از ایران که خارج میشوی و به دنیای غرب پا میگذاری، گویی همچوم زرتشت و موسی به کوه و همچون محمد به غار فرو رفته ای. از جمع و جامعه ات جدا میشوی. گاه میشود همچون اصحاب کهف چنان از آن جامعه دور شوی که در هنگامهٔ بیداری و بازگشت، از خدا درخواست کنی تو را به خواب ابدی بفرستد. با همه چیز و همه کس بیگانه میشوی. دیگر سکهات در میان مردم خریداری ندارد. حرفهایی میزنی که کسی نمیفهمدشان. و اینگونه است که غریبه میشوی. با مردم خودت.
و نیز میتوانی چنان باشی که همچون موسی و زرتشت و محمد، فرصت پرورش خود و روحت را داشته باشی تا در هنگامهٔ بازگشت، با آغوش باز مردم و جامعهات را در بر بگیری و آنها نیز تو را دریابند. اما برای رسیدن به این منزل، باید از این فرصتِ دوری و غربت بهره بگیری. باید غرب را زندگی کنی ولی زندگیات در شرق را در یاد داشته باشی. اگر میخواهی با مردمات غریبه نشوی، باید هر از چند گاهی از غارِ غرب بیرون بخزی و روحت را به شرق پرواز دهی. نفسی بکشی و باز دوباره به غار برگردی. این دوری میتواند تو را جلا بدهد. اما باید بدانی که نباید همچون کهفیان از تکاپوی روحی و ذهنی باز بمانی. زندگی در غارِ غربت میتواند فرصتی باشد تا اینکه تو پیامبری شوی در میان مردم خودت. ولی هیچ پیامبری برای پیامبر شدن به آستانِ غار نخزیده است. بلکه او برای خودش پای به آنجا نهاده است. برای روحش و جانش.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر