۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

چطور از «اُه» به «گُه» رسیدیم!

نمی‌دانم سریال The Wire را دیده اید یا نه! همینقدر بدانید که در دانشگاه ما این سریال در کلاس‌های جامعه‌شناسی سیاسی و فلسفهٔ سیاسی تدریس می‌شود. شنیده‌ام که در دانشگاههای آمریکا از جمله هاروارد هم این سریال در همین رشته‌ها درس داده می‌شود.
داستانِ خیلی سرراست اما عمیقی دارد. یک طرف دولت و نظام سیاسی رسمی کشور هستند و طرف دیگر باندهای مواد مخدر و پولشویی و جنایت قرار دارند و ما در این سریال جنگ بین این دو دسته را می‌بینیم. البته کمی که جلو تر می‌رویم، می‌بینیم دستهٔ سومی هم هستند: مردم عادی. و بازهم جلوتر که می‌رویم می‌بینیم گهگاه مرزی بین جرم و جنایتهایی که قاچاقچیان انجام می‌دهند و فسادی که در دستگاه رسمی حکومتی هست وجود ندارد. چون هردو به یک اندازه به مردم عادی که جامعه را تشکیل می‌هند، آسیب می‌رسانند. می‌کشند، می‌دزدند، بدبخت می‌کنند و... و گاهی می‌بینیم که چطور فساد در دستگاه حکومت به گسترش باندهای تبهکاری کمک می‌کند و یا دولتمردانی را می‌بینیم که همدست قاچاقچیان هستند.
البته آدمهای نسبتن خوبی هم در این داستان وجود دارند. تاکید می‌کنم نسبتن خوب، زیرا که هیچ‌کس در این ماجرا نه خوبی مطلق است و نه بدی مطلق. جنایتکارترین عنصر داستان هم ممکن است گاه و بی‌گاه دست به کارهای خیلی خوب بزند. و برعکسش هم هست. کسانی که مثلن طرف آدم خوبها هستند، گاهی کارهای منزجر‌کننده‌ای از خود نشان می‌دهند.
یکی از همین آدمهای نسبتن خوب، نامزد انتخابات شهرداری می‌شود و تبلیغاتش را روی پاکسازی شهر از  باندهای مواد مخدر متمرکز می‌کند. در جریان رقابت انتخاباتی، یکی از شاهدهایی که قرار بود علیه قاچاقچیان شهادت بدهد، توسط آنها کشته می‌شود. این فرصت خوبی است برای آقای نامزد شهرداری. برای همین با دو سه نفر از مشاورانش در مراسم ختم شاهدِ کشته شده شرکت می‌کند. در پایان مراسم، دوربین‌ها و میکروفون‌های خبرنگاران آماده هستند تا افشاگریِ آقای نامزد دربارهٔ کوتاهیِ شهردار فعلی در مبارزه با دارودسته های مواد مخدر را مخابره کنند. ولی در آخرین لحظه، او از گفتگو و مصاحبه منصرف می‌شود. مشاور تبلیغاتی‌اش با حیرت و عصبانیت ازش می‌پرسد که چرا این فرصت طلایی را از داده است و با خبرنگاران حرف نزده است؟ درحالی که دوربین‌ها منتظر مخابرهٔ حرفهایش بودند. نامزد پاسخ می‌دهد: «من اگر الان میرفتم جلوی دوربین و اون حرفها رُ می‌زدم، مردمی قرار هست رای بدن با خودشون چی فکر می‌کردن؟ آیا اونها به من به چشم یک سوءاستفاده چی نگاه نمی‌کردن که دارم از مرگ یک نفر سوءاستفاده می‌کنم؟» مشاور با تعجب می‌گوید: «ولی این بهترین فرصت برای ضربه زدن به شهردار بود. این کاریه که یک کاندیدا باید بکنه.» نامزد پاسخ میدهد: «مهم این نیست که من چی می‌گم و چیکار می‌کنم. مهم اینه که مخاطب چی برداشت می‌کنه.»
ماجرای حرفهای احمدی‌نژاد در پاسخ به بهمن کلباسی مرا یاد همین گفتگوی سریال «شنود» انداخت. گویا ريیس دولت در پاسخ خبرنگار بی.بی.سی که به او شکایتِ نمایندگان مجلس از هزینه های سرسام‌آورِ سفر وی و هیات همراهش را یادآوری می‌کند، با لحنی تمسخر آمیز می‌گوید: «اُه اُه». هرچند که این پاسخ هم توهینی به خبرنگار است و هم به نمایندگانِ! مجلس؛ اما چیزی که بلافاصله پس از انتشار ویدئوی  این کنش و واکنش - که البته کیفیت پایینی داشت- خودنمایی کرد، برداشت و واکنشِ اکثریت  بیننده‌ها بود. تقریبن همه این برداشت را داشتند که رییس دولت پاسخ داده است: «گه خوردن». حتی خیلی از کسانی که موضع خاصی نسبت به احمدی‌نژاد نداشتند هم همین برداشت را داشتند. چرا؟ دلیلش همان است که در سریال شنود شنیدیم.
پس از حدود ده سال از حضور احمدی‌نژاد در عرصهٔ سیاست کشور، بیشترین چیزی که در گفتار و کلام وی خودنمایی می‌کند، حرفهای بی‌ادبانه و واکنش‌های عصبی و به قول معروف چاله میدانی است. اولین این واکنش‌ها در زمان شهرداریش دیده شد. آنجایی که در واکنش به گلهٔ خاتمی از وضعیت ترافیک تهران، با عبارتهایی عصبی، ریسس جمهور وقت کشور را به راحت طلبی متهم کرد. بعدها این واکنش‌ها را از  وی بیشتر دیدیم. مخصوصن که روز به روز چاشنی دروغ بر آنها افزوده گشت. مثلن در یکی از سفرهای استانی، وقتی استاندار از عدم حضور مردم در مراسم استقبالش به‌خاطر بارندگی عذرخواهی می‌کند، احمدی‌نژاد به او تشر میزند که چرا همچین حرفی زده و اتفاقن مردم زیاد آمده اند. هالهٔ نور! اون ممه رُ لولو برد! اینقدر قطعنامه بدهند تا قطعنامه دونشون پاره بشه! بگم بگم! خس و خاشاک! و...
همهٔ اینها یک تصویر چاله میدانی از رییس دولت ساخته است. پس عجب نیست که حتی اگر مخاطب هیچ صدایی از وی نشنود، بازهم انتظارِ بی‌ادبانه‌ترین واکنش‌های ممکن را از چنین فردی داشته باشد. مهم چیزی نیست که احمدی‌نژاد گفته است. مهم چیزی است که مخاطب برداشت کرده است.

پانوشت:
- از آنجایی که اسم این سریال همزمان چندین معنی متفاوت دارد و سازندگانش عمدن همچین اسمی برایش گذاشته اند که ایهام داشته باشد، ولی در ترجمه هایی که از این اسم شده است، بیشتر از شنود استفاده شده است. زیرا پلیسی که مامور کشف و مبارزه با قاچاقچیان هست، از راهبرد شنود برای به دام انداختن آنها استفاده می‌کند. البته همین نکته این ایهام را دارد که این سریال می‌خواهد مثل یک شنود در دستگاه سیاسی و اجتماعی آمریکا عمل کند.
- این یادداشت را بلافاصله پس از کلاس فلسفهٔ سیاسی نوشتم و الان هم باید بودم تا به کلاس مهاجرت و روابط بین قومی برسم. :-)

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

تجربهٔ لذتبخشِ دانشجویی با موسیو دیدِغُو

تا حالا چهار تا دانشگاه  رُ تجربه کردم.
دانشگاه فردوسی مشهد که به محض ثبت نام اخراج شدم. با رتبهٔ ۵۰ در رشتهٔ تربیت بدنی. البته ایراد از دانشگاه نبود. بلکه حراست آموزش و پرورش مدرک دیپلمم رُ باطل اعلام کرد.
بعد دانشکدهٔ خبر تهران بود که خودم انصراف دادم.
و بعد هم پیام نور مشهد لیسانس جامعه شناسی که دورهٔ خوشی با دوستان خوبم اونجا گذروندم...
الان هم دنیس دیدرو (کمپوس سوربن) هستم که این آخری رُ از همه بیشتر دوست دارم. نه بخاطر اینکه پاریسه و یا اینکه کیفیت آموزشیش بهتره (که البته روشنه که بهتره)،
بلکه به این خاطر که دانشگاه و مسئولانِش از خودم بیشتر به فکر تحصیل و آموزشم هستن. مدیر گروه مثل یک مددکار اجتماعی رفتار و کار  می‌کنه و این چیزی بود که تو هیچکدوم از تجربه های ایرانم نداشتم. تو ایران دانشگاه و مدیریتش جایگاه یک «دشمن» رُ برای دانشجو داره. (شاید نه برای همه. ولی بیشتر کسایی که من دیدم اینطور بودن)  دانشگاه کسی یا چیزی هست که باید باهاش جنگید و بهش آسیب رسوند و یا از دستش فرار کرد. نمی‌دونم اگر «دوستان» در دانشگاه نبودن چه سرنوشت و روزهای تلخی در انتظارم بود. دوستانی که در جنگیدن با دانشگاه باهم سهیم و شریک و هم‌رزم بودیم.
  ولی دانشگاه کنونیِ من، چیز یا کسی هست که میشه باهاش زندگی کرد. بعلاوهٔ بعضی دوستای خیلی خوب و استادهای فوق العاده باسواد و انسان. اما زندگی دانشجویی با همهٔ سختیهاش برام لذت بخشه. اینجا همهٔ استادها -بدون استثنا- کمک می‌کنن تا درس رُ بهتر بفهمم و در گذروندن و قبول شدن هرکمکی که از دستشون برمیاد انجام می‌دن. هدف روشنه: پرورشِ یک انسانِ پژوهشگر.
البته همهٔ دانشگاههای اینجا اینطوری نیستن. بعضی دوستام که از دانشگاههای دیگه میان  (عمومن دانشگاههایی با سنت راست و کلاسیک) همین تصویر هیولاوار از اونجاها تعریف می‌کنن.
به هر حال راضیم ازت موسیو دیدِغُو*
:-)

*فرانسوی ها «ر» را «غ» می‌خوانند. کمی شبیه غین در زبان عربی. برای همین دیدرو در فرانسوی دیدغو خوانده می‌شود. مثل مرسی که مغسی گفته می‌شود.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

,

برهنگیِ دوستانه


از حموم اومدم بیرون. عادت دارم تو اتاق خودم رو خشک کنم. تو این حموم های کوچیک پاریسی آدم خشک کردنش نمیاد.

وقتی اومدم تو اتاق تازه یادم اومد که اون هم تو اتاقه.
بهش گفتم چشات رو درویش کن دارم خودم رو خشک می کنم. 
اصلا حواسش نبود. گفت دارم به پنجره نگاه می کنم؛ و داشت از پنجره به رودخونۀ بزرگی که روبروی خونه هست نگاه می کرد.
موسیقی بلند بود و نامجو داشت میخوند:
صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا...
گفتم:
_ خونۀ خودتونه. به هرجاش که بخوان می تونین نگاه کنین.
چند لحظه که گذشت با لحن خاصی که انگار از وضعیت پیش اومده یکم خجالتی شده گفت:
جدی میگی!؟ می تونم برم سر یخچال پس؟
_ حتما! ولی یخچال خالیه. چیزی توش پیدا نمی کنی.
دیگه به یخچال رسیده و درش رو باز کرده بود. 
_ به چیزای تو یخچال کاری نداشتم. دنبال نور چراغ می گشتم.
بلند زدم زیر خنده. اون هم خندید.
صدام رو بلند تر کردم تا بین خنده هامون گم نشه:
_ پس حالا که اونجا هستی یه چایی بریز بی زحمت.
توقع داشتم یک غری چیزی بزنه و از تریپ های فمینیستی بیاد که دید ابزاری و از این حرفا داری و اینا. ولی بلافصله گفت:
_پر رنگ باشه یا کمرنگ؟
_یه طوری که بشه روی ماهِتون رو از پشتش دید.
سرش رو از آشپزخون آورد بیرون و چشاش رو ریز کرد و با لبخند نگاهم کرد.
_ چقدر شیرین باشه؟
_ زود بیا. با شیرینی همکلامیِ شما می خوریم.
آب دیگه جوش اومده بود. با دو عدد چای کیسه ای از آشپز خونه خرامان خرامان اومد بیرون.
من دیگه لباسهام رو کامل پوشیده بودم. نشستم پشت میز گردی که جلوی پنجره بود. اون هم چایی ها رو گذاشت روی میز و کنار من نشست روی صندلی. 
گفتم:
_ برای دیدن روی ماه شما از پشت این استکان، یک دونه کیسه ای بسه.
_ هرطور شوما بفرمایید برادر!
لبخند زدیم.
تا چایی تموم نشده بود حرفی نزدیم. به رود بزرگی نگاه می کردیم که جریان داشت.
نامجو هنوز داشت می خوند:
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه...

...
داستانک


۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

, , ,

سفر به غارِ غرب


از ایران که خارج می‌شوی و به دنیای غرب پا می‌گذاری، گویی همچوم زرتشت و موسی به کوه و همچون محمد به غار فرو رفته ای. از جمع و جامعه ات جدا می‌شوی. گاه می‌شود همچون اصحاب کهف چنان از آن جامعه دور شوی که در هنگامهٔ بیداری و بازگشت، از خدا درخواست کنی تو را به خواب ابدی بفرستد. با همه چیز و همه کس بیگانه می‌شوی. دیگر سکه‌ات در میان مردم خریداری ندارد. حرف‌هایی می‌زنی که کسی نمی‌فهمدشان. و اینگونه است که غریبه می‌شوی. با مردم خودت. 
و نیز می‌توانی چنان باشی که همچون موسی و زرتشت و محمد، فرصت پرورش خود و روحت را داشته باشی تا در هنگامهٔ بازگشت، با آغوش باز مردم و جامعه‌ات را در بر بگیری و آنها نیز تو را دریابند. اما برای رسیدن به این منزل، باید از این فرصتِ دوری و غربت بهره بگیری. باید غرب را زندگی کنی ولی  زندگی‌ات در شرق را در یاد داشته باشی. اگر می‌خواهی با مردم‌ات غریبه نشوی، باید هر از چند گاهی از غارِ غرب بیرون بخزی و روحت را به شرق پرواز دهی. نفسی بکشی و باز دوباره به غار برگردی. این دوری می‌تواند تو را جلا بدهد. اما باید بدانی که نباید همچون کهفیان از تکاپوی روحی و ذهنی باز بمانی. زندگی در غارِ غربت می‌تواند فرصتی باشد تا اینکه تو پیامبری شوی در میان مردم خودت. ولی هیچ پیامبری برای پیامبر شدن به آستانِ غار نخزیده است. بلکه او برای خودش پای به آنجا نهاده است. برای روحش و جانش.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

,

وبلاگ؛ این رسانۀ «خود محور» ـ

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های وبلاگ که آن را برای من جذاب می‌کند، «خودمحوری» آن است. به این معنی که «خود نویسنده» محور اصلی وبلاگ است. معمولن ما به این یا آن وبلاگ سر می‌زنیم تا ببنیم «خود» نویسنده دربارۀ فلان موضوع چه گفته و نوشته است. این ویژگی را می‌توان در مقایسه با روایت رسمی روزنامه‌ای (ژورنالی) بیشتر فهمید؛ جایی که نویسندۀ یک روزنامۀ رسمی، خود را در جایگاه دانای کل قرار می‌دهد و موضوعی که دربارۀ آن قلم می‌زند را طوری بیان می‌کند که گویی «خودش» در این تجزیه و تحلیل هیچ نقشی نداشته‌اند. اما مگر می‌شود چنین باشد؟ هیچ روایت و هیچ تجزیه و تحلیلی وجود ندارد که «خود» نگارنده و گوینده‌اش در آن نقشی بازی نکرده باشد. به بیانی دیگر، هیچ روایت بی‌طرفی وجود ندارد و بی‌شک پیش از نگاشته شدن، حداقل از سوی یکی از طرفهای موضوع که «خود» نویسنده باشد، پشتیبانی می‌شود. با این تفاوت که نویسنده خودش را در پشت روایت دانای کل -آگاهانه یا ناآگاهانه- پنهان می‌کند. در حالی که در وبلاگ، روایت اول شخص است که ماجرا را پیش می‌برد و جذابش می‌کند. 
 پیش‌تر، محمد حسن شهسواری و مهدی جامی و فرشته قاضی در اینباره به زبان و بیانی دیگر نوشته‌اند. 

من این تفاوت پیش‌تر در مقایسۀ نوشته‌های سیاسی دوران باستان و دوران پس از رنسانس دیده‌ام. مثلن افلاطون و ارسطو هنگامی که دربارۀ سیاست می‌نویسند، -درظاهر- خودشان در متن وجود ندارند. این روند را می‌توان تا دوران رنسانس دید. اما ناگهان هنگامی که به «هابز» - ودیگران-  می‌رسیم، او خودش را به وسط ماجرا می‌کشاند در جای جای بحث، بجای اینکه به سنت قدمیان بگوید: «این نکته نادرست می‌نماید» می‌نویسد: «من این نکته را نادرست می‌بینم.» و البته که این ادبیات، از سر تواضع نیست؛ بلکه از «خودمحوری» نویسنده سرچشمه می‌گیرد. همچنانکه که پیش‌تر «دکارت» تخم این اندیشه را کاشته است: می‌اندیشـ «م» پس هستـ «م». 

با این همه، ممکن است زیاده روی در این نوع گفتار آفت وبلاگ نویسی شود. جایی که نویسنده فقط برای «خودش» می‌نویسد و نمی‌داند که بعلاوۀ خودش، برای چه کس دیگری دست به قلم برده است. همین جاست که ممکن است یکی دیگر از مهم‌ترین ویژگی‌های وبلاگ نویسی نابود شود: «گفتگو». 
 «خود» هنگامی معنی پیدا می‌کند که «دیگری»‌ای وجود داشته باشد و گهگاه ما به این موضوع توجهی نمی‌کنیم. وقتی به ادبیات وبلاگهایی که موفق هستند نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که آن‌ها دانسته یا ندانسته منطق گفتگو و دیالکتیک را در وبلاگشان رعایت می کنند. معلوم است که دارند با کس دیگری حرف می‌زنند و بی‌مخاطب نیستند. همین نکته که وبلاگ‌ها مخاطب خود را «آشکارا» به رسمیت می‌شناسند، این رسانه را جذاب می‌کند. فراموش نکنیم که نخستین رسانه‌ای که کامنت و نظر گذاری در آن باب شد، وبلاگ بود. در حالی که خود من مدت زیادی از وبلاگ نویسی‌ام را با صحبت کردن با در و دیوار گذراندم، اکنون می‌فهمم که آن حرفی که مخاطبی ندارد، جایش در وبلاگ نیست. زیرا که هم حرف ضایع می‌شود و هم گویندۀ آن. 

*پانوشت: 
البته با اینکه فرم روایت در روزنامه با وبلاگ فرق دارد، اما روزنامه و روزنامه نویسی در واقع همین روایت «خود» است. واژۀ «ژورنال» که ما آن را از فرانسه به درستی به «روزنامه» برگرداندیم،‌‌ همان «روزانه نویسی» و «خودنویسی» است. نخستین ژورنال‌ها‌‌ همان خاطرات روزانه‌ای بودند که به دست کسانی شناخته یا ناشناخته نوشته می‌شدند. همین روزنامه‌ها، روزانه‌ها، خاطره نویسی‌ها و سفرنامه‌ها، بعد‌ها زمینۀ آفرینش «روزنامه» به معنای امروزی‌اش را فراهم آوردند. اما به دلیل‌های گوناگون ادبیات آن‌ها از «خودنویسی» به سمت روایت «دانای کل» گرایش پیدا کرد. با این حال هنوز در زبان فرانسه «ژورنال» به معنای روزانه نویسی یا دفتر خاطرات به کار می‌رود. امروز برام خیلی جالب است که می‌بینم حتی سرمقاله‌های روزنامه‌هایی مثل لوموند، دوباره به سمت «خودنویسی» گرایش پیدا کرده‌اند. البته نه آن شکل از خودنویسی که در وبلاگ می‌بینیم. بلکه چیزی مانند به آنچه که دربارۀ هابز نوشتم.


یادداشت‌های دیگر دربارۀ وبلاگ:

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

, , , ,

کاپیتان امریکا و هانا آرنت

امپریالیسم؛ هانا آرنت
از «مدیریت جهانی» زیاد شنیده‌ایم؛ و بیشتر این عبارت برایمان به طنز و لطیفه تبدیل شده است.  دلیلش هم ابتذالی است که «احمدی‌نژاد» و دیگر همدستانش با یه کاربردن این عبارت بوجود آورده‌اند. اما این عبارت، خارج از دنیایی که احمدی‌نژاد برای ما ساخته است، حضور عینی و واقعی ای دارد و عمرش به بیش از یک قرن می‌رسد. 
به گفتۀ «هانا آرنت» سرچشمه‌های چنین پدیده‌ای به پس از استقلال هند از بریتانیا و به طبع آن، پایان استعمارگری و آغاز امپریالیسم (امپراطوری خواهی) بر می‌گردد. در آن دوران، دیگر هیچ دولت استعمارگری نتوانست تسلط پیشین خود بر استعمارشده‌هایش را نگه دارد و از آن پس شکل تازه‌ای از استعمارگری پدید آمد. البته پرتغال از این قائده مستثنا بود و توانسته بود همچنان تسلطش بر مستعمراتش را نگه دارد. آرنت دلیلش را این می‌دانست که این کشور هنوز به یک دولت-ملت واقعی تبدیل نشده بود همچنان یک دیکتاتوری سنتی بر این کشور حکم رانی می‌کرد. با این توصیف، آرنت وضعیت جدید را برآمده از پیدایش و گسترش دولت-ملت‌ها می‌داند. چه آنهایی که استعمارگر‌اند و چه آنهایی که استعمار شده اند. و البته در این میان نقش استعمارگران مورد توجه وی می‌باشد. 
نکته‌ای که آرنت در کتاب "امپریالیسم" روی آن دست می‌گذارد، نوع خاصی از سیاست امپریالیستی است که نمود آن در دو جنگ جهانی دیده می شود و سپس در دوران «جنگ سرد» به اوج می‌رسد. سیاستی که به کنترل بر «سیاره» (کرۀ زمین) تمایل دارد و دست اندازی به یکی دو کشور همسایه و یا کشورهای دوردست فقیر رضایت نمی‌دهد. بلکه می‌خواهد بر تمامی کرۀ زمین حاکم شود. آلمان نازی گوشه‌ای از این تمایل را به نمایش گذاشت. اما به عقیدۀ آرنت وارثان و فاتحان جنگ جهانی دوم، این سیاست را به شکلی گسترده‌تر دنبال کردند و می‌کنند. 
آرنت کشورهای اروپایی پس از جنگ جهانی دوم را به نوعی مستعمرۀ آمریکا و شوروی می‌داند. اما به عقیدۀ وی، روابط اقتصادی در این دوران به طوری شکل می‌گیرد که این کشور‌ها که زیر بار جنگ لِه و خورد شده بودند، آنچنان هم از این وضعیت ناراضی نیستند. زیرا که وضعیت جدید، هرچند که آن‌ها را به مستعمرۀ امپراطوری‌ها و شاهنشاهی‌های نوظهور تبدیل کرده است، اما در سایۀ همین وضعیت (و بویژه در سایۀ اقتصاد سرمایه داری) کشورهای جهان سوم وظیفۀ خدمات رسانی برای حیاط این کشور‌ها را برعهده می‌گیرند. در حالی که این وضعیت به تجدید حیات کشورهای اروپاییِ خرد شده در دوران جنگ کمک می‌کند، اما سیل سرمایه گذاری‌ها در کشورهای جهان سوم، هیچ کمکی به رشد و توسعۀ این کشور‌ها نمی‌کند. آرنت مهم‌ترین دلیل این امر را نبود فرهنگ سیاسی و اقتصادی و... متناسب با این وضعیت می‌داند. بدین صورت که تقریبن همۀ این کشور‌ها هنوز در وضعیت استبداد به سر می‌برند بالا و پایین شدند کمک‌های خارجی به آن‌ها، سود چندانی در بهتر شدن وضعیت این جامعه‌ها نمی‌کند و ما شاهد هیچ رشدی در این کشور‌ها نیستیم؛ که البته امپراطوری‌های نوظهور چندان هم از این وضعیت ناراضی نیستند و حتی‌گاه و بیگاه به استحکام آن کمک می‌کنند. نمونه‌اش کودتای ۲۸ مرداد در کشور خودمان! و یا کودتای آمریکایی علیه آلنده در شیلی و یا لشکر کشی شوروی به چک اسلواکی، پس از بهار کوتاه پراگ... 
دستگاه و صنعت فرهنگ در این فرآیند نقش بی‌نظیری ایفا می‌کند. اوج این نقش آفرینی را می‌توانیم در فیلم‌ها و سریال‌های آمریکایی ببینیم. آنجایی که در سناریوهای کلیشه‌ای، یک تهدید داخلی (نازی‌ها، مسلمان‌ها، تروریست‌ها، شوروی‌ها و...) در حال نابود کردن و یا تصرف «سیاره» است و قهرمان آمریکایی با دیگر هم پیمانان غربی‌اش وارد گود می‌شود و همه را نجات می‌دهد. مبتذل‌ترین و البته‌ تر و تمیز ترینش را می‌توان در در فیلم «کاپیتان آمریکا» دید. 
پوست فیلم کاپیتان آمریکا
اما گونۀ دوم این سناریو‌ها، بر یک دشمنِ خارج از «سیاره» تکیه دارد که آن هم در سودای نابودی و یا کنترل «سیارۀ زمین» است. جنگ ستارگان نمونۀ اعلای این گونه سناریو‌ها ست. پرسش اینجاست که چرا مثلن در فرانسه، آلمان و یا حتی ایران خودمان چنین فیلم‌هایی (به ویژه از نوع دوم) ساخته نمی‌شود؟ اگر مسئلۀ پول را کنار بگذاریم، می بینیم که مثلن فرانسوی‌ها و آلمانی‌های امروز، اصلن اینطور فکر نمی‌کنند. جهان را اینگونه نمی‌بینند که آمریکایی‌ها (منظورم بیشتر صنعت فرهنگ در پیوند با سیاست حاکم است) می‌بینند. ما ایرانی‌های امروز، اصلن به دنبال تسلط بر کرۀ زمین نیستیم. گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم شاهکار کرده‌ایم. اما وضعیت کنونی در کشوری مثل آمریکا طوری است که آن‌ها، هم می‌خواهند که اینطور فکر کنند، و هم به واسطۀ توان اقتصادی، سیاسی و نظامی، شرایط اعمال و بازنمایی این نوع فکر را دارند. از نظر من، در چنین شرایطی، وضعیت شهروندان آمریکایی بسیار اسفناک‌تر از از دیگران است. زیرا آن‌ها هیچ تصوری از آنچه که در خارج از این جهانبینی ساختگی می‌گذرد ندارند. بسیاری از آن‌ها هرگز از کشور خود خارج نمی‌شوند. چرا خارج شوند؟ همه چیزی که مهم است در هالیوود و فاکس نیوز و سی. ان. ان می‌بینند. به چشم خودم دوستان آمریکایی‌ام را دیده‌ام که باور اینکه ممکن است فاکس نیوز یا سی. ان. ان دروغ بگویند یا حتی خبر اشتباه منتشر کنند، بسیار برایشان سخت بود. در شرایطی که یک آمریکایی زندگی می‌کند، چاره‌ای جز باور کردن حرفهای رسانه‌ها را ندارد. زیرا به محض اینکه شک کند، باید طوری زندگی کند که با «رویای آمریکایی» در تعارض است؛ وچنین زندگی‌ای در آمریکا یا اصلن امکان پذیر نیست. یا بسیار سخت و رنج آور است و نیازمند آرمان و ارادۀ بسیار قوی‌ای است. چیزی که اکثر مردم از آن بهره‌مند نیستند.
 با این حال، بسیاری از کشور‌ها و ملت‌های دنیا این تسلط را پذیرفته‌اند. به عنوان یک ناظر در جامعۀ اروپا، می‌توانم بگویم بیشتر دولت-ملت‌های این قاره در برابر این وضعیت وا داده‌اند و این وادادگی امکانپذیر نشده است، مگر بواسطۀ حوزۀ فرهنگ و با به کاربردن ابزارهای فرهنگی. به عبارتی دیگر، مسئلۀ «تهاجم فرهنگی» خیلی پیش‌تر از اینکه توسط صدا و سیمای ایران تبلیغ شود، از سوی اندیشمندان انتقادی از جمله «تئودور آدورنو» و دیگران بیان شده است و آنچه که در کشور ما در بوغ و کرنا می‌شود، تنها شکلی بزک شده و ابزاری سرکوبگرانه است که از این واقعیت سوءاستفاده می‌کند. 
در طول تاریخ، این دید «سیاره‌ای» و امپریالیستی را می‌توان در معدود دولت‌های عهد گذشته دید. از جمله ایران. همچنان که در فیلم ۳۰۰ می‌بینیم، ایرانیان از هزاران کیلومتر آن طرف‌تر به یک دولت-شهر کوچک آتنی حمله می‌برند. فقط به خاطر گسترش قلمروشان در پهنۀ زمین. از این جنبه، ما ایرانیان، نخستین امپریالیست‌های جهان بودیم و این نگاه، پس از آن، به اسکندر، دستگاه خلافت اسلامی، چنگیزخان و... سرایت می‌کند. هرچند من هم مثل همۀ ایرانی‌ها و ایران دوست‌ها از تحریف‌ها و اغراق‌هایی که در تصویرهایی که از ایرانیان در فیلم ۳۰۰ به نمایش در آمده بود ناراحت شدم و هنوز هم ناراحتم، اما این‌ها خدشه‌ای به اصل ماجرا وارد نمی‌کند. بلکه مقصود اصلی فیلمسار، بازنمایی‌‌ همان وضعیتی است که امروزه بر جهان حاکم است: یک امپراتوری بزرگ با فرهنگ و تمدنی جهانی (ایران قدیم و آمریکای جدید) به کشوری کوچک که چندان بهره‌ای نه از فرهنگ دارد و نه از تمدن (اسپارت قدیم و افغانستان جدید) حمله می‌کند تا آقایی خودش بر کرۀ زمین را نشان دهد؛ و چه طنز تلخی است که پای هر دو امپراطوری قدیم و جدید در این باتلاق گیر می‌کند. 
با این حال، همانطور که آرنت اشاره می‌کند، تفاوت بزرگ اولین امپریالیست تاریخ (ایران) با آخرین امپراطوری (ایالات متحدۀ آمریکا)، نقش فرهنگ و اقتصاد است. هرچند که ایران به هرکجا که لشکر کشید، نقشی از فرهنگ و تمدنش را در آنجا بجای گذاشت، اما امروزه، آخرین امپریالیست، کمتر از لشکرکشی نظامی برای گسترش قلمرو‌اش استفاده می‌کند. بلکه با «صنعت فرهنگ» که بر شانه‌های اقتصاد سرمایه داری استوار است، به جهانگشایی خود ادامه می‌دهد. اینگونه است که بجای اینکه آدم‌ها به زور سرنیزه مجبور به پذیرش تسلط امپراطوری شوند، پیشاپیش در ذهن خود و به صورت ناخودآگاه این تسلط را پذیرفته‌اند.
بازهم به عنوان یک ناظر در اروپا، می‌توانم بگویم بیشتر مردم این قاره تسلط فرهنگ و بواسطۀ آن اقتصاد و بواسطۀ آن قدرت سیاسی آمریکا بر خودشان و بر جهان را پذیرفته‌اند. کشورهایی* مثل هلند، بلژیک، اسپانیا، سوییس و بیشتر کشورهای اروپای شرقی در مقابل این سلطه، ناخودآگاه واداده‌اند و حتی به تحکیم آن کمک می‌کنند. اکثر این کشور‌ها دیگر نه ادبیات و نه علوم انسانی و نه حتی هنرِ معاصرِ خاصِ خودشان را دارند. بلکه همه مصرف کننده‌اند. (البته پیش از این هم زیاد نداشته‌اند. ولی اینقدری بوده است که به چشم بیاید). کشورهای اسکاندیناوی خود را در دیواری از صلح طلبی و محیط زیست محصور کرده‌اند و فقط بینندۀ این روند هستند در انتظار وادادگی کامل خود در این جریان هستند. انگلستان که خودش مادر امپریالیست نوین است واکنون هم به عنوان دستیار امپراتور بزرگ در اروپا همکاری می‌کند و به طبع آن دیگر کشورهای جزیره هم‌‌ همان راه را طبعیت می‌کنند. در این میان، تنها آلمان و فرانسه را می‌بینیم که در برابر این روند اندک مقاومتی می‌کنند و فرانسوی‌ها هم هر از چندگاهی سنگی به نشانۀ اعتراض به آمریکایی‌ها پرتاب می‌کنند که البته این حرکت هم فقط نمادین هست و آسیبی به غول امپراطوری وارد نمی‌کند. اما امید و ایدۀ تغییر را زنده نگه می‌دارد. 
با این حال، آرنت این وضعیت را در قالب توتالیتاریسم (تمامیت خواهی) بررسی می‌کند. وی در سه گانۀ ارزشمند خود با عنوان «سرچشمه‌های توتالیتاریسم» در هر اثر یکی از جنبه‌های این پدیده را موشکافی می‌کند: « سامانه‌های تمامیت خواه»، «یهودی ستیزی» و «امپریالیسم». برای درک بهتر این نظرگاه، لازم است که هر سه اثر خوانده شود تا آنچه که منظور مولف هست ناقص فهمیده نشود. اما متاسفانه تنها یکی از این سه گانه _ سامانه‌های تمامیت خواه_ توسط محسن ثلاثی با عنوان «توتالیتاریسم؛ (حکومت ارعاب، کشتا، خفقان)» به فارسی ترجمه شده است. 
آنچه من در این یادداشت نوشتم، نگاهی بود به سومین بخش از این سه گانه با عنوان «امپریالیسم». 

*وقتی اینجا از کشور صحبت می‌کنم، منظورم هم کشور به معنای نظام سیاسی است، هم سازوکار اقتصادی را در نظر دارم و هم فرد فرد مردمی که در یک واحد دولت-ملت غربی زندگی می‌کنند.