‏نمایش پست‌ها با برچسب سریال. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سریال. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

, , ,

پدرسالاری که از دوم خرداد خبر داد

اینکه در بسیاری از رمان‌ها و فیلم‌ها (و در کل در اثرهای ادبی) با نوعی پیش‌بینی رخدادهای آینده روبرو می‌شویم عجیب نیست. دلیل آن البته این نیست که نویسنده قدرت پیشبینی دارد. بلکه به نظر می‌رسد دلیلش این باشد که نویسنده این توانایی را دارد که با روح جمعی مردم ارتباط برقرار نماید و آن را بازنمایی کند. چیزی که نویسنده بازنمایی می‌کند، همان رخدادی است که به زودی به وقع خواهد پیوست.
ماجرای پدرسالار
سریال پدرسالار، هرچند که از لحاظ جنبه‌های فنی شاهکار نبود، اما از لحاظ بازنمایی روح جمعی مردم و چالش‌های دراماتیکی در جامعه‌ی آن زمان درجریان بودند، بسیار درخشان بود. درحالیکه در بسیاری از اثرهای سینمایی و ادبی آن دوره، نویسنده گان روی بخشی از نخبه‌گان تکیه می‌کردند، مثلا فیلم هامون روی حمید هامون‌ها و آژانس شیشه‌ای روی حاج کاظم‌ها، در«پدرسالا‌ر» سازنده به سراغ هسته‌ی اصلی جامعه‌ی ایرانی رفته بود: یعنی خانواده. او خانواده‌ی درحال تحول* ایرانی را موضوع فیلم خودش قرار داده بود و بحران اصلیِ این خانواده را بازنمایی می‌کرد؛ داستانِ خانواده‌ای سنتی - مثل اکثر خانواده‌ها در دهه‌ی هفتاد، که با بحران نسلی روبرو شده بود. دو نسل متفاوت که ارزشهای بسیار متفاوتی داشتند و البته هیچ کدام اهل عقب‌نشینی نبودند و همین شرایط بحران جدی‌ای در خانواده بوجود آورده بود. خانواده ای که پسران - با زن و بچه‌هاشان ـ در کنار والدین در یک خانه‌ی قدیمی، زیبا و به‌نسبت بزرگ زندگی می‌کردند، و البته این نه انتخاب آنها، بلکه سنت خانوادگی بود. آنها حتی شغل اصلی پدر را به ارث می‌بردند و از این راه خرج زندگی را در می‌آوردند. دخترها هم البته حتی پس از ازدواج در رابطه‌ی تنگاتنگ با خانواده‌ی پدری بودند و البته شخصیت پدرسالار این ارتباط را جدی‌تر و پررنگ‌تر می‌کرد. او آدمی خودرای و البته حمایت‌گر بود. زیر پر و بال همه را می‌گرفت، اما اجازه نمی‌داد آنها از زیر پروبالش خارج شوند. بسیاری از عضوهای این خانواده به این نظم و نظام مشکلی نداشتند و البته بدشان هم نمی‌آمد چنین سایه‌ی قدرتمندی بالای سرشان باشد. به‌جز فرزند کوچک خانواده که از قضا هم تحصیلکرده هم بود و هم درحال ازدواج با دخترعمو و معشوقه‌اش. منتهی هردوی آنها نمی‌خواستند و که در خانه‌ی پدرسالار و زیر سایه‌ی او زندگی کنند. آنها به دنبال استقلال خود بودند و همین استقلال‌خواهی جنگ و جدالی همه‌جانبه ر ادرخانواده بوجود آورد که  درنهایت به ایجاد تغییرهای جدی‌ای درنظام پدرسالاری رسید.

دوم خرداد
این سریال در سال ۱۳۷۵ پخش شد و پیش از خرداد ۷۶ به پایان رسید.
به‌نظرم همان اتفاقی که در جنبش دوم خرداد بوجود آمد و چندین سال ادامه یافت، بازتابی از همان پدیده‌ای بود که در سریال پدرسالار می‌دیدیم. جامعه‌ای که می‌خواست از  زیر چتر نظام استبدادی و خودکامه‌ای بیرون بیاید، اما نمی‌دانست چطور؟ او همه‌ی راههای ممکن را امتحان می‌کرد و به جدال با ساختار استبداری نظام سیاسی و اجتماعی می‌رفت. در این جدال البته همه‌ی جنبه‌های زندگی اجتماعی مورد هدف قرار گرفت. وضعیت جوانان در جامعه، آزادی‌های مدنی و قانونی، عدالت و برابری، توازن قوای سیاسی و تناسب آن با ساختار جامعه و ا زهمه مهمتر حق به رسمیت شناختن فردیتِ تک تک اعضای جامعه.
لازم نیست که شباهت‌های نمادین پرشماری که در سریال پدرسالار با وضعیتی که پس از سال ۱۳۷۶ درجامعه‌ی ایران بوجود آمد را بازگو کنم؛ چه اینکه خواننده‌گان این یادداشت بهتر از هرکسی آنها را - هرچند ناخودآگاه ـ درک کرده‌اند، و می‌توان یک کتاب مفصل درباره‌ی تک تک عنصرهای نمادین در این سریال نوشت.
افزون‌بر نقش تعیین‌کننده‌ی زنان در پیش‌بردن  ودر نهایت به‌نتیجه رساندنِ جنبش خانه‌ی پدرسالار، می‌توان به پایان‌بندی تامل‌برانگیز این سریال توجه بیشتری کردی. پس از درگیری‌های بسیار که از یک‌طرف جوانان را مجبور به تحمل زندگی سخت اقتصادی  واجتماعی می‌کند،  و از طرف دیگر پدرسالار را تا آستانه‌ی مرگ می‌کشاند، مصالحه‌ای بین آنها شکل می‌گیرد. به‌طوریکه آنها خانه‌قدیمی (اما زیبا و خاطره‌انگیز) را می‌کوبند و بجای آن یک آپارتمان بزرگ می‌سازند. بدینصورت هرکدام از اعضای خانواده در طبقه‌ای ساکن می‌شود و ضمن حفظ استقلال هرکدام از آنها، رابطه‌ی صمیمانه و مداوم آنها برقرار می‌ماند.  مصالحه‌ای که می‌توانیم امروز آن را در خانواده‌های ایرانی ببنیم و لمس کنیم؛ چنانکه این همنشینی همراه با تفاوت و این مصالحه در عین وجود اختلاف، امروزه عادی به‌نظر می‌رسد و گویی اینکه آن جدال‌هایی که در دهه‌های ۱۳۷۰ و ۸۰ پشت سر گذاشتیم اصلا وجود نداشته‌اند.
اما پرسش - و البته افسوس ـ اصلی این است که اگر خانواده‌های ایرانی قادر به ایجاد چنین مصالحه‌ای بین نسل‌ها و نگرش‌های مختلف بوده‌اند، چرا این مصالحه در سطح سیاسی انجام نشده است و هرچه جلوتر می‌رویم، شکاف سیاسی بین بخش‌های مختلف جامعه عمیق‌تر و گسترده‌تر می‌شود؟ اشکال از پدرسالارگراها است یا از استقلال‌طلبان؟ یا هردو؟
پانوشت :
* در بین جامعه‌شناسان رسم است که از این دوران به عنوان دوران «گذار» نام می‌برند. یعنی گویی ما در حال گذار از یک مرحله‌ی مشخص داریم به مرحله‌ی مشخص دیگری هستیم. درحالیکه به نظر من هیچ مرحله‌ی مشخص و از پیش تعیین‌شده‌ای در آینده وجود ندارد که قرار باشد ما به آن برسیم. بلکه یک جامعه با توجه به چالش‌ها و ظرفیت‌های خود «تحول» می‌یابد و دگرگون می‌شود. گاهی این دگرگونی سطحی است وگاهی عمیق. اما هیچکس نسخه‌ای از پیش تعیین‌شده برای آینده ندارد. راه‌حلی که در پایان پدرسالار بوجود آمد و باعث تحول نظم خانوادگی آنها شد را هیچ جامعه‌شناسی به آنها (و حتی به نویسنده‌ی داستان) ارائه نکرده بود. بلکه نتیجه‌ی تحول‌ها و همچنین اراده‌ی معطوف به مشکل‌گشایی عضوهای آن خانواده داشت. بنابراین بهتر است این دوران  را دوران «تحول» بنامیم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

, , ,

سریال «۲۴» اوباما و هیلاری را هم پیش‌بینی کرده بود؛ اما چطور؟

در این چند روز پیامی به صورت انبوه دست به رست می‌شود که چند صحنه از سریال ۲۴ را مورد توجه قرار می‌دهد. در فصل هشتم این سریال، موضوع اصلی مذاکره‌ و کشمکش بر سر موضوع هسته‌ای کشوری خیالی (البته در خاور میانه) است که شباهت‌های اتفاقی زیادی با مسئله‌ی ایران را به یاد می‌آورد. این شباهت تردید بسیاری در ذهن بسیاری از دوستان بوجود آورد و در گرفتنِ بحث‌های دای‌جان ناپلئونی در انواع و اقسام شبکه‌های اجتماعی، سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف را در پی داشت.
خیلی مقاومت کردم که واکنشی درباره‌ی این مسئله نشان ندهم. چون به نظرم بسیاری از واکنش‌ها بسیار سطحی به نظر می‌رسیدند. اما موضوع وقتی برایم جدی شد که برخی از دوستانم که هم در فضای سیاسی فعال هستند و هم با دنیای سریال و سینما آشنایی دارند به این موج همراه شدند و نگرانی و تعجب خود را با من درمیان گذاشتند.
دنیای سریال آمریکایی
در آمریکا سالانه صدها فیلم و سریال تولید می‌شود و این سریال‌ها موضوع‌های مختلف و متفاوتی را در بر می‌گیرند. بنابراین می‌توان به سادگی سریال یا فیلمی پیدا کرد به موضوعی در زمینه‌ها‌ی سیاست، هنر، تاریخ، علم و… شبیه باشد. همچنین جریان‌های سیاسی و فرهنگی هرکدام نه فقط در جستجوی کسب درآمد از طریق فروش سریال‌اند، بلکه افزون بر آن به دنبال تاثرگذاری برجامعه‌ی مخاطب هستند. برخلاف تصور عموی، مخاطب اصلی صنعت سینما و سریال‌سازی آمریکا، نه کشورهای جهان سوم و نه حتی بیننده‌گان اروپایی، بلکه هدف و مخاطب اصلی، چه از لحاظ اقتصادی و چه از نظر فرهنگی، مصرف‌کننده‌گان و بیننده‌گان آمریکایی‌اند. در واقع سلیقه‌ی آنها است که مسیر سریال‌بینیِ ما را هم مشخص می‌کند. اگر سریال خوب، خوش‌ساخت و پرمحتوایی مثل فلش فوروارد مورد توجه آمریکایی‌ها قرار نگیرد، ساخت آن متوقف می‌شود و ما هم از دیدن آن محروم می‌شویم. اما سریال خوب و نه البته عالی‌ای مثل بریکینگ بد به صدر جدل سریال‌ها قرار می‌گیرد. تنها به این دلیل که اولی مورد توجه ذهن و سلیقه‌ی آمریکایی قرار نگرفته. اما دومی، به این دلیل که به مسئله‌هایی می‌پردازد که در زندگی آمریکایی حضور جدی دارند، برجسته می‌شود که شاید برای یک اروپایی یا یک آسیایی زیاد لمس‌پذیر نباشند. اما ما عادت کرده‌ایم آنچه را که در آمریکا خوب به فروش می‌رسد را نگاه کنیم. زیرا که آنها تولیدکننده‌اند و ما مصرف‌کننده و تماشاگر.
اگر دقت کرده باشید، در بسیاری سریالها و فیلم‌های آمریکایی، زنان و اقلیت‌ها نقش‌های برجسته‌ای دارند. این مسئله هم علت اقتصادی دارد و هم دلیل سیاست‌گذاری. در مورد بحث اقتصادی نیاز به توضیح زیاد نیست. اما در مورد مسئله‌ی سیاست‌گذاری بسیار جالب توجه است. سریال‌ها و فیلم‌های آمریکایی نمایانگر واقعیت نیستند. بلکه بسیاری از آنها (منظورم سریال‌های جدی است) در تلاش برای ساختن و خلقِ یک واقعیت جدیدند. البته همیشه اینطور نبوده و این امر بسیار تازه و متاخر است. تا پیش از این سینما و سریال‌های آمریکایی به دنبال تثبیت کردن کلیشه‌های جاافتاده در فضای آمریکایی بودند. کلیشه‌هایی که بنابر آنها، قهرمان اصلی یک مرد سفید است که علاوه بر غلبه بر یک مشکل یا یک آدم بدجنس، تبحر زیادی هم در جذب زنان دارد. اما این کلیشه در چند دهه‌ی اخیر جای خود را به حرکت هوشمندانه برای آماده کردن ذهن‌های آمریکایی‌ها برای تغییرهای اجتماعی و سیاسی می‌دهد. به طوری که در طی این روند، بودجه‌های ویژه‌ای برای تبلیغ بیش از اندازه‌ی نقش اقلیت‌های قومی و نژادی ـ آفریقایی‌تبارها، اسپانیایی‌تبارها، آسیایی‌تبارها و خاورمیانه‌ای‌تبارها به عنوان نقش‌های کلیدی و حتی قهرمان‌های فیلم‌ها و سریالها است. البته این روند بیشتر در سریال‌ها دیده می‌شود تا در سینما. مثلا زنان یا آفریقایی‌تبارهای زیادی را در نقش قاضی یا پلیس و یا اسپانیایی‌تبارها و خاورمیانه‌ای‌ها را در نقش سیاستمدار و یا یک مدیر موفق می‌بینیم، درحالیکه در واقعیت اینطور نیست. آنها می‌خواهند، با توجه به جامعه‌ی چندفرهنگی آمریکا، ذهنیت مردم این کشور را برای حضور اقلیت‌ها در نقش‌های واقعی سیاسی و اجتماعی در جامعه آماده کنند. جامعه‌ای که در آن اقلیت‌ها روز به روز خواهان نقش بیشتری در اداره‌ی جامعه می‌شوند. البته این نوع سیاست‌گذاری مورد توجه همه‌ی شرکت‌های سینمایی و تلویزیونی نیست. بلکه بیشتر شبکه‌های نزدیک به جریان‌های تحول‌خواه (بویژه شبکه‌های نزدیک به دموکرات‌ها از جمله اچ.بی.او . ای.ام.سی) به این نوع سیاست‌گذاری گرایش دارند. درواقع آنها آینده را پیش‌بینی نمی‌کنند؛ بلکه به دنبال خلقِ یک آینده‌ی ایده‌آل هستند.
taylor

خلق به جای پیش‌بینی
در این میان البته سریال ۲۴ فصلی جدید از سریال‌های سیاسی-جاسوسی را در جهان سرگرمی باز کرد. در این سریال موضوع‌ها با الهامی بسیار مستقیم از شخصیت‌ها و رخدادهای سیاسی واقعی و بسیار نزدیک به حال حاضر انتخاب و ساخته و پرداخته می‌شدند. موضوع‌هایی که البته نگاهی بلندپروازانه به آینده‌ی داخلی آمریکا دارد. برای آن دسته از مخاطبان ایرانی (و دیگر فارسی‌زبانا و فارسی‌خوانان) که با کل این سریال آشنا نیستند، باید خاطرنشان کنم که مسئله‌ی توافق هسته‌ای آمریکا و ایران شاید کوچکترین نوع از آینده‌نگری سیاسی در این سریال باشد. مهمترین و بزرگترین سوژه در این زمینه را باید در فصل نخست و ماجرای آغازین این سریال (در سال ۲۰۰۱) دنبال کرد. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که یک نامزد انتخاباتی تحول خواه آمریکایی که از قضا سیاهپوست و آفریقایی‌تبار نیز است، قرار است مورد سوءقصد نیروهای مخالف و ناشناس قرار بگیرد و یک یگان ضدتروریسم مامور خنثی کردن این عملیات تروریستی می‌شود. این درحالیست که اوباما برای اولین بار در انتخابات درون حزبی دموکرات‌ها شرکت می‌کند و در همان مرحله‌های ابتدایی حذف می‌شود. اما به احتمال زیاد حضورش برای سازندگان سریال الهام بخش می‌شود. همین شخصیت در فصل‌های بعدی وی در نقش رییس آمریکا ظاهر می‌شود، درحالیکه هنوز چندین سال تا حضور جدی اوباما در انتخابات ریاست آمریکا باقی مانده است.* در فضای پسا-۱۱سپتامبری آمریکا این سوژه مورد توجه بسیاری از بیننده‌گان قرار می‌گیرد. اما در آن سال هیچ کس نمی‌توانست پیش‌بینی ‌کند که ۷ سال بعد واقعا یک سیاهپوست برای نخستین بار بر صندلی ریاست «دولت‌های متحد آمریکا» بنشیند و این امپراتوری را رهبری کند.**
حتی در فیلم سینمایی‌ای بنابر همین سریال که بین فصل‌های ششم و هفتم با عنوان «رستگاری» پخش می‌شود، یک زن به مقام ریاست‌جمهوری آمریکا می‌رسد که چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ شخصیت و حتی مشکلات خانوادگی، بسیار شبیه به هیلاری کلینتون است. و این درست پس از شکست هیلاری کلینتون در انتخابات داخلی دموکرات‌ها است. معلوم است که سازنده‌گان این سریال از حضور هیلاری در انتخابات الهام گرفته‌اند.
با این تفسیرها اگر قرار بود کسی توهم توطئه داشته باشد و اینطور جوزده بشود، جمهوری‌خواهان آمریکایی در اولویت بودند. زیرا تمام آینده‌نگری‌های سریال ۲۴ در راستای سیاست‌های حزب دموکرات و برخلاف خواسته‌های حزب جمهوری‌خواه بوده و است. نکته‌ای که ذهن من را درگیر خود کرده این است که شبکه‌ی فاکس که سازنده‌ی این سریال است به جمهوریخواهان نزدیک است. اما این سریال در عمل نقش آماده‌سازی ذهن آمریکایی‌ها برای سیاست‌های دموکرات‌ها را بازی کرده و در عمل جاده صاف‌کنِ آنها شده است.

* ما در فارسی و ادبیات سیاسی ایرانی به اشباه می‌گوییم رییس‌جمهوری آمریکا، درحالی که در آمریکا همچین پستی وجود ندارد و این حکومت جمهوری نیست که رییس‌جمهوری داشته باشد. بلکه اتحاده‌ای از دولت‌های محلی است که یک رییس فدرال آن را اداره می‌کند.
** من در سال ۱۳۸۷ یادداشتی درباره‌ی سریال ۲۴ نوشتم. اما برادران بسیج دانشگاه فردوسی مشهد متوجه ماجرای اصلی داستان نشدند و فکر کردند من واقعا رفتم آمریکا و در کمپین اوباما شرکت کرده‌ام 
*** این یادداشت پیشتر در وبلاگ روح‌نامه نشریده شده است.

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

, , ,

خانواده‌ی ویرانگر؛ جایی که هایزنبرگ به تک‌تیرانداز آمریکایی می‌رسد



۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

, ,

انسان بودن چیست؟ پرسش‌هایی که یک سریال سوئدی پیش روی ما می‌گذارد


پیشتر سریال «انسان‌های واقعی» را معرفی کرده بودم:
ماجرای سریال از این قرار است که انسان مدرن در دوره‌ای نه چندان دور از امروز، بالاخره به یکی از آرزوهای دیرینه‌اش دست می‌یابد و ربات‌های فراعادیِ هوشمندی را می‌آفریند که شباهت بسیار زیادی به انسان دارند. تشخصی ظاهری این ربات‌ها از انسان تقریبن غیر ممکن است. در واقع تنها تفاوت آن‌ها این است که از گوشت و اندام انسانی ساخته نشده‌اند. به همین دلیل  آنها را  اِنبات یا hubots  (انسان-ربات “human robot”) می‌نامند. اما آنها به دو دسته تقسیم می‌شوند:  ۱- اِنبات‌های معمولی که نقش خدمت‌کار و برده‌ی انسان‌ها را دارند، و ۲- اِنبات‌های رهایی‌یافته که ربات‌هایی مستقل‌اند : از لحاظ فیزیولوژیک ماشین، اما از لحاظ فهم و آگاهی مثل انسان.
الان می‌خواهم به بخش‌های از محتوای این سریال بپردازم که به نظرم خیلی مهم آمدند.
در «انسان‌های واقعی» به دو نوع پرسش پرداخته می‌شود. یک دسته پرسش‌های اجتماعی که به امروز ربط پیدا می‌کنند و یک دسته پرسش‌های فلسفی که در مورد آینده‌ی انسان‌ها و انسانیت‌اند. از این رهگذر، این سریال همزمان دو مسئله را برجسته کرده است. یکی وضعیت اقلیت‌ها در جامعه، که امروز چالش اصلی جامعه‌ی غربی است. و دوم مسئله‌ای که دیر یا زود انسان با آن رودررو خواهد شد : حضور ربات‌های هوشمند و مستقل.
48Noje-tv-Aktamanni_918027v530x800
پرسش‌های اجتماعی و سیاسی
سریال «انسان‌های واقعی» به مخاطب پیشنهاد می‌کند که مثلن «بیا ماجرا را از اول باهم نگاه کنیم.» به شکلی استعاره‌ای می‌پردازد به مسئله‌ی مهاجران. همان رفتاری که مردم کشور میزبان درباره‌ی مهاجران از خود نشان می‌دهد را نعل به نعل درباره‌ی اِنبات‌ها (ربات‌های انسان‌نما) نشان می‌دهد. می‌خواهد بگوید «ما این مهاجران را مثل خدمتکاران خانه‌ها یا کارخانه‌هامان وارد زندگی‌مان کردیم و دوست داشتیم که وضعیت تا ابد همینطور بماند و آنها خدمتکار ما بمانند. اما نشد. اینها (مهاجران و یا اقلیت‌ها) بالاخره انسان هستند و آگاهی دارند و از یک جایی به بعد می‌خواهند در وضعیتی برابر زندگی کنند. حالا ما نمی‌توایم آنها را از این حق‌شان محروم کنیم.» 
همانطور که در یادداشت قبلی اشاره کردم، یک دانشمند که از این وضعیت چندش آور به تنگ می‌آید، کدهایی را می‌نویسد و به شکل ویروس پخش می‌کند که  از این راه اِنبات‌ها توانایی خودآگاهی را بدست می‌آورند و قادر می‌شوند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند. همچنین این کدها احساساتی از جمله خشم، مهربانی، فداکاری یا ترس را جزیی از وجود انبات‌ها می‌کند. بنابراین آنها دیگر با انسان‌ها هیچ فرق انسان‌شناختی‌ و روان‌شناختی‌ای ندارند. تنها تفاوت در فیزیولوژی است که این هم استعاره از تفاوت‌های نژادی است.
real-humans-arte
این تفاوت فیزیولوژیک به انسان‌ها اجازه می‌دهد که خود را برتر بپندارند و هرگونه تجاوزی به انبات‌ها را امری طبیعی بپندارند. آنها برای تفریح انبات‌ها را آزار و اذیت می‌دهد یا درست مثل رفتاری که در طول تاریخ با برده‌ها یا خارجی‌ها یا اقلیت‌ها می‌شده است، استفاده‌ی جنسی و دستمالی در کوچه و خیابان و محل کار رفتاری عادی و قابل توجیه به حساب می‌آید. اما از وقتی که انبات‌ها به رهایی دست پیدا می‌کنند، این تعادل و توازن اجتماعی به هم می‌خورد. بخشی از آنها دست به شورش می‌زنند و بخشی دیگر راه‌های نرم‌تر را برای دسیابی به وضعیت برابر پیش می‌گیرند.
ÄktaB jpg
آزار

از یک جایی به بعد، بحث حقوقی به وسط می‌آید که ماجرا را بسیار جالب می‌کند. شخصیت مادر در این سریال یک وکیل است و هرچند که از ابتدا با بکارگیری انبات‌ها در خانه مخالف بوده است، ما وقتی با یک انبات «آزاد شده و رهایی یافته» (یعنی کدهای رهایی را دریافت کرده و از آگاهی و احساسات برخوردار شده است) روبرو می‌شود، تغییر موضع می‌دهد و برای برابری حقوق آنها تلاش می‌کند. در طول ماجرا، دولت فرایند آزادکردن کدهای انبات‌ها را  «غیرقانونی» اعلام می‌کنند و آزادکردن آنها را عملی خلاف قانون و انبات‌های رهایی‌یافته را غیرقانونی و در نتیجه غیرانسانی می‌دانند. از اینجاست که تلاش حقوقی برای قانونگذاری به نفع انبات‌های آزاد و رها شده بوجود می‌آید و تلاش می‌شود تا آنها به عنوان رسمیِ اقلیت شناخته شوند و در در واقع از وضعیتِ «هیچ بودن» به مقامِ «اقلیت» ارتقا پیدا کنند. گویی اقلیت بودن راه یافتن به حوزه‌ی انسانیت است. هرچند که بازهم انسان کامل به حساب نمی‌آیند. در واقع وارد شدن به حوزه‌ی قانون در قالب اقلیت، دروازه‌ی ورود به انسانیت و تمدن انسانی است. مثل همین بحثی که درباره‌ی ازدواج همنجنسگراها در غرب درمیان است.
aktamanniskor
دادگاه

 انسان‌ها در آیینه‌ی انبات‌ها
  • رفتارهای احمقانه
خیلی از کارهایی که ما می‌کنیم در واقع احمقانه‌اند. در این سریال خیلی از کارهای بی‌فایده‌ای که ما روزانه انجام می‌دهیم را در آیینه‌ی رفتاری انبات‌ها نشان داده است. مثلن در یک صحنه نشان می‌دهد که انباتِ پستچی روزنامه‌ای را در صندوق پستی جلوی خانه‌ای می‌گذارد، درحالی که یک انبات دیگر منتظر کنار همان صندوق ایستاده است. گویا وظیفه‌ی او این است که روزنامه را از صندوق بردارد و به صاحب‌خانه تحویل دهد و او هم همین کار را می‌کند روزنامه را از صندوق بر می‌دارد. درحالیکه می‌شد انباتِ پستچی روزنامه را به همان انباتی که هرروز او را می‌بیند که کنار صندوق ایستاده، تحویل دهد. گویا سریال می‌خواهد آیینه‌ای از دیوان‌سالاری خودکار و بی‌روح را پیش روی ما بگذارد. همان تصویری که چارلی چاپلین در «عصر جدید» عرضه کرد.
  •  دوگانه‌های پوچ
در یک قسمت از سریال، پلیسی که مامور مبارزه با انبات‌ها است به یک پزشک می‌گوید: «من فقط به دنبال نجات دادن انسانیت هستم. و به پزشک گوشزد می‌کند که او هم باید طرف انسان‌ها باشد.» در واقع او کاری ندارد که انبات‌ها حق دارند یا نه؛ جرمی مرتکب شده‌اند یا نه؛ و یا مجازاتی که برای آنها تعیین شده است عقلانی و عادلانه است یا نه! او فقط به دنبال سرکوب کردن انبات‌های رهایی‌یافته است؛ تنها به این دلیل که شبیه او نیستند.
همین‌جا بود که به نظرم آمد بسیاری از این دوگانه‌هایی که ما ساخته‌ایم مثل چپ و راست، اصلاح‌طلب و اصولگرا، غربی و شرقی و… همین خاصیت را دارند. دوگانه‌هایی که خوب و بدشان بر مبنای ژنتیک، طایفه، ملیت، قومیت، نژاد، رفاقت و… مشخص می‌شوند.
همین دوگانه‌های پوچ باعث می‌شوند که یک اِنبات که خودش را انسان جا بزند و در حزب ضدانبات‌ها عضو می‌شود. (در واقع یک حزب ضدانبات‌ها تشکیل می‌شود که این انبات می‌رود عضو این حزب می‌شود.) و حتی فراتر می‌رود و در عملیات‌ها خرابکاریِ ضدانبات‌های افراطی مشارکت می‌کند. وقتی که ازش می‌پرسند چرا؟ می‌گوید: «من فقط می‌خواستم مثل شما انسان‌ها باشم و قاطی شما زندگی کنم.»
  • تقلیدهای کورکورانه
یا دختری را می‌بینیم که انبات بودنِ خودش را انکار می‌کند و تمام رویایش این است که با یک مرد انسان ازدواج کند و بچه‌دار شود و نقش کلاسیک زن خانواده را بازی کند. البته همین شوق و هوس باعث مرگ شوهرش می‌شود. اما او دست‌بردار نیست و به این بازی و هوس ادامه می‌دهد.
 اگر خوب دقت کنیم بسیاری از ما در زندگی همینطوری هستیم. برای مثال من خیلی از مهاجران را می‌شناسم که مدافع سیاست‌های ضدمهاجری هستند. (این گزارش را هم بخوانید جالب است) یا بسیاری از مردان یا زنان که زندگی خود را فدای کلیشه‌های برساخته‌ی اجتماعی می‌کنند و در نهایت هم هیچ دست‌آورد و یا لذتی از زندگی نصیب آنها نمی‌شود.
در بخش بعدی به پرسش‌های فلسفی این سریال خواهم پرداخت.

این یادداشت را پیشتر در وبلاگ «روح‌نامه» نشرانده‌ام.

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

, , , ,

کشتار دانمارکی در برابر کشتار آمریکایی / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم (۴) / معرفی سریال

«شاید بهترین درام جنایی دنیا»، این نظر نویسنده‌ی تایمز درباره‌ی نسخه‌ی دانمارکی این سریال جذاب است.

نسخه‌ی آمریکایی

 اینبار می‌خواهم دو سریال معرفی کنم. دو سریالی که در واقع یک سریال‌اند. «کشتار» ( The killing ) یک سریال موفق دانمارکی، ساخته‌ی سال ۲۰۰۷ است که چند سال بعد (۲۰۱۱) آمریکایی‌ها آن را با اندکی تغییر دوباره می‌سازند. در واقع آنها «کشتار» را آمریکایی‌سازی کرده‌اد.  بررسی تفاوت‌های دو نسخه‌ی متفاوت از یک سریال می‌تواند جالب و آموزنده باشد. به همین دلیل بود که پس از دیدنِ نسخه‌ی آمریکایی این سریال، تحریک شدم تا نسخه‌ی اصلی و دانمارکی‌اش را هم ببینم.

جزییات داستان را لو نمی‌دهم. اما کلیات ماجرا درباره‌ی قتل رازآمیز یک دختر دبیرستانی است. یک پلیس زن که قرار است همان روز با نامزدش به شهر دیگری نقل مکان کند، درگیر این پرونده می‌شود. از طرف دیگر یک نامزد انتخاباتی شهرداری به شکل غیرمستقیم به این قتل ربط پیدا می‌کند. در این سریال همزمان شاهد دو مسئله‌ی به ظاهر متفاوت هستیم. از یک طرف درگیریِ شخصیِ پلیس زن درباره‌ی نقل مکان و ترک شهر و زندگی جدید با نامزدش که با ماجرای قتل همزمان می‌شود؛ و از طرف دیگر ماجرای کمپین انتخاباتی شهرداری و آینده‌ی شهر که به شکلی دیگر با این قتل رازآمیز پیوند می‌خورد. در واقع به واسطه‌ی این قتل، یک مسئله‌ی شخصی با یک ماجرای عمومی درهم تنیده می‌شوند.

نسخه‌ی دانمارکی




حالا ببینیم نسخه‌ی دانمارکی با برداشت آمریکایی از یک داستان واحد چه تفاوتی دارد. 

۱- بی‌تردید از لحاظ فنی و تکنیکی، نسخه‌ی آمریکایی قوی‌تر و خوش‌ساخت‌تر از کار در آمده است. یک دلیلش شاید این باشد که سازندگان توانسته‌اند کاستی‌های نسخه‌ی اصلی را ببینند و اصلاح کنند. همچنین آنها عنصرها و شخصیت‌های جدیدی به ماجرا ا‌ضافه کرده‌اند که داستان را جذاب‌تر و روان‌تر کرده است. اما با کمال تعجب نسخه‌ی آمریکایی در فصل چهارم افت غیرمنتظره‌ای می‌کند. چرا؟ ‌شاید به این دلیل که نسخه‌ی اصلی و دانمارکی تنها در سه فصل ساخته شده و آمریکایی‌ها مجبور شده‌اند برای فصل چهارم از خودشان داستان بسازند و همین‌جاست که ادامه‌ی ماجرا نمی‌تواند به اندازه‌ی داستان اصلی جذاب باشد. فصل چهارم نسخه‌ی آمریکایی، از نظر من، بسیار ضعیف و کلیشه‌ای از آب در آمده است و شاید به همین دلیل ساخت آن (به رغم موفقت چشم‌گیر سه فصل نخست) ادامه پیدا نکرده است.


۲- به شکل حیرت‌انگیزی روح نسخه‌ی دانمارکی با فضای اقتباس آمریکایی در تضاد است. هر اندازه که در اولی همه چیز جهتی جمعی پیدا می‌کند و مربوط به جامعه است، در برداشت آمریکایی همه‌ی مناقشه‌ها حول محور فرد می‌گردد. برای مثال، در نسخه‌ی دانمارکی، تردید شخصیت پلیس زن بین ماندن در شهر و یا رفتن، به جامعه و وظیفه‌ی اجتماعی پروند ربط پیدا می‌کند. اما آمریکایی‌ها با تغییر و دستکاری در داستان، عنصرهای فردی و روانی را به ماجرا تزریق می‌کنند و دلیل اصلی این تردید بین ماندن و رفتن را به سمت درگیری‌های روانی شخصیت اصلی داستان تغییر می‌دهند.

در مورد ماجرای انتخابات هم وضع به همین شکل است. درحالیکه در نسخه‌ی اصلی (دانمارکی) انتخابات یک مسئله‌ی شهری‌ست و به آینده‌ی شهر و حتی کشور ربط پیدا می‌کند، اما در نسخه‌ی آمریکایی رقابت بر سر صندلی شهردار به جدالی فردی و تلاش برای «موفقیت» کاهش پیدا می‌کند. شاید آمریکایی‌ها انتخابات را اینگونه بهتر می‌فهمند.

۳- یک عنصر بسیار جذاب که در فصل‌های دوم و سوم نسخه‌ی آمریکایی به ماجرا اضافه می‌شود، مسئله‌ی کودکان خیابانی و بی‌پنها است. من تا کنون هیچ تصوری از این ماجرا در آمریکا نداشتم و برای نخستین بار است که چهره‌ی زشت و بی‌رحم این پدیده را در یک سریال یا فیلم آمریکایی می‌بینم. شاید این تنها جنبه‌ی برجسته و موفقِ اجتماعی نسخه‌ی آمریکایی «کشتار» باشد که انصافن باید به سازندگان آن دست‌مریزاد گفت. 

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

, , ,

دنیای «متمدن» چطور به اینجا رسید؟ / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم


بر خلاف سه یادداشت قبلی از مجموعه‌ی «هفت شنبه‌ها و هنر هفتم» که سریال‌های غیرآمریکایی را معرفی کردم، اینبار می‌خواهم درباره‌ی یکی از محصولهای صنعت سریال ینگه‌ی دنیا بنویسم. 

Mad Men ، «دیوانه مَردان» و یا حتی «مردان خیابان مَدیسون» یکی از تروتمیزترین سریال‌هایی‌ست که تا بحال ساخته شده.
داستان، ساخت و بازی‌ها همگی عالی‌اند.
ماجرا در سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۹۶۰ و آغاز دهه‌ی ۱۹۷۰  در یک شرکت تبلیغاتی در شهر نیویورک، منطقه‌ی منهتن و خیابان مدیسون می‌گذرد. من نیویورک را نمی‌شناسم، اما تا آنجایی که می‌دانم انتخاب این خیابان جنبه‌ای نمادین دارد. بعلاوه، همانطور که در ترجمه‌ی نام آن دیدید، تلاقی Mad و Madison  نام این سریال را دچار ایهام می‌کند.
خیابان مدیسون بیش از یک قرن است که مرکز صنعت تبلیغات آمریکا است و بخش زیادی از آنچه که ما از این صنعت می‌بینیم  و می‌دانیم در اتاق‌ها و دفترهای این خیابان ساخته و پرداخته می‌شوند.

همچنین، دوره‌ی زمانی‌ای که این سریال به آن می‌پردازد، آغاز یک تحول بزرگ در این صنعت است. تحولی که پیوند ذاتی با سرمایه‌داری دارد. بنابراین بعلاوه‌ی مکان، زمانی که ماجرا در آن می‌گذرد هم معنی‌دار است. دوره‌ای که نظام اقتصادی سرمایه‌داری عریان‌تر از همیشه بر همه‌ی سطوح زندگی آمریکاییان (و البته دیگر مردم دنیا) سلطه پیدا می‌کند. به همین دلیل عجیب نیست که در این سریال، بیشتر از اینکه به حرفه‌ی تبلیغات پرداخته شود، روابط انسانی ( فردی و جمعی) در مرکز توجه است. روابطی که به غایت مرد سالار، سرکوب‌گر، حیله‌گر، غیراخلاقی، و سودجو اند.
قهرمانان اصلی این داستان، یا مردانی‌اند که با حیله و نیرنگ از هیچ به همه‌چیز رسیده‌اند، یا زنانی‌اند که آن‌ها هم با حیله و نیرنگ دنبال ساختن زندگی رویایی خود اند. اما زنها بعلاوه برای پیشرفت باید به مردان امتیاز بدهد؛ یا جذابیت‌های زنانه‌ی خود را عرضه کند، یا اینکه با سرکوب احساسات و سرسخت بودن خود را به مردان ثابت کنند. در واقع در این محیط، یک زن باید از زن‌های معمولی زن‌تر و دلرباتر باشد، یا اینکه از میانگینِ مردان مردتر و بی‌رحم‌تر. وگرنه راهی برای پیشرفت و حتی بقا در حیات اجتماعی ندارد.



به احتمال بسیار زیاد بسیاری از خوانندگان این متن با این سریال آشنا هستند و ممکن است آن را دیده باشند، اما امکان دارد بخشی از شما هنوز این سریال را ندیده باشید. پس من داستان را لو نمی‌دهم. تنها همین نکته را اضافه می‌کنم که برای شناختن ذات سرمایه‌داری از نوع آمریکایی، لازم نیست کتاب‌های فلسفی، اقتصادی و جامعه‌شناختی بخوانید. کافیست با دقت این سریال را دنبال کنید. این اثر بهتر از هر پژوهشی عنصرهای یک جامعه‌ی غرق شده در روابطی که بر پایه‌ی «مبادله‌ی آزاد» تنظیم می‌شوند را به شما نشان می‌دهد. البته نشان می‌دهد که چرا این نظام به تسلط قوی‌ها بر ضعیف‌ها گرایش دارد و چطور اقلیت‌ها و زن‌ها، به رغم ظاهر بزک شده و حضور همیشگی، همواره بازیچه‌ای برای قوی‌ترها (یعنی مردها) هستند. این سریال نشان می‌دهد که چرا و چطور قانون جنگل می‌تواند بر «متمدن‌ترین» جامعه‌ی امروز حاکم باشد و است.
به گمان من، این سریال با بازگشت به گذشته، می‌خواهد نشان بدهد جامعه‌ای که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم چطور ساخته شده و چطور کار می‌کند.



عنوان‌بندی؛ سقوط یا فرود؟
شاید بتوان همه‌ی این سریال را در عنوان‌بندی ۳۶ ثانیه‌اش خلاصه کرد. مردی که از برجی عظیم سقوط می‌کند. برجی که نمای آن به جذابیت‌های زنان آراسته شده است. آیا زن نقطه‌ی قوت اوست یا نقطه‌ی ضعف‌اش؟ در تصویر پای زنی را می‌بینیم که گویی دارد به مردی که در حال سقوط است لگد می‌زند. گویی دارد سقوطش را حتمی می‌کند. اما در پایان مرد روی صندلی‌اش نه سقوط، بلکه فرود می‌آید و با آرامش سیگار به دست ناکجا را به نظاره می‌نشیند. در طول هفت فصل این سریال بارها و بارها این ماجرا برای «دریپر» تکرار و تکرار می‌شود. آیا این توانمندی فردی اوست یا ساختار جامعه است که سقوط آزاد او را به فرود موفقیت‌آمیز تبدیل می‌کند؟ باید سریال را ببینیم تا بلکه به پاسخ برسیم.

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

, ,

ماجرای پیچیده‌ی عدالت در سریال «چرخه» / هفت‌شنبه‌ها و هنر هفتم (۳) ـ



ـ Engrenages در زبان فرانسوی به معنای انتقال توان چرخ‌دنده‌های یک ماشین و دستگاه صنعتی است؛ نیروی محرکه و یا عملکرد ماشین که از  بخشی به بخش دیگر منتقل می‌شود. در زبان استعاره در ادبیات فرانسوی، این واژه اشاره به انتقال عیب یا سرایتِ فساد از بخشی از بدن یا حتی جامعه به بخشی دیگر دارد و موضوع سریال Engrenages همین است. در نسخه‌ی انگلیسی نام Spiral جایگزین شده. من هم برای ترجمه‌ای اسم آن «چرخه‌» (یا حتی چرخه‌ی معیوب) را انتخاب کردم. هرچه گشتم واژه‌ای که حق مطلب را بیان کند پیدا نکردم و باید در هر حال به نام اصلی این سریال توجه داشت. 

موضوع اصلی این سریال رابطه و همکاری دستگاه قضایی با پلیس برای اجرای عدالت است. اما ماجرا به همین سادگی‌ها هم نیست. افزون بر جنبه‌های اجتماعی و ساختار سیاسی، جنبه‌های فردی، از مشکل‌ها و مسئله‌های شخصی گرفته تا مسئله‌های روانی، نیز نقش بسیار مهمی در اجرای عدالت بازی می‌کنند که در این سریال با آنها روبرو می‌شویم. 

قهرمانای اصلی این داستان دو زن،  لُور و ژوزفین (یکی پلیس و یک دیگری وکیل) و دو مرد فرانسوا و پی‌یِر ( اولی قاضی سالخورده و دومی دادستان/وکیل جوان )اند که در چالش بین خوبی و بدی در رفت و آمدند.
اگر می‌خواهید واقعیتی از چهره‌ی زنِ جوان شهری در فرانسه‌ی امروز را ببینید، بهتر است به شخصیت«لوُر» پلیس جوان داستان توجه بیشتری بکنید. مجموعه‌ای از تضادها، مسئله‌ها و پیچیدگی‌های شخصیتی این نسل در شخصیت او به خوبی پرداخته شده است. همچنین  «فرانسوا» قاضی سالخورده‌ی ماجرا، به نظر من نماینده‌ی نسل جوانان انسانگرای دهه‌های ۵۰ و ۶۰ اروپا است که به خوبی آن آرمان‌ها و تعارض‌ها در شخصیت وی بازتاب یافته. 
تحت تاثیر سریال‌ها و فیلم‌های آمریکایی، من تابحال فکر نمی‌کردم که قاضی و دادستان چنین نقش کلیدی‌ای در حل یک پرونده‌ی جنایی یا تبهکاری داشته باشند. همیشه پلیس همه‌کاره‌ی ماجراست. اما با دیدن این سریال، که ساختار حقوقی فرانسه را نیز کمی به تصویر می‌کشد، تصورم به کلی تغییر کرد. 
مفهوم‌های قانون، داوری و اجرای عدالت به شکل بسیار واقعی‌ای در این سریال به تصویر کشیده شده‌اند و کمتر با کلیشه‌های سریال‌های آمریکایی روبرو می‌شویم (البته به جز فصل چهارم). هرچند که به‌هرحال سازندگان این سریال توجهی هم به فروش داشته‌اند و به همین دلیل هم فروش سریال در اروپا موفق بوده است. بنابراین قرار نیست با یک اثر ناب هنری روبرو شویم،اما سریال جذاب، خوش‌ساخت و آموزنده‌ای پیش روی ماست. 

این سریال ساخت مشترک شبکه‌های Canale+ و BBC است که فروش خوبی هم داشته است. تا کنون ۵ فصل از «سرایت» پخش شده و ساخت آن ادامه دارد.

چون این سریال در بی.بی.سی هم پخش شده حتمن زیرنویس انگلیسی آن هم در دسترس است. امیدوارم زیرنویس‌کاران فارسی دست به ترجمه‌ی این سریال جذاب و آموزنده بزنند. 
جزییات بیشتر را می‌توانید از اینجا در سایت IMdb دنبال کنید. همانطور که خواهید دید  «چرخه» امتیاز خوبی از بیننده‌ها و منتقدان گرفته.