۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

برچسب‌ها : ,

وقتی جاده فرياد ميزنه

روي تخت دراز کشيدم. دوس ندا رم فردا برم سمينار. دوس دارم برم دامنه ي کوه زير درخت بشينم. دفترچه ام رو بردارم و بنويسم. و بنويسم. امروز پيش از رفتن اصلا وقت نکردم همه ي کارهام رو بکنم. خونه رو جارو نزدم و حتي يکي از ظرفها رو نشستم. يه سري از لوازم سفر رو فراموش کردم. هواي امروز پاريس باروني بود. اما تو جاده اصلا بارون نيومد. ولی وقتي وارد شهر گرونوبل شديم فقط و فقط بارون ميباريد. هنوز هم ميباره. جاده خيلي قشنگ بود. پر از منظره هايي که ما تو نقاشيهاي بچگيهامون فقط ديديم. کوههاي سرسبز. مزرعه هاي بزگ که گاوها توش ميچرن. و خورشيدي که روی همه ی اينها ميتابه. راستش اصلا تصوري که من از جاده دارم با اين چيزي که ميبينم کاملا فرق داره. جاده هاي اينجا خيلي کوتاه به نظر ميرسن. آدم هميشه فکر ميکنه جايي براي رسيدن در اين جاده ها هست. اما تصور من از جاده چيز ديگريست. شايد بخاطر اينکه من بچه ي کويرم. در کوير، جاده افق نداره. يا اگر داشته باشه خيلي دور از دسترس هست. از مهمترين چيزهايي که انگيزش رفتن رو در من ايجاد کرد، ترانه ي جاده ي گوگوش بود جاده اسم منو فرياد ميزنه ميگه امروز وقت دل بريدنه ... پشت سر گذاشتن خاطره ها همه ي عشقا و دلبستگيا خيلي سخته ولي چاره ندارم جاده فرياد ميزنه بييييييييا و من آمدم تا به تو برسم .

1 دیدگاه: