«آره مادر. حالا دیگر فکر نکن تا ببینم خدا چه میخواهد. آقای کابلی به من قول داده که از مرز ردت کند. کلی آدم میشناسد. من که جز تو کسی را ندارم، ولی اگر زنده بمانی، هرجا باشی...»
نتوانست حرفقش را تمام کند. داشت خفه میشد، بغض کرده بود، و با ناخنهاش پوست صورتش را میفشرد. دنبال زخمی تازه میگشت تا دردش را از یاد ببرد. بعد روسری اش را یک طرف کشید، به پنجره خیره شد و گفت آه!
هیچ وقت مامان را به این زیبایی ندیده بودم. گفت: «اینجا دست فلک به تو نمیرسد. بعدش هم میفرستمت خارج. میخواهم چه کنم زندگی را که زنده باشی و برای دیدنت پشت زندان زنجموره و التماس کنم؟ آره برو.» و با اقتدار توی اتاق قدم زد.
در تب میسوختم. فکر کردم که تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است؛ گاهی پنج دقیقه دیر میرسی گاه زود، و بعد مسیر زندگیات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زندهای.
عباس معروفی / تماماً مخصوص
....
اینها را میخوانم و مادر جلوی چشمانم میآید که مرا فرستاد خارج.
و به عماد بهاور و ضیا نبوی فکر میکنم که مادرانی دارند که باید بروند پشت دیوار زندان منتظر بمانند تا فرزندانشان را ببینند.
و بعد به مادر ستار بهشتی فکر میکنم که دیگر پسری ندارد که ببیندش.
لعنت به تو ظالم.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر