۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

برچسب‌ها : ,

برهنگیِ دوستانه


از حموم اومدم بیرون. عادت دارم تو اتاق خودم رو خشک کنم. تو این حموم های کوچیک پاریسی آدم خشک کردنش نمیاد.

وقتی اومدم تو اتاق تازه یادم اومد که اون هم تو اتاقه.
بهش گفتم چشات رو درویش کن دارم خودم رو خشک می کنم. 
اصلا حواسش نبود. گفت دارم به پنجره نگاه می کنم؛ و داشت از پنجره به رودخونۀ بزرگی که روبروی خونه هست نگاه می کرد.
موسیقی بلند بود و نامجو داشت میخوند:
صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا...
گفتم:
_ خونۀ خودتونه. به هرجاش که بخوان می تونین نگاه کنین.
چند لحظه که گذشت با لحن خاصی که انگار از وضعیت پیش اومده یکم خجالتی شده گفت:
جدی میگی!؟ می تونم برم سر یخچال پس؟
_ حتما! ولی یخچال خالیه. چیزی توش پیدا نمی کنی.
دیگه به یخچال رسیده و درش رو باز کرده بود. 
_ به چیزای تو یخچال کاری نداشتم. دنبال نور چراغ می گشتم.
بلند زدم زیر خنده. اون هم خندید.
صدام رو بلند تر کردم تا بین خنده هامون گم نشه:
_ پس حالا که اونجا هستی یه چایی بریز بی زحمت.
توقع داشتم یک غری چیزی بزنه و از تریپ های فمینیستی بیاد که دید ابزاری و از این حرفا داری و اینا. ولی بلافصله گفت:
_پر رنگ باشه یا کمرنگ؟
_یه طوری که بشه روی ماهِتون رو از پشتش دید.
سرش رو از آشپزخون آورد بیرون و چشاش رو ریز کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_ چقدر شیرین باشه؟
_ زود بیا. با شیرینی همکلامیِ شما می خوریم.
آب دیگه جوش اومده بود. با دو عدد چای کیسه ای از آشپز خونه خرامان خرامان اومد بیرون.
من دیگه لباسهام رو کامل پوشیده بودم. نشستم پشت میز گردی که جلوی پنجره بود. اون هم چایی ها رو گذاشت روی میز و کنار من نشست روی صندلی. 
گفتم:
_ برای دیدن روی ماه شما از پشت این استکان، یک دونه کیسه ای بسه.
_ هرطور شوما بفرمایید برادر!
لبخند زدیم.
تا چایی تموم نشده بود حرفی نزدیم. به رود بزرگی نگاه می کردیم که جریان داشت.
نامجو هنوز داشت می خوند:
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه...

...
داستانک


1 دیدگاه:

  1. روح الله عزیز ...تازه بلاگتو پیدا کردم... اسم بلاگت ، قلمت و تصویرسازیت مثل خودت فوق العادست...دنبالتم...یا حق

    پاسخحذف