ذاشتی؟ یعنی اگه می خواستی یه اسم ایرانی برام انتخاب کنی.»
یکم فکر کردم:
- «شادی! اسمتُ می‌ذاشتم شادی.»
- «شادی یعنی چی؟»
معنیشُ براش گفتم. مثل همیشه صورتشُ به سمت آسمون کرد و نرم خندید. یه قدم جلو‌تر رفتم:
- «تو چی؟ اسم فرانسویمُ چی می‌ذاشتی؟»
سرشُ از من برگردوند و خندید. موهاش هم با سرش چرخید و مثل یک مشت خاک طلایی تو هوا پاشیده شد.
- «سوالای سخت ازم نپرس دیگه!»
ابروی چپم رُ بالا انداختم و گفتم:
- «وقتی از آدم جوابای سخت می‌خوای، باید خودتم منتظر سوالای سخت باشی دیگه!»
یکم چهره ش درهم شد. دیگه کاملن نیم رخ شده بود. لبش رو گزید و همونطور که دستاش تو جیبش و سرش پایین بود، یه قدم کوچولو رفت جلو. بعد با گوشۀ چمش که حالا باریکش کرده بود سرشُ به طرفم برگردوند و به من که مثل مجلسه ایستاده و منتظر بودم نگاه کرد. نگاهش رو نگه داشت. انگار داشت هم به من هم به یک جای دیگه نگاه می‌کرد . یه طوری که خیلی مطمئن به نظر می‌رسید اومد طرفم و قدش رُ راست کرد و روی پنجه هاش تمام رخ ایستاد جلوم و تو چشام نگاه کرد:
- «اسمتُ می‌ذاشتم دارتانیان»
دارتانیان رو خیلی محکم گفت. معنیشُ می‌دونستم. لبخند زدم.
اونم خندید و خودشُ انداخت تو بغلم. بعد باهم تکرار کردیم:
«یکی برای همه؛ همه برای یکی...»

0 دیدگاه:

ارسال یک نظر