۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

, , ,

پدرسالاری که از دوم خرداد خبر داد

اینکه در بسیاری از رمان‌ها و فیلم‌ها (و در کل در اثرهای ادبی) با نوعی پیش‌بینی رخدادهای آینده روبرو می‌شویم عجیب نیست. دلیل آن البته این نیست که نویسنده قدرت پیشبینی دارد. بلکه به نظر می‌رسد دلیلش این باشد که نویسنده این توانایی را دارد که با روح جمعی مردم ارتباط برقرار نماید و آن را بازنمایی کند. چیزی که نویسنده بازنمایی می‌کند، همان رخدادی است که به زودی به وقع خواهد پیوست.
ماجرای پدرسالار
سریال پدرسالار، هرچند که از لحاظ جنبه‌های فنی شاهکار نبود، اما از لحاظ بازنمایی روح جمعی مردم و چالش‌های دراماتیکی در جامعه‌ی آن زمان درجریان بودند، بسیار درخشان بود. درحالیکه در بسیاری از اثرهای سینمایی و ادبی آن دوره، نویسنده گان روی بخشی از نخبه‌گان تکیه می‌کردند، مثلا فیلم هامون روی حمید هامون‌ها و آژانس شیشه‌ای روی حاج کاظم‌ها، در«پدرسالا‌ر» سازنده به سراغ هسته‌ی اصلی جامعه‌ی ایرانی رفته بود: یعنی خانواده. او خانواده‌ی درحال تحول* ایرانی را موضوع فیلم خودش قرار داده بود و بحران اصلیِ این خانواده را بازنمایی می‌کرد؛ داستانِ خانواده‌ای سنتی - مثل اکثر خانواده‌ها در دهه‌ی هفتاد، که با بحران نسلی روبرو شده بود. دو نسل متفاوت که ارزشهای بسیار متفاوتی داشتند و البته هیچ کدام اهل عقب‌نشینی نبودند و همین شرایط بحران جدی‌ای در خانواده بوجود آورده بود. خانواده ای که پسران - با زن و بچه‌هاشان ـ در کنار والدین در یک خانه‌ی قدیمی، زیبا و به‌نسبت بزرگ زندگی می‌کردند، و البته این نه انتخاب آنها، بلکه سنت خانوادگی بود. آنها حتی شغل اصلی پدر را به ارث می‌بردند و از این راه خرج زندگی را در می‌آوردند. دخترها هم البته حتی پس از ازدواج در رابطه‌ی تنگاتنگ با خانواده‌ی پدری بودند و البته شخصیت پدرسالار این ارتباط را جدی‌تر و پررنگ‌تر می‌کرد. او آدمی خودرای و البته حمایت‌گر بود. زیر پر و بال همه را می‌گرفت، اما اجازه نمی‌داد آنها از زیر پروبالش خارج شوند. بسیاری از عضوهای این خانواده به این نظم و نظام مشکلی نداشتند و البته بدشان هم نمی‌آمد چنین سایه‌ی قدرتمندی بالای سرشان باشد. به‌جز فرزند کوچک خانواده که از قضا هم تحصیلکرده هم بود و هم درحال ازدواج با دخترعمو و معشوقه‌اش. منتهی هردوی آنها نمی‌خواستند و که در خانه‌ی پدرسالار و زیر سایه‌ی او زندگی کنند. آنها به دنبال استقلال خود بودند و همین استقلال‌خواهی جنگ و جدالی همه‌جانبه ر ادرخانواده بوجود آورد که  درنهایت به ایجاد تغییرهای جدی‌ای درنظام پدرسالاری رسید.

دوم خرداد
این سریال در سال ۱۳۷۵ پخش شد و پیش از خرداد ۷۶ به پایان رسید.
به‌نظرم همان اتفاقی که در جنبش دوم خرداد بوجود آمد و چندین سال ادامه یافت، بازتابی از همان پدیده‌ای بود که در سریال پدرسالار می‌دیدیم. جامعه‌ای که می‌خواست از  زیر چتر نظام استبدادی و خودکامه‌ای بیرون بیاید، اما نمی‌دانست چطور؟ او همه‌ی راههای ممکن را امتحان می‌کرد و به جدال با ساختار استبداری نظام سیاسی و اجتماعی می‌رفت. در این جدال البته همه‌ی جنبه‌های زندگی اجتماعی مورد هدف قرار گرفت. وضعیت جوانان در جامعه، آزادی‌های مدنی و قانونی، عدالت و برابری، توازن قوای سیاسی و تناسب آن با ساختار جامعه و ا زهمه مهمتر حق به رسمیت شناختن فردیتِ تک تک اعضای جامعه.
لازم نیست که شباهت‌های نمادین پرشماری که در سریال پدرسالار با وضعیتی که پس از سال ۱۳۷۶ درجامعه‌ی ایران بوجود آمد را بازگو کنم؛ چه اینکه خواننده‌گان این یادداشت بهتر از هرکسی آنها را - هرچند ناخودآگاه ـ درک کرده‌اند، و می‌توان یک کتاب مفصل درباره‌ی تک تک عنصرهای نمادین در این سریال نوشت.
افزون‌بر نقش تعیین‌کننده‌ی زنان در پیش‌بردن  ودر نهایت به‌نتیجه رساندنِ جنبش خانه‌ی پدرسالار، می‌توان به پایان‌بندی تامل‌برانگیز این سریال توجه بیشتری کردی. پس از درگیری‌های بسیار که از یک‌طرف جوانان را مجبور به تحمل زندگی سخت اقتصادی  واجتماعی می‌کند،  و از طرف دیگر پدرسالار را تا آستانه‌ی مرگ می‌کشاند، مصالحه‌ای بین آنها شکل می‌گیرد. به‌طوریکه آنها خانه‌قدیمی (اما زیبا و خاطره‌انگیز) را می‌کوبند و بجای آن یک آپارتمان بزرگ می‌سازند. بدینصورت هرکدام از اعضای خانواده در طبقه‌ای ساکن می‌شود و ضمن حفظ استقلال هرکدام از آنها، رابطه‌ی صمیمانه و مداوم آنها برقرار می‌ماند.  مصالحه‌ای که می‌توانیم امروز آن را در خانواده‌های ایرانی ببنیم و لمس کنیم؛ چنانکه این همنشینی همراه با تفاوت و این مصالحه در عین وجود اختلاف، امروزه عادی به‌نظر می‌رسد و گویی اینکه آن جدال‌هایی که در دهه‌های ۱۳۷۰ و ۸۰ پشت سر گذاشتیم اصلا وجود نداشته‌اند.
اما پرسش - و البته افسوس ـ اصلی این است که اگر خانواده‌های ایرانی قادر به ایجاد چنین مصالحه‌ای بین نسل‌ها و نگرش‌های مختلف بوده‌اند، چرا این مصالحه در سطح سیاسی انجام نشده است و هرچه جلوتر می‌رویم، شکاف سیاسی بین بخش‌های مختلف جامعه عمیق‌تر و گسترده‌تر می‌شود؟ اشکال از پدرسالارگراها است یا از استقلال‌طلبان؟ یا هردو؟
پانوشت :
* در بین جامعه‌شناسان رسم است که از این دوران به عنوان دوران «گذار» نام می‌برند. یعنی گویی ما در حال گذار از یک مرحله‌ی مشخص داریم به مرحله‌ی مشخص دیگری هستیم. درحالیکه به نظر من هیچ مرحله‌ی مشخص و از پیش تعیین‌شده‌ای در آینده وجود ندارد که قرار باشد ما به آن برسیم. بلکه یک جامعه با توجه به چالش‌ها و ظرفیت‌های خود «تحول» می‌یابد و دگرگون می‌شود. گاهی این دگرگونی سطحی است وگاهی عمیق. اما هیچکس نسخه‌ای از پیش تعیین‌شده برای آینده ندارد. راه‌حلی که در پایان پدرسالار بوجود آمد و باعث تحول نظم خانوادگی آنها شد را هیچ جامعه‌شناسی به آنها (و حتی به نویسنده‌ی داستان) ارائه نکرده بود. بلکه نتیجه‌ی تحول‌ها و همچنین اراده‌ی معطوف به مشکل‌گشایی عضوهای آن خانواده داشت. بنابراین بهتر است این دوران  را دوران «تحول» بنامیم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

, ,

دستانِ بسته‌ای که انحصارِ روایتِ جنگ را شکستند

از دیروز تا حالا که خبر جانسوز پیدا شدن پیگر ۱۷۵ رزمنده‌ی غواص، آنهم با دست‌های بسته و احتمالا زنده‌به‌گور، بازتاب زیادی در بین کاربران شبکه‌های اینترنتی داشته : نویسنده‌ها مطلب نوشتند، گرافیستها طرح زدند، شاعران شعر سراییدند و کهنه-رزمنده‌ها خاطره گفتند. 
از دیروز تا حالا اینقدر مطلب جانسوز در اینباره خوانده‌ام که به نظرم به راحتی می‌شود با گردآوری آنها یک کتاب درجه یک درباره‌ی جنبه‌های مختلف عملیات کربلای چهار درآورد. 
و این نشان می‌دهد که به‌رغم همه‌ی انتقادهایی که به اینترنت می‌شود، می‌توان گفت که این پدیده بسیاری از انحصارها را شکسته است و محدودیت‌ها را پشت سر گذاشته است. ازجمله این انحصارها و محدودیت‌ها، انحصارِ روایتِ جبهه و جنگ است که تا به امروز در انحصار نهادهایی با گرایش‌های سیاسی خاص بوده است. اما در طی کمتر از ۲۴ ساعت، موجی از محتواهای گوناگون درباره‌ی واقعیت‌های ناگفته‌ی این ماجرا منتشر شده که خواندن آنها حیرت‌انگیز است. همچنین برخی از اثرهای ادبی مربوط به جنگ این فرصت را پیدا کردند تا به این بهانه دست‌به‌دست شوند. اثرهایی که هرچند نگاهی همدلانه و طرفدارانه به جبهه و رزمنده‌گان دارند، اما گرفتارِ تیغ سانسور شده‌اند، تنها به این دلیل که با روایت مورد نظرِ آن گروه خاص در قدرت همخوانی ندارد. آنها می‌خواهند روایت جنگ و ارزش دفاع هشت ساله را در انحصار خود نگه دارند و به دیگرانی که حتی سهم بیشتری در آن حماسه‌ها داشتند اجازه‌ی ارایه‌ی روایت خود را نمی‌دهند.

فارق از دعواهای سیاسی اما، به عنوان عضوی کوچک از خانواده‌ی بزرگ شهیدان و ایثارگران، فکر می‌کنم والدین، فرزندان، خواهران و برادرانِ آن شهیدان حق دارند بدانند که فرزندانش‌شان در چه شرایطی به شهادت رسیده‌اند. دانستن این امر، چیزی از افتخاری ما به پدران و برادران‌مان می‌کنیم کم نمی‌کند. اما وقتی پس از سی سال با حقیقت‌های هولناک و پنهان‌مانده‌ای روبرو می‌شویم، احساس خیانت بهمان دست می‌دهد. احساس می‌کنیم که از خودی خورده‌ایم و این دردش بیشتر از جنایتی است که بعثی‌ها کردند. رزمندگان ما بهتر از هرکسی می‌دانستند که در جبهه حلوا پخش نمی‌کنند، بلکه حلوای آنها را پشت جبهه پخش خواهند کرد. آنها - و خانوده‌هاشان - برای سخت‌ترین شرایط جنگی سخت‌ترین مرگ‌ها آماده بودند و از این بابت پشیمان نیستند. اما کسی انتظار پنهان‌کاری مسئولان، آن هم در این حدی که در این چند روز روایت می‌شود را نداشته و ندارد.

ما یک‌صد و هفتاد و پنج نفر بودیمبیست و هفت سال رقصیدیم با ماهی‌هادر کربلایی که مالامال از آب بود.***طراح این کار نوشته:وقتی داشتم این طرح رو میزدم اول دستاش رو بستم.ترسیدمحتی بستن دست یک نفر توی نرم افزار وحشتناکه چه برسه به واقعیت! طرح: سید عباس عماد حقی











پیامبر و جنگ و جامعه‌ی مدنی
تصور کنیم اگر پیامبر پس از جنگ احد، خطای سربازان خودش را از مردم مدینه پنهان می‌کرد و به جای گوشزد کردنِ خطای مرتکب شده، از آنها قهرمان بی‌چون و چرا می‌ساخت. بدیهی است که  این حقیقت نمی‌توانست برای مدت زیادی در شهری همچون مدینه پنهان بماند. و اگر یاران پیامبر از وی دروغ یا پنهان‌کاری می‌دیدند، آیا امکان داشت که در راه آرمان‌های او آنقدر جانفشانی کنند؟ بی‌تردید پاسخ خیر است و بدون شک اگر رهبر تاریخ‌سازی مثل پیامبر اعتماد یارانش را از دست می‌داد، هرگز جامعه‌ی مسلمانان نمی‌توانست پا بگیرد و بخش عمده‌ای از جهان متمدن را زیر سلطه‌ی خودش در بیاورد. امروز دنیا خیلی بزرگتر از مدینه‌ی پیامبر در ۱۴۰۰ سال پیش نیست و کمتر حقیقت و واقعیتی است که بتوان آن را برای مدتی طولانی پنهان نگه داشت و این بزرگترین خطای رهبران جمهوری اسلامی بوده است و بیش از هر مخالفت داخلی و تهاجم خارجی، بیشتری ضربه را به پیکر جامعه و نظام سیاسی وارد کرده است. 
با اینحال پیامبر به حقیقت وفادار بود، نه خطای همرزمان را پنهان کرد و نه قربانیان تنگه‌ی احد را از درجه‌ی شهادت منع و محروم نکرد. آنها برای هدفی بزرگ به جنگ با مشرکان و اشراف قریش رفته بودند، اما با ساده‌دلی خطایی بزرگ مرتکب شدند. به‌رغم این واقعیت، پیامبر آنها را جزو بزرگترین شهیدان امتش قلمداد کرد بدون اینکه خطای آنها را لاپوشانی کند.


شهیدان با افتخار
چند سالی است که بین روشنفکران و تحصیل‌کرده‌گان مد شده است که در فضای عمومی به حال آنانی که به جنگ رفته‌اند افسوس بخورند و از آنها نه به عنوان قرمانان ملت، بلکه همچون قربانیان ساده‌دلِ قدرت یاد کنند. گویی اینکه آن سلحشوران در یک لحظه مثل جوانی که امروز قرص اکستازی می‌خورد، جوزده شده بودند و در کثری از ثانیه خودشان را به نابودی کشانده‌اند. گویی اینکه اگر آنها چند دقیقه صبر می‌کردند و آن قرص اکستازی را نمی‌بلعیدند و همچون این باکلاسان امروزی از دور به تماشای واقعیت می‌نشستند، امروز از کرده‌ی خود پشیمان می‌شدند و آن حماقت را مرتکب نمی‌شدند.
نخیر دوستان ! اینطور نیست. آنهایی که رفتند، نه جو زده شده بودند و نه دچار حماقت جمعی. بلکه اکثر آنها آدمهایی معمولی، باسواد و بافرهنگ و با دلبستگی‌های گوناگون بودند که البته نمی‌توانستند دست روی دست بگذارند و کشورشان را در چنگال رژیم دیوانه‌ای همچون صدام حسین ببینند. بسیاری از بازمانده‌گان آن جنگ هم، گرچه ممکن است از سیاست‌ها بزرگان دلخور، عصبانی و شاکی باشند (که هستند) ولی من کمتر کسی را دیده‌ام که از جنگیدنش پشیمان شده باشد. ایکاش که آن جنگ روی نمی‌داد و حال که روی داد، اینقدر طولانی نمی‌شد. ای‌کاش که آن جنگ بهانه‌ی تصویه‌حساب‌های داخلی نمی‌شد. ای‌کاش که آن همه جوان در آن جنگ پر پر نمی‌شدند. ای‌کاش که آن همه خانواده برای همیشه داغ‌دار نمی‌گشتند و هزار و یک ای‌کاش دیگر. اما آن جنگ واقعیت تلخی بود که خارج از قدرتِ ما بر مردم و وطن ما تحمیل شده بود و بهترین کار جنگیدن و مقاومت کردن بود. قربانیانِ آن جنگ نه آن جوانانِ جانباخته، بلکه آتیه‌ی بازمانده‌گان و کشور بود. باید یک بار دیگر وصیت‌نامه‌ی ملکوتی شهید باکری را خواند و به حال ما بازمانده‌گان افسوس خورد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۶, شنبه

, , ,

مُرسی به اعدام محکوم شد، و عده‌ای خوشحال‌اند

همه خوشحالند!
درحالیکه چندی پیش حسنی مبارک دیکتاتور و فرعون گذشته‌ی مصر تنها به سه سال حبس محکوم شد، محمد مرسی رییس‌جمهوری قانونی مصر ابتدا به ۲۰ سال حبس و امروز به اعدام محکوم گردید؛ و همه، یعنی همه‌ی قدرت‌های فاسد و غیرمردمی و زورگو از این وضعیت خوشحالند.

عربستان سعودی و شریکان‌اش در منطقه از سقوط آنها خوشحال‌اند، زیرا که اسلام‌گرایی به سبک اخوان‌المسلمین خطری بزرگ برای مونارشی‌ها و شیخ‌نشین‌های عرب-سنی است. از همین جهت آنها (به جز قطر) از کودتا علیه دولت قانونی مصر حمایت کردند و امروز از سرکوب شدید آنها حمایت می‌کنند.

اسراییلی‌ها و شریکان غربی‌شان خوشحالند، زیرا می‌دانند اسلام‌گرایی به سبک اخوان‌المسلمین، در مقایسه با شیخ‌نشین‌های عربی و یا سلفی‌های داعشی و طابلانی و غیره، خطر بیشتری را متوجه منافع آنان در منطقه می‌کند. آنها همواره از حکومت‌های دیکتاتوری دست‌نشانده و فاسد حمایت کرده‌اند، از حضور نیروهای عقب‌مانده مثل داعش و طالبان سود جسته‌اند. اما مسلمان‌های مدرن برای آنها خطرناک و تحمل‌ناپذیر‌اند.

حتی بخشی از حاکمیت ایران هم خوشحال است. زیراکه دموکراسی در یک کشور اسلامی و به رهبری جریانی اسلام‌گرا را شکست‌خورده می‌بیند و بنابراین به اقتدارِ استبدادی و غیرمردمی خودش دلخوش‌تر می‌شود.

خلاصه اینکه همه خوشحالند.

* توضیح اینکه نباید از اشتباه‌های اخوان‌المسلمین در مصر چشم‌پوشی کرد، بویژه در مقایسه با تونس که اسلام‌گراها الگوی موفقی از خود بجا گذاشتند. اما اعطای حکم اعدام برای بیش از ۱۴  تن از رهبران ارشد اخوان‌المسلمین و در عوض حکم‌های سبک چندساله به سران حکومت پیشین، بسیار تاسف‌آور و اعتراض‌برانگیز است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

, , , , , ,

نژادپرستیِ سیاسی؛ از فاکس‌نیوز تا فارس‌نیوز

۱- مسئله‌ی اصلی در دعوای قدرت، اشغال و دراختیار گرفتن مرکزِ جامعه است. همه جا دعوا بر سر این است که چه کسی خودش در مرکز قرار بگیرند و دیگران را حاشیه‌نشین کنند. در آمریکا، همواره مردهای سفید و پولدار مرکز جامعه را در اشغال خود داشته‌اند و گه‌گاه و در موارد استثنایی زنان و یا اقلیت‌های نژادی را در هسته‌ی اصلی جای می‌داده‌اند.
در ایران، از زمان روی کار آمدن رضاخان پهلوی، به جز چند دوره‌ی کوتاه‌مدت، هسته‌ی اصلی قدرت در اشغال خانواده‌ی پهلوی و وابستگان به آنان بوده است. تا اینکه با انقلاب ۱۳۵۷ آنها از این جایگاه اخراج شدند و پس از جنگ قدرتی که تا سال ۱۳۶۰ طول کشید، نیروهای وابسته به روحانیت سیاسی که نفوذ زیادی بین مردم داشتند (و نه همه‌ی روحانیت) مرکز قدرت را اشغال کردند.

جامعه‌ی آمریکا پوست انداخته است. یک رییس‌جمهور رنگین‌پوست دارد. تعداد زیادی وزیر و سناتور و سیاست‌مدار و هنرمند و بازرگان دارد که از لحاظ اجتماعی اقلیت به حساب می‌آیند. حرکت اقلیت‌ها از حاشیه به مرکز با شتاب و توان بیشتری در جریان است و هسته‌ی اصلی قدرت از کنترل آن ناتوان. مهمترین دلیل‌اش هم این است که دیگر نظم و نظام قدیمی اجازه‌ی اداره‌ی عادلانه و منصفانه‌ی جامعه را نمی‌دهد. در نظم قدیمی جایی برای اقلیت‌ها در مرکز جامعه پیشبینی نشده است. اما امروز آنها پرتوان‌تر و پرشمارتر از دیروز خواستار داشتن نقشی جدی‌تر و اصلی‌تر در جامعه‌اند. در رخدادهای بالتیمور، آفریقایی-آمریکایی‌هایی را می‌بینیم که با ادبیات جاه‌طلبانه‌ و با اعتماد به نفس مثال‌زدنی‌ای جلوی دوربین صحبت می‌کنند و چهره‌ای متفاوت از گذشته را به نمایش می‌گذارند. چهره‌ای که دیگر به یکی دو شخصیت خلاصه نمی‌شود، بلکه به صورت توده‌ای گسترش یافته است. یک معلم و یا یک مغازه‌دار را می‌بینیم که مثل مارتین‌لوترکینگ جلوی دوربین حرف می‌زند. آنها بیشمار شده‌اند و هرکدام‌شان می‌توانند همچون یک رسانه عمل کنند. چه بخواهیم و چه نخواهیم، آنها دارند از حاشیه به مرکز مهاجرت می‌کنند و لازمه‌ی این تغییر، دگرگونی نظمِ اجتماعیِ قدیمی است.



۲- سال ۸۸ شاهد حضور جدی قشرهایی از مردم ایران در فضای سیاسی بودیم که پیش‌ازین کمتر آنها را به عنوان کنشکر اصلی می‌دیدیم. پیش از انتخابات، این مردم با حضور گسترده و انبوه‌شان در کمپین‌های انتخاباتی، کلیشه‌های رقابت سیاسی و انتخاباتی را تغییر دادند. همین روند پس از انتخابات و شعبده‌بازی حاکمیت و سپس خشونت غیرقانونی‌ای که نسبت به شهروندان اعمال می‌شد، ادامه یافت. در غیاب سیاست‌مداران حرفه‌ای و کلاسیک که یا در زندان بودند، یا مجبور به اختفا و یا مهاجرت شده بودند و یا اینکه سکوت پیشه کرده بودند، همین مردم زلزله‌ای سیاسی در جامعه بوجود آوردند. بسیار ساده‌انگارانه است اگر بخواهیم آن رخداد را تنها به یک ماجرای انتخاباتی بکاهیم. با چنین نگاهی، نمی‌توانیم بفهمیم که چرا هنوز پس از شش سال بخش زیادی از جامعه با افتخار دارند در همان راه هزینه می‌دهند و بخشی از حاکمیت هم با شدت تمام نمی‌گذارد که آن زخم‌ها شسته شوند. آنها می‌دانند که بحث اصلی بر سر اشغالِ هسته‌ی اصلی قدرت است. بسیاری از بخش‌ها و قشرهای جامعه، از آنهایی که خودشان از هسته‌ی قدرت بیرون رانده شدند گرفته تا آنهایی که از ابتدا در این هسته جایی نداشته‌اند، باهم متحد شده‌اند تا نظم قدیمی را تغییر بدهند و نظمی منصفانه‌تر و عادلانه‌تری را حاکم کنند. *

۳- اگر می‌خواهیم دلیل این همه فساد و جرم و آسیب اجتماعی در جامعه‌ی ایران را بدانیم، باید نگاهی به وضعیت اقلیت‌ها در آمریکا بیاندازیم. برای اینکار کافی است نگاهی به کتاب «در جست‌وجوی احترام» که یک پژوهش مردم‌شناختی-جامعه‌شناختی بسیار معتبر در آمریکا هست بیاندازیم. یا اینکه سریال شاهکار «شنود» (The Wire )  ببینیم. در هردوی این دواثرها، با سندها و شاهدهایی روبرو می‌شویم که جای تردیدی باقی نمی‌گذارد که بسیاری از اقلیت‌های آفریقایی و اسپانیولی‌تبار در آمریکا، آگاهانه  در وضعیت فرودستی نگه داشته شده‌اند. وضعیتی که با بزه‌کاری، جرم، فساد و فقر همراه است. با این دلیل که از ورود آنها به هسته‌ی اصلی قدرت و تمدن جلوگیری شود. چطور می‌شود که در کشوری بیش از دومیلیون آدم در زندان باشند؟ چطور می‌شود که در کشوری پلیس در سال بیش از ۴۰۰ شهروند خودش را با اسلحه‌ی گرم بکشد، درحالیکه همین رقم در کشورهای دیگر غربی همچون آلمان، فرانسه و انگلستان بین ۱ تا ۰ در سال است؟ اما در آمریکا این امر شدنی است.

چطور می‌شود که در کشوری چند میلیون نفر به طور مستقیم با مسئله‌ی اعتیاد دست و پنجه نرم کنند؟ چطور می‌شود که هر روز از در و دیوار مملکتی اختلاسی بیرون بزند؟ چطور می‌شود که این همه قاچاقِ سوخت و کالا در کشوری وجود داشته باشد؟ اما همه‌ی اینها در ایران وجود دارند. نظمی که حاکمیت امروز را در قدرت نگه داشته است ایجاب می‌کند که بخش‌های زیادی از مردم با فلاکت و فساد درگیر باشند و از آن رنج ببرند، درحالیکه بخشی دیگر از همین فساد ارتزاق کنند و رفاه داشته باشند.

۴- ایران، همچون آمریکا، از نژادپرستی رنج می‌برد. نژادپرستیِ سیاسی. یک عده بخاطر تبار و نژاد سیاسی‌شان به همه‌چیز دسترسی دارند، حتی به فساد و اختلاس! درحالیکه انبوهی از مردم برای داشتن یک زندگی سالم باید جان بکنند، و درحالیکه به اساسی‌ترین حق‌هایشان دسترسی ندارند. ازجمله حق برابری و آزادی؛ حق داشتنِ یک زندگی خوب و شایسته. حق‌هایی که یک ملت را برای انقلاب علیه فساد و نابرابری در حکومت گذشته بسیج و پیروز کردند.

ما حال آن آمریکایی‌هایی که در خیابان‌های بالتیمور باتوم می‌خورند را خوب می‌فهمیم. خوب می‌فهمیم که وقتی رییس‌جمهورشان آنها را نه معترض، بلکه مجرم می‌خواند چه حالی به آدم دست می‌دهد. خوب می‌فهمیم که وقتی یک سبک زندگی و یک سلسله‌مراتب اجباری به آدم تحمیل می‌شود یعنی چه! خوب می‌فهمیم وقتی تو بخاطر کوچکترین اشتباهی باید سخت‌ترین مجازات‌ها را تحمل کنی، درحالیکه یک طبقه و یک نژاد در همان جامعه با استفاده از وکیل و پارتی از زیر قانون فرار می‌کنند یعنی چه. خوب می‌فهمیم وقتی قانون به ضرر تو و به نفع فرادستان تنظیم شده باشد یعنی چه!
امروز رسانه‌های وابسته به قدرت در ایران با دیدن رخدادهای آمریکا خوشحالند و از روی خوشحالی و خرسندی هزار و یک گزارش و خبر و تحلیل منتشر می‌کنند و هر روز نوید فروپاشی ایالات متحده را به مخاطبان می‌خورانند. در سال ۸۸ فارس‌نیوز به ما می‌گفت آشوب‌گر، درحالیکه فاکس‌نیوز صفت «معترض» را به‌کار می‌برد. امروز اما جای فاکس و فارس عوض شده است. «فاکس» به مردم بالتیمور می‌گوید مجرم و آشوب‌گر، درحالیکه «فارس‌» آنها را معترض خطاب می‌کند. اما ما، ما که از لحاظ سیاسی‌، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی فرودست هستیم، خوب حال مردم بالتیمور و حاشیه‌ی نیویورک و واشگتن را می‌فهمیم. 
ما نژاپرستی سیاسی را خوب می‌فهمیم.

* پانوشت :
 در سال ۸۸ رهبران هرکدام از جنبش‌ها نقشه‌ی راه را نشان داده‌اند. درحالیکه آیت‌الله خامنه‌ای در نمازجمعه‌ی ۲۹ خرداد گفت «هرکس بیرون بیاید، خونش به گردن خودش است» میرحسین موسوی اما گفته بود که «پیروزی ما در شکست دیگری نیست.» (البته خوشبختانه آیت‌الله خامنه‌ای در سال ۹۲ این راهبرد را تا حدود زیادی تغییر داد.)

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

, , ,

سریال «۲۴» اوباما و هیلاری را هم پیش‌بینی کرده بود؛ اما چطور؟

در این چند روز پیامی به صورت انبوه دست به رست می‌شود که چند صحنه از سریال ۲۴ را مورد توجه قرار می‌دهد. در فصل هشتم این سریال، موضوع اصلی مذاکره‌ و کشمکش بر سر موضوع هسته‌ای کشوری خیالی (البته در خاور میانه) است که شباهت‌های اتفاقی زیادی با مسئله‌ی ایران را به یاد می‌آورد. این شباهت تردید بسیاری در ذهن بسیاری از دوستان بوجود آورد و در گرفتنِ بحث‌های دای‌جان ناپلئونی در انواع و اقسام شبکه‌های اجتماعی، سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف را در پی داشت.
خیلی مقاومت کردم که واکنشی درباره‌ی این مسئله نشان ندهم. چون به نظرم بسیاری از واکنش‌ها بسیار سطحی به نظر می‌رسیدند. اما موضوع وقتی برایم جدی شد که برخی از دوستانم که هم در فضای سیاسی فعال هستند و هم با دنیای سریال و سینما آشنایی دارند به این موج همراه شدند و نگرانی و تعجب خود را با من درمیان گذاشتند.
دنیای سریال آمریکایی
در آمریکا سالانه صدها فیلم و سریال تولید می‌شود و این سریال‌ها موضوع‌های مختلف و متفاوتی را در بر می‌گیرند. بنابراین می‌توان به سادگی سریال یا فیلمی پیدا کرد به موضوعی در زمینه‌ها‌ی سیاست، هنر، تاریخ، علم و… شبیه باشد. همچنین جریان‌های سیاسی و فرهنگی هرکدام نه فقط در جستجوی کسب درآمد از طریق فروش سریال‌اند، بلکه افزون بر آن به دنبال تاثرگذاری برجامعه‌ی مخاطب هستند. برخلاف تصور عموی، مخاطب اصلی صنعت سینما و سریال‌سازی آمریکا، نه کشورهای جهان سوم و نه حتی بیننده‌گان اروپایی، بلکه هدف و مخاطب اصلی، چه از لحاظ اقتصادی و چه از نظر فرهنگی، مصرف‌کننده‌گان و بیننده‌گان آمریکایی‌اند. در واقع سلیقه‌ی آنها است که مسیر سریال‌بینیِ ما را هم مشخص می‌کند. اگر سریال خوب، خوش‌ساخت و پرمحتوایی مثل فلش فوروارد مورد توجه آمریکایی‌ها قرار نگیرد، ساخت آن متوقف می‌شود و ما هم از دیدن آن محروم می‌شویم. اما سریال خوب و نه البته عالی‌ای مثل بریکینگ بد به صدر جدل سریال‌ها قرار می‌گیرد. تنها به این دلیل که اولی مورد توجه ذهن و سلیقه‌ی آمریکایی قرار نگرفته. اما دومی، به این دلیل که به مسئله‌هایی می‌پردازد که در زندگی آمریکایی حضور جدی دارند، برجسته می‌شود که شاید برای یک اروپایی یا یک آسیایی زیاد لمس‌پذیر نباشند. اما ما عادت کرده‌ایم آنچه را که در آمریکا خوب به فروش می‌رسد را نگاه کنیم. زیرا که آنها تولیدکننده‌اند و ما مصرف‌کننده و تماشاگر.
اگر دقت کرده باشید، در بسیاری سریالها و فیلم‌های آمریکایی، زنان و اقلیت‌ها نقش‌های برجسته‌ای دارند. این مسئله هم علت اقتصادی دارد و هم دلیل سیاست‌گذاری. در مورد بحث اقتصادی نیاز به توضیح زیاد نیست. اما در مورد مسئله‌ی سیاست‌گذاری بسیار جالب توجه است. سریال‌ها و فیلم‌های آمریکایی نمایانگر واقعیت نیستند. بلکه بسیاری از آنها (منظورم سریال‌های جدی است) در تلاش برای ساختن و خلقِ یک واقعیت جدیدند. البته همیشه اینطور نبوده و این امر بسیار تازه و متاخر است. تا پیش از این سینما و سریال‌های آمریکایی به دنبال تثبیت کردن کلیشه‌های جاافتاده در فضای آمریکایی بودند. کلیشه‌هایی که بنابر آنها، قهرمان اصلی یک مرد سفید است که علاوه بر غلبه بر یک مشکل یا یک آدم بدجنس، تبحر زیادی هم در جذب زنان دارد. اما این کلیشه در چند دهه‌ی اخیر جای خود را به حرکت هوشمندانه برای آماده کردن ذهن‌های آمریکایی‌ها برای تغییرهای اجتماعی و سیاسی می‌دهد. به طوری که در طی این روند، بودجه‌های ویژه‌ای برای تبلیغ بیش از اندازه‌ی نقش اقلیت‌های قومی و نژادی ـ آفریقایی‌تبارها، اسپانیایی‌تبارها، آسیایی‌تبارها و خاورمیانه‌ای‌تبارها به عنوان نقش‌های کلیدی و حتی قهرمان‌های فیلم‌ها و سریالها است. البته این روند بیشتر در سریال‌ها دیده می‌شود تا در سینما. مثلا زنان یا آفریقایی‌تبارهای زیادی را در نقش قاضی یا پلیس و یا اسپانیایی‌تبارها و خاورمیانه‌ای‌ها را در نقش سیاستمدار و یا یک مدیر موفق می‌بینیم، درحالیکه در واقعیت اینطور نیست. آنها می‌خواهند، با توجه به جامعه‌ی چندفرهنگی آمریکا، ذهنیت مردم این کشور را برای حضور اقلیت‌ها در نقش‌های واقعی سیاسی و اجتماعی در جامعه آماده کنند. جامعه‌ای که در آن اقلیت‌ها روز به روز خواهان نقش بیشتری در اداره‌ی جامعه می‌شوند. البته این نوع سیاست‌گذاری مورد توجه همه‌ی شرکت‌های سینمایی و تلویزیونی نیست. بلکه بیشتر شبکه‌های نزدیک به جریان‌های تحول‌خواه (بویژه شبکه‌های نزدیک به دموکرات‌ها از جمله اچ.بی.او . ای.ام.سی) به این نوع سیاست‌گذاری گرایش دارند. درواقع آنها آینده را پیش‌بینی نمی‌کنند؛ بلکه به دنبال خلقِ یک آینده‌ی ایده‌آل هستند.
taylor

خلق به جای پیش‌بینی
در این میان البته سریال ۲۴ فصلی جدید از سریال‌های سیاسی-جاسوسی را در جهان سرگرمی باز کرد. در این سریال موضوع‌ها با الهامی بسیار مستقیم از شخصیت‌ها و رخدادهای سیاسی واقعی و بسیار نزدیک به حال حاضر انتخاب و ساخته و پرداخته می‌شدند. موضوع‌هایی که البته نگاهی بلندپروازانه به آینده‌ی داخلی آمریکا دارد. برای آن دسته از مخاطبان ایرانی (و دیگر فارسی‌زبانا و فارسی‌خوانان) که با کل این سریال آشنا نیستند، باید خاطرنشان کنم که مسئله‌ی توافق هسته‌ای آمریکا و ایران شاید کوچکترین نوع از آینده‌نگری سیاسی در این سریال باشد. مهمترین و بزرگترین سوژه در این زمینه را باید در فصل نخست و ماجرای آغازین این سریال (در سال ۲۰۰۱) دنبال کرد. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که یک نامزد انتخاباتی تحول خواه آمریکایی که از قضا سیاهپوست و آفریقایی‌تبار نیز است، قرار است مورد سوءقصد نیروهای مخالف و ناشناس قرار بگیرد و یک یگان ضدتروریسم مامور خنثی کردن این عملیات تروریستی می‌شود. این درحالیست که اوباما برای اولین بار در انتخابات درون حزبی دموکرات‌ها شرکت می‌کند و در همان مرحله‌های ابتدایی حذف می‌شود. اما به احتمال زیاد حضورش برای سازندگان سریال الهام بخش می‌شود. همین شخصیت در فصل‌های بعدی وی در نقش رییس آمریکا ظاهر می‌شود، درحالیکه هنوز چندین سال تا حضور جدی اوباما در انتخابات ریاست آمریکا باقی مانده است.* در فضای پسا-۱۱سپتامبری آمریکا این سوژه مورد توجه بسیاری از بیننده‌گان قرار می‌گیرد. اما در آن سال هیچ کس نمی‌توانست پیش‌بینی ‌کند که ۷ سال بعد واقعا یک سیاهپوست برای نخستین بار بر صندلی ریاست «دولت‌های متحد آمریکا» بنشیند و این امپراتوری را رهبری کند.**
حتی در فیلم سینمایی‌ای بنابر همین سریال که بین فصل‌های ششم و هفتم با عنوان «رستگاری» پخش می‌شود، یک زن به مقام ریاست‌جمهوری آمریکا می‌رسد که چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ شخصیت و حتی مشکلات خانوادگی، بسیار شبیه به هیلاری کلینتون است. و این درست پس از شکست هیلاری کلینتون در انتخابات داخلی دموکرات‌ها است. معلوم است که سازنده‌گان این سریال از حضور هیلاری در انتخابات الهام گرفته‌اند.
با این تفسیرها اگر قرار بود کسی توهم توطئه داشته باشد و اینطور جوزده بشود، جمهوری‌خواهان آمریکایی در اولویت بودند. زیرا تمام آینده‌نگری‌های سریال ۲۴ در راستای سیاست‌های حزب دموکرات و برخلاف خواسته‌های حزب جمهوری‌خواه بوده و است. نکته‌ای که ذهن من را درگیر خود کرده این است که شبکه‌ی فاکس که سازنده‌ی این سریال است به جمهوریخواهان نزدیک است. اما این سریال در عمل نقش آماده‌سازی ذهن آمریکایی‌ها برای سیاست‌های دموکرات‌ها را بازی کرده و در عمل جاده صاف‌کنِ آنها شده است.

* ما در فارسی و ادبیات سیاسی ایرانی به اشباه می‌گوییم رییس‌جمهوری آمریکا، درحالی که در آمریکا همچین پستی وجود ندارد و این حکومت جمهوری نیست که رییس‌جمهوری داشته باشد. بلکه اتحاده‌ای از دولت‌های محلی است که یک رییس فدرال آن را اداره می‌کند.
** من در سال ۱۳۸۷ یادداشتی درباره‌ی سریال ۲۴ نوشتم. اما برادران بسیج دانشگاه فردوسی مشهد متوجه ماجرای اصلی داستان نشدند و فکر کردند من واقعا رفتم آمریکا و در کمپین اوباما شرکت کرده‌ام 
*** این یادداشت پیشتر در وبلاگ روح‌نامه نشریده شده است.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

, ,

استانی شدن انتخابات و تبدیل مجلس شورا به مجلس «خبرگان»

۱- برخی از موافقان طرح استانی کردن انتخابات مجلس می‌گویند این طرح جلوی خرید و فروش رای را می‌گیرد. از جمله علی مطهری که اینجا گفته است :
 «طرح استانی شدن انتخابات مجلس از خرید و فروش احتمالی آرا در حد بالایی در شهرستان‌ها جلوگیری می‌کند، زیرا خرید و فروش آرا در استان‌ها کار بسیار مشکلی است.» 
اما به نظر می‌رسد این استدلال بسیار ساده‌انگارانه است. در منطقه‌هایی که رای خرید و فروش می‌شود، اتفاقا استانی کردن زمینه‌ی فساد را بیشتر خواهد کرد. چون به دلیل گسترده بودن حوزه‌های انتخاباتی نظارت مردمی بر روند انتخابات ضعیفت‌تر خواهد شد و نقش دستگاه‌های پیدا و پنهات وابسته حاکمیت بیشتر و برجسته‌تر خواهد گردید. 
نمونه‌اش انتخابات ریاست‌جمهوری است که جابجایی رای در منطقه‌های کوچک راحت‌تر انجام می‌شود. مثلا در انتخابات ریاست‌جمهوری سال‌های ۸۴ و ۸۸ برخی از منطقه‌های کوچک بالای ۱۰۰% رای‌دهنده داشتند که این امر نشانگر تخلف در روند انتخابات بود. در انتخابات استانی هم همچنین خواهد بود.
موافقان این طرح طوری استدلال می‌کنند که انگار با استانی شدن، یک عده‌ای که قبلا به نامزدهای بسیج‌شده و فاسد رای می‌دادند دیگر نمی‌توانند رای بدهند. درحالیکه واضح است که اینطور نیست و همان آدم‌ها که اتوبوسی و کامیونی بسیج می‌شدند، دوباره به همان شکل به میدان می‌آیند و رای می‌دهند.
این وسط نامزدهای پوپولیست با استفاده از فاکتور ناشناس بودنْ فضای بیشتری پیدا و رای بیشتری کسب می‌کنند. همونطور که در سال ۸۴ احمدینژاد در حاشیه‌ی شهرهای بزرگ رای بسیار بیشتری درمقایسه با شهرهای کوچک و روستاها کسب کرد.

۲- بعضی‌ها استدلال می‌کنند که این شیوه به پررنگ‌تر شدن نقش حزب‌ها در انتخابات کمک می‌کند.
حتی اگر عدالت و قانون در انتخابات برقرار بود، که نیست، و ما هم حزب فراگیر داشتیم، که نداریم، بازهم استانی کردن مجلس اثری منفی روی جامعه می‌گذاره و آن را غیر سیاسی می‌کند. هرچه ارتباط مردم با منتخبانشان واسطه‌ی بیشتری پیدا کند و غیرمستقیم‌تر بشود، انگیزه‌ی آنها برای مشارکت سیاسی کاهش می‌یابد و این البته به نفع نیروهای است که از بی‌تفاوتیِ سیاسی مردم سود می‌برند.
در مورد مشارکت احزاب هم به نظرم این حرف باد هواست و هیچ تضمین قانونی‌ای برای این امر وجود نداره و بیشتر به نظرم استدلالی برای گول زدنِ نخبگان و نخبه‌گرایان است.

۳- اگر ما فکر کنیم فقط با تغییر قانون می‌تونیم فضای کشور را عوض کنیم خطای بزرگی کرده‌ایم. هیچ قانونی بدون برقراری موازنه‌ی قدرت سیاسی اجرایی و عملی نمی‌شود.
توازن قدرت زمانی به نفع نیروی‌های دموکراسی خواه می‌شود که وزن مردم در ساختار سیاسی بیشتر و بیشتر باشد. و این امر هنگامی رخ می‌دهد که جامعه سیاسی باشد.
از نظر من حتی باید شهرهای بزرگی مثل تهران و و مشهد و اصفهان و... را به حوزه‌های انتخاباتی کوچک تقسیم کرد تا مردم نماینده‌گان خودشان را بشناسند و به آنها پاسخگو باشند. در چنین شرایطی است که مردم دموکراسی را لمس می‌کنند و سیاسی باقی می‌مانند.
وگرنه الان، بویژه در کلانشهرها، نماینده‌گان هیچ تعهدی به رای‌دهندگان ندارند و بلافاصله پس از انتخابات شدن تبدیل به نماینده‌ی بلوک‌های قدرت می‌شوند. یعنی دیگر نمایندگان به رای‌دهندگان پاسخگو نیستند. همان اتفاقی که برای مجلس خبرهگان افتاده است.
استانی شدن انتخابات دسترسی و رابطه‌ی شهروندان با نماینده‌گان‌شان را دورتر و ضعیف‌تر می‌کند و نماینده‌هایی که با مردم ارتباط مستقیم نداشته باشند، در نهایت حافظ منافع حاکمیت می‌شوند و نه مردم. یعنی مجلس از این هم بدتر خواهد شد.
هرچه نهاد انتخابات از رای‌دهنده‌گان فاصله بگیره، زمینه‌ی زد و بند و فساد بیشتر از اینی که هست خواهد شد.

نکته‌ی جالب گزارش ایسکانیوز در همین زمینه را بخوانید :
«بخشایش تصریح کرد: من فکر نمی کنم این طرح به نتیجه برسد زیرا این طرح توسط نمایندگانی در حال بررسی و ارائه است که بیشتر از دو دوره در مجلس حضور دارند و سختشان است که از شهرستان ها رأی جمع آوری کنند و دوست ندارند از مجلس خارج شوند، اما نمایندگانی که دوره اولشان است قطعا مردم آن منطقه یک فرصت دوباره ای به آن نماینده می دهند در حالی که این فرصت برای کسانی که بیشتر از دو دور در مجلس حضور دارند کمتر پیش می آید.»

۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

, ,

چرا سراج برگشت؟

اولین واکنشی که بسیاری از دوستان (چه دوستان مهاجر و چه عزیزان در وطن) پس از بازگشت ناگهانی سید سراج‌الدین میردامادی به ایران بیان می‌کردند این بود که «چرا؟» چرا سراج برگشت، درحالیکه می‌دانست که زندان سنگینی در انتظارش است؟ 
او که می‌دانست که حاکمیت برای زهر چشم گرفتن از بسیاری از مهاجران سبز که پس از انتخابات خرداد ۱۳۹۲ هوای بازگشت به خانه دارند، او را در شرایط سختی قرار خواهد داد، پس چرا برگشت؟ 
هرگاه که در جمعی قرار می‌گرفتم و یا آشنایی را می‌دیدم، هموار با این گونه پرسشهای آنان روبرو می‌شدم و تعجب می‌کردم که چطور هنوز برخی از دوستان هرچند که چند سالی است که با سراج نشست و برخاست می‌کنند، اما هنوز او را نمی‌شناسند و فلسفه‌ی زندگی او را درک نکرده‌اند!؟ 


اگر می‌خواهیم منطقِ بازگشت سراج را بفهمیم، باید با فلسفه‌ی زندگی او آشنا شویم و اگر می‌خواهیم این را بفهمیم باید با فرهنگ زندگی بچه‌های جبهه و جنگ آشنا شویم. 
پس از چند سال افتخار دوستی و رفت و آمد با سید سراج‌الدین میردامادی، باور دارم که او با همان روحیه‌ای به ایران برگشت که در دهه‌ی ۱۳۶۰ و در سن نوجوانی پا به جبهه گذاشت؛ به همین دلیل هنگامی گفت دارم می‌روم، من ذره‌ای تعجب نکردم؛ بلکه بهش برای این تصمیم شجاعانه تبریک گفتم. 
او نمی‌توانست و نمی‌خواست بیش از این تماشاگر صحنه‌ی سیاست باشد. او مرد میدان بود و اکنون نیز به میدان برگشته است. تا آنجایی که من سراج را می‌شناسم، او بیش از اینکه برای خود جایگاه روشنفکری قایل و به دنبال رهنمود دادن به دیگران باشد، خودش در کنش و عمل همیشه پیشقدم است.  همان اندازه که اهل مدارا است، روی باورهای خود نیز پایدار می‌ماند. از اصلاح باورهای خود نمی‌هراسد، اما هر روز هم تغییر موضع نمی‌دهد. برای اینکه سراج را قانع کنید که اشتباه فکر می‌کند، کار سختی در پیش دارید. اما از لحظه‌ای که احساس کرد نظرش نادرست است، دیگر لجبازی نمی‌کند.
با همین ویژگی‌های فردی، او به این نتیجه رسیده بود که اگر برنگردد، به تماشاگرِ محضِ صحنه‌ی سیاستِ ایران تبدیل خواهد شد. شاید  بسیاری از ما مهاجران با این وضعیت مشکلی نداشته باشیم. اما تماشاگر شدنْ انتخابات سراج نبود و به همین دلیل برگشت. 
او چه در دوران جنگ، چه در دوره‌ی فعالیت‌های دانشجویی‌اش و چه در دوره‌ی پسادوم‌خرداد، در قلب تحول‌های سیاسی بود. او در تمام این سال‌ها در ساختن تاریخ کشورش نقش درجه اول داشت؛ با همه‌ی اینها، و پس از تجربه‌ی ارزشمند ۱۰ سال زندگی در اروپا و جست‌وجوگری در چهارگوشه‌ی زمین، تصمیم گرفت به قلب تاریخ برگردد. همچون زرتشت که از کوه به شهر و همچون محمد که از غار به جامعه بازگشتند. 


برای سراج، فعالیت سیاسی یک حرفه نیست، بلکه کنشی در راستای یک باور است. به همین دلیل در این سالهای اخیر زندگی در فرانسه، برخلاف تصور عمومی، زندگیِ سخت و شرافتمندانه‌ای را پشت سر می‌گذاشت. در این مدت بسیار شنیده‌ام که دوستان در مدح سراج می‌گویند : «او آسایشی را که در فرانسه داشت  رها کرد و به ایران برگشت.» به نظرم این دوستان ناآگاهانه ارزش ۱۰ سال زندگی سخت و شرافتمندانه‌ی دور از وطن سراج  را زیر سوال می‌برند. نمی‌خواهم وارد جزئیات زندگی سختی که بسیاری از مهاجران سیاسی در اینجا تحمل می‌کنند، بشوم. همین اندازه اشاره می‌کنم که سراج از شرایطی سخت در فرانسه، به شرایطی سخت‌تر در ایران پاگذاشت . اینطور نبود که خوشی زیر دلش زده باشد و بخواهد چند سالی ماجراجویی کند. بلکه او درد دیگری دارد که با این سنجه‌ها نمی‌شود اندازه‌گیری کرد. او از بچه‌های جبهه است و روحیه‌ی منفعلانه ندارد.
 او به نقش فعالانه‌اش در تحول تاریخی ایران بازگشت. 
این یادداشت را به مناسبت تولدش نوشتم. دمش گرم. 
یک روز پاییزی پس از ورزش


بهار ۱۳۹۰ سفر به شهر گرونبل در شرق فرانسه

فوتبال

۱۳۹۴ فروردین ۱, شنبه

,

نوروزِ امروز ایرانی است یا آریایی؟

«من يقين دارم كه در رگهای من خون رسولی يا امامی نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
كاندرين بی‌فخر بودنها گناهی نيست.»

مهدی اخوان ثالث
من در این چند روز زیاد دیده‌ام که دوستان و آشنایان و ناآشنایان می‌گویند و می‌نویسند که نوروز یادگار نیاکان آریایی ما است و اینگونه نوروز را به یکدیگر تبریک و شادباش می‌گویند.
اول اینکه هرچند که من فرزند خراسانم، اما هیچ سند و شجره‌نامه‌ای ندارم که ثابت کند آریایی‌ها اجداد من باشند. به همین دلیل احساس همدلی با این نگاه نمی‌کنم. 
دوم اینکه برخی سندهای تاریخی می‌گویند که سابقه‌ی نوروز و جشن گرفتن آغاز بهار به تمدن‌های پیش از آریایی می‌رسد. 
سوم اینکه اگر حتی این فرضیه درست نباشد، به دلیل‌های چندگانه نباید روی ریشه‌های نژادی اینقدر کورکورانه تاکید کنیم. ایران یک سرزمین و تمدن چندفرهنگی و چند قومی است. و در طول تاریخ اینقدر اختلات قومی بوجود آمده است که دیگر کسی نمی‌تواند با اطمینان بگوید از فلان نژاد و بهمان تیره است. یکی از مقاله‌های جالبی که در سال گذشته خواندم این نکته را خاطرنشان می‌کرد که امروز بیش از ۴۰ درصد مردم جهان از تخم و ترکه‌ی چنگیزخان مغول هستند. مردی که یکی از خشن‌ترین و باهوش‌ترین کشورگشایان جهان و بنیانگزار بزرگترین امپراتوری طول تاریخ بود و جانشینانش در چین و هند و ایران، چندی از مهمترین جنبش‌های هنری تاریخ بشریت را پشتیبانی کردند. 
آریایی‌ها هم تمدن بزرگی درست کردند و البته خشونت‌ها و بی‌رحمی‌های زیادی در طول تاریخ، مانند همه‌ی امپراتوری‌های دیگر، انجام دادند.

ما باید باور کنیم که دوره‌ی آریایی‌ها ۱۴۰۰ سال پیش به پایان رسیده؛ اما ایران به پایان نرسیده است. فیلسوفان، عارفان، اندیشمندان و شاعران بسیاری در طول چند قرن پس از فروپاشی حکومت ساسانیان، هویت ایرانی را زنده نگه داشته‌اند بدون اینکه روی ریشه‌های نژادی تاکید کنند. (البته به جز فردوسی). آنها ایران و ایرانی‌ای فراقومی و فرانژادی ساختند که در طول تمدن بشری، اگر نگویم بی‌نظیر، دست‌کم می‌توانیم با اطمینان بگویم که کم‌نظیر است. تمدنی که  «از دیو و دد ملول» است و  «انسان»اش آرزوست. تمدنی که نه به حکومت‌های قومی و طایفه‌ای، بلکه روی اندیشه‌ها تکیه داشت و باید داشته باشد. 
ترک‌های صفوی و قاجار و پهلوی‌های مازنی البته ایرانِ سیاسی را احیا و برپا نگه داشتند تا ما به انقلاب ۵۷ رسیدیم و عنصری دیگر در هویت ایرانی وارد کردیم که یکی از ایده‌هایش بُردین از ریشه‌های موهوم نژادی و آفرینش ملتی بر پایه‌ی برابری و انسانیت است؛ (دوست دارم در مورد این عنصر جدید بیشتر بنویسم.) هرچندکه هنوز راه دشواری برای دست‌یافتن به سطحی قابل قبول از این ایده‌آل پیش رو داریم، اما مدت‌هاست که این حرکت را آغازیده‌ایم. 
ما باید بپذیریم که در ۱۴ سده‌ی گذشته آریایی‌ها به عنوان یک قوم یا یک قبیله نقشی در تمدن و فرهنگ ایرانی نداشته‌اند، هرچند که تمدن پیش از اسلام جایگاهِ الهام‌بخشی در  «ادامه‌دار» بودنِ هویت ایرانی و خودباوریِ  «ما»ی ایرانی و پیوند این  «ما» با گذشته‌ی پیش از اسلام داشته است.

با تکرار این شعر از م. امید، نوروز را به شما دوستانِ عزیزم تبریک می‌گویم.
«من يقين دارم كه در رگهای من خون رسولی يا امامی نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
كاندرين بی‌فخر بودنها گناهی نيست.»

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

, ,

پیشنهاد جایگزین؛ «کارانداز» به جای «اپلیکیشن» ـ


اگر از یک فارسی زبان بپرسیم «اپلیکیشن» چیست، به احتمال زیاد به ما این پاسخ را می‌دهد: «همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.» اما اگر همین پرسش را از یک انگلیسی یا فرانسوی زبان بپرسیم به احتمال زیاد این پاسخ را خواهیم شنید : « ابزاری است که بوسیله‌ی آن ما یک عمل را انجام می‌دهیم.» شاید در نگاه اول این پاسخ‌ها خیلی به هم شبیه باشند، اما تفاوت زیادی بین این دو نگاه هست. 

اگر اجازه بدهید می‌خواهم پیشنهاد نهایی را همین اول بگوییم. «کاراَنداز» را جایگزین «اپلیکیشن» کنیم.

چرا؟

در حال حاضر در زبان فارسی کلمه‌ی اپلیکیشن تنها محدود به همان پاسخی می‌شود که در بالا از زبان یک فارسی‌زبان آوردم. :  «همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.» اما این کلمه در زبان‌های دیگر کاربرد گسترده‌تری دارد. برای مثال، وقتی شما می‌خواهید فرم درخواست ویزا برای یک کشور و یا فرم درخواست ثبت‌نام دانشگاه را پر کنید، سفارتخانه‌ی یا دانشگاه آن بلاد به شما می‌گوید این «اپلیکیشن» را پُر کن! و این از نظر ما یعنی «فلان فرم را پر کن». یا اگر در فرانسه به مغازه‌ی قفل‌سازی بروید و خدماتی در این زمینه بخواهید، متوجه می‌شوید که آقا یا خانوم کارشناس قفل و کلیدسازی به شما درباره‌ی انواع و اقسام «اپلیکاسیون‌»های مربوط به این کار صحبت می‌کند. منظورش ابزارهایی است که بوسیله‌ی آنها کار تخصصی‌اش را انجام می‌دهد.



Application یک واژه‌ی فرانسوی است که از فعل Appliquer مشتق شده وارد زبان‌های دیگر از جمله انگلیسی شده است. اما ریشه‌ی اصلی این واژه applicare است که در زبان فرانسوی (به عنوان کاملترین زبان لاتینی) وارد زبان و ادبیات معاصر شده است. در فرهنگ Larousse می‌توان به معنی‌های زیر که برای این کلمه درنظر گرفته شده است اشاره کرد :
«قرار دادن، به‌کاربستنِ چیزی که معین، پیش‌بینی و تصمیم‌گرفته شده است.»
 در مورد اسم مشتق از این فعل یعنی application هم آورده شده است :
 « کنش و عملِ به‌کاربشتن (اجرای) چیزی»، « عملِ به‌کاربردنِ چیزی برای هدفی معین یا به‌کارانداختنِ آن چیز.»
 و در ادامه مترادف‌های زیر آورده شده است:
« اِجرا کردن، عملی کردن، به واقعیت تبدیل کردن، استفاده‌، به‌کار بردن ... .

همچنین در فرهنگ فارسی معاصر فرانسه-فارسی نوشته‌ی محمدرضا پارسایار این معنی‌ها در برابر فعل appliquer آمده است :‌
 گذاشتن، قرار دادن، نصب کردن، به‌کار بردن، استعمال، اجرا کردن، اِعمال کردن و... . همچنین این مثال آورده شده است : appliquer la loi یعنی «اجراکردن یا به‌کار انداختن قانون».

با این توضیح‌های کوتاه، واژه‌ی «کاراَنداز» را برابرنهاد با «اپلیکیشن» پیشنهاد می‌دهم. 

چرا به یک جایگزین نیاز داریم؟

به نظرم ما برای همه‌ی واژه‌ها نیازی به جایگزین نداریم. برای مثال لازم نیست جایگزینی برای «وبلاگ» پیدا کنیم. اما برای واژه‌های فنی و تکنیکی که به توسعه‌ی علم و دانش پیوند خورده‌اند، واجب است که جایگزینی همه‌فهم پیدا کنیم تا بدینوسیله علم را از یک پدیده‌ی گنگ و خارجی به مفهومی قابل‌دسترس و قابلِ‌تصرف تبدیل کنیم. همین اپلیکیشن خودش مثال خوبی است. فهم ناقص ما از این کلمه باعث شده است تا ما با مفهومی که قرار است از طریق این واژه با آن ارتباط برقرار کنیم، بیگانه بمانیم. حتی شاید وقتی ما در جهان انگلیسی یا فرانسوی فکر یا کار می‌کنیم، با تمام جنبه‌های مفهوم application ارتباط برقرار می‌کنیم و حتی آن را به کار می‌گیریم. (تجربه‌ی شخصی من این مسئله را تایید می‌کند.) اما به محض اینکه وارد جهان فارسی زبان و زندگی در این زبان می‌شویم، این کلمه بسیار لاغر می‌شود: « همونیه که روی موبایل‌ها هست و باهاش برنامه‌ها اجرا می‌شن.»

باور دارم اگر در ذهن فارسیِ ما «کارانداز» به مفهومی تبدیل شود که هم در فن‌آوری موبایل و هم در دیوان‌سالاری و بوروکراسی و هم در کفاشی و قفل‌سازی حضور یکسان داشته باشد، آنگاه شاید بتوانیم نگاه جامع‌تر و روشن‌تری به حوزه‌های مختلف علم داشته باشیم و نقش خلاقانه‌تر و دسته‌اول‌تری در تولید آن بازی کنیم.

***
می‌دانم که جایگزینی یک واژه به همین سادگی‌ها نیست. و همچنین همانطور که می‌دانیم هرگز با روش دستوری و بخشنامه‌ای نمی‌شود یک واژه را جایگزین دیگری کرد. اما به نظرم از این جهت که زبان امروز ما بسیار تحت تاثیر فضای وب است و کنشگران حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای در این فضا نقش زیادی در جهت‌دهیِ زبان گفتاری و نوشتاری مردم دارند، می‌شود با ایجاد توافق‌های ضمنی، چنین کارهایی که در ظاهر خیلی سخت به نظر می‌رسد را به واقعیت تبدیل کرد. 
به همین دلیل از همه‌ی دوستانی که در دو حوزه‌ی زبان و فن‌آوری صاحب‌نظر هستند پیشنهاد می‌دهم نظرشان را درباره‌ی این برابرنهاد بیان کنند و اگر موافق بودند آن را با دیگران «هم‌رسان» کنند. به صورت ویژه خوابگرد (به عنوان نماینده‌ی زبان فارسی در وب و وبلاگستان) و جادی (به عنوان نماینده‌ی گیک‌ها در وب فارسی) را به این بحثِ باز و آزاد دعوت می‌کنم. هر دوست دیگری هم به این بحث وارد شود با لطفش موجبات خرسندی بنده و غنای بحث را فراهم آورده است.

***

#کارانداز #کارانداختن #کاربنداز #کارانداخت #کارمی‌انداخت 

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

, , ,

خانواده‌ی ویرانگر؛ جایی که هایزنبرگ به تک‌تیرانداز آمریکایی می‌رسد



دنبالم کنید

یادداشت‌های دیگر...

جستجو در روح ســـــوار

ــــ

----

----
Powered By Blogger
بکارگیری یادداشت های «روح سـوار» تنها با آوردن نام نویسنده یا وبلاگ مجاز است. با پشتیبانی Blogger.