تا حالا چهار تا دانشگاه رُ تجربه کردم.
دانشگاه فردوسی مشهد که به محض ثبت نام اخراج شدم. با رتبهٔ ۵۰ در رشتهٔ تربیت بدنی. البته ایراد از دانشگاه نبود. بلکه حراست آموزش و پرورش مدرک دیپلمم رُ باطل اعلام کرد.
بعد دانشکدهٔ خبر تهران بود که خودم انصراف دادم.
و بعد هم پیام نور مشهد لیسانس جامعه شناسی که دورهٔ خوشی با دوستان خوبم اونجا گذروندم...
الان هم دنیس دیدرو (کمپوس سوربن) هستم که این آخری رُ از همه بیشتر دوست دارم. نه بخاطر اینکه پاریسه و یا اینکه کیفیت آموزشیش بهتره (که البته روشنه که بهتره)،
بلکه به این خاطر که دانشگاه و مسئولانِش از خودم بیشتر به فکر تحصیل و آموزشم هستن. مدیر گروه مثل یک مددکار اجتماعی رفتار و کار میکنه و این چیزی بود که تو هیچکدوم از تجربه های ایرانم نداشتم. تو ایران دانشگاه و مدیریتش جایگاه یک «دشمن» رُ برای دانشجو داره. (شاید نه برای همه. ولی بیشتر کسایی که من دیدم اینطور بودن) دانشگاه کسی یا چیزی هست که باید باهاش جنگید و بهش آسیب رسوند و یا از دستش فرار کرد. نمیدونم اگر «دوستان» در دانشگاه نبودن چه سرنوشت و روزهای تلخی در انتظارم بود. دوستانی که در جنگیدن با دانشگاه باهم سهیم و شریک و همرزم بودیم.
ولی دانشگاه کنونیِ من، چیز یا کسی هست که میشه باهاش زندگی کرد. بعلاوهٔ بعضی دوستای خیلی خوب و استادهای فوق العاده باسواد و انسان. اما زندگی دانشجویی با همهٔ سختیهاش برام لذت بخشه. اینجا همهٔ استادها -بدون استثنا- کمک میکنن تا درس رُ بهتر بفهمم و در گذروندن و قبول شدن هرکمکی که از دستشون برمیاد انجام میدن. هدف روشنه: پرورشِ یک انسانِ پژوهشگر.
البته همهٔ دانشگاههای اینجا اینطوری نیستن. بعضی دوستام که از دانشگاههای دیگه میان (عمومن دانشگاههایی با سنت راست و کلاسیک) همین تصویر هیولاوار از اونجاها تعریف میکنن.
به هر حال راضیم ازت موسیو دیدِغُو*
:-)
*فرانسوی ها «ر» را «غ» میخوانند. کمی شبیه غین در زبان عربی. برای همین دیدرو در فرانسوی دیدغو خوانده میشود. مثل مرسی که مغسی گفته میشود.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر