۱- برای اینکه در یک جامعهی سیاسی توازن برقرار باشد و فضای به نسبت عادلانهای برقرار بماند، لازم است که توازن قوای سیاسی، به نسبت، برقرار باشد. هر اندازه هم که خوشبین باشیم و بخواهیم روی فطرتهای نیک انسانی تکیه کنیم، اما بازهم نمیتوانیم این مسئله را نادیده بگیریم که، دستکم در دنیای امروز، شرایط عادلانه تنها وقتی برقرار میشود که هیچ یک از نیروهای سیاسی حاکم بر کشور (جامعه ی سیاسی) نتواند به طور کامل قدرت را قبضه کند. یا اینکه اینقدر یکدست نباشد که بتواند از پس همهی رقیبانش بر بیاید؛ یا اینکه رقیبان، هرچند تعدادشان پرشمار باشد، نتوانند با همبستگی در برابر قدرت (یا قدرتهای) حاکم مقاومت کنند.
۲- جریان محافظهکار تندروی حاکم بر کشور، همواره در تلاش بوده است تا به موقیت یکهتازی در کشور دست پیدا کند. اما همواره اتفاقهایی رخ داده که این موقیت را از آنها سلب کرده است. مقاومت نصفه و نیمهی هاشمی رفسنجانی در برابر آنها، روی کار آمدنِ ناگهانیِ سید محمد خاتمی از جملهی این اتفاقها بودند. با ظهور معجزهی هزارهی سوم، محافظهکاران تندرو گمان بردند که آن موقیت طلاییای که سالها منتظرش بودند فرا رسیده است؛ بالاخره دولت و مجلس و قوهی قضاییه به صورت کامل در دست جناح راست حاضر در حاکمیت جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته است. و به واقع هم همینطور بود. اما ای دل غافل که یکدستی، آغازِ چنددستهگیست. همان منطقی که پس از قبضه کردن قدرت بوسیلهی روحانیان مبارز و مسلمانان نزدیک به آن ها در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۶۰ ، باعث شد تا آرام آرام اختلافها بین این نیروها نمایان شود و به درگیریها و تصفیههای شدید بیانجامد، در سالهای پس از ۱۳۸۴ و بویژه پس از رخدادهای ۱۳۸۸ باز رخ نمود و بار دیگر این واقعیت را بر همه روشن کرد یکدستیِ قدرت آغاز همهی دردسرها و برادرکشیهاست. قابیل وقتی به جان هابیل افتاد که رقیب دیگری در میدان نبود.
محافظهکاران افراطی درحالیکه داشتند آخرین قدمهای خود را برای یکدسی حاکمیت و به حاشیه راندن همهی جایگزینها (آلترناتیوها) و سرکوب تمامیِ رقیبهای احتمالی برمیداشتند، به ناگاه و غافلگریانه با جبههای نیرومند و گسترده رودررو شدند. آنها نتوانستند (و نمیتوانستند) از پس این جبههی سبز بر بیایند و از همین جا بود که ناخودآگاه شکافهای ناپیدا اما ریشهدار میان آنها آشکار شدند.
۳- بگذریم؛ همانطور که در یادداشت پیشین آوردم، پس از رخدادهای ۱۳۸۸ قطب جدیدی در فضای سیاسی کشور بوجود آورد و چینش نیروهای سیاسی را به هم ریخت. همچنین اشاره کردم که اگر ۲۵ بهمن رخ نمیداد، آن نیروی جایگزین (آلترناتیو)ی که ظهور کرده بود، به محاق میرفت و از صحنهی رقابت سیاسی حذف میشد.
با توجه به مقدمههای بالا، بویژه اگر بند یک و بند سه را بپذیریم، خواهیم دید که حضور نیروی جایگزینی همچون جنبش سبز باعث پیشگیری از یکدستیِ کامل حاکمیت و جلوگیری از فضای سرکوب تمام عیار و تصرف سازمانیافتهی آزادیهای فردی و جمعی (بیشتر از آنچه که میبینیم) در کشور شده است. هرچند که گروهی از کنشگران و مبارزان سیاسی، بیعدالتیهای فراوان و بیحدی را در این دوران دیدهاند، اما شکاف عمیقی که جنبش سبز بر پیکرهی استبداد انداخت باعث شده که استبدادگران نتوانند آن «سبک و شیوهی زندگی»* مورد نظرشان را بر همهی کشور حاکم کنند. سبک زندگیای که سرچشمههای نظری آن در قلم و اندیشه کسانی مثل مصباح یزدی و حسین شریعتمداری قرار دارد، همانطور که پایه های عملی آن در عملکرد جریان اعدامهای فلهای و قتلهای زنجیرهای نهفته است.
جنبش سبز با ضربهی سختی که بر محافظهکاران تندرو زده است، آنها را از مسیر خود منحرف کرده و دیر نیست که، همچون سپاه ناپلئون در برابر روسیه، به خود-تخریبی بیش از این روی آورند و عرضه را بیش از پیش به مردم واگذار کنند.
پانوشت :
* میرحسین موسوی از همان آغاز بر این عقیده بود که مسئلههایی که در جریان انتخابات ۱۳۸۸ بوجود آمد فقط محدود به یک تغییر یا عدم تغییر یک دولت نمیشود. بلکه از نظر او این روند «روش جدیدی از زندگی سیاسی است که دارد بر کشور ما تحمیل می شود» (کتاب صدای مردم؛ فصل دوم؛ بیانیه ی دوم)
او همچنین در بیانیهی پنجم به صورت روشنتری این مضمون را تکرار میکند و میگوید «اینجانب چون به صحنه مینگرم، آن را پرداخته شده برای اهدافی فراتر از تحمیل یک دولت ناخواسته به ملت، که تحمیل نوع جدیدی از زندگی سیاسی بر کشور میبینم.» (کتاب صدای مردم؛ فصل دوم؛ بیانیه ی پنجم)
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر